فیزک مدرن، جادوئی شدن مجدد طبیعت و گرایش های اسطوره ای و عرفانی

گرایش ها، جنبش های فرهنگی، اجتماعی و علمی در هر عصر متاثر از جریاناتی است که در آن اجتماع و پیرامون اش بوقوع می پیوندند. هر عصر با تحولاتی که در آن صورت می گیرد به پرسش های نوینی مواجه می شود که نیاز به پاسخ دارند.

برای پاسخ به این پرسش ها متفکرین، شاعران، دانشمندان، هنرمندان هریک به شیوه ای خود پاسخی ارائه می کند. یکی از نیاز های حیاتی انسان ضرورت به جهت یابی و فهمیدن جهان است (دستگاه مختصاتی برای توجیه پدیده ها). مهمترین خصوصیت این فهمیدن انسجام اندیشه است، طوریکه برای شخص یا گروه قانع کننده باشد. انسان وقتی قانع می شود که اندیشه ای نو در چوکات اندیشه های قبلی اش جا بیافتد و یک کل منسجم را تشکیل دهد. اگر کسی به اندیشه ای  کاملًا متضاد به دانش قبلی اش دریافت کند به احتمال قوی رد می کند. این موضوع برای فهم مواردی که در ذیل می آید از اهمیت برخورداراست.
جهان ما دراین دو صد سال گذشته تحولات بزرگی را تجربه کرده است که در طول تاریخ ده هزار ساله اش بی نظیر بوده است. اصلاحات پروتستانتی در قرن شانزدهم، جنبش روشنگری در اروپا، تعمیم شیوه تولید سرمایه داری در سطح جهان، انقلاب های بورژوازی، انقلاب های صنعتی و تخنیکی و بالاخره سکولار شدن آگاهی که ماکس وبر (1984-1920)، جامعه شناس آلمانی، از آن به حیث "افسون زدایی از جهان" تعبیر نمود. به ویژه بعد از جنگ جهانی دوم سرعت تغییرات علمی، تخنیکی، فرهنگی و اجتماعی سرسام آور بوده است. این تغییرات همه مثبت نبوده است. همراه با این پیشرفت های شگرف علمی و تخنیکی، اخلاقیات بشر پیشرفت چندانی نداشته است. یعنی مهارت و انگیزه برای همزیستی، همکاری و جهان را خانه ای مشترک انسان ها تصور کردن متناسب به پیشرفت های علمی و تخنیکی نبوده است. همزمان ایده آلهای دوران روشنگری به ضد شان مبدل شده اند. اگر مذهب و دین و خرافات درجریان قرون 17 تا 18 عقب نشینی کردند، در زمان ما دوباره سر بلند کرده اند و ما امروز نظام هایی داریم که ادعا می کنند نماینده ای خدا بر روی زمین اند. به نام دین و مذهب انسان ها قتل عام می شوند. سیاست و حکومت دیگر جوابگوی توده های مردم نیستند. اقتصاد دان ها و سیاست دانان در قبال بحران های اقتصادی و سیاسی ناتوان اند. همه ای هنجار های گذشته و انتظارات انسان ها در حال فروپاشی است. احتمال جنگ اتمی و نابودی بشریت وجود دارد و امری نا ممکن نیست. محیط زیست و تغییرات اقلیمی چالش هایی است که برای شان راه حل جهان شمول تا حال عرضه نشده است. این تغییرات همراه با پرسش های راه حل شان انسان هارا مضطرب می کند و انسان دنبال پاسخ به آنها است. متفکرین، دانشمندان، فیلسوفان، شاعران وهنر مندان همه دنبال پاسخ اند و هر گروه با ابزار ویژه ای خود پاسخی ارائه می کند.
دراین حالت فروپاشی ارزش ها و ضابطه ها سه نوع اندیشه در حال رقابت اند برای اینکه جهت تاریخ را به نفع خود رقم زنند:
اول بنیاد گرایی مسیحی و اسلامی: بنیاد گرای مسیحی و اسلامی هردو خواهان برگشت به متن کتب مقدس اند. در ایالات متحده امروز ایونجلیست های مسیحی کلمه به کلمه انجیل را می خواهند پیاده کنند. آنها به این باور اند که مشکلات امروزی نتیجه برگشت غربیان از اصول دین مسیح است و راه حل تضاد های امروزی بازگشت به مسیح است برای اینکه تمدن غربی نابود نشود. این گروه کوشش زیادی دارد تا از راه نماینده های کانگرس سیاست های دینی خود را در سطح کشور پیاده کند. تا جایی که در سال 1988 دو کشیش شناخته شده خود را به ریاست جمهوری ایالات متحده کاندید نمودند. هدف یکی از اینها، "پَت رابرتسن" این بود که جهان بینی دینی اش را در سیاست ملی و بین المللی عرضه کند. آنها می خواهند کتاب های درسی را سانسور کنند و اسطوره ای پیدایش در انجیل را جزء در سهای مکاتب نمایند و برضد نظریه تطور داروینی جهت گیری می کنند. سارا سندرز، سنگوی کاخ سفید دانلد ترمپ را فرستادۀ خدا می داند و وزیر خارجه پمپئو گفته که دانلد ترمپ را خدا فرستاده است تا اسرائیل را از شر ایران نجات دهد. ما درقرن بیست و یکم با مقامات امریکایی سروکار داریم که به خرافاتی مانند این باور دارند!
بنیاد گرایان اسلامی چه در شکل ولایت فقیه، چه در لباس اخوان المسلمون، چه در شکل وهابیت و چه در کسوت طالب و داعش همه خود را نماینده خدا در روی زمین می پندارند. این ها همه بر ضد همه ای ایده آلهای روشنگری مبنی بر آزادی فردی، دینی، سیاسی و حقوق بشر قد علم کرده اند. آنها همه می گویند "الاسلام هو الحل". با وجودیکه هر یک تعبیر خود را از جزئیات دارد ولی در نهایت آنها اوامر خدارا بر مشوره جمهور مردم ترجیح می دهند و حقوق بشر را قبول ندارند. اعلامیه ای حقوق بشر سازمان ملل در سال 1948 بدون مخالفت تصویب شد. برخلاق ادعا ها که اعلامیه ای حقوق بشری ترفند غربی است، این اعلامیه توسط کشور های چین، هندوستان، تایلند، برما و هبشه و چندین کشور اسلامی تصویب شد. درحالیکه مقامات امریکایی و انگلیسی با اکراه به این اعلامیه رای دادند. ایالات متحده از طرف حقوق سیاه پوستان مشوش بود و انگلستان از مستعمرات خویش. بلاک شوروی، عربستان سعودی و افریقای جنوبی نژاد پرست رای ممتنع دادند. این اعلامیه به پنجصد زبان ترجمه شده است و بر قوانین اساسی کشور ها که بعد ازآن تصویب شده اند تاثیر مستقیم داشته است. عدول از این حقوق به معنای شکست فاهشی برای پروژه ای روشنگری است.
دوم هومانیزم سکولار: این نگرش به مقابل بنیاد گرایی دینی قرار دارد و از این حرکت می کند که رستگاری انسان در لاهوت و آن جهان قرار ندارد بلکه دراین جهان و بدست خودش می باشد. هومانیزم سکولار در مقابل تفکر استعلایی و لاهوتی قرار دارد برای اینکه احکام لاهوتی و استعلایی را ضد کرامت و آزادی انسان می داند و خوف ازاین دارد که ازانسان بدینوسیله سوء استفاده شود (چنان چه در طول تاریخ شده است). آزادی و سعادت انسان برای هومانیزم سکولار بلند ترین هدف است و هیچگاه وسیله ای برای هدفی دیگر نیست. هومانیزم سکولار به این باور است که ارزش های اخلاقی ما پیش از هزاران سال بدست اقوام کوچی بی سواد و بی دانش (یهود، عرب اقوام سامی) و فرهنگ های کشاورزی بدوی و جهان بینی اسطوره ای طرح شده اند. این ارزش ها در عصر امروز دیگرضرورتاً نمی توانند همه به درد انسان امروز بخورند. با وجود این، امروز در بخش بزرگی از جهان هنوز وفاداری های تباری وقومی، شوونیزم ملی و اتنیکی شایع است و جهان به ملت دولت ها تقسیم شده است که در بلوک های ایدئولوژیک و مذهبی مقابل هم قرار گرفته اند. ما نیاز داریم اخلاقیاتی و معنویاتی به مفهوم واقعی کلمه جهان روا خلق کنیم تا بتوانیم روی این کرۀ خاکی که برای همه ای ما جا دارد زندگی انسانی را میسر کنیم.
سوم جنبش عصر جدید:همزمان با آشفتگی که ذکر اش رفت،  برای آشتی انسان با انسان، انسان با طبیعت و انسان با خدا و با علاقه ای شدید به اسطوره، اندیشه های رمزآلود و تحت تاثیرویرانگری و جنایات جنگ ویتنام و رکود اقتصادی با تورم و بی کاری همزمان، "جنبش عصر جدید" در غرب که از امریکا شروع شد ظهور نمود. فلسفه و دیدگاه این جنبش مخالف دیدگاه بنیادگرایی دینی و هومانیزم است. این جنبش رابطه ای بین خِرد و خشونت و روشنگری و ظلم و استثمار می بیند. نقد خِرد ابزاری توسط هورکهایمر و ادورنو، از مکتب فرانکفورت در نوشته ای شان تحت نام "دیالکتیک روشنگری" هم به این تعبیرات کمک کرده است. در چنین شرایطی است که دانش و حکمت را جوانان جنبش عصر جدید در سنت های اسطوره ای و جادوئی "مردمان طبیعی"، آنهایی که مردم شناسان آنهارا مورد تحقیق قرارداده اند می جویند.  اگر عقلانیت نه وسیله ای برای روشنگری بلکه ابزاری برای تسلط و حکومت استفاده شده است، پس باید به ریشه های خود برگشت واین ریشه همان تفکر اسطوره ای و برگشت به "مادر طبیعت" است.  از نگاه بنیاد گرایان این گروه مردمی گمراه و مغشوش اند و باید به سراط مستقیم هدایت شوند. هومانیزم سکولار هم به این جنبش به دیده قدر نمی نگرد و آنرا برگشت به انیمیزم و تفکر باطنی می داند.
