خاطرات زندانی بخش دوازدهم

"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد

آمدن اطفال گرسنه ما
ساعت 8 صبح بود که در حویلی تعمیر خورد  صدای قالمقال شنیده شد. اما این قالمقال زندانی ها نبود. ما از اطاقهای خود خارج شدیم، در حویلی زندان ده دوازده طفل خورد فامیل خود را دیدیم  که دو روزقبل از توقیف زنانه آزاد شده بودند.  سردار باشی یکی از دروازه های زندان دهمزنگ با یک ضابط موظف داخل زندان شده و مارا صدا زد: " اینها نام خدا همه اولاد های شما هستند که بدیدن شما آمده اند، چقدر اولاد های زیاد." در چشمان ما چهره های معصوم آن عده از اطفال و نوجوانانی  انعکاس نمود که از گرسنگی و ازدیاد شبش در گند زندان زنانه و آتش داغ نمرودی خاندان یحیی جانهای خود را از دست داده و جوانمرگ شده بودند. چند طفل پوچاقهای خورده شده خربوزه را بدست داشتند که از بیرون با خود آورده بودند. ما کودکان را به اطاقهای خود بردیم، هر کدام آنها از نان میپرسیدند:" نان دارین، نان بتین" این اطفال چنان گرسنه بودند که از دهن شان بجز نان، نام چیزی دیگری شنیده نمیشد .
رنگهای صورت شان چنان پریده بود که انسان فکر میکرد کسی آنها را از یک کوت خاکستر بیرون آورده است. با دیدن نان همه خوشحال شدند . حالت آنها بیانگر حقیقت تلخی بود که آنها در زندان زنانه متحمل گرسنگی زیادی شده بودند. با هر یک از اطفال صحبت کرده و از احوال خیریت خانواده پرسیدیم ؟ کدام کسی مریض نبود؟ اما پرسش هر کدام آنها نان بود: "دیشب ما بسیار نان خوردیم، شما نان ندارین"؟ اگر شما نان دارین برای ما بتین که خانه ببریم."
در نانوایی زندان عمومی دهمزنگ دو نوع نان میپزیدند: نان دبل و نان نازک خاصه. تبنگدار نان که برای کارگران شعبه صنعتی زندان نان می آورد، بعضی اوقات برای کارگران نان میفروخت، قیمت یک نان یک پاوه شش پول بود. اولاد ها همه با ما در اطاق نشسته بودند ما تبنگدار نان را درداخل حویلی صدا زدیم ،" نان برای فروش داری اینجا کسی نان میخرد؟" طفل ها وقتی چشم شان به تبنگ پر از نان افتاد، همه جانب تبنگدار شروع به دویدن کرده و با خوشحالی بدور تبنگدار جمع شدند و شروع به خیز زدن های بلند کردند.
آنها فکر میکردند که همه ای این نان ها را برای آنها آورده و با بی صبری به تبنگ نان  حمله کردند. تبنگدار با دیدن چنین حالتی بسیار وارخطا شده و خود را روی تبنگ نان ها انداخته گفت: " شما چه میکنین؟ من 15 نان خاصه و 18 نان دبل برای فروش دارم، صبر کنین صبر کنین، مثل ملخ های قحطی زده نان را چور نکنین، پیسه بتین که برایتان نان بتم"
طفل ها با صدای بلند وچیغ شروع به گریه  کرده واصرار میکردند :"برای ما نان بخرین که خانه ببریم.". از تبنگدار 20 دانه نان خریدیم و قیمت تعیین شده را تادیه کردیم. بعد از آن هر طفل نان خود را قایم زیر بغل زده و از خوشحالی میخندیدند. از دیدن این صحنه فهمیدیم که آنها در زندان زنانه چه گرسنگیی باید کشیده باشند. بعد از آنکه آن ها با ما چای نوشیدند، نان های  شان را در دستمالها برای شان بسته کردیم و آنها دوباره روانه خانه شدند.

دادن پول حاصلات زمینهای ما از طرف حکومت
بعد از چند روز یک هیئت از طرف وزارت داخله آمد و برای ما گفت:" آن جایداد های شما که قبلاٌ ظبط شده بود، حالا پول حاصلات آن از طرف حکومت دوباره برای شما تادیه میگردد. ما  از تمام مردان و زنان شما را لست میگیریم، و برای مصرف روزانه ده نفر شما در زندان عمومی روزانه سه سه افغانی وبرای اقارب زنانه شما چهار افغانی و برای مردان پنج افغانی از طرف حکومت تعیین شده است. چند روپیه هم با خود آورده بودند که به ما تسلیم کردند. بعد همه ای اعضای خانواده ما را شامل لست کرده  و رفتند.
