خاطرات زندان 1

"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد

خاطرات زندان
نویسنده: محمد هاشم زمانی
بازگردان به دری: معراج امیری
کلن جولای 2018
کاروان مظلومان
تاریخ 27 اسد سال 1324  هجری شمی بود که ظالم بزرگ زمان هاشم خان صدراعظم جاه طلب و مستبد به داود که در آن زمان نایب الحکومه ملکی و نظامی جلال آباد بود، امر کرد تا تمام خانواده میرزمان خان را زندانی و به کابل بفرستد.
تمام مردان زنان و اطفال به نه موتر لاری انداخته شدند و سه لاری عسکر مسلح، یکی در آغاز یکی در وسط و یکی در آخر قطار مارا همراهی میکردند. وقتی مردان، زنان و اطفال را به لاری ها انداختند، صدای گریه و ناله و قالمقال بلند بود. محافظین و افسران  به ما گفتند که شما به جشن میروید. تمام بزرگان شما همه به کابل هستند و در این جا خطر جانی متوجه شماست. از همین سبب حکومت تصمیم گرفت تا ما شما را صحیح و سلامت به کابل برسانیم. از آنجائیکه در راه خطر اشرار و دزدان موجود است، این سه موتر افراد مسلح هم بخاطر حفاظت از جان شما، شما را همراهی میکنند. تا اشرار به شما حمله نکنند. بما گفته شده است که شما مواد خوراکه خود را هم با خود گرفته و به لاری ها بار کنید. شما میتوانید در منطقه بینی حصار کابل که خانه و قلعه شما هست، زندگی کنید و بعد از سپری شدن جشن دوباره برگردید. مردم قریه چنان گریه وناله و نا آرامی میکردند که افسران را ترس گرفت و به لاری ها امر حرکت را دادند. ده تن از نوکران ما که اقارب نزدیک ما هم بودند، وقتی از رفتن به جشن شنیدند  به لاری ها سوار شدند. طرفهای شام کاروان ما به منطقه "څوکی" رسید. در منطقه "څوکی" در قشله عسکری در آغاز دره "ډیوه گل" یک فرقه عسکر جابجا شده بود. قوماندانی فرقه را، فرقه مشر سید صالح خان پادشاه به عهده داشت که خودش باشنده قریه "پشد" کنر و نواسه سید محمود پادشاه بود. سید صالح خان به لاری های حامل ما نزدیک شده و به افسران هدایت داد تا لاری ها را دوباره حرکت بدهند.
در جریان راه ما چنان غرق ګرد و خاک شده بودیم که حتی قادر به شناخت همدیگر خود نبودیم و هیچ صحبتی با همدیگر نداشتیم. نیمه های شب به پل درونته رسیدیم . قطار لاری ها توقف کرد، چهار اطراف ما عسکرها  برچپک (آماده باش) ایستاده بودند. در اینجا عبدالکریم مستغنی یاور سردار ظالم و دیوانه محمد داود نایب الحکومه ملکی و عسکری جلال آباد در پیشاپیش آنها ایستاده بود. او لست تعداد افراد ما را از محافظ ما برهان الدین گرفته و بعد شخص یاور مستغنی سوار لاری شد او از درونته لست  تعداد و رسیدن اعضای خانواده ای ما را به اطلاع سردار داود مستبد و جاه طلب که در ننگرهار بود، رسانید. سردار دیوانه لست باقی اعضای خانواده ما را که همه بزرگان خانواده ما بودند و از سالها به اینطرف خانواده یحیی آنها را بحیث گروگان در منازل شان در کابل، خانه نشین ساخته بود، به کاکای ظالم خود هاشم خان صدراعظم اطلاع داد. این منافق زمان، دزد و تگماربی مانند تاریخ، در همان شب به خواجه نعیم و محمد شاه خان رئیس ضبط احوالات امر کرد که بزودی و در همین شب تمام اعضای فامیل میر زمان خان را که در قلعه بینی حصار سکونت دارند، دستگیر نمایند.

 

حمله وحشیانه در یک شب تاریک
به امر این ظالم در شب تاریک محمد شاه رئیس ضبط احوالات و خواجه نعیم قوماندان امنیه کابل با یکصد و پنجاه عسکر مسلح ساعت دوازده شب به قلعه بینی حصار برای گرفتاری  خان محمد خان، شیر محمد خان و عصمت الله خان اعزام شده و قلعه را محاصره نمودند. دروازه قلعه را کوبیدند، لالو مشهور به لالوندی نوکر خان محمد خان از عقب دروازه پرسید:                      کیستی،ازخود هستی یا بیگانه؟                                                                                                                                             یکی از افسران به شدت و با لحن غضب آلود صد اکرد:                                                                                                                                     ادم بی وقوف هر چه زود دروازه را باز کو که رئیس صاحب و قوماندان صاحب آمده و انتظار هستن. این شیوه صحبت به کله لالوند چرسی بسیار بد خورد، او به قهر و غضب جواب داد:
ده ای وقت شب که مرغام پر نمیزنه، سر های خوده به شاخچه مانده  و ده خواب شرین غرق استن، قوماندان صاخب و رئیس صاحب اینجا چه میکنه؟  چرا در خانه خود نمی نشینین که مردم ره در نیم شب به ناحق از خواب شیرین بیدار می کنین!