جنبش عصر جدید سازمان یافته نیست و از دُگم مرکزی هم برخوردار نیست، بلکه شامل گروه های متنوعی است. ولی ویژه گیهای یک جنبش اجتماعی را دارد: اول احساس همبستگی جوانانی در سطح جهان، دوم ارزش های مشترک مانند "خود آگاهی توسعه یافته"، احترام به موجودات زنده، گیاه خواری، معنویتی نوین. سوم هدف مشترک در جهت دادن انسان به زندگی جمعی و اشتراکی. چهارم نوع ویژه ای زندگی یعنی زندگی ساده وضد مادی. پنجم نوعی ادبیات ویژه که مملو ازمفاهیم فلسفه های شرقی به خصوص بودیزم، هندویزم و تائوئیزم است.دراین جمله درکشور های اسلامی هم برگشت و علاقه به عرفان و تصوف مشاهده می شود. دشمن عرفان ملا های بی خرد و متعصب اند و عرفان را برنمی تابند. آنها جز متن کتب مقدس چیزی را قبول ندارند. داعشی ها و سلفی ها که حتی قبور عارف و صوفی را هم بر نمی تابند و آنها را اگر بتوانند ویران می کنند.
جنبش عصر جدید را می توانیم یک خرده فرهنگ تصور کنیم. این خرده فرهنگ هنوز به حیث یک جنبش سیاسی برای تغییر سیاست حکومت های غربی در جهت قانونگذاری های لازم شکل نگرفته است. متفکرانی که تمایل ایده آلیستی دارند متوجه نیستند که اهداف سیاسی با تغییر مصطلحات بدست نمی آیند بلکه نیاز به سازماندهی سیاسی و مبارزه مستمر دارند تا تغییری در جهت این اندیشه ها به میان آید.
یکی از وسایلی که به ما کمک می کند درک کنیم که انسان ها چگونه فکر می کنند، نوع استفاده ازمفاهیم زبانی است. اگر در یک جامعه متوجه شدیم که نسلی جدید مفاهیم کهنه را به معنای جدیدی به کار می گیرد می توانیم یقین کنیم که ما با یک تحول فرهنگی سروکار داریم. اگر از جوانانی که پیرو جنبش عصر جدید ویا تصورات عرفانی اند مثلاً کلمات ذیل را بپرسیم که برای ما تعریف کنند به این نتیجه می رسیم:
کلمه ای "تحلیلی" در زبان ما مردم عادی چیز خوبی است. علم تقلیل گرا باید چیزی را اول تحلیل و تجزیه نماید تا خواص اش را دریابد. برای کسی که به عصر جدید باور دارد این کلمه به معنای "تنگ نظری" است. به همین ترتیب کلمه ای "تجربی" معنا اش "سطحی نگری" است. کلمه ای"توهم" معنا اش "حکمت" است. کلمه ای "مبهم" معنا اش "ژرفایی" است. کلمه ای "غیرعقلانی" معنا اش "روشن شده" است. کلمه ای "عقلانی" به معنای "کبر وتکبر" است. کلمه ای "علوم طبیعی" به معنای "امر شر" است. این فقط نمونه ای کوچکی است که از محصلین دانشگاه های غربی بدست آمده است.
دریک تحقیق دیگر در دانشگاه ایالتی اریزونا بیش از نیمی از دانشجویان به تناسخ یا باورداشتند ویا آنرا ممکن می دانستند. نزدیک به نیمی از آنها به فال بینی از راه ستاره ها باورداشتند. نزدیک به 90 فیصد به خدای شخصی که می شود با وی صحبت کرد باور داشتند. نزدیک به 60 فیصد به ادراک فرا حسی، غیب گویی و غیره باورداشتند.
جنبشی که حال سه نسل است که دوام آورده و تعداد زیادی از جوانان در جهان را جذب کرده است نمی تواند فقط یک مُد روز باشد. این نگرش باید نیاز های مهم یک خرده فرهنگ را برآورده سازد. نیاز های را که اندیشه های عصر جدید برآورده می سازد قرار ذیل اند:
جهت یابی، تشریح منسجم و معنا دهی به زندگی انسان، نیاز به تعلق، نیاز به آگاهی توسعه یافته و نیاز به مناسک و مراسم. جنبش عصر جدید در امریکا کمتر سیاسی بوده ولی در اروپا به ویژه آلمان بخشی از حزب سبز ها طرفدار این اندیشه ها بوده اند و کوشش نموده اند آن را پیاده کنند. اندیشه های عصر نوین در کل تا حال در سطح فرهنگی باقی مانده اند وهنوز به تغییراجتماعی نیانجامیده اند. منظور از فرهنگی همانا جهان اندیشه هاست و منظور از اجتماعی تغییر در بافت وساختار جامعه است. یک خرده فرهنگ می تواند اندیشه هایی را پخش کند ودرمورد اش بحث کند بدون اینکه این اندیشه ها منجر به تغییرات در بافت جامعه شود. تا زمانیکه اندیشه ها تعاملات اجتماعی را دگر گون نکنند، در سطح نوشتن و بحث باقی می مانند. پیوند بین اندیشه ای فرهنگی و بافت اجتماعی فعالیت سیاسی است. بدون این پیوند ما در فرهنگی خواهیم بود که یک طور حرف می زنیم و طور دیگری عمل می کنیم.
پیروان این جنبش جوانان اند. آنها به مسائل رمزآلود و جادوئی علاقه دارند که مبنی بر تفکر بودایی و هندی است. آنها نوعی ترکیب معنوی نوینی را بوجود آورده اند. این جوانان خلف جنبش های جوانان درسال های 60 و 70 اند که مبارزین ضد جنگ ویتنام بودند و در این زمان از تفکر هندی و بودایی که از شروع سالهای 50 درغرب در حال شایع شدن بود متاثر بودند. بعد از جنگ ویتنام و آرامش نسبی نسل دیگری از جوانان با توسل به فلسفه های هندی، بودایی و چینی جنبش عصر جدید را طرح ریختند. بعداً گورو های متنوع هندی به غرب سرازیر شدند و اشرم های خویش را اساس گذاشتند. این زمانی است که قشر بزرگی از جوانان دیگر به رهبران و پیشوایان علمی و فرهنگی و سیاسی شان باور ندارند و به جهان بینی های شرقی که برای شان الهام آور است روی می آورند. جوانان امریکایی با شور وشوق پیرو گورو های هندی شدند، از بغوان گرفته تا هری کرشنا و بودیزم و تصوف. هرچه جهان بینی جادویی تر بهتر!
معضله ای عوام پسند سازی اندیشه های بیگانه و علمی
عوام پسند سازی اندیشه های بیگانه و علمی برای فهم کلی قضایای پیچیده کار بدی نیست. ما مردم عوام برای فهم علوم پیچیده نیاز به عوام پسند سازی داریم. مسائلی که بسیار انتزاعی و تخنیکی اند را هر با سواد نمی تواند بدون عوام پسند سازی بفهمد. نظریه های مانند نسبیت اینشتاین و یا فیزیک کوانتوم چنان درمقابل حس مشترک و منطق ارسطویی قرار دارند و در لباس ریاضیات پیچیده تنیده شده اند که فهم شان حتی برای مسلکیان رشته آسان نیست. ولی عوام پسند سازی مسائلی ازاین قبیل یک خطر عمده را هم همراه دارد. آن خطر این است که ما مردم عوام فکر کنیم اینگونه مسائل را در کنه شان فهمیده ایم و براین اساس به گمراهی بیافتیم. عوام پسندی اندیشه های فلسفی بیگانه هم با همین خطر همراه است. لذا دانش عمومی شده از مسائل غامض را باید با احتیاط به کار بندیم.
جذب اندیشه های متفاوت به غنای اندیشه ها و تفکر کمک می کند. به گفته ای فیلسوف و ریاضی دان شهیر "الفرد نارث وایتهد" " تلاقی اندیشه ها بد بختی نیست، بلکه یک شانس است" با وجود این، شیوع اندیشه های هندی، بودایی، چینی و تصوف بین جوانان عصر جدید همراه با ساده سازی ها و غلط فهمی هایی بوده است. جوانان این جنبش از بس از کار سیاسیون خود ناراضی اند و جنگ افروزی ها و نظامی گری و استثمار شان را بی خردانه می دانند که روی بر علم و خرد نیاکان و رهبران شان بر گردندانده اند. آنها علم و تخنیک امروزی را "فاحشه ای در خدمت نظامی گری حاکمان" می دانند. این نگاه چنان همراه با عواطف ضد نظام است که این جوانان متوجه نیستند که علم می تواند به نفع بشر و یا به ضد بشر به کار گرفته شود. این علم غربی است که درهمه ای ساحه ها به رفاه انسانها انجامیده است. مهم هدف ونیتی است که در پشت اش نهفته است. فیزیک می تواند بم اتم بسازد و یا انترنت سریع تر. بیولوژی و کیمیا می توانند برای سلامت انسان کار کنند ویا اگر بدست نظامیان بی خرد افتادند برای ساختن بم های بیولوژیک  و کیمیاوی که دقیقا بر ضد زندگی انسان است به کار گرفته شوند. برای فهم بهتر جنبش عصر جدید و گرایش به اندیشه های رمزآلود و مبهم و غیر علمی، لازم است نگاهی اجمالی به تکامل تاریخی علم فیزیک بیاندازیم و به ویژه فیزیک کوانتوم و نسبیت اینشتاین.
