خاطرات زندانی بخش سی ام

نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
ادامه داستان زندگی بهرام:
تشویق معلم عربی برای من کمک بزرگی بود، من به درسهای خود بیشتر زحمت میکشیدم اما استاد و سایر انسانهای که دوستم بودند، مانند کتابدار و سایر افراد در تشویق من کمکهای قابل قدری کردند.

تشویق و آفرین گفتن برای هر انسان قدرت معنوی میبخشد تا استعداد خود را بیشتر تحریک نماید.
یک انسان به تشویق به همان پیمانه ضرورت دارد مثلیکه یک تشنه به نوشیدن آب برای رفع تشنگی خود. هر کسیکه مرا میشناخت و از اول نمره شدنم خبر میشد، توسط تلیفون لیلیه برایم تبریکی میداد. کتابدار برای مبارکی گفتن و دیدنم یک شب به اتاقم به لیلیه آمده و یک تحفه هم برایم آورده بود. او از اول نمره شدنم بسیار ابراز خوشحالی کرده برایم مبارکی گفت و از خدای بزرگ در هر بخش زندگی برایم دعای خوشبختی و کامیابی کرد.
مدرسه اسلامی دیوبند بعد از ختم امتحانات برای دو هفته رخصتی اعلان کرد تا استادان و طالب العلمان تفریح کنند.
نماز صبح را ادا کردم و در چایخانه لیلیه مصروف صرف چای صبح بودم که احمد آمد،
 او یک مجله و جریده هفته وار مدرسه اسلامی را با خود آورده بود. اوگفت: من میخواستم برای مبارکی به اتاقت بیایم، این مجله و اخبار هفته توسط پست به آدرسم فرستاده شده بود که حالا یک جا آنرا میبینیم. در هردو نشریه عکس تو چاپ شده و در مورد اول نمره گی تو هم بسیار به تفصیل نوشته اند. من میخواستم اول برای صرف چای به چایخانه لیلیه بیایم و بعد به اتاق تو، بسیار خوب شد که ترا اینجا دیدم، او اضافه کرد: حالا امتحان ها خلاص شد، چیزی را که همرایم وعده کرده بودی، آیا تا هنوز به وعده ات قایم ایستاده استی یا چطور؟ من برایش گفتم: من روی وعده ام قایم استاده استم اما از نظر من بهتر و معقولتر است، اگر در دهلیز لیلیه خودت و یا جای دیگر دواتاق مناسب نزدیک به یکدیگر پیدا کنیم یکی برای تو و یکی برای من. احمد برایم گفت: پس تو هم کوشش کن و منهم کوشش میکنم و به مسوول لیلیه هم مشکلم را میگویم که همرایم کمک کند که اگر این امکان دو اتاق نزدیک به هم پیدا شد یک اتاق را تو ویک اتاق را من میگیرم. یک هفته بعد تر احمد به اتاقم آمد و گفت: آمر لیلیه دو اتاق نزدیک به هم را پیدا کرده و ما میتوانیم اتاقها را ببینیم. اتاقها را گرفتیم و با احمد برنامه درس انگلیسی را آماده ساخته برایش گفتم: شامها از ساعت شش الی هفت پوره یک ساعت به درس انگلیسی همرایت کمک میکنم و یک پروگرام بسیار خوب برایت آماده کرده ام. احمد برایم گفت هر قسمی که تو خوش باشی! به احمد یادآوری کردم که یک دوستم کتابدار است و تجربه خوب تعلیمی دارد، من در مورد تو با او هم مشوره میکنم که در تدریس انگلیسی چگونه ترا بهتر کمک کرده میتوانم.
کتابدار برایم گفت: یک سلسله جدید درس انگلیسی تازه به اختیار کتابخانه گذاشته شده است، از همین سلسله با او شروع کن؛ من بخش اول سلسله درسی را از کتابخانه گرفته و به احمد گفتم: من امشب این کتاب را تا اخیر میخوانم و بعد در مورد با تو صحبت میکنم. وقتی این کتاب را خواندم، برایم روشن شد که در این سلسله معلم فقط وظیفه رهنما را داشته و تنها شاگرد را رهنمایی میکند که چگونه بیاموزد! احمد مطابق رهنمایی من درس خود را به پایان رساند.
یک روز احمد برایم گفت: در این یکنیم سالی که من کورسهای انگلیسی را تعقیب کردم، اینقدر انگلیس یاد نگرفتم، مثلیکه در این یک هفته از این کتاب آموختم. این سلسله برای آموزش انگلیس بسیار آسان است ومن از آن بسیار لذت میبرم و هر درس را نسبت به درس پیشتر به کمک رهنمایی تو به بسیار شوق آموخته و برایم قابل فهم است.
هر روز بعد از ختم درس در مورد مسایل مربوط به درس با احمد به انگلیسی محاوره و او را تشویق کرده و از استعدادش ستایش میکردم تا برای درسها آماده شود.