باز هم همان منصبدار به شدت بیشتر بدر کوبید و صدا کرد:
احمق بی شعور دروازه را باز کو!
اوقات لالوندی تلخ شد و با صدای غور خود به آنها گفت:
صبر کنید که قفل باز نمیشه، چه عجله دارین که که ایتو وارخطا استین و بجای یک صدا دو صدا می کشین!
 او دروازه را باز کرد، گفت بیائین! با باز شدن دروازه عسکر ها به طرف دروازه هجوم آوردند و همه داخل شدند. لالوندی که این وضع را دید، وارخطا پرسید: چه گپ اس ؟
و بعد با هر عسکر قول داد و می گفت:
رئیس صاحب مانده نباشی، خوش آمدی، بخیر آمدی، قوماندان صاحب همیشه بیایین، قدمها سر چشم، چه امر و چه خدمت؟
در میان عسکر ها، رئیس ضبط احوالات به لالوندی گفت: زود برو خان محمد خان، شیر محمد خان وعصمت الله خان را بگو  که هر سه نفر هرچه زودتر اینجا بیاین.
لالوندی به سراچه بالایی رفته و قصه نو را به شاه مرد (ملیا) اطلاع داد که رئیس و قوماندان با عسکرها آمده اند!
شاه مرد ملیا از سراچه نزد آنها رفت و لالوندی داخل قلعه شد.  خان محمد خان وپسرش عبدالقادر خان هردو بیرون شده و با رئیس ضبط احوالات و قوماندان احوالپرسی کردند. رئیس ضبط احوالات به خان محمد خان گفت: ما و شما خو وعده کرده بودیم که هفته بعد همه یک جایی میله میکنیم، خیر باشه! اما قسمیکه همین حالا خبر رسیده ده کنر اوضاع بسیار خراب و گدووت اس، از ای خاطر صدراعظم صاحب کبیر محمد هاشم خان مه و قوماندان صاحب را پیش شما فرستاد که یکدفعه همه ای ما و شما بخاطر صلاح و مشوره پیش صدراعظم صاحب کبیر برویم! خان محمد خان به او گفت:
به بچه مرغوی پندک نشان نتی (یعنی ما را فریب نده) اگر صدراعظم صاحب کبیر ماره برای مشوره خاسته به این همه عسکر و بگیرونمان چه ضرورت اس؟
قوماندان در حالیکه تفگچه اش را قایم بدست گرفته بود، با لبخند به خان محمد خان فهماند: شما باید به ای شک نداشته باشین، مگر رئیس صاحب همرا شما بسیار گپ میزنه و بعد اضافه کرد: شیر محمد خان و عصمت الله خان کجا استن، انها را هم خبر کنین! خان محمد خان به آنها کفت که شیر محمد خان و بچه اش عبدالرحمن خان در قلعه دیگر استن و عصمت الله خان به خانه خسر خود ده چهلستون است. لالوندی برو شیر محمد خان و عبدالرحمن خان را از آمدن رئیس و قوماندان خبر بده. آن دونفر هم آمدند. وقتی آنها این هم عسکر را دیدند پرسیدند: قوماندان صاحب چه گپ اس؟ خیریت اس؟
خواجه نعیم قوماندان به آنها گفت: خیر و خیریت است اماده شوین که صدارت میرویم. وقتی آنها نام صدارت را شنیدند، فهمیدند که کدام مسئله خطرناک است.
بعد از آن آن چهار نفر با قوماندان و رئیس در یک موتر نشستند، در این وقت شاهمرد ملیا بطرف موتر آمده به رئیس ضبط احوالات و قوماندان گفت: مه خان محمد خان را پدر گفتیم و من فرزند اوستم. اگر او به زحمت و تکلیفی گرفتار شوه مه هم افتخار میکنم که با او یکجا باشم.
رئیس رو به ملیا  کرد و به او گفت  : این ارمان به زودی از دلت خواهد رفت که رفیق راه او شوی. وقتی موتر بطرف صدارت حرکت کرد، او به  یک ضابط و عسکر ها را موظف ساخت تا عصمت الله خان را از خانه خسرش از چهلستون با خود بیاورند، برعلاوه هدایت های دیگری هم به ضابط داد.