این اولین باری بود که حکومت از حاصلات جایداد های ما یک مقدار پول برای ما تادیه کرد. مامورین وزارت داخله برای خوشحال خان و محمد نادرخان که بخاطر سرپرستی اطفال و زنان خانواده ما آزاد شده بودند.   برای مصارف خانواده هم یک مبلغ پول تادیه کرده بودند.
ما همه روزه به قلعه جدید میرفتیم و با بابا عبدالعزیز قندهاری، سرور جویا و شیخ بهلول، درسهای خود را تعقیب میکردیم. در این روز ما برای درس کمی ناوقتتر رفتیم. بابا علت ناوقت آمدن ما را پرسید. ما جریان آمدن هیئت وزارت داخله را برایش مفصل قصه کردیم . بابا لحظه ای فکر کرد و بعد گفت:" بچه ها! شما در این زندان از ظلم های خانواده یحیی چنان جادوگری، مداری گری و چشم بندی هایی را میبینید که سفید را به چشم شما سیاه جلوه میدهد و سیاه را سفید. این خاصیت فطری و ارتجاعی آنهاست. آنها فقط به فکر خود استند که با چه چل، فریب و مداریگری مردم افغانستان را فریب بدهند، تا سلطنت خود را استحکام بخشیده و آنرا  پا برجا نگهدارند.آنها به این مساله بخوبی آگاه اند که آزادیخواهان و وطنپرستان ملی برای نوشیدن خون آنها آماده روی دوپا نشسته اند. بخاطریکه مردم این این خانواده بنگالی و نوکران شخصی انگلیس را بخوبی میشناسند و به انگلیس مشربی و سایر خواص آنها نیز آشنایی دارند که آنها کی هستند و کی آنها را به افغانستان فرستاه است؟
این موضوع برای افغانهای ملی و وطنپرست مثل آفتاب روشن است و به آنها ثابت شده که خاندان یحیی تنها بنام زمامدار است و در حقیقت زمامداری افغانستان بدست باداران انگلیسی وبمشوره آنها در افغانستان اجرا وعملی میگردد. مردم افغانستان در طول تاریخ در وطن خود زور و ظلم و تجاوز را قبول نکرده و تسلیم نشده و در هر زمانی  چال و فریب  قدرتهای استعماری بیگانه را عقب زده و محکوم کرده است.  خلق وطندوست و آزاده افغانستان، دارای روحیه ملی وآزدیخواهیست. آنها روحیه استعمارگری و دستنشاندگی را در وطن خود تحمل کرده نمیتوانند و از هر کاریکه به آزادی آنها صدمه بزند و آنها را در دام استعمار  اندازد مطابق روحیه ملی و فرهنگی خود سخت انزجار و نفرت دارند". بابا که میگریست، اشکهای خود را پاک کرده ادامه داد:" بچه ها ! این حرفهای مرا در صندوقچه دلتان محفوظ نگهدارید. به وطن ما متجاوزین استعمار گر بار ها بسیار بیرحمانه چپاوول کرده و بسیار افغانان را کشتند، خانه های شانرا ویران و چور کردند و سوختاندند، اما در اخیر تجاوز بیرحمانه استعمارگران، متجاوزین و نوکران شان را افغانها با اتکا به روحیه و قوت ملی عقب زده  وآنها را شکست داده وبه کام مرگ فرستاده که تاریخ شاهد آنست.

کارگران صنعتی شکم گرسنه و دزدی نان
در یکی از روز ها برای دیدن آن ده نفر از اعضای خانواده رفتم که در زندان عمومی دهمزنگ زندانی بودند. در منزل پائینی و بالایی زندان در اطاقها و دهلیز ها بستره های زندانیان درهم و برهم پهلوی همدیگر افتاده بودند. هر دو منزل این زندان بشکل بسیار بدی چتل و پر از کثافت وبرای یک آدم نا آشنا از شدت بدبویی غیر قابل تحمل بود.
این زندانیان  مظلوم و بیچاره با زور و جبر و با شکم گرسنه در بخش صنعتی زندان باید کار میکردند و شبها مانده و خسته از کار در این اطاقها و دهلیز های بویناک و نم زده میخوابیدند. نظر به قانون جبر، آنها با این محیط بویناک پر از خزندگان عادت کرده بودند. به این مسئله که این زندانیان مظلوم انسان هستند، به کرامت انسانی آنها هیچ توجه نمیشد. دستها و پا هایشان با زنجیر های ظلم سخت بسته شده و در چهار دیواری حصار بلند زندان به بند و زنجیر کشیده شده بودند. آنها قادر نبودند برای زندگی خود نظمی داشته باشند و از نگاه انسانی هیچ کسی به آنها توجه نداشت و عده ای زیادی از آنها مرتکب هیچ جرم و گناهی هم نشده بودند اما در ظلم بیروکراسی خود سر و بی غور، از طرف زمامداران به این و یا آن اتهام در گنداب افتاده و زندگی شان به آتش کشیده شده بود.