در صنف نشسته بودم که استاد برایم گفت: فرزندم بهرام ! کتاب پوسته رسان را برای تسلیمی این پاکت امضا کن، پوسته رسان پاکت را برایم داد و من امضا کردم. وقتی به پاکت نظر انداختم، نامه استادم از کویته بود. وقتی همه شاگردان رخصت شدند بطرف اتاقم رفته و پاکت را باز کردم. نامه طولانی وحاوی سه صفحه بود واستادم از رسیدن نامه ام اطمینان داده و از لیاقتم ستایش کرده بود. در دهلیز نزدیک اتاقم احمد سر راهم آمد و گفت: یک رفیقت بنام گلاب آمده بود، اما اتاقت قفل بود، از من پرسان ترا کرد، من برایش گفتم که اگر وقت داری  ساعت هفت بیا او در اتاق خود است. روی یک پارچه کاغذ نوشته بود که احمد از من بسیار عزت کرد، من ساعت هفت شام می آیم. طبق معمول احمد ساعت شش آمد و درس خود را به پایان رساند. گلاب پوره ساعت هفت به اتاقم آمد. استاد ما از کویته در نامه ای من به گلاب هم سلام نوشته بود. نامه استاد را به گلاب داده و بعد به تفصیل در مورد نامه استاد همرایش صحبت کردم.
گلاب برایم گفت : من هم میخواهم که کا رتیکه شبانه را قطع کنم و شبانه درسهای خود را بخوانم. من برایش گفتم: همین کار را بکن، تمام احتیاجات ما از طرف مدرسه رفع میشود و جیب خرج ماهانه هم برای ما میدهند. گلاب برایم گفت که: امشب به رفیق هایم میگویم که از این به بعد کار نمیکنم و شبها درس میخوانم.
احمد به اتاق خود رفت و نامه پدرش را که برای من نوشته بود بمن داد: پسرم بهرام ! این تحفه ناچیز مرا بعنوان بخشش قبول کن . پدر احمد با نامه یک چک به مبلغ 15 هزار کلدار برایم فرستاده بود. من وقتی چک را دیدم آنرا دوباره به احمد داد و گفتم : آنرا دوباره به پدرت بفرست، من به پول ضرورت ندارم. اما احمد تاکید کرد که این تحفه را رد نکن و منهم قبول کردم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم، بسیار ناوقت بود، به سرعت خود را به مدرسه رساندم. پوستچی آمد و تمام مکتوب های شاگردان صنف ما را برای استاد داد. استاد نامه ها را به شاگردان تقسیم کرد. برای منهم مکتوب استادم را از کویته تسلیم کرده گفت : فردا ضرور این نامه را بمن بده که آنرا یک بار ببینم. به اتاق آمده و پاکت را باز کردم که در آن یک نامه استادم از کویته و یک نامه هم از پدرم بود. به خواندن نامه استادم شروع کردم، او نوشته بود: نامه ات را با اخبار هفته وار که عکست با ترجمه نامه من در آن چاپ شده بود، بدست آوردم.  مکتوبت را که عنوانی پدرت بود به ضمیمه اخبار مطابق خواهش خودت توسط یک شاگرد خود که او هم از قندهار بود به شهر قندهار فرستادم.
پدرم برایم چنین نوشته بود: استادت در کویته مکتوب و اخباری را که عکست در آن چاپ شده بود توسط یک شاگرد قندهاری خود برایم فرستاد. فرزندم بهرام! تو خواسته بودی تا در مورد احوال زندگی خود به تفصیل برایت بنویسم. من تمام احوال زندگی خود را برایت نوشتم که دوقسمت زمین را به 30 هزار روپیه گرو کردم که چهل هزار آن مصرف عروسی برادرت شد و بقیه آنرا در این چند سال برای خود مصرف کردیم. حالا کمی زمین که باقی مانده، آنرا میفروشم و یک دوکان باز میکنم تا خرچ روزمره خود را از آن پیدا کنیم و برادرت هم در دوکان کار کند. من تمام احوال زندگی خود را برایت نوشتم، من و مادرت هردو خوب استیم و برایت دعا میکنیم که خدا در درس تعلیم همیشه برایت موفقیت عطا کند. وقتی نامه پدرم را خواندم بسیار غمگین شده و تمام شب را نخوابیدم و یک شب نا آرام را گذشتاندم.
استاد نامه استادم را از کویته و نامه پدرم را از من خواست، آنها را برایش دادم، آنرا خوانده و برایم گفت: مشکل شما حل شد. پدرت زمین را به 30 هزار روپیه گرو کرده و چک تحفه پدر احمد 15 هزار کلدار است که چهل و پنج هزار روپیه از آن جورمیشود . 