در این وقت از هردو قلعه صدای گریه و فغان بلند شد و این شور وفغان پرده آرامش شب را درهم درید. پنجاه عسکر برای محافظت از هردو قلعه آنجا موظف شدند.لالوندی و شاه مرد ملیا با عسکرها در آنجا ماندند  و عسکر های دیگر با قوماندان، محل را ترک گفتند. وقتیکه موتر قوماندان به صدارت رسید، رئیس صبط احوالات به صدراعظم کبیر هاشم خان این انسان خونخور و دغلباز تلفون کرد که: امر شما بجای شد دیگه چه امر است که تعمیل شود. رئیس ضبط احوالات دوباره برگشت و به خان محمد خان گفت: خفه نشین صدراعظم صاحب کبیر حال بسیار مصروف است و وقت ملافات با شما را نداره بعد در یک وقت مساعد با شما ملاقات میکنه، شما امشب مهمان قوماندان صاحب استین! قوماندان مهمانان را به موتر خود سوار کرد وعسکر های مسلح برچپک درموتر عقب آنها روان شدند. موتر داخل زندان دهمزنگ شد. قوماندان مهمانهای خود را به مدیر زندان معرفی کرده به او گفت مهمانانم را خوش و آرام اینجا نگهدار. به مدیر زندان پیش از پیش هدایت های لازم داده شده بود، او به رسم اطاعت تعظیم نمود و قوماندان آنجا را ترک کرد. مدیر زندان امر کرد که مهمانای معزز قوماندان را به جائیکه برای شان تعیین شده، ببرید. سر مبصر زندان و چند عسکر مهمانان معزز قوماندان را در یک فضای آرام به یک تعمیر کوچک که مخصوص زندانیان سیاسی بود برده و هر چهار نفر را در یک اطاق نمناک انداخته و دروازه را بستند. در اطاق صدای قالمقال بلند شد که مهمانی قوماندان صاحب همین است؟ این چگونه مهمانیست این یک سیاه چاه تاریک است؟ مردمان چلباز و دروغگو که بزبان یک چیز میگویند اما در دل شان چیز دیگریست! سر مبصر صداکرد: او مهمانهای معزز قوماندان صاحب آرام بخوابید، غالمغال فایده نداره، در این جا مانند شما مهمانان معزز نیم شب بسیار زنده آمدند و مرده بیرون شدند.

از بستر بیماری به سلول زندان
بیست نفر عسکری که برای گرفتاری عصمت الله خان رفته بودند، منزل خسرش را در چهلستون پیدا کرده و دروازه را کوبیدند. فاتو که خدمتگار خسر عصمت الله خان بود از عقب دروازه صدا کرد:
کیستی، چه میکنی کی ره کار داری؟ یک صدای بلند جواب داد:
 زود شو دروازه را واز کو که عصمت الله خان را صدراعظم صاحب کبیر خواسته! از عقب در فاتو با صدای نازک خود گفت:
او مریض اس به بستر افتاده و حرکت کده نمیتانه، فلج شده و هردو پایش شل اس! دروازه به قوت فشار داده شد و زنجیر از جایش برآمد، وقتی دروازه باز شد عسکرها بزور داخل خانه شدند.
فاتو را از دیدن این حالت ترس برداشته و از وارخطایی چیغ بلندی کشید، از چیغ فاتو خسر عصمت الله خان و همه اعضای فامیل بیدار شده و همه به منصبداران وعسکرها گفتند که عصمت الله خان بسیار مریض است که از جایش حرکت کرده نمیتواند، اما صاحبمنصب به حرفهای آنها اهمیتی نداده گفت: ناممکن است مه خودم باید عصمت الله خان را ببینم! آنها صاحبمنصب را به اطاق عصمت الله خان رهنمایی کردند . عصمت الله خان تا این لحظه هیچ اطلاعی نداشت که چه واقع شده و چه گپ است، اما وقتی صاحبمنصب به او گفت: زود شو که بریم! او با صدای بسیار دردناک به آرامی برایش گفت : ببین که من در چه حالم و تو چه میگویی مه از جایم حرکت کرده نمیتانم. اما این گپها که برای صاحبمنصب بی معنی بود، به کله اش بد خورد و مثل یک سگ دیوانه به مریض حمله برده از یک پایش گرفته اورا بزمین انداخت. اما مریض دم و حرکتی نداشت. منصبدار به دو عسکر امر کرد. آنها از دست ها و پاهایش گرفته و اورا راست و چپ حرکت دادند و همانطور او را بموتر انداختند. آه سردی با فریاد دردناک از گلویش بیرون شد و بعد از آن ازهوش رفت. اعضای خانواده که تماشاگر این صحنه ظالمانه بودند در داخل خانه  ناله و فریاد و گریه را سر داده وخانه به غمخانه تبدیل شد. همسایگان چهار طرف از صدای هیبتناک وبلند، همه از خواب بیدار شده و تصور کردند که یا دزدان بخانه کسی هجوم برده و یا اینکه کسی، کسی را کشته؟
موتر دم دروازه زندان توقف کرد، منصبدار از موتر پایان شده به پهره دار دم دروازه زندان گفت تا به مدیر انضباطی زندان اطلاع دهد باید هرچه زودتر آمده، زندانی مریض را تسلیم شود. شاید چند دقیقه پیش برای مدیر زندان از صدارت  تلفون شده بود که بندی خطرناکی را می آورند، اورا با رفقایش یک جا زندانی کنید.