شگفتی های فیزیک مدرن
در آغاز لازم است تا بدانیم که شگفتی های فیزیک مدرن در چیست که گروهی را به باور های فراطبیعی و اسطوره ای سوق داده است. اگر از اسحاق نیوتن، ریاضی دان و فیزیک دان انگلیسی (1642-1727) شروع کنیم، می بینیم که برای وی کیهان ماشینی است که خداوند ساخته است و به حال اش رها کرده است. این ماشین کاملاً مبنی بر قوانین جبری است و هر معلول علتی دارد. صحنه ای کیهان نیوتنی که در آن همه ای جریانات فیزیکی بوقوع می پیوندند فضای سه بعدی اقلیدوسی است. فضا برای نیوتن مکانی مطلق بود یعنی ظرفی خالی  مستقل از همه ای پدیده های فیزیکی که در درون این فضا پدید می آمدند. همه ای پدیده های کیهانی مبنی بر بُعدی جدا از این فضا صورت می گیرند که آن زمان است. این زمان هم مطلق است که به طور یکنواخت از گذشته به حال و به آینده در جریان است مستقل از هرچه دیگر بیرون از آن صورت می گیرد. همه ای پدیده های فیزیکی در کیهان به ذرات مادی در فضا تقلیل داده می شود. از نگاه نیوتن، اول خداوند ذرات مادی، نیروی بین شان و قوانین حرکت را خلق نمود و مبنی براین تمام کیهان را به راه انداخت که تا حال مانند ماشینی با قوانین تغییرناپذیردر حرکت است .
براساس این نظام نیوتنی، فیزیک دان ها پدیده های دیگر فیزیکی را مانند حرکت مایعات و نوسانات اجرام فنری، در نهایت نظریه ای حرارت هم به حرکت اتوم ها و مالیکیول ها تقلیل داده شدند. در طول قرن نوزدهم دانشمندان مبنی بر فیزیک نیوتن کار شان را ادامه داند و در ساحاتی مانند فیزیک، کیمیا، بیولوجی و در علوم اجتماعی این مُدل استفاده گسترده داشت. همزمان کشفیات نوین مرز میخانیک نیوتن راهرروز آشکار تر می ساخت تا این که راه برای انقلاب های علمی در قرن بیستم آماده شد.
یکی از این کشفیات نوین مسئله ای برق و مقناطیس بود که به اساس نیروی جدیدی قابل فهم بود و نه بر اساس میخانیک نیوتن. پیش کسوتان این جریان مایکل فارادی (1791-1867) و کلرک مکسول (1831-1879) بودند. آنها مفهوم نیرو را به مفهوم میدان نیرو بسط دادند. برای اولین بار فیزیک دانان از مُدل نیوتنی فراتر رفتند. آنها نشان دادند که میدان های نیرو واقعیت ویژه خود را دارند وبدون رجعت به اجرام مادی قابل تحقیق اند. این ساحه به نام الکترودینامیک معروف شد و محقَق شد که نوریک میدان مقناطیسی است که به سرعت در نوسان است و به شکل موج در فضا پخش می شود. باوجود این مُدل نیوتن چنان بر فیزیک دانان سلطه و هیبت داشت که کلرک مکسول کوشش نمود این پدیده را در چوکات نیوتنی شرح دهد. برای این کار وی چیزی به نام اِتَر پیش فرض قرار داد که فضا آکنده از آن است و امواج در این اِتَر به شکل فنری حرکت می کنند.
این نابغه ای فرزانه، البرت اینشتاین بود که نشان داد چیزی به نام اِتَر وجود ندارد و مفهومی زائد است و میدان های الکترومقناطیسی پدیده های مستقل فیزیکی اند که می توانند در فضای خالی هم گسترش یابند و نمی شود آنهارا به شکل میخانیکی فهمید. بعد ازاینکه نظریه ای الکترومقناطیس نظریه ای مخانیک نیوتن را متزلزل ساخت، نظریه ای دیگری هم در همین راستا عمل نمود و آن نظریه ای تطور بود که اول در زمین شناسی شکل گرفت. این نظریه از این حرکت می کند که زمینی که ما روی آن زندگی می کنیم همیشه به این شکل امروزی نبوده است بلکه در طول ملیون ها سال متاثر از نیروی های طبیعی شکل اش عوض شده است و همیشه درحال تغییر و تحول می باشد. نظریه نظام شمسی که توسط فیلسوف آلمانی ایمانول کانت (1724-1804) و ریاضی دان فرانسوی پیر لاپلاس (1749-1827) مطرح شد هم مبنی بر تطور و تحول بود. تصورات تطوری در فلسفه و علم در قرن نوزدهم شایع بود و دراین زمان همه به فکر تطور و صیرورت جهان بودند.
درمورد حیات هم مبنی بر ادیان ابراهیمی باور به این بود که همه ای موجودات راخداوند در شش روز به "دست" خویش خلق نموده است و تعداد شان دیگر کم وزیاد نمی شود. اولین بیولوجیست که این نظریه را قبول نداشت ژان باپتیست لامارک بود (1744-1829). وی اولین کسی بود که به این باوربود که تمام حیوانات زنده از اشکال بدوی اولیه تحت تاثیر محیط شان به اشکال پیچیده تر تطور نموده اند که در انتهای کار به انسان انجامیده است. باوجودیکه جزئیات نظریه اش دیگر قابل قبول نیست و توسط چارلز داروین (1809-1882) بسط یافته است، وی از پیشگامان نظریه تطور است.
نظریه ای تطور دانشمندان را واداشت از تصور جهان به حیث ماشینی که به دست خداوند خلق شده است صرف نظر کنند و در عوض کیهان را نظامی در حال تطور دائمی که در آن اشکال پیچیده مبنی بر اشکال ساده تطور می کنند مطرح کنند. در حالیکه در بیولوجی تصورات تطوری مبنی براینکه تطور بر نظم بیشتر و پیچیدگی موجودات افزوده است می باشد، درفیزیک هم نظریه ای تطوری رشد نمود که برعکس بیولوجی قرار دارد و آن اینکه بی نظمی در کیهان رو به افزایش است که مبنی بر قانون دوم ترمودینامیک است که به نام آنتروپی یاد می شود. قانون اول ترمودینامیک همان ثبات ماده و انرژی است. یعنی نه ماده زیاد می شود و نه کم. ماده و انرژی مبنی بر فورمول  البرت اینشتاین (1879-1955) معا دل همدیگر اند و یکی به دیگری مبدل می شود. قانون آنتروپی را بعداً فیزیک دانان تعابیر دیگری هم نمودند که مبنی برآن زمان ویکتوری است که در یک جهت حرکت می کند و قابل برگشت نیست.
لودویک بُلتسمن (1844-1906) بعداً آنتروپی را با حساب احتمالات ارتباط داد و ترمودینامیک را بر اساس نیوتنی مطرح نمود که به نام میخانیک آماری معروف است. وی نشان داد که قانون دوم ترمودینامیک یا آنتروپی یک قانون آماری است. به باور وی اینکه بعضی از جریانات خود بخود به وقوع نمی پیوندند، مانند تحول انرژی حرارتی به حرکی به این معنا نیست که این کار نا ممکن است بلکه به این معناست این کار بسیار نا محتمل است. درسیستم های ریز (میکروسکوپیک) که از چند مالیکیول ساخته شده اند قانون دوم همیشه نقض می شود ولی در سیستم های بزرگ که شامل اعداد نجومی از مالیکیول هاست، احتمال اینکه آنتروپی سیستم رو به افزایش است به یک یقیین مبدل می شود.
فیزیک مدرن در قرن بیستم
با آغاز قرن بیستم، فیزیک دانان با تجاربی که می نمودند هر چه بیشتر به پدیده های پارادوکس (متناقضه ها) بر می خوردند. این پارادوکس ها آنهارا متوجه ساخت که پارادایم های (چوکات نظری) شان دیگر نمی توانند این پدیده هارا شرح و توصیف نمایند. زبان شان الکن شده بود. این بی زبانی در ساحه ای فیزیک اتم وذرات زیر اتمی به وضاحت مشاهده می شد. ورنر هایزنبرگ (1901-1976)، یکی از فرزانه گان فیزیک کوانتوم می گوید که وقتی در پارک چکر می زده است ودرمورد پدیده های جدید فکر می کرده همیشه از خود می پرسیده است که : "آیا طبیعت می تواند چنان بی معنا و نا معقول باشد که خود را به ما نشان می دهد؟"
زمانی نیاز داشت تا دانشمندان متوجه شوند که این پارادوکس ها جزء ماهیت جهان اتمی اند و هر وقت ما می خواهیم آنهارا با زبان و مفاهیم فیزیک کلاسیک بیان کنیم به این پارادوکس ها برمی خوریم. در طول سه دهه ای اول قرن بیستم نظریه ای میخانیک کوانتوم جا افتاد وبرایش توصیف دقیق ریاضیاتی بدست آمد. بزرگانی که در این انقلاب فکری سهم به سزایی داشتند اینها اند: ماکس پلانک (1858-1947)، البرت اینشتاین (1879-1955)، لوی دی بروگلی (1892-1987)، نیلزبُهر (1885-1962)، اروین شرودینگر (1887-1961)، ولفگنگ پاولی (1900-1958)، ورنر هایزنبرگ (1901-1976) و پال دیراک (1902-1984).