خانواده ظالم و جابر نمرودی یحیی هیچگاهی به این فکر نبود که این مردمان بیچاره افغانهایی اند که در این وطن حقی هم دارند. اینها فرزندان اصیل  وطن خود اند و این وطن، وطن شان است. نه، نه هیچگاهی به این فکر نبودند، آنها فقط به فکرعیش و نوش وعشرت  و بقای سلطنت خود بودند. قایل شدن شرف و کرامت انسانی و بزرگواری در قاموس اشرافیت آنها جایگاهی نداشت.  در وطن بجز بخود و خانواده خود به هیچ انسان دیگری، کرامت انسانی و احترام قایل نبودند. در قصر های بلند و بزرگ غرور و جاه طلبی با خود پرستی توام با کبر در حال پرواز بودند.در دلهای سختر ازسنگ آنها هیچگاهی دلسوزی ،غمشریکی و عواطف انسانی اصلاٌ وجود نداشت که از حال زار این زندانیان بیچاره خبر شوند. این بار اول بود که من زندگی زندانیان زندان عمومی را از نزدیک دیدم. وقتی من حالت آنها را مشاهده کردم، حرفهای بابا عبدالعزیز چون تیغی بر قلبم خلید و مرا متوجه ساخت که باید تمام بخشهای زندان دهمزنک را به چشم خود و با نگاه ژرف ببینم که زندانیان چه حال و احوال دارند و چگونه زندگی میکنند.
در راه روان بودم سر شار از مستی و جوش وخروش و احساسات جوانی . عواطف بشری، کرامت انسانی، غمشریکی، دلسوزی و وطن دوستی توام با غرور در قلبم در جوش و خروش بود. در دلم انعکاس احساسات و هیجانات  پر شور جا گرفته و شعار های انقلابی و ملی در عروقم بالا و پائین در حرکت بود. من آدم خونگرمی بودم بجز زور و قوت با چیز دیگری آشنایی نداشتم. در عشق وطنپرستی با زور قوت استوار ایستاده بودم. دفعتاٌ چشمم به چند نفر زندانی افتاد که که دور هم حلقه زده و ایستاده بودند. دستهای خود را پشت سر خود گرفته و به شکل مرموزی به همدیگر اشاره میکردند. از دیدن حالت آنها در دلم یک وسوسه پیدا شد، به فکر شدم که خود را از این حرکات مرموز زندانیان آگاه بسازم. وقتی به حلقه این زندانیان نزدیک شدم،  صحنه ای را مشاهده کردم: چشمم بزندانی افتاد که به رو روی زمین افتاده، دونفر روی پاهایش ، یک نفر روی سرش نشسته بود و دو نفر دیگرایستاده پا، اورا قمچین میزدند و دیگران چهار طرف آنها تماشگر صحنه بودند. منکه این صحنه غم انگیز را دیدم، فکر کردم که زندانی باید مرتکب گناه بزرگی شده باشد که چنین قمچینکاری میشود. از کسانیکه در چهار طرف ایستاده بودند، پرسیدم که چه گناهی کرده؟ یک بندی برایم گفت: " گناه گناه نکرده، گشنه بود گناهش این است که نان دزدیده و حالا جزایش را میبیند." من آماده سوال دیگری بودم که زندانی افتاده روی زمین به امر مامور انضباطی از زمین برخواست، مامور انضباطی از او پرسید: " راستت را بگو، به دروغ خلاص نمیشی، نان را چه کردی؟" بندی به بسیار بی پروایی با یک انگشت بطرف شکم خود اشاره کرد : "صاحب ده اینجه اس، اگر کشیده میتانی، برو یک کارد مارد بیار شکممه پاره کو و نان را بکش."
با شنیدن این حرفها در قلبم آتش احساسات مثل تنور شعله ور شد. به مامور انضباطی نزدیک شده گفتم:" بخاطر دودانه نان یک نفر را تا این حد زدن، کار مردان نیست."