مدیر انضباطی هر قدر به عصمت الله خان گفت: بلند شو بلند شو این وخت استراحت نیست اما او به اشاره سر به او فهماند که توان حرکت را ندارد.
در ین وقت مدیر زندان به احمد شیرسرباشی دروازه بزرگ زندان  که او هم یک زندانی بود گفت:  این زندانی مریض را نزد رفقای دیگرش ببر. وقتی عصمت الله خان احمد شیر را دید متوجه شد که با او از دیر زمانی آشنایی دارد، احمد شیر از منطقه "پشد" کنر بود و از گذشته باهم دوستی بسیار قایم داشتند. سرباشی زندان مریض را به شانه انداخته، نزد رفیق هایش برده،  دروازه را باز کرد و او را در حالیکه ناله و فریاد میکرد به اطاق نزد دیگران انداخت و دروازه را دوباره قفل کرد.
مریض از کاکایش خان محمد خان و برادرش شیر محمد خان سوال کرد که ما مرتکب چه گناهی شده ایم  که مارا به چنین زندان سختی انداخته اند؟ آنها به او گفتند: تو این سوال را چرا از ما میکنی؟ این سوال را از کسی کن که مارا در این جا زندانی کرده.

خبر زندانی شدن در لته بند
در پل درونته بعد از چند دقیقه توقف دوباره به راه افتاده طرف کابل روان شدیم، در تاریکی شب موتر ها بسیاربه سرعت حرکت میکردند و از تایر های موتر ها توفانی ازگرد و خاک بلند بود و در عقب آن سرنوشت تباه کننده انتظار مارا میکشید.
ازگریه اطفال و صدای غروغر موتر ها سرود غم انگیز و تراژیکی ایجادشده بود که هیچ کسی مفهوم این سرود پر از درد را نمیدانست بجز داود جاه طلب و دیوانه.
گذشته از نماز پیشین موتر های ما در نزدیکی لته بند در یک قطار توقف نمودند. ما بخاطر رفع ضرورتهای انسانی از موتر پایان شده و نان چاشت را صرف کرده بودیم که یک موتر سبز از کنار موتر های ما گذشته و چند قدم دورتر توقف کرد. شخصی از این موتر پائین شده و بدست بطرف ما اشاره کرد. عبدالکریم مستغنی و منصبدار محافظ ما متوجه اشاره شده در حالیکه لقمه های نان در دهان داشتند جانب موتر شروع به دویدن کردند. وقتی نزدیک موتر شدند با سلام عسکری در مقابل آن شخص در حال آماده باش ایستادند. ما همه از آن بالا شاهد صحنه بودیم که عبدالکریم مستغنی چند ورق کاغذ را بدست او داد. او نظری به کاغذ ها انداخته آنرا دوباره به مستغنی مسترد کرد. موتر دوباره به حرکت آمد. این موتر حامل شخصیت جاه طلب و دیوانه ای مستبد داود بود. مستغنی و برهان الدین لحظه ای در آنجا انتظار کشیدند، وقتی موتر از نظر های ما ناپدید شد، هر دوی آنها دوباره جانب ما روان شدند. وقتی آنها به ما نزدیک شدند، برهان الدین دستمتلش را به چشمانش گرفته بود و هیچ حرف نمیزد. ما از دیدن این صحنه نفهمیدیم که چه واقعه ای رخ داده. صاحبمنصب محافظ ما برهان الدین از لغمان و انسان با درد و با ایمانی  بود. او بزرگ ما گل محمد خان را از ما جدا کرده، در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک میکرد و عبدالکریم مستغنی را زیر نظر داشت، چیز هایی به او گفت. او گفت: این ادم جاه طلب ودیوانه داود به پارچه کاغذی چنین امر کرده که زن مرد و اطفال را با شرایط سخت زندانی کنید.
برهان الدین مخفیانه از مستغنی به گل محمد خان گفت که من حاضر هستم شما را کمک کنم تا فرار کنید و خودم هم فرار میکنم. این برای من شرم بزرگ و بی ننگیست که این همه اطفال بیگناه و معصوم را من خودم به زندان ببرم. اما گل محمد خان این پیشنهاد را قبول نکرده به اوگفت: تمام بزرگان ما در کابل هستند. برهان الدین حتی گفته بود که از لته بند آنطرفتر در عقب آن تپه یک راه بطرف خانه ما میرود ومن آنرا بلدم و راه بسیار نزدیک است. یک انسان با ضمیر پاک و صاحب وجدان هیچگاهی نمیخواهد که مظلومان بیگناهی را در آتش نمرود بسوزاند. بعد ما همه از این امریه محمد داود دیوانه و مستبد اطلاع حاصل کردیم. لاری های ما با سرعت بیشتر به حرکت خود ادامه داد، طنین گریه و ناله و چیغ طفلها و زنان در هر بلندی و هر تپه کوتل لته پیچیده و بیانگر صحنه اسفناکی و بی مانند بود.