بعد ازاینکه ریاضی فیزیک کوانتوم شکل گرفت، هنوز قبول پدیده های کوانتومی بسیار دشوار بود. چنانچه فیزیک دان شهیر امریکایی، ریچارد فینمن (1918-1988)، در یک مصاحبه می گفت: "فیزیک کوانتوم را می توانم محاسبه کنم ولی نمی دانم در بارۀ چه چیزی صحبت می کنم!" این فیزیک نوین تمام مفاهیم قدیمی را مورد پرسش قرارداد. مفاهیمی مانند: زمان، فضا، ماده، شیء، علت و معلول.
یکی از پارا دوکس های فیزیک کوانتوم ماهیت ماده و نور است. واحد های زیر اتمی ماده اشکال انتزاعی اند و از دوگانگی ویژه برخورداراند. زمانی شکل ذره را دارند وزمانی شکل موج را. ذره های نور را اینشتاین "کوانت" نامید و نام کوانتوم از آنجا می آید. بعد ها ذرات نور را فوتون نامیدند. طبیعت دوگانه ای ماده و نور شگفتی آور است. این برای عقل سلیم مشکل است باور کند چیزی همزمان شکل ذره را داشته باشد که حجم بسیار کوچکی دارد و موجی باشد که درامتداد وسیعی وسعت دارد!
فیزیک دانان مجبور بودند چنین تصوری را هضم نمایند. تا اینکه متوجه شدند که مفاهیم "ذره" و "موج" مربوط به تصورات کلاسیک است و برای شرح وتوصیف پدیده های اتمی نارسا اند. این ورنر هایزنبرگ بود که توانست مرز تصورات کلاسیک را تعیین کند و اصلی را فورموله نماید که به نام اصل عدم قطعیت معروف است. این اصل شامل معادلاتی است که وسعتی را تعیین می کند که در آن مفاهیم کلاسیک در جریان های اتمی قابل استفاده است. این معادلات مرز قدرت تخیل انسان را در جهان اتمی نشان می دهند.
هرزمان که ما مفاهیم کلاسیک مانند ذره، موج، سرعت، وضعیت را در جهان اتمی به کار می گیریم به دوگانگی ها برمی خوریم که رابطه ای متقابل دارند و نمی توانیم آنهارا همزمان دقیق بسنجیم. برای فهم این مسئله نیلز بهر مفهوم اصل مکملیت را مطرح نمود که در بارۀ نور، ذره و موج مثلاً مکمل همدیگر اند و یک واقعیت واحد می باشند. امواج نوری واقعیت سه بعدی امواج کلاسیک مانند موج در آب و یا هوا را ندارند. آنها "امواج احتمالات" اند یعنی مقادیرریاضیاتی مجرد همراه به همه ای خواص امواج کلاسیک که به احتمالی ارتباط دارند که ذره ای را در یک زمان و مکان معین در یابیم. جریانات اتمی را هیچگاه نمی توانیم به یقیین پیش بینی نماییم. فقط می توانیم احتمال وقوع اش را محاسبه نماییم.
درفیزیک کوانتوم ما با "اشیاء" سروکار نداریم بلکه با بافتی از ارتباطات بین این "اشیاء" بر می خوریم. در فیزیک کوانتوم این واقعیت که مظاهر کوانتومی با رابطه به کل تعیین می شوند با نقش احتمالات در این ساحه پیوند نزدیک دارد. در فیزیک کلاسیک احتمالات زمانی کاربرد دارد که جزئیاتی که مربوط به یک واقعه است نا معلوم باشند. مثلاً اگر یک  تاس را بیاندازیم - اصولاً - می توانیم نتیجه را پیش بینی کنیم، اگر همه ای متغیرات مربوط را می شناختیم و محاسبه می نمودیم. این جزئیات را متغیرات محلی می گویند برای اینکه آنها در خود شیء موجود اند. ولی متغیرات غیر محلی هم وجود دارند که بی درنگ و بلافاصله اند و ماهیت واقعی جریانات کوانتومی را تبارز می دهند. هر واقعه ای از تمام کیهان متاثراست، باوجودیکه امروز تمام جزئیات معلوم نیست، نوعی نظمی که به قواعد آماری بیان می شوند وجود دارد. تا کنون این متغیرات را نمی توان با دقت ریاضیاتی پیش بینی نمود.
درجهان روزمره ای ما روی زمین و با ارتباط با اشیاء بزرگ (مَکروسکوپیک) متغیرات غیر محلی بی اهمیت اند و به همین دلیل ما از اشیای جدا ازهم صحبت می کنیم و قوانین فیزیک را می توانیم دقیق فورموله نمایئم وجریانات مَکروسکوپی را پیش بینی نماییم. ولی زمانیکه به جهان ریز (میکروسکوپیک) سر و کار داریم، متغیرات غیر محلی تاثیر قوی شان را تبارز می دهند. دراینجا قوانین فیزک به شکل احتمالات فورموله می شوند و هرچه بیشتر امر جدا کردن جزئی از کیهان را از کل مشکل تر می شود.
عدم قطعیت های جهان کوانتومی را دو فرد مهم و بنیان گذاران فیزیک کوانتوم یعنی ماکس بُرن (1882-1970) و البرت اینشتاین نمی توانستند قبول کنند. برای آنها قابل قبول نبود که همیشه از دوگانگی ها و احتمالات سخن به میان می آمد. اینشتاین می گفت"خداوند تاس نمی اندازد" و ماکس پلانک زمانی به نیلز بهر نوشت لا اقل خداجان همزمان موقعیت و تکانه ای یک الکترون مخلوق خویش را باید بداند. به جوابش نیلزبهر نوشت: این مسئله نیست که خدا چه چیزی را می داند ویا نمی داند، بلکه مسئله این است که ما نمی دانیم که "دانش" دراین مورد چه معنایی دارد. نیلز بهر دراینجا به این امر متوجه است که ما معنای مفاهیم روزمره را به شکل شهودی می دانیم. درسخن گفتن در مورد ساحه های که ما در آن شهود نداریم مانند خدایان و الکترون ها، ما مجبوریم به مفاهیم اساسی معنای جدیدی بدهیم. نیلزبهر به کمک ورنر هایزنبرگ توانست اینشتاین را از محدودیت "دانش" ما در ساحه ای کوانتومی متقاعد نماید. ولی با وجود این، اینشتاین تا آخر عمر نتوانست رمز آلود بودن جریانات کوانتومی را که خود در کشف شان نقش داشت قبول کند. وی دنبال یافتن نظریه ای وحدت بخش میدانی بود تا نسبیت را با فیزیک کوانتوم تلفیق کند که تا حال عملی نشده است. ولی این درسالهای 1982 تا 1984 بود تا تیمی از فیزیک دانان  توانستند تجربه ای انجام دهند که به تعبیرنیلزبهرازپدیده های کوانتومی صحه گذاشت.  اروین شرودینگر مفهوم "درهم تنیدگی" را برای جریانات کوانتومی پیشنهاد نموده است که حالا این مفهوم قبول شده است. یعنی جهان ما در اساس درهم تنیده و کیهانی است  ودر سطح اتمی واقعیت محلی وجود ندارد.
درهم تنیدگی کوانتومی
برای روشن شدن موضوع اول باید مفهوم  "چرخش" الکترون را شرح دهیم. درمیانه سال شصت میلادی جان بل (1928-1990)، توانست تجربه ای را انجام دهد که نشان میداد که موجودیت متغیر های محلی با فیزیک کوانتوم تطابق ندارد. این تجربه تصور دکارتی را که اینشتاین هم از آن پیروی می کرد رد نمود مبنی براینکه در ساحه ای کوانتومی، واقعیت را نمی توانیم ترکیبی ازاجزای از هم مستقل تصور کنیم. "چرخش" الکترون را نمی توانیم مانند چرخش یک توپ فوتبال به دور محور اش تصور کنیم. باوجود این، "چرخش" الکترون نوعی چرخش به دور محورخودش است و دراینجا مفهوم کلاسیک چرخش کاملاً درست نیست. فیزیک دانان "چرخش" اکترون را به دو نوع تعبیر کرده اند.یکی را "بالا" ودیگری را "پایین" نامیده اند. وقتی محور "چرخش" عمودی باشد. رمزآلود بودن دراین است که محور الکترون را نمی توان همیشه به یقیین تعیین نمود. همانطور که محل الکترون در جاهای معین قابل تصوراست، محور اش هم از این خاصیت برخورداراست:یعنی الکترون در زمان سنجش محوری معین می گیرد ولی نمی توان گفت که پیش از سنجش وی دور این محور می چرخیده است.
