« جستاری در بارهٔ زندگی و اندیشه های کارل مارکس۰ 1818 — 1883 — بخش ۱۰ »دیشب به خودم گفتم

:( شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی‌آید، از بهاری می‌آید که فرا می‌رسد.
گیاه به روزهای که رفته، نمی‌اندیشد، به روزهای می‌اندیشد که می‌آید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان‌ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه می‌خواهیم، دست یابیم؟ ...

نامه‌های عاشقانه یک پیامبر
جبران_خلیل_جبران )هانریش مارکس پدر جناب مارکس روز دهم ماه مه 1838 در سن شصت سالگی به علت ابتلا به بیماری سل که در ضمن عفونت و تورم کبد نیز بدان اضافه میشود در گذشت۰اکنون مارکس باید از مادرش تقاضای کمک می نمود۰تا موقعی که مارکس به اخذ دیپلم دکترای خود موفق شد مادرش جمعأ یکهزار و یکصد و یازده تالر « واحد پول آن زمان » برای پسرش فرستاده بود که البته این وجه از بابت ارثی که می بایستی در موقع خودش پس از فوت پدرش به او برسد۰وفتی پدر مارکس در گذشت ؛ثروت او رویهمرفته به بیست و دو هزار و یکصد و و ده تالر و پنج گروش « Grosche» و یازده فنیک بر آورده شد— که نصف آن یعنی مبلغ یازده هزار و یکصد و و سی و شش تالر سهم مادر مارکس بود و بقیه به طور مساوی بین فرزندانشان تقسیم گردید۰و در نتیجهٔ این تقسیم مبلغ هشتصد تالر سهم مارکس می‌شد که او تمامی آن را به اضافهٔ سیصد و یازده تالر قبلن جهت مخارج تحصیل دریافت کرده بود۰و اما بر گردیم به جناب مارکس و چگونگی گرفتن دکترایی فلسفه از دانشگاه برلین۰معاشرت مارکس در دانشگاه برلین با متفکرین جوان بود و این جوانان از پیروان مکتب فلسفی هگل بودند۰این جوانان در کافه های که سالن و مخصوص برای اجتماعات داشتند گردهم می آمدند و به بحث و مشاجره و تبادل افکار در بارهٔ مسائل فلسفی و مذهبی می پرداختند۰عدهٔ از اهل ادب نیز در این گردهم آئی ها شرکت می کردند۰ولی جمعیت اصلی و هستهٔ آن را وابسته به مکتب هگل که معمولن از هر دو فرقه یعنی از شاخهٔ محافظه کار و از ردهٔ انقلابیون می بودند تشکیل می داد۰اواخر سال 1839 مارکس شروع به نوشتن رسالهٔ دکترا نمود و موضوع رساله خود را «فلسفهٔ یونانی » که در آن موقع هنوز زیاد در بارهٔ آن مطلب نوشته نشده بود برگزید۰ عنوان رساله اش عبارت بود از :« اختلاف بین فلسفهٔ طبیعت دموکریتی و اپیکوری» مارکس با آن حرارت و دقت عجیبی که که در خمیره اش بود به پژوهش و آموختن فلسفه یونانی پرداخت۰یادداشت ها و مدارک و رو نویس های که او در این راه به کار برد و امروز موجود می باشند ؛ انسان را از انرژی سرشار و دقت در مطالعه یک جوان بیست و یک یا بیست ‌و دو ساله به شگفتی و تحسین وا می دارد!مارکس با دقت کامل نوشته های این فیلسوفان را چه به زبان لاتین و چه به زبان یونانی خواند و در بارهٔ اهمیت هر کدام آنها یاد داشت های تهیه کرد۰مارکس برای این منظور از تاریخ نویسان— شاعران—نمایشنامه نویسان —مقاله نویسان مهم و کلاسیک استفاده نمود۰ مارکس به آموزش جدی فلسفهٔ هگل که بعدها هگل را « استاد بزرگ ما » خواند پرداخت۰دز همین دوره بود که به هگلی های جوان پیوست۰مارکس که دیگر شاگرد رشتهٔ فلسفه بود چهار سال در