در طول راه  صدا های گوناگون ناله و گریه چون سرود غم انگیزی و بی پایانی، مارا بدرقه میکرد. این لاری ها در حقیقت حامل جنازه های جمعی ما بود که تپه ها و بلندی های لته بند هم به حال  ما گریه میکرد.

از راه جشن بسوی زندان
دیگر بود و آفتاب در بلندای کوه در حال غروب، نیمرخ در پشت کوه و نیمرخ دیگربطرف ما، حال زار و غمناک مارا به تماشا نشسته بود که به بازار چمن بکابل رسیدیم. اینجا برای جشن استقلال آمادگی گرفته شده بود مردم مانند زنبورها، سرسام بدور انبار های خربوزه و بدور تبنگ والا ها ،با تبنگ ها روی زانو های شان، تجمع کرده بودند. وقتی مردم گریه و ناله طفل های ما را از لاری ها میشنیدند، از دیدن چنین حالتی متاثر میشدند.
لاری ها به زندان دهمزنگ رسیدند و یکی بعد دیگر داخل زندان شدند. اطراف زندان عساکر سواره در حال آماده باش بودند و انسان چنان فکر میکرد که آنها آماده برای  قتل، گوش به آواز ایستاده اند. انگه و بنگه نبود، به سر لاری های ما ترپال انداخته شد، شب سیاه و پرده ای از ترس بر ما مستولی شد. ما از زیر ترپالها دیدیم که عبدالکریم مستغنی و یک فرد قد بلند بداخل اطاق دم دروازه زندان برای تیلفون کردن، داخل شدند و به وارث فرعون صدراعظم کبیرمحمد هاشم خان ایزک خبر رسیدن ما را دادند. از طرف این انسان منافق و دروغگو هدایت داده شد که : داود خان که حبس شدید زنان و اطفال  را صادر کرده باید همانطور عملی شود! یعنی پسران تاهشت ساله با دختران همرای زنان به کوته قفلی های زندان زنانه ولایت  فرستاده شوند و پسران بالاتر از هشت سال با مراقبت بسیار جدی در زندان دهمزنگ کوته قلفی شوند.


کودکان تشنه و گرمی زده
 ترپالها را از روی لاری ها برداشتند، طفل ها همه گرمی زده و سخت تشنه بودند، هر قدر صدا زدیم آب! آب! صدای های آب گفتن ما به گوش کسی نرسید، چنان تصور میشد که در اینجا یا کسی با نام آب آشنایی ندارد و یا آب را نمیشناسند. یک آدم قدبلند سرخ روی بطرف ما آمد، او مدیر عمومی انضباطی زندان دهمزنگ و مدیر عمومی صنایع زندان بود. او عبدالخالق خان نام داشت. وقتیکه مدیر عمومی لست نامهای مارا از از مستغنی بدست آورد، امر کرد : مردانی که عمر شان بالاتر از هشت سال است از لاری ها پایان شوند! این صحنه بسیار تراژیک و غم انگیز بود، مادران فرزندان خود را به آغوش کرفته سخت به آنها چسپیده بودند و سیل اشک بار بار صورتهای شان را چنان پاک شستشو کرد که از گرد و خاک راه دیگراثری روی صورت شان دیده نمیشد. یک دست طفلهای 9 ساله و 10 ساله بدست مادران شان ودست دیگر شان بدست سپاهیان. سپاهیان  بشکل بسیار بیرحمانه آنها را از لاری ها میکشیدند. بسیاری مادران خود را بداخل لاری ها انداخته و  فرزندان خود را چنان قایم گرفته بودند که ممکن نبود آنها را برضای خاطر از همدیگر جدا کنند. بخاطریکه عاطفه و علاقه مادری مانند حلقه مستحکمی، آنها را محاصره کرده بود و باران اشکهای آنها  فرزندان  شان را چنان غرقاب کرده بود مثلیکه مرغکان دستخوش یک باران توفانی شده باشند. بچه ها چنان دامن مادران را قایم گرفته بودند که فقط بزور امکان جداکردن آنها از همدیگر بزور وجود داشت. مادران از یخن یک تعداد افسران گرفته  و با سپاهیان شروع به زدوخورد کردند. شاهد این صحنه دردناک وغم انگیز در میدانی داخل محوطه زندان نزدیک دروازه عمومی  بجز لاری ها کس دیگری نبود.
نزدیکی های شام بود که کسی بستره ها را از موتر ها پائین انداخت، کسی هم برنج،آرد و روغن و بوره، آفتابه لگند، پتنوس، کاسه، بکس ها و سایر مواد مورد ضرورت را.