درتجربه ای فیزیک دانان دو الکترون را در وضعیتی می آورند که جمع "چرخش" شان مساوی صفر شود. یعنی یکی "چرخش" "بالا" ودیگری "چرخش" پایین داشته باشد. یعنی آنها درجهت مخالف هم در چرخش باشند. فرض کنیم این دو الکترون که باهم "چرخش" شان صفر است را ازهم جدا می کنیم طوریکه که چرخش شان متاثر نشود. درحین فاصله گرفتن از همدیگر جمع"چرخش" شان صفر است. وقتی مقداری ازهم فاصله گرفتند، "چرخش" شان دوباره سنجیده می شود. این فاصله می تواند چندین کیلومتر باشد یا فاصله ای بین زمین و مریخ. فرض می کنیم که "چرخش" یکی نسبت به یک محور عمودی "بالا" باشد. چون جمع "چرخش" شان صفر است، ازاین سنجش نتیجه می گیریم که الکترون دوم "چرخش" پایین دارد. فیزیک کوانتوم می گوید که این دو الکترون که جمع "چرخش" شان صفر است درهرصورت هم بسته می مانند و در هرنوع محور،چه عمودی و چه افقی، مخالف هم در چرخش خواهند بود. باوجودیکه "چرخش" هر الکترون پیش از سنجش نا معین است و فقط یک امکان است. یعنی سنجش یک الکترون هم زمان به معنای سنجش الکترون دوم است بدون اینکه این الکترون دوم را کاری داشته باشیم. جالب این است که ناظرمختار است که محور سنجش را ازقبل تعیین کند واین سنجش تمایل الکترون را که دور محور های متنوع می تواند بچرخد را به یقیین مبدل می کند. مهم این است که ما محور سنجش را زمانی تعیین می کنیم که دو الکترون از هم فاصله ای مکروسکوپیک گرفته اند. در لحظه ای که ما یک الکترون را می سنجیم الکترون دوم که کلیومتر ها فاصله دارد "چرخش" معینی را اختیار می کند.
پرسش مهم این است که: الکترون دوم از کجا "می داند" که ما چه محوری را اختیار نموده ایم؟ الکترون دوم زمان کافی ندارد تا به وسیله ای یک سیگنال متعارف از آن "خبر" شود. این مهم ترین مسئله است. دراینجاست که اینشتاین با نیلزبهر موافق نبود، چون نظر به نسبیت خصوصی اینشتاین، هیچ چیزی یا سیگنالی نمی تواند سریع تر از سرعت نور باشد. و این ناممکن است که سنجشی که روی یک ذره انجام می شود درهمان لحظه جهت "چرخش" ذره ای دیگررا تعیین کند. از نگاه نیلزبهر این دو ذره یک واحد جدا ناپذیراند و با وجود میلیون ها کلیومتر فاصله کلیت و وحدت شان حفظ می شود. این چیزی است که برای ما و حس مشترک ما ومنطق ارسطویی ما قابل فهم نیست و همان جادویی شدن مجدد طبیعت را می رساند.
نتیجه اینکه پدیده های اتمی و ذره ای توسط علت های محلی بوقوع نمی پیوندند. رفتار هر ذره مرتبط با متغیر های غیر محلی در کلیت شان تعیین می شود. چون ما تمام این ارتباطات را نمی شناسیم، مفهوم کلاسیک علت و معلول به علیت احتمالی و آماری-کوانتومی تعویض می شود. قوانین فیزیک اتمی قوانین احتمالاتی است واین دینامیک کل سیستم است که احتمالات جریانات اتمی را تعیین می کند. درحالیکه در فیزیک کلاسیک صفات و رفتار اجزاء اند که کل را تعیین می کنند، در فیزیک کوانتوم برعکس این کل سیستم است که رفتار اجزاء را تعیین می کند.
نسبیت اینشتاین، تصور مارا از زمان و مکان متغیر ساخت. ازنگاه نسبیت اینشتاین، فضا و زمان مطلق نیستند، طوریکه اسحاق نیوتن تصور می کرد، بلکه در هم تنیده اند. اندیشه ای اینکه فضا مکانی است که درآن جریانات فیزیکی بوقوع می پیوندند و در زمان که مستقل از فضا است جریان دارند را باید فراموش کنیم. ازنگاه اینشتاین زمان و مکان مفاهیم نسبی اند که مربوط به زبانی است که ما آنرا برای توصیف پدیده ها بکار می گیریم. برای اینکه پدیده هایی را که نزدیک به سرعت نور در حرکت اند توصیف کنیم، باید یک چوکات نسبی را به کار گیریم. چوکاتی که زمان را با سه بعد فضا ترکیب نماییم و زمان به بعد یا مختصات چهارم تبدیل شود که نسبت به ناظرتعیین می شود. دراینجا زمان و مکان به یک پیوستگی یعنی "فضا-زمان" مبدل می شود. در فیزیک نسبیت هچگاه نمی توانیم تنها از مکان ویا زمان صحبت کنیم بلکه هردو با هم اند. فضای چهار بعدی برای ما قابل شهود نیست، ولی این برای ریاضی مشکلی نیست. ریاضی می تواند با تعداد دلخواه ابعاد محاسبه نماید.
تصور کلاسیک از زمان و مکان امری طبیعی است. به دلیل انیکه اول: زمان و مکان کاملاً از هم مستقل به نظر می آیند. زمان مانند جریانی همیشه درحرکت است. دوم: زمان و مکان مستقل از آن اند که درآنها چیزی باشد که در آنها تغییر کند و سوم: هردو بهترین مثال برای هندسه ای اند که ما همه درمکتب می خواندیم: هندسه ای اقلیدوسی. زمان مانند خطی است که در یک بعدی درحرکت است و فضا مارا مانند مکعبی سه بعدی احاطه کرده است.
درآغاز قرن بیستم، اینشتاین فضا و زمان را نسبی تعریف نمود. این کلمه ای نسبی را بسیاری غلط می فهمند و تصور می کنند که اینشتان گفته همه چیز نسبی است! نسبی به این معنا نیست که ما هرچه خواستیم می توانیم به سر زمان و مکان بیاوریم. نسبی بودن زمان و مکان به معنای نسبتی ورابطه ای بین شان است. آنها مستقل از هم وجود ندارند و درهم تنیده اند، برخلاف ظاهر امر که خود را به ما نشان می دهند.
درنسبیت خصوصی، اینشتان نشان داد که چگونه زمان و مکان ازهمدیگر متاثر می شوند و درهم تنیده اند و مفهوم فضا-زمان را مطرح نمود. نه زمان مطلق است و نه مکان، طوریکه فیزیک کلاسیک نیوتن تصور می کرد. طبیعت معیار های مطلق برای مقایسه دردرسترس ما قرار نمی دهد. فضا درواقع نظمی است که اشیاء با رابطه با هم دارند. اگر اشیاء را برداریم، فضا هم نیست. زمان درواقع ترتیبی است ک حادثه ها بوقوع می پیوندند. اگر رویداد ها نباشند، زمان هم نیست. مشکل دراین است که ما از ساعت و یا گاه شماری استفاده می کنیم وبدین ترتیب به زمان عینیت می بخشیم. ولی زمانی را که ساعت می سنجد چیزی نیست که یک کمیت مطلق باشد. تمام ساعت های بشری مربوط به نظام شمسی اند. چیزی را که ما یک ساعت می گوئیم، درواقع سنجشی در فضاست - قوس 15 درجه در حرکت کرۀ آسمانی - و چیزی را که ما یک سال می گوییم، درواقع حرکت زمین در محور اش به دور خورشید است. باشند ای روی عطارُد کاملاً تصور دیگری از زمان خواهد داشت. این سیاره در 88 روز زمینی ما یک بار دور خورشید می چرخد و درعین زمان یک بار به دورمحور خود می چرخد. یعنی در عطارُد یک سال و یک روز عین زمان را می رساند و یک مفهوم را دارد.
یافته ای دیگر نسبیت خصوصی این است که ما نمی توانیم همزمانی حادثه هارا بدانیم. همزمانی تنها مربوط به دستگاه مختصات ناظر است. وقایعی را که برای یک ناظر همزمان اند، برای ناظر دیگری در یک دستگاه مختصات دیگر همزمان نخواهند بود. امر مهم دیگر اینکه هیچ چیز نمی تواند از سرعت نور سریع تر باشد. یعنی به سرعت نور نمی توانیم چیزی اضافه کنیم. این امر کاملاً برخلاف شِم طبیعی ماست. اگر ما داخل قطاری باشیم که مثلاً هر ساعت 100 کیلومتر درحرکت باشد (نسبت به زمین)، و ما در داخل قطار در جهت حرکت آن به حرکت شویم و مثلاً سرعت ما 15 کیلومتر باشد، درواقع سرعت قطار به سرعت ما جمع می شود و خود ما نسبت به زمین سرعت 115 کیلومتر در ساعت در جهت حرکت قطار خواهیم داشت. ولی اگر ما یک چراغ را روشن کنیم درجهت حرکت قطار، سرعت قطار به سرعت نور جمع نمی شود. یعنی نور همان سرعت ثابت خویش را خواهد داشت، باوجودیکه قطار در حرکت است.
درنسبیت عمومی، اینشتاین قدمی بزرگ برمی دارد و می گوید مکان وماده هم با هم ارتباط دارند. به شکل اعجاب اندگیزی مقدار ماده ای موجود هندسه ای کیهان را تعیین می کند. به ویژه اینکه مکان منحنی می شود وقتی ماده درآن موجود است. دراینجا هندسه ای اقلیدوس فضار را نمی تواند دقیق توصیف نمایند. روی یک مکان با انحنا، مانند کرۀ زمین کوتاه ترین فاصله بین دونقطه خط مستقیم نیست، طوریکه در مکتب می آموختیم، و زوایای داخلی یک مثلث بیشتر از 180 درجه است.