برلین ماند و در مارس 1841 دوره ای دانشجوی خود را در رشتهٔ فلسفه به پایان رساند و رسالهٔ دکترای فلسفه اش را به دانشگاه « ینا » عرضه کرد۰این دانشگاه در 15 آوریل 1841 به پذیرش رسالهٔ بسیار پیچیده اش درجهٔ دکترای فلسفه را به مارکس داد۰رسالهٔ دکترای مارکس حاصل دوره ای 1841—1838 زندگی اوست۰مارکس با بررسی چنین موضوعاتی است که موضع فلسفی و انتقادی خود را نسبت به نظرات فیلسوفان و از جمله هگل روشن می کند۰از سوی دیگر تأیید مارکس از اپیکور یک جانبه نیست ؛ چرا که به طور ضمنی از اپیکور نیز انتقاد می نماید۰« قابل توجه کسانی که خودشان را پیرو مارکس می دانند ولی هیچ گونه نقدی را بر نمی تابند؛ مارکس تمام استادان خود را مورد ارزیابی و سنجشگری قرار می دهد و هرگز احترام و محبتی که نسبت به آنها داشته مانع نقد او نمی شود؛ مارکس که خود فرزند عصر روشنگری بود نمی توانست جز این عمل کند» رسالهٔ دکترای مارکس معرف نگرش موشکافانه و ژرف او نسبت به موضوعی است که به عنوان محور رساله اش انتخاب کرده؛همچنان که تلاش بسیار پژوهشگرانه ی را برای اثبات مدعای خویش صرف کرده است۰« باید یادآوری نمود که : محور فرهنگ و تمدن بونان باستان رابطه ای انسان و طبیعت است که علم و فلسفه از آن نتیجه می شوند۰در مرحله ی نخستین تحول اندیشه ی فلسفی در یونان ؛فلاسفه در مشاهده ی طبیعت و دگرگونی های دائمی آن عمدتأ با دو مسئله مواجه بودند: یکی این که طبیعت چگونه و از چه ساخته شده است و دیگر آن که آیا در پس این همه دگرگونی ؛بنیان های ثابتی وجود دارد یا نه» دموکریت (370—460 ق۰م)معتقد بود در جهان طبیعی چیزی جز اتم و خلاء وجود ندارد۰از نظر دموکریت همهٔ ویژگی های که انسان برای عناصر طبیعی قائل است ( مثلن سختی و نرمی و شیرینی و تلخی ) ناشی از عرف است و نه این که چنین ویژگی های در خود طبیعت وجود داشته باشد۰دموکریت تحریک و حواس و خود آنان را نیز ناشی از تأثیر اتم بر روان انسان می داند۰دموکریت برای اتم ها ذات یکسانی قائل بود و در عین حال از نظر او اتم ها در اندازه و شکل و وضع و ترتیب ( یعنی ترکیب اتم ها) از هم متمایز می شوند۰دموکریت با قائل شدن به چنین ویژگی های برای اتم ؛نخستین فیلسوفی است که می کوشد حتا بو و و رنگ را مطابق با نظریه ای اتمی تبیین می کند۰هر اتحاد و به هم پیوستگی اتم ها معرف تولد و زندگی و هر از هم پاشیدگی و جدایی آنان معرف مرگ است۰از نظر دموکریت روح انسان نیز از اتم های سبک مثل اتم های آتش تشکیل شده که با مرگ جسم از آن جدا می شوند۰از نظر دموکریت از آنجا که اتم هستی مطلق و ابدی است و همه چیز از اتم تشکیل شده است پس در جهان نه چیزی خلق و نه نابود می شود؛ بلکه همه چیز هست و تغییر می یابد۰اپیکور همچنین معتقد بود که چیزی از هیچ پدید نمی آید۰از این رو برای جهان هستی نقطه ای آغاز قائل نیست؛جهان همیشه وجود داشته و همیشه وجود خواهد داشت۰اتم و خلاء دو هستی مطلق هستند که وجودشان به وجود هیچ چیزی وابسته نیست و همهٔ جهان از این دو عنصر اولیه هستی می گیرد۰( این دیدگاه جناب اپیکور درست مخالف دیدگاه های مذاهب ابراهیمی است که معتقدند خدا از هیچ چیز آفرید۰ فیلسوفان و عارفان و متکلمان