سلول های کهنه قلعه ای جدید
ما 32 نفر از طرف عبدالخالق مدیر انضباطی زندان به سر مبصر بخش اختصاصی بنام محمد امین که رتبه تورن داشت تسلیم داده شدیم وبعد از بیرون شدن از دروازه دوم زندان به آن بخش قلعه جدید رهنمایی شدیم که قبل از قبل برای ما در نظر گرفته شده بود. مارا در یک دراز خانه انداختند. وقتی ما 32 نفر به سر مبصر بخش تسلیم داده شدیم از جمله ما 10 نفر کسانی بودند که برای تماشای جشن با ما همراه شده بودند، هر قدر آنها گفتند که برای تماشای جشن آمده ایم و ماهم گفتیم که این ده نفر برای کمک با ما آمده اند و نامهای شان قرار ذیل است: 1- حبیب ماما، 2-دواجان ماما،3-غلام،4-اکبر خان،5-احمد شاه،6-قاضی فضل احمد ماما،7-سلیم،8-شاه پسند،9- عبدالقیوم،10- طالب مشهور به دبلیو دی.
مدیر انضباطی به ما گفت اینها همه شامل لست به من تسلیم داده شده اند، حالا همینجا باشند بعد در مورد شان غور میکنیم   او اضافه کرد مانند آنها بسیار کسان دیگر هم به حساب بیست اینجا آمده اند. ما در نصف دراز خانه بستر های خود را هموار کردیم و باقی اشیای مورد ضرورت را که با خود آورده بودیم به ترتیب در یک گوشه جابجا نمودیم و نیم اطاق را اطاق جای نشیمن ساختیم. عسکر ها و ده باشی ها که در آوردن وسایل مارا همراهی کردند، نیم از وسایل مارا به اطاق سر مبصر بردند و نیم دیگر را به اطاق  ما انداخته و از آنجا رفتند. یک آدم سرسفید با قد بلند، شانه های پهن و بردار، پیشانی پرچین و لبهای بزرگ، داخل دراز خانه ما شد. مارا از بالا تا پایان ورانداز کرده و بزودی بیرون رفت. دهن دروازه سرش ر امثل چلپاسه  بالا و پائین کرده بعد دروازه را بسته و قفل کرد. سکندر خان که جوان با جرئت و چالاک بود، نزدیک دروازه رفته صدا کرد:
 دروازه را باز کو چرا ای کاره کردی؟ در اول شام چرا دروازه را قفل کردی، دروازه را باز کو، زور آور تو یک ادم کلان هستی طفل خونیستی. هیچ کس جواب این جوان را نداد. بعد چند لغت قایم بدروازه زد، مرد ریش سفید پشت دروازه آمده صدا کرد:
مه دروازه را برایتان باز کده نمیتانم تا که امر سرمبصر مخصوص نباشه، مه یک داباشی آدم هستم و شما کوته قلفی هستین، قرار آرام بشینین، غالمغال شما برای مه فایده نداره و مه شماره هیچ کمک کرده نمیتانم.
این مرد سرسفید از لوگر و به حاجی ده باشی مشهور بود. او 15 سال حبس سیاسی را گذشتانده بود. این حرفهای ده باشی برای ما خبر تازه بود که گفت شما کوته قلفی ها هستید. ما نام کوته قلفی را در زندگی نشنیده بودیم و نه تصور میکردیم که کسی پشت کسی دروازه را قفل کند! ما در وطن خود دیده بودیم که اگر خری به خرمن کسی داخل میشد، صاحب خرمن خر را تا زمانی قید میکرد که صاحبش معلوم شود و خساره فصل را تادیه کند.

زندانیان سیاسی مشهور
در دراز خانه تاریکی حکمفرما بود. زندانیان با کراوی(چپلک) های چوبی، در میان اطاق ها و دهلیز در رفت و آمد بودند  و باهم صحبت میکردند. در این دهلیز همرای ما یک تعداد زندانیان سیاسی بودند که هرکدام شان از چهارده تا پانزده سال در زندان را پشت سر داشتند. دو برادر زاده غلام نبی خان چرخی، فرزندان غلام صدیق خان، غلام دستگیر و خالد، ابراهیم صفا، بسمل، میته سنگ ، مولوی یارگل. یک تعداد زیاد دیگر زندانیان شامل کسانی میشد که قبل از جنگ جهانی دوم از مناطق پار دریا ( از آنطرف دریای آمو) و بخارا به افغانستان آمده وخواستار پناهندگی سیاسی شده بودند.  بعضی از آنها از جنگ فرار کرده بودند. تمام آنها بنام زندانیان"مخصوص" در همین دهلیز سکونت داشتند. آنها متحمل بدترین شکنجه ها مانند تیل داغ، سوختاندن با سکرت و زدن با قمچین و...شده و آنقدر ضعیف بودند که هیچ توانی در آنها وجود نداشت. سر و ریش و ناخن های شان رسیده و به پا ها، دستان و گردن های شان، زنجیر و زولانه های ده سیره انداخته شده بود و از راه رفتن نیز محروم بودند.  دراز خانه  ما سه کلکینچه بطرف بیرون داشت. در عقب کلکینچه ها یک حویلی کوچک به نظر میخورد. در این حویلی یک دکان و یک سماوار بود که هردو  به محمد امین سر مبصر تعلق داشت. در همین روز ها در عقب کلکینچه های ما میته سنگ که دوکاندار بود، سکرت، شمع، جارو ها،گوگرد و میوه خشک را انبار کرده بود.