مشاهده می کنیم که فیزیک نسبیت همان درسی را به دانشمندان داد که فیزیک کوانتوم: تصورات متعارف ما از واقعیت محدود به جهان مادی ماست. یعنی جهان میانه (روی زمین) با فاصله های نه چندان بلند و نه بسیار کوتاه (اتمی) و حاکمیت هندسه ای اقلیدوسی. در جهان بزرگ (فاصله های کیهانی و سرعت های نزدیک به سرعت نور) نسبیت عمومی اینشتاین حاکم است و در جهان ریز (اتمی) فیزیک کوانتوم و معادله ای معروف شرودینگر. دراین این دو جهان یعنی بزرگ و ریز، مفاهیم فیزیک کلاسیک نیوتنی روزمره و منطق ارسطویی دیگر کار آمد نیستند.
کاپرا و ارتباط دهی "ین" و "یانگ" به فیزیک کوانتوم
یکی از پیش کسوتان عصر جدید فرتیوف کاپرا (1939-) ، فیزیک دان اطریشی - امریکایی در کالیفورنیا است.  وی در دو کتاب اش تحت نام های "تاو فیزیک" و "زمان عطف"  پارادیم جدیدی بر ضد تقلیل گرایی دکارتی - نیوتنی مطرح کرده است. کتاب "زمان عطف" کوشش قابل تقدیری برای نگاه سیستم محور و ضد دکارتی در علوم است. به باور وی علم و علمیتی که مبنی به تفکر فرانسس بیکن (1561-1626)، رُنه دکارت (1596-1650) و اسحاق نیوتن است دیگر جوابگوی تحولات فیزیک مدرن یعنی نسبیت و کوانتوم نیست وباید با مدل کلی گرا و سیستم محور تعویض شود.
فریتیوف کاپرا، درکتاب "زمان عطف" نقد اش را از تقلیل گرایی دکارتی شروع می کند وتفکر دکارتی را عامل تمام بدبختی ها و مرض های جهان غرب معرفی می کند. به باور وی چهارصد سال پیش، تفکر میخانیکی دکارت جای تفکر کل گرای طبیعی را گرفت. در این نوع تفکر همه چیز به اجزای اولیه مانند مولیکیول و اتم تجزیه می شود وبرای فهم کل استفاده می شود. این تقلیل گرایی همراه است با نوعی زورگویی بر طبیعت و استثمار آن به شمول حیوانات بدون در نظر داشت اینکه انسان هم جزئی از طبیعت است. این نوع نگاه دانش را وسیله تسلط می کند و پیروی از آن گفته ای فرانسس بکن است که "دانش قدرت است"
برای جلوگیری از این مصیبت دکارتی، کاپرا نوعی جهان بینی "کل گرا" و "بوم شناختی" را توصیه می کند. ما وحدت پدیده هارا باید به حیث امری غیر قابل تفکیک تصورکنیم و سیستم های پیچیده را نمی توانیم با تحلیل و تقلیل به اجزای شان بفهمیم. (درمورد سیستم های پیچیده و تفکر سیستم محور نوشته ای مفصلی دارم که در سایت "گفتمان" نشر شده است و خواننده می تواند به آن رجوع کند).
جهان ما جایی بسیار پیچیده است و ما برای اینکه این پیچیده گی را قابل فهم کنیم یک بلا گردانی را خلق می کنیم و همه کاسه و کوزه هارا بر سرش می شکنیم. تقلیل گرایی دکارتی آن بچه ترسانی است که کاپرا انتخاب نموده است. کاپرا از بس شوق  و علاقه که به رد تقلیل گرای دکارتی دارد، دست به ساده انگاری می زند. پدیده هایی را که می توان ساده تر شرح داد به چیزی پیچیده ارتباط می دهد. در اینجا باید یاد آور شوم که ما اندیشه ای را قبول می کنیم که درچوکات توقعات، اندیشه ها و باور های قبلی ما باشد. دانشمندان هم از این سوگیری شناختی مبرا نیستند. مثلا وی فکر می کند به این دلیل در زبان های اروپایی "دست راست" چیزی مثبت و خوب تلقی می شود و "دست چپ" چیزی شر، بد و خطر ناک که دست راست ما توسط نیم کرۀ چپ مغز ما کنترل می شود و چون این نیم کره به باور عوام پسند شدۀ روانشناختی وظیفه اش تحلیل و تجزیه و تفکر انتزاعی است و نیم کرۀ راست وظیفه اش ترکیب و تلفیق است، کاپرا فکر می کند که این  نگرش "سوگیری دکارتی فرهنگ غرب را برای تفکر انتزاعی" نشان می دهد!
درحالیکه برتر دانستن دست راست بر چپ فرهنگی بسیار کهنه دارد و خیلی کهنه تر از تقلیل گرایی دکارتی است. ما هنوز نمی دانیم چرا اکثر انسان ها راست دست اند ولی یقینن علت اش تقلیل گرایی دکارتی نیست.
از طرفی، کاپرا برای اینکه از اروپای پیش از دکارت تصویری کل گرا ترسیم کند وقایع تاریخی اروپارا تحریف می کند وی مثلا فکر می کند که ارزش های قرون میانه مبنی بر تحریم سود، باور به مقدس بودن طبیعت، تحریم احتکار و اینکه قیمت ها باید "عادلانه" باشند و اینکه کار برای رفاه فرد و گروه است و رستگاری نهایی در آن جهان بدست می آید بوسیله ارزش های که در قرون هفدهم و هژدهم (نظام سرمایه داری) تعویض شده اند و این بدبختی است. ولی تاریخ واقعی اروپا نشان می دهد که چگونه دهقانان در ظلم فیودالی زندگی می کردند، کشیشان بر مردم و سرنوشت شان حاکم بودند، جنگ ها و بیماری ها باعث ویرانی قاره می شدند.
کاپرا در این نوشته نمی تواند تعویض منسجمی برای تقلیل گرایی دکارتی عرضه کند. وی با نقل قول های متنوع از دیگران کوشش دارد تصوری اجمالی از "کل گرایی" را ارائه کند. زمانیکه یک نظریه به طور منسجم ارائه نشود، توجیه آن امری مشکل است. حربه ای که کاپرا به کار می گیرد تمثیل و تشابه است. اگر بین گفته های عارفان شرقی و فیزیک دانان غربی شباهت هایی زیاد وجود دارد، حتما هردو به عین پدیده مرتبط است و امری عمیق را می رساند!
برای فهم مسئله ای تشابه باید توضیح دهیم که دانشمندان تاریخ طبیعی تشابه را به دو نوع تقسیم کرده اند. نوعی که معنا دار است و نوعی که تصادفی و بی معنا است. تشابه های معنا دار را "هومولوجیک" یا هم تبار می گویند که بافت های شبیه  اشاره به اجداد مشترک دارد. مثلاً دست های انسان با دست های اسپ با عملکرد های متفاوت ولی شباهت نزدیک استخوانی باهم اند و همولوجیک ان. شباهت های هومولوجیک نشانه از تطور از نیای مشترک است.
تشابه هایی مورفولوجیک (شکلی) که مستقل از هم پدید آمده اند را "انالوجیک" می نامند. مثلاً بال های پرندگان و خفاشان تشابه انالوجیک دارند، چون که نیای مشترک شان نمی توانسته پرواز کند. تعبیر تشابه های انالوجیک مشکل است و مربوط به زمینه ها دارد. اگر تشابه های انالوجیک مربوط به علل ویا قواعد مشترک باشد، ما می توانیم علل مشترک را شناسای کنیم که باعث شکل مشابه شده است، با وجودیکه این شکل گیری ها مستقل و جدا از هم بوقوع پیوسته اند.
انسان برای اینکه جهان را بفهمد و نظم دهد تمایل دارد هر نوع تشابه را معنا دار تصور کند. از طرفی جهان شامل اشیاء و پدیده های خیلی بیشتری از تعداد مفاهیم ماست. به همین دلیل ما این اشتباهات را اکثر مرتکب می شویم وبین پدیده های مستقل از هم ولی شبیه با هم ارتباط برقرار می کنیم و تصور می کنیم با امری معنادار سر وکار داریم.
کاپرا و به پیروی از نوع تفکر وی، پیروان عرفان و عصر جدید بین تشابه های معنا دار و تصادفی تمایز نمی کنند. با مشاهده هر نوع تشابه سطحی فکر می کنند که امری وحدانی بین شان وجود دارد. کاپرا در کتاب "تاو فیزیک" به تشابه بین باور های دینی شرقی و فیزیک مدرن تاکید دارد. مثلاً وی فکر می کند که مفهوم "ین" و "یانگ" چینی و اصل مکملیت کوانتومی از یک واقعیت حکایت دارند. یعنی مکملیت ذره و موج با رابطه به نور در فیزیک کوانتوم همان "ین" و "یانگ" است که حکایت از غیر تفکیک پذیری واقعیت دارد و نشانه ای کل نگری عرفان شرقی است. اصل مکملیت را نیلز بُهر، فیزیک دان دانمارکی مطرح نموده است. اصل مکملیت می گوید اشیاء جفت های از خواص مکمل همدیکر دارند که نمی توانیم همه ای شان را همزمان مشاهده و یا اندازه گیری نمائیم. نور بهترین مثال است. همزمان هم ذره است و هم موج. این که ما کدام جنبه را می بینم مربوط به این است که دنبال چه می گردیم. قبل از مشاهدۀ ما، خاصیت ذره و موج برهم نهاده است. با مشاهده ای ما نور یا چهره ای ذره ای خویش را می نمایاند و یا چهره ای موجی اش را.