در طول تاریخ تلاش نمودند که ثابت کنند که جهان را خدا از هیچ ساخته است۰ اما در فرهنگ یونان که درست نقطهٔ مقابل فرهنگ دینی است؛ تلاش می کند تا جهان و طبیعت را از طریق خود طبیعت و بدون دخالت خدا یا خدایانی توضیح دهد۰بنابر این اقدام متفکران مسلمان در آشتی دادن ارسطو و افلاطون یونانی و الله و تعلیمات قرآنی از همان آغاز اقدامی محکوم به شکست بوده است۰ اگر ویژگی خدای ابراهیم « تنزیه » می باشد در عوض «تشبیه» و «تجسیم» پایه و اساس خدای بونانی است؛بدین معنی که خدای یونانی « انسان شکل» است۰به عبارت دیگر میان خدای « بی شکل» و بی زمان و مکان سامی و خدای انسان شکل یونانی ؛ چنان دره ای است که هیچ عقل و برهانی توانایی پر کردن آن را ندارد!نتیجه این که متفکران اسلامی با این اقدام نادرست و از همان آغاز نعمت « فلسفیدن آزادانه » « اصطلاح عمیق و زیبایی که اسپینوزا فیلسوف هلندی در رسالهٔ « الهیاتی — سیاسی» و علیه ابن میمون به کار برده است» را بر خویشتن حرام نموده و راه را بر « تفکر آزاد و معتقد» و آزادی تفکر و انتقاد بسته اند۰و این تنها بدین علت بوده که آنها بر اهمیت این امر آگاهی نداشته اند؛ که « فلسفه » و «الهیات » دو مقوله ای جداگانه و مستقل می باشند؛ زیرا چنان که اسپینوزا به درستی می گفت فلسفه بر « تعقل استوار گردیده و الهیات بر تعبد»فلسفهٔ اپیکور به واسطه ی گرایش انسان گرایانه اش بود که بر فیلسوفان انسان گرای عصر روشنگری از « دیدرو» به بعد تأثیر عمیق گذاشت ۰هگلی های جوان و مارکس در رأس جناح چپ آنها برای خود هوئیت انقلابی قائل بودند و در میان فلاسفه ی یونان باستان یکی از مکاتبی که گرایش عملی به زندگی داشت مکتب اپیکوری بود۰در عین حال شخصیت اپیکور در قلمرو فلسفه برای مارکس جوان هم چون شخصیت پرومته در قلمرو اسطوره جلوه ای قهرمانانه داشت۰اگر پرومته با هدیه ی آتش به انسان او را در رفع وابستگی اش به خدایان یاری داد؛اپیکور با نظریه ی اتمی خود و بسط این نظریه در قلمرو متافیزیک و فلسفه به انسان یاری داد تا اندیشه وروزانه بر ترس خود از خدایان غلبه کرده ؛خود را از زنجیر تقدیر و سرنوشت رهانیده و با خود آگاهی و باور به خود بسندگی به اتکای اراده ی آزادش به شکوفایی برسد۰بنابر این انتخاب اپیکور برای تز دکترای خود از جانب کارل مارکس بسیار سنجیده و هوشیارانه صورت گرفته و جناب مارکس با گزینش اپیکور از همان جوانی دقیقن می دانسته که چه می خواهد و در پی چیست۰پس جناب مارکس در رساله ی خود؛ بررسی فیزیک اپیکور را هم چون زمینه ی دانست تا در آن نهایتأ به دفاع از آزادی انسانی بپردازد۰از این منظر رساله ی مارکس را می توان جزء نخستین جلوه های برجسته ی ایده های انسان گرایانه ی مارکس دانست که در آثار اولیه اش مجال گسترده تری برای پرداختن به آن داشت۰ ساله یی که هرچند مارکس در جوانی نوشت اما نگاه ژرف او در دوران شکوفایی اندیشه ورزی اش از لابلای سطور آن باز شناختنی است۰( باید به فلسفه خدمت کنی تا آزادی راستین سرنوشت تو باشد۰کسی که مطیع و پیرو فلسفه می شود لازم نیست انتظار بکشد؛او به یک باره رهایی یافته است۰چرا که خدمت به فلسفه همانا خود آزادی است۰ « اپیکور» )