ما چند دانه شمع را روشن کردیم، اما حاجی ده باشی و آشپز سر مبصر آمدند، دروازه را بازکرده و دوگروپ را به هولدر های دراز خانه انداخته و با زدن سوچ، اطاق ما روشن شد. آشپز سر مبصر به ما گفت که سرمبصر مرا فرستاده تا خوراکه های خود را بمن تسلیم کنید تا به آشپز خانه ببرم. روغن، برنج، چای و بوره وبعضی خوراکه های دیگر را جمع کرده به او دادیم، او از اطاق خارج شد و دروازه را عقب خود قفل کرد.

سیل شبش ها
ما هم بسیار مانده و خسته و هم بسیار متحسر بودیم، بستر های خواب خود را آماده ساخته وبه بستر رفتیم، هنوز چشمان ما بسته نشده بود که هر کدام به خاریدن جانهای خود شروع کرده و از همدیگر می پرسیدیم که این چیست؟ ماما قاضی فضل احمد صدا کرد: مه از ریش خود یک جوره شبش کلان گرفتم. حبیبالله خان به اوگفت : ریشت آشیانه شبش هاست صبا آنرا در میدهم. دو صدای دیگر نیز بلند شد: به روی و پیشانی ام  سیل شبش روان است، هر کدام ما به لباس های خود نگاه کردیم، یکی از روی خود شبش میگرفت و دیگری از گوشهای خود. همه روی بستر های خود نشسته بودیم، چراغ را روشن کرده یکی بدیگری  نظر انداختیم ، لباسهای ما پر از شبش های بزرگ سیاه رنگ .حشرات پنجال دار و خسک های کلان بود که هر طرف حرکت میکردند ما از دیدن آنها بی نهایت وارخطا شدیم. درتمام اطاق شبش ها و خسک ها گزمه میرفتند.  در بالا و پائین و دیوار های دراز خانه چنان لشکری از خزندگان مثل سیل در حرکت بودند که در عمر خود نه دیده و نه شنیده بودیم.
سلیم صدا کرد: که ما در برابر این همه شبش و حشرات نمیتوانیم ارام بشینیم تا صبا همه ای مارا میکشد، بخیزیم جارو ها است تمام شبش ها و پنجال داران را جارو میکنیم. با سه جارو بالا و پائین و دیوار ها را جارو کرده و  آنها را چند جای جمع کرده جارو ها را روی شان گذاشتیم. باز شروع به زدن دروازه برای حاجی ده باشی کردیم تا دروازه را باز کند و ما شبش ها و حشرات را از اطاق بیرون بیاندازیم. حاجی ده باشی با دل جمعی صدا کرد:
آرام خو کنین این شبش ها خلاصی نداره ، آستا آستا با آنها بلد می شین، شماره از همی خاطر اینجه آوردن که شبش ها و پنجال دار ها شما ره بخوره. ای شبش ها و پنجال دار ها بسیار انتظار آمدن تان بودن. شما جگر خون هستین اما بر اینا روز عید و خوشیس.
این حرفهای ده باشی برای ما خبر تازه بود، هر چند عذر و زاری کردیم، دروازه را باز نکرد و ماتمام شب مصروف جارو کردن شبش ها و خسک ها و حشرات دیگر بودیم. هیچ یک ما چشم پیش نکردیم، کسی بیدار نشسته بود و کسی هم افتاده بود. تا اینکه ملا آذان ده باشی دروازه را باز کرده به صدای بلند گفت:
هله زود شوین تشناب برین، ضرورت هایتان ره رفع و وضو کنین که تشناب ها بسته میشه.
شبش ها و حشراتی را که  آنجا بودند با جارو بیرون انداختیم. و هر کدام از اطاق خارج شدیم حاجی ده باشی و دیگر باشی ها مارا به تشنابها رهنمایی کردند. وقتی از تشناب دوباره جانب اطاق خود روان بودیم، در دهلیز با زندانیان بسیار شریف سیاسی روبرو شدیم که گفته های شان بیانگر غمشریکی و انسان دوستی واقعی آنها بود. همنوایی و تسلی آنها ترجمان احساس عاطفه و ترحم  آنها نسبت به ما و مرحمی بود به روی  دلهای زخمی ما . چهارده روز را به همین حال در دراز خانه گذشتاندیم. با آذان خروس به تشناب میرفتیم. زندانیان شریف و با شهامت سیاسی همه روزه جویای احوال ما میشدند و با ما اظهار همدردی میکردند که بیانگر برخورد نیک آنها با ما بود.