پرسش اینجاست که چرا ما تصور کنیم که بیش از دوهزار و پنجصد سال قبل، فیلسوفان چینی با دو گانه سازی "ین" و "یانک" همان منظور را داشتند که فیزیک دانان کوانتوم از ذرات دارند؟ مگر ساده تر این نیست که تصور کنیم که فیلسوفان چینی برای اینکه جهانی پیچیده را قابل فهم کنند متوسل به دوگانه سازی شده اند؟ چرا دو گانگی "ین" و "یانگ" عین مفهوم ذره و موج را در فیزیک کوانتوم داشته باشد؟
کاپرا خودش متوجه نیست که گریز از دام تقلیل گرایی دکارتی آسان نیست. خودش در ذیل مرتکب نهایت تقلیل گرایی دکارتی می شود وقتی می نویسد " فیزیک مدرن اینگونه وحدت کیهان را نشان می دهد. نشان می دهد که ما نمی توانیم جهان را به واحد های کوچک مستقل از هم تفکیک نماییم. هرچه بیشتر به درون طبیعت دست می یابیم به سنگ بنا های جدا از هم برنمی خوریم، بلکه به بافت پیچیده ای از روابط بین اجزای متنوع یک واحد کل ... دراینجا درسطح ذره ها، تصور اجزای مجزا ازهم فرومی پاشد. ذره های زیر اتمی - و لذا در نهایت تمام اجزای کائنات، را نمی توانیم به حیث چیزهای مجزا ازهم بفهمیم و باید ازراه روابط بین شان آنها را درک کنیم."
به این جمله ای کاپرا توجه کنید: "ذره های زیر اتمی - و لذا در نهایت تمام اجزای کائنات". این جمله خود بهترین مثال استدلال تقلیل گراست. چون به زعم کاپرا اگر در فیزیک که شاه علوم است چنین باشد، پس با استفاده از استکمال خارجی می توان تمام طبیعت را تابع این تصور دانست. ما نمی توانیم از قفس تقلیل گرایی دکارتی رهایی یابیم اگراز کلی گرایی  در پائین ترین سطح یعنی ذره های زیر اتمی دفاع کنیم. این ادعا که در پائین ترین سطح - هرچه می خواهد باشد - ما با جوهر واقعیت سر و کار داریم خود فرجامین استدلال تقلیل گراست.
کاپرا و با پیروی از وی جنبش عصر جدید طبیعت را ایده آلیزه می کنند غافل از اینکه طبیعت هیچ نوع حکمت آتوماتیک ندارد که به ما انتقال دهد و ضرورتاً برای ما درس اخلاقی ندارد. مشاهده ای انفعالی و احترام و تقدس طبیعت تعویضی برای فلسفۀ اخلاق نیست که باید انسان ها آن را آگاهانه و با استفاده از خرد نقاد طرح ریزی کنند.
مُدل سیستم محور و ضد تقلیل گرایی از این حرکت می کند که واقعیت سلسله مراتبی از لایه ها است که هر یک از استقلال نسبی برخورد ار است.هر یک از این لایه ها از انسجام خود برخوردار است و پیوند های پسخوارندی با لایه های مجاور دارد. هیچ یک از لایه ها واقعیت کامل را نمایندگی نمی کند و نمی تواند اساسی برای استکمال خارجی باشد. همه ای لایه ها وجوه مشروع وتعامل گر جهان طبیعی است. فهم نا درست کاپرا از کلی گرایی و یا نگاه سیستم محور را دراینجا مشاهده می کنیم که می گوید: "بر این اساس، نگاه سیستم محور به سلامتی می تواند به سطوع مختلف سیستم عملی باشد، لایه های سیستم سلامتی که با هم پیوند متقابل دارند. به ویژه می توانیم سه سطح پیوند متقابل سلامتی را از هم تفکیک کنیم: فردی، اجتماعی و اکولوجیک. هرچه برای فرد مضر است عموماً برای جامعه و محیط زیست هم مضر است."
هم آهنگی و وفاق ضرورتاً از مفهوم لایه های واقعیت نشأت نمی کند. اگر لایه ها استقلال نسبی دارند نفع فردی در یک سطح حتماً به نفع لایه های مجاور اجتماع نیست ولی می تواند باشد. آیا ثروت و قدرت مجاهد و طالب و قاچاقچی و راه زن در سطح فردی در افغانستان ضرورتاً به نفع جامعه ای افغانستان است؟ گرچه کرزی به این باور بود که خوب است اگر زورمندان دزدی که می کنند لااقل آنرا در کشور بلند منزل بسازند وبه دوبی نبرند! اکنون هم همۀ سران خود خوانده اقوام به رعایای شان می گویند به من رای دهید، رستگار خواهی شد. دیدیم چگونه میلیون انسان جوان کشته شدند تا مجاهدین قصر سفید و خانه های فرعونی برای خود بسازند و دم ازاین بزنند که "ما بودیم که شوری را شکست دادیم!"
روانشناسی شیوع باور های خرافی
طوریکه در نقدی بر کاپرا در بالا ذکر اش رفت، فیزیک مدرن و شگفتی هایش باعث شده که مردمی که از غرب به هر علتی ناراضی اند، این یافته های فیزیک مدرن را مستمسک قراردهند تا از خرافات دفاع نمایند. اکثریت فیزیک دانان امروزی ازاین یافته ها به ادیان و تصوف شرقی روی نمی آورند و به آنها خاصیت خارق العاده و اسطوره ای نمی دهند. ولی بعضی از آنها تعبیرات تصوفی، عرفانی، باطنی و غیره از این یافته ها داده اند که ما از کاپرا ونوشته اش در بالا یاد کردیم. درنوشته های دیگری ادعا می شود که واقعیت های فیزیک کوانتوم به تصوف شرقی رابطه دارد که این تصور سطحی و گمراه کننده است. به این مشکلی نمی بینم که کسانی با کمی مبالغه بگویند گفته های فلسفه ای بودایی شباهت های زیاد به فیزیک کوانتوم دارد و با آنها در تضاد نیست. ولی این یک تصور مبالغه آمیز و بی معنا است که تصور کنیم که علم مدرن غربی اکنون بعد از هزاران سال به مفاهیمی دسته یافته است که مثلاً بودیزم دست یافته بود.
طوریکه در مورد جنبش عصر جدید آمد، به اثر جنگ ویتنام، جنایات امپریالیزم امریکا در سطح جهان به ویژه امریکای لاتین، نظامی گری و استثمار، در امریکا گرایش شدیدی ضد علمی، ضد روشنگری بوجود آمد و برای اینکه هر جنبشی نیاز به چوکات جهت یابی و معنا دهی به جهان دارد، آنها متوسل به باور های اسطوره ای، رمز آلود، باطنی و عرفانی شرقی شدند تا برضد "علم غربی" قد علم کنند. برای فهم اینکه چرا انسان های با سواد و دانشگاه رفته هم می توانند به سادگی به اسطوره و خرافات روی آورند، لازم است سری به نیاز های وجودی انسان بزنیم.
نیاز های وجودی انسان
هستی انسان مبنی بر دو گانگی بیولوجیکی است که اساس اش فقدان غرایزاز یک سو و وجود خودآگاهی بازتابی (اینکه ما می دانیم که می دانیم) از سوی دیگر است. تضاد های زندگی انسان به این دوگانگی برمی گردد. این تضاد وجودی باعث ظهور نیاز هایی روانی در همه ای انسان ها می شود. خود آگاهی بازتابی انسان را از طبیعت جدا می کند و وی را درمقابل طبیعت قرار می دهد. به گفته ای مارتین هایدگر، انسان موجودی است که ازمحیط جدا شده ودر جهان افکنده شده است. انسان برای اینکه این تنهایی، ناتوانی، اضطراب وجودی را جبران کند، نیاز به ارتباط گیری با جهان و انسانهای دیگر دارد. ارضای این نیاز ها برای صحت روانی و تمامیت فردی ما ضروری است. ارضای این نیاز ها از راه های مختلف ممکن است که هر روش برآورده ساختن نیاز ها تبعات خود را دارد. در ذیل به این نیاز ها می پردازیم:
نیازبه جهت یابی یا دستگاه مختصات: ظرفیت عقلایی، تخیل و خود آگاهی بازتابی، انسان را فراسوی حیوانات دیگر قرار می دهد. وی نیاز دارد تا مقام و جای خویش را دراین جهان دریابد و زندگی اش معنا پیدا کند. بدون نوعی نقشه راه، وی نمی تواند جهت یابی کند ودر سرگردانی خواهد افتاد. بدون این دستگاه مختصات، انسان نمی تواند از یک نقطه ای ثابت پدیده های جهان را نظم دهد و برای شان معنا معین کند. انسان ها جهت یابی های متنوعی را در طول تطور شان ایجاد نموده اند که جادو و اسطوره، باور به ارواح نیاکان که سرنوشت اش را تعیین می کنند، خدایان و یا خدایی که وی را پاداش می دهند ویا جزا می دهند ویا علم که گویاه به همه ای نیاز های انسان پاسخی دارد و یا خواهد داشت. ازنگاه برآورده ساختن نیاز به جهت یابی همه ای این راه حل ها معادل هم اند. این جهت یابی به انسان و زندگی اش معنا می دهد و تطابق این جهان بینی با اطراف اش، باور هایش را به امری واقعی یا واقعیت ذهنی مبدل می کند. حتی اگر این جهان بینی ها نادرست باشند، عملکرد ووظیفه ای روانی شان را انجام می دهند. باوجود این، جهان بینی های انسان ها نه همیشه درست بوده اند و نه نادرست. این جهت یابی ها کوشش های تقریبی اند به سوی حقیقتی جامع تر.