او در اخیر گفت: یک ماه بعد امتحانهای سالانه است بعد از امتحان تمام شاگردان و استادان برای بیست روز رخصت میشوند و تفریح میکنند. پسرم بهرام! تو میتوانی که در این بیست روز رخصتی قندهار بروی و رخصتی را با پدر و مادرت بگذرانی. چک 15 هزار کلداری پدر احمد را با خود ببر و در کویته آنرا به افغانی تبدیل کن. وقتی این حرفهای استاد را شنیدم، برایش گفتم مطابق رهنمایی شما عمل میکنم و همین کار را کردم. برای استراحت به اتاقم رفتم، احمد آمد و گفت: استاد لالا ! دیروز گلاب آمده بود و برایم گفت: برای بهرام بگو که فردا به لیلیه بیاید و یک جا نان میخوریم و گپ و شپ خود را میزنیم. من و احمد به لیلیه گلاب رفتیم، گلاب دو چشم را چهار چشم ساخته و منتظر ما بود. هر سه یک جا نان خوردیم و در جریان گپ و قصه به گلاب گفتم: بعد از امتحان بیست روز رخصتی را در قندهار با والدینم میگذرانم.
گلاب گفت: منهم همرایت میروم و احمد با دهن پر از خنده گفت: استاد لاله منهم با شما میروم، هر سه نفر بخیر میرویم و رخصتی را یک جا تیر میکنیم. هر سه نفر فیصله کردیم که رخصتی را یک جا میباشیم.
تا ختم امتحانات ترتیبات سفر خود را گرفتیم، مطابق پروگرام خود هر سه نفر سوار قطار شدیم و به وقت معین به کویته رسیده و بخانه استاد خود رفتیم. هدف آمدن خود را به تفصیل برای استاد قصه کردم. او بسیار خوشحال شد همرایش چای خوردیم . من پنج هزار افغانی را مقابلش گذاشتم. استاد برایم گفت: این پنج هزار را از طرف من به پدرت بده، گذاره من بخوبی میشود. در اثر اصرار استاد خواهشش را قبول کردم و پول را دوباره به بکس جا بجای کردم، یک موتر به کرایه بسیار خوب گرفتیم. به قندهار رسیدیم موتر را رخصت کرده و سوار یک گادی دو اسپه شده احمد را یک دوره شهر بردیم و بعد بخانه رفتیم. مادر و پدر و باقی فامیل را دیدم. بعد از دید و وادید پدرم گفت: میخواهم باقی زمین را بفروشم و یک دوکان باز کنم که خرچ ماهانه خانه از آن براید. نظر تو در این مورد چیست؟ من برایش گفتم: پدر ! خداوند مسبب الاسباب است، من میخواهم که تمام زمین گروی را از گروی خلاص کنم و آنرا به کسی اجاره بدهیم که از پیسه اجاره زمین خرچ خانه شما پوره شود.
پدرم حیران شد و گفت: اینقدر پیسه را از کجا کردی؟ به مادرم گفتم که بکس دستی مرا که بعضی لباسهایم را در آن جابجا کرده ام بیاور! مادرم بکس را آورد و من 45 هزار افغانی را مقابل پدرم گذاشتم و او را از جریان پول آگاه ساختم و برایش گفتم: با این پول زمین ما از گروی خلاص میشود و اگر برای ساعتتیری خود دوکان باز میکنی، دوکان هم باز میشود. من فقط از همین خاطر آمدم که مشکل شما را حل کنم و به خاطر جمع به درس و تعلیم خود ادامه دهم.
در قندهار چند شب و روز خوش را گذشتانده و تفریح های خوب و جالب کردیم. بعد از آن هر سه نفر ما دو باره بمدرسه برگشتیم. من در دیوبند بدرس و تعلیم و تعقیب کورسها ادامه دادم. حالا به پشتو، اردو، عربی و انگلیسی هم سویه صحبت میکردم و مینوشتم. در صنفهای عالی پانزدهم و شانزدهم هم در میان شاگردان اول نمره شده و تعلیمات خود را به پایان رسانیدم و برای من مقام مولوی و شهادتنامه شاگرد ممتاز را داده و لنگی را بسرم بستند. حالا در میان شاگردان مدرسه به یک ادم سرشناس تبدیل شده بودم و همه شاگردان مرا میشناختند. به افتخار اول نمره گی طبق معمول از طرف ریاست یک محفل بزرگ گرفته شد که در آن تمام منسوبین مدرسه دعوت شده بودند. آمر تبلیغات و نشرات، آمر و کتابدار کتابخانه به مهربانی با من احوالپرسی کرده و برایم مبارکی دادند. از طرف رئیس مدرسه اسلامی لندن و سر مدرس پوهنتون جامع الازهر از من برای کار تقاضا شده بود که از طرف آمر ارتباط خارجی مدرسه دیوبند در همین محفل به من داده شده و برایم گفت: ایا خوش استی که بحیث سرمدرس مدرسه اسلامی لندن کار کنی و یا در جامع الازهر بحیث مدرس؟ من برایش گفتم که در مورد فکر کرده و یکی از این دوجا را انتخاب میکنم ، برعلاوه گفتم : اکنون دوره اول زندگی آموزشی ام را بخیرو موفقیت به پایان رسانیدم و دوره دوم زندگی ام آغاز میشود که من در مورد آن بسیار عمیق باید فکر کنم و با انسانهای دانا و با تجربه مشوره نمایم که چه باید بکنم؟