مامور زندان از حرفهای من کمی سرخ و سیاه شده، چشمهایش را تنگ کرده و با پیشانی ترشی و لهجه قهر آمیز گفت:" تو کیستی؟ کی ترا اینجه آورده؟ اگر دلت برایش میسوزه، تاوان نانه بده، حاجت گفت و گو و گپهای چتی و تقریر اضافی نیس." من با مامور زندان شروع به حرف زدن کردم و برایش گفتم: قیمت دو نان دو شش پولی است من قیمت دو نان خورده شده را یک افغانی برای بندی میدهم . من یک افغانی را به زندانی نان فروش دادم، اما زندانی لت خورده یک افغانی را بزور از دست زندانی  گرفته و به او با لهجه بسیار جدی گفت: " حالی با نان دوچند تجارت میکنی، از این یک روپیه قیمت دو نان حق توست و و چهار شش پولی آن ازمست." " هر چهار انگشتت را بداهن نکو، دو شش پولی حق مست، به حق خود قناعت کو و حق کسی دیگه را نخو."
مامور انضباطی زندان دهمزنگ یک آدم چاق و پخته سال با موهای ماش و برنج بود. لبهایش لک و رابر مانند یکی بالای دیگر افتاده و لب بالایی اش از پایان بینی تا پایان پارگی و چاک داشت. چشمهای سبز برآمده ، دهنش کپی  بی دندان و گوشهایش بزرگ پر موی بود. در یک گوش خود یک حلقه نقره ای داشت که در پایان آن خود یک نگین داشت. موزه نصواری مهمیز دار به پا  و لت و کوب زندانیان برایش یک امر بسیار عادی بود.
شب وقتی به بستر رفتم، افکارم مصروف همان زندانی لت و کوب شده بود، خوابم نمیبرد پنجه های کلان هردو پایم را در گوشه ای لحاف پیچانده و از یک پهلو به پهلوی دیگر میشدم. تمام شب را در همین حالت صبح کرده وفکر کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که فردا دوباره به زندان عمومی دهمزنگ میروم و از حال و احوال همان زندانی میپرسم  که چرا بندی شده؟ صبح ساعت 9 بجه در مقابل دروازه مامور انضباطی زندان عمومی دهمزنگ ایستاده شده و از یک بندی پرسیدم : تو در ماموریت کار میکنی یا چطور؟ او با شوردادن سر جوابم را داد:" بلی من در ماموریت کار میکنم، آشپز مامور صاحب استم!" من در میان گپ وسخن از او پرسیم : زندانی که دیروز دو نان را دزدی کرده بود و مامور او را میزد، میشناسی، کیست؟ نامش چیست؟
" بلی من این دزد چکه چور و حرامی را خوب میشناسم، خدا از دستش امان بته، نامش جنت خان اس، در تعمیر بزرگ در شعبه پشم کار میکند، چند دقه پیش از تو انضباط او را برای کار به شعبه پشم برد، در اونجه در شوبه نختابی هم سردار باشی، سردار دیوانه او را لت و کوب میکند."
چرا؟ از چه خاطر؟ باز چه گناه کرده؟ او لبخندی زد و گفت:" گناهش مالوم نیس اما لت و کوبش مالوم اس، هر روز لت میخورد، این بیچاره آنقدر لت میخورد که اگر کسی دیگر میبود نفس ده جانش نمیماند و زندگی برش حرام میشد، اما پوست سخت و نفس پشک دارد."
اما بالاخره او را چرا میزنند، یک گناه باید به او بسته باشند که یک کاری کرده!
"حالی بخاطری لت میخورد که ده کار ناوقت رفته."
من از نیم راه برگشته و روانه تعمیر بزرگ شدم، شعبه صافکاری و کلوله کردن پشم را پیدا کرده ، داخل رفتم. جنت خان را بازهم خوابانده بودند و زیر باران قمچین قرار داشت.
سردار دیوانه به بسیار قهر مصروف قمچین زدن بود و از قهر بسیار شور و قالمقالش  بلند بود و فکر میکردی که از غضب با مشتهای خود زمین را پاره میکند.
" تو صبر کو که مه توره آدم بسازم، آلی پوستته از کاه پر میکنم، تو به راه راست نمیری، مه آدمت میسازم".
جنت خان از زیر باران قمچین صدا کرد: " سردار صایب اگه تو مره با زدن کج نسازی مه سم صحیح  ادم استم. دیشب بسیار مریض بودوم صبح از خو خیسته نتانستم. انضباطهای زندان عمومی مره به زد و کند اینجه آوردن، بعد از آن مرا انضباطهای شعبه صافکاری پشم پیش انداختند. سردار صایب ! تو یکبار دستمه بگی و دستته به پیشانیم بان که چقه تو دارم." 
سردار دیوانه لغتی به او زد در حالیکه دندان خایی میکرد و از قهر و غضب بجوش آمده بود به اوگفت: " تا دیگر باید یک پاو پشم کلوله کنی اگر کلوله پشم یک مثقال کم بود باز روز روگارته میبینی"