شدت نیاز به جهت یابی این امر را قابل فهم می کند که چگونه انسان های تعلیم یافته به آسانی به دام خرافات و باور های غیر شهودی و نا بخرادانه می افتند. اگر انسان نیاز شدیدی به یک دستگاه مختصات منسجم نمی داشت، کمتر زیر تلقین باور های خرافاتی می رفت. هرچه یک جهان بینی و ایدئولوژی ادعا نماید که به همه ای پرسش های ما جواب می گوید، به همان اندازه جذاب تر می شود. ما در طول تاریخ مشاهده نموده ایم که چگونه ادیان و ایدئولوژی های متنوع به انسان ها دستگاهای مختصات برای جهت یابی میسر کرده اند.
البته تنها جهت یابی کافی نیست ودراین رابطه انسان نه تنها باید بداند در کجا "ایستاده" است، بلکه باید بداند به چه چیزی و یا چیز هایی اهمیت قایل است تا از جهت یابی استفاده نموده آنها را بدست آورد. یعنی وی نیاز به موضوعی دارد که به آن تعلق خاطر داشته و درخدمت اش قرار گیرد. چنین موضوع تعلق خاطر وی را از تنهایی وجودی اش بیرون می کند و انرژی اش را درراستای معینی سوق می دهد و به او کمک می کند از خود فراتر رود.
نیاز به تعلق وریشه داشتن: طفل انسان نه ماه در شکم مادررشد می کند و با وی پیوند ریشه ای دارد. بعد ازتولد وی مدت ها بین خود و مادر تمایزی نمی کند ودر همزیستی با مادر قراردارد. دراوایل سال سوم زندگی، طفل انسان نیاز خود مختاری و آزادی اش شکوفا می شود و به تدریج با شرایط لازم ازمادر مستقل می شود ولی انسان همیشه دنبال این نزدیکی است و می خواهد آن تکیه گاه مطمئن رحم مادر را باز یابد. ولی راه این بهشت گم شده نظر به محدودیت های بیولوژیکی سد شده است. برای انسان چند گذینه باقی می ماند: یا اینکه رجعت گرا باقی ماند و به مادر ویا تعویض های مادر(مادر طبیعت، خدا، قوم و تبار، ملت، کشور ویا سازمان) متوسل شود و ازرشد وشکوفایی فردی بازماند، ویا می تواند به کوشش خود ریشه های جدیدی را در جهان بیابد وبا برادری و خواهری و عشق به انسان های دیگر خود را از سیطره ای گذشته برهاند. ولی اگر این کار را نتوانست انجام دهد، می تواند عشق خود را متوج خویش گرداند وخود شیفته گردد. دراینصورت او خود به جهان تبدیل می شود و جهان را دوست دارد درکسوت عاشق خویش بودن.
نیاز به وحدت: شکاف وجودی انسان غیر قابل تحمل است اگر نتواند باخود و جهان پیرامون اش به وحدتی دست یابد. برا ی اینکه به وحدت و یکپارچگی دست یابد راه های متنوع را می تواند برگزیند. یکی توسل به مخدرات، وجد، رقص، مناسک دینی ویا گزینش یک توتم، حیوانی که نمایندگی از نیاکان اش می کند می باشد، طوریکه در قبایل بدوی مشاهده می شود. وحدت ازراه اشتیاق وافر به قدرت، ثروت، مقام ویا ویرانگری هم می تواند بدست آید. ولی این نوع وحدت یابی ها سد راه شکوفایی انسان و ظرفیت های ممکن اش می باشد. یگانه راه وحدت واقعی برای انسان رشد کامل عقلانیت و عشق اش می باشد. این راهی است که وی را باخودش و با طبیعت یکی می کند. این نوع وحدت دهی را ما در بعضی از عرفای مسیحی و اسلامی و در هومانیزم رُنسانس و در فلسفه ای کارل مارکس به خوبی مشاهد می کنیم.
نیاز به مؤثریت و خود مختاری: ناتوانی بنیادی انسان به مقابل طبیعت می تواند وی را مضطرب نماید اگر وی خود را تنها به حیث موجودی انفعالی تصور کند که ارادۀ از خود ندارد. برای جلوگیری ازاین حالت دردآور، وی باید مؤثریت خویش را به نمایش بگذارد و کاری انجام دهد. طفل انسان از "کار" روی اسباب بازی هایش لذت می برد. پیاژه(1896-1980)، روانشناسی که بیش از پنجاه سال رشد اطفال را مطالعه نمود، می گوید اطفال به اسباب بازی هایی بیشتر علاقه دارند که بتوانند با رفتار خود روی آنها تاثیری برجا بگذارند. ولی درنهایت این والدین اند که قدرت بیشتری از کودک دارند و ارزش های خویش را به آنها تحمیل می کنند. ولی این تحمیل تبعاتی دارد که بعداً طفل آنهارا نوعی جبران می کند. وی این شکست خویش را به مقابل اوامر والدین با فعال شدن جبران می کند. مثلاً اگر لت خورده باشد خودش لت می زند یعنی هرچه را تحمل کرده بود خود به ضعیف تران انتقال می دهد. هرچه ممنوع باشد جذاب می شود و کودک علاقه ای وافری به آن پیدا می کند.
نیاز به هیجان و تحریک: مغزما نیاز به  تحرک دارد وخود همیشه فعال است. اگر طفل انسان از تحرک و تماس کافی برخوردار نباشد، رشد شناختی و عاطفی اش صدمه می بیند. برای بزرگسالان هم  ملالت و یکنواختی ناراحت کننده و غیر قابل تحمل است. ما همه به درجاتی به هیجان و تحرک اجتماعی و دیگر هیجانات نیاز داریم.
ارضای نیاز ها به صورت گوناگون ممکن است: نیازبه تعلق خاطر را می توان به انهماک بر ثروت، خدا، عشق یا حقیقت ارضا نمود ویا برعکس با انهماک به بت های ویرانگر. نیاز به تعلق وریشه را می توان با عشق مهربانی ارضا نمود ویا برعکس با وابستگی، خود آزاری، دگر آزاری و یا ویرانگری ارضا نمود. نیاز به وحدت را می توان با همبستگی، برادری ویا حالات عرفانی وحدت وجودی بدست آورد ویا با مواد مخدر، الکهل و نشوه. نیاز به مؤثریت را می توان با کار مثبت و عشق و علاقه ارضا نمود ویا برعکس با ویرانگری و دگرآزاری. نیاز به هیجان و تحرک را می توان با علاقه به انسان های دیگر، هنر وادبیات، علم وفلسفه و طبیعت ارضا نمود ویا اینکه با حرص دنبال هرچه سرگرمی های متنوع می توان ارضا نمود. اینکه کدام راه را برمیگزینیم مربوط به تجاربی است که درطول رشد فردی خود می کنیم.
درنتیجه می بینیم که درشرایط فروپاشی رابطه ها وضابطه و انتظاراتی که از پیشرفت، روشنگری، علم و تمدن دنیای غرب خلق نموده است وواقعیات تلخ جنگهای جهانی اول ودوم، بحران های اقتصادی، خشونت، استثمار، بی عدالتی منزجر کننده درسطح جهان و نظامی گری جنگ های ویتنام و جنایات اش، جنگ یوگوسلاوی وجنایات اش، جنگ های عراق، افغانستان، سوریه، یمن ودیگر کشمکش های خودشیفته گانه از نوع دانلد ترمپ، ناسیونالیزم بعضی از کشور های اروپایی و بنیاد گرای اسلامی درکسوت ولایت فقیه، اخوان، مجاهد، طالب، داعش و غیره، انسان ها به پیشرفت و علم که پایه ای تخنیک نظامی و استثمار انسان هاست بی باور شوند ودنبال دستگاه مختصات نوینی بگردند. معمولاً انسان ها درحالات بحران های اجتماعی به وسایل تاریخی خودمتوسل می شوند تا جهت یابی نمایند. مسلمان ها یا به تصوف و عرفان می گرایند، یا به بنیادگرایی و سلفیت ویا اکثریتی خاموش که انفعالی به عجایب رفتار اولاد شان چشم دوخته اند. جوانان درغرب گرایش ضد علمی خویش را با جهت یابی ها  بوسیله ای ادیان وفلسفه های شرقی ارضا می کنند و گوش شنوایی برای "استدلال منطق وعلمی" ندارند.
دانشمندان هم نمی توانند کاملاً "عینی" به جهان نگاه کنند. آنها خود جزئی از یک فرهنگ متجاوز، استثمارگر ونظامی گرا اند و بعضی از آنها چنان به شدت ازاین جنایات فرهنگ خویش بیزار اند، که باوجو دانش کافی از امکان لغزش ها، متوسل به ساده انگاری و اسطوره ای شدن پیدا می کنند. البته اینها اقلیتی بیش نیستند. درحالیکه می دانیم که این علم وفلسفه ای غربی است که خود منتقد خویش است و همه ای مسلمات را زیر پرسش می برد. ما ازاین روش بهتری نداریم. روش دینی به ما ادعا هایی را بدون ثبوت و تجربه تحمیل می کند و به ما اجازه ای پرسش های لازم را هم نمی دهد. درحالیکه روش علمی همه ای یافته هایش را مؤقتی می داند و حاضر است تا در صورت شواهد لازم آنهارا تعدیل کند و تغییر دهد. برای ما علم و روش علمی و فلسفه یگانه راه ممکن شناخت جهان است نه تصورات جزمی دینی و خرافاتی.