دعای آزادی
یک روز حاجی سردار باشی به اطاق ما آمد و گفت:
مه شماره یک دعا یاد میتم که شو دسته جمعی از خدا بخایین که آزاد شوین. گل محمد خان لالا که آدم شیخ و پرهیزگار بود، به حاجی باشی گفت: دعا را بما یاد بده! او گفت : بسیار خوب  دعا  تیار ده کاغذ نوشتس، ای کاغذ بگیرین و دعا را از روی او نوشته کنین. دعا چنین بود
                                 یا خالص یا مخلص یا خلاص         بحق یا مهتر خضر یا مهتر الیاس
                                                      خدایا مارا کن از این بند خلاص
بعد از ادای نماز دیگر هرکدام ما از یک سر دراز خانه به سر دیگر آن قدم میزدیم و دعا را با خود میخواندیم. سکندر خان دعا را میخواند که گل محمد خان لالا به قهر شد: دعا را غلط نخوان : که مرا کن از این بند خلاص  بگو: که ما را کن از این بند خلاص
 او برایش گفت: بگفته حاجی دا باشی که ای دعا قسمیست که انسان پس از چند روز از زندان آزاد میشه ، خودش که پانزده سال اس ده زندان هس، چرا خلاص نمیشه، میگویه هر روز ای دعا ره میخانم.
لالا به قهر برایش گفت: تو با حاجی داباشی چه کار داری، خودت دعا ره صحیح بخان.


کوته قفلی ما و همدردی زندانیان
وقتی ده باشی ها برخورد خوب و همدردی سایر زندانیان را با ما دیدند به محمد امین سر مبصر شیطنت کرده و  روابط  نیک زندانیان سیاسی را با ما به او اطلاع دادند، اما زندانیان سیاسی نه از کسی ترس داشتند و نه به این شیطنت ها اهمیتی قایل بودند و تماس شان با ما روز بروز بیشتر و دامن لطف و دلسوزی آنها گشاده تر شد ومارا بدلهای های خود جا دادند. تا اینکه محمد امین خان سر مبصر امر کرد که هیچکس حق حرف زدن و تماس گرفتن با مارا ندارد. در یکی از شبها محمد امین سر مبصر آشپز خود را نزد ما فرستاد:
 دونفر بیایه که حسابهایتان را فیصله کنیم.
 محمد ارسلا خان و محمد نادر رفتند، محمد امین خان به آنها گفت: مدیر انضباطی زندان خبر شده که زندانیان سیاسی با شما صحبت میکنند، از این سبب شدیداٌ امر شده که هیچکس نمیتواند با شما تماس بگیرد و من نمیتوانم شمارا اینجا نگهداری کنم. فردا صبح ده نفراز آن اقارب و نوکران مارا که برای دیدن جشن با ما به لاری ها سوار شده بودند، از ما جدا کرده و به زندان عمومی دهمزنگ انتقال دادند و مارا با سایر زندانیان سیاسی به بخش "مخصوص" فرستاده و کوته قفلی نمودند.

زندانیان مشهور سیاسی
ما به دو اطاق تقسیم  شده بودیم و دم دروازه هر اطاق دوپهره دار از ما مراقبت کرده و صبحها هر روز ما را به تشناب میبردند. به پاهای ما  زولانه های سنگین بسته بودند و شکنجه های گرسنگی  و روانی همه روزه بر ما تحمیل میشد.  چند نفر ما که تازه جوان بودیم و هنوز موهای صورت ما درست نمو نکرده بود، در دهلیز زندانیان دیگرما را شیر بچه ها می نامیدند و نان خود را با ما نصف نموده و با لطف و مهربانی مار تسلیت میدادند. عده ای از این زندانیان سیاسی کسانی بودند که سه سال پیش، آنها را از زندان ارگ اینجا منتقل شده بودند اما یک تعداد رفقای شان هنوز هم در زندان ارگ به سر میبردند. این زندانیان به جرم قتل نایب سفیر انگلیس در کابل محکوم و باید قید با مشقت را میگذشتاند. به امر نادر خان ، شخص محمد هاشم خان صدراعظم و احمد شاه خان رئیس ضبط احوالات باید از تحقیق آنها نظارت می نموند. اینها همه عناصر با وجدان، ووطنپرست، ملی و دشمنان آشتی ناپذیر سیاستهای انگلیس بودند. این آزادی خواهان وطنپرست شامل این افراد میشدند: بابا عبدالعزیز الکوزی قندهاری که یک مرد 71 ساله بود، عمر خان که اصلش از هرات بود و در جرمنی در رشته رنگ آمیزی نساجی تحصیل کرده بود، سرور جویا، فرقه مشرغلام نبی خان هزاره مشهور به چپه شاخ، کاکا علی خان، کاکا امین جان، ترک افندی، وکیل سعدالدین، عبدالغفار مشهور به سرحددار، عبدالغفور، آقای حقیقی که سلمانی امان الله خان غازی بود و یک تعداد زندانیان دیگر.
بابا عبدالعزیز یک متفکر بزرگ، شخصیت ملی و یک وطنپرست واقعی و پروانه شمع آزادی بود. او استاد پخته وتوانای سیاست ملی  و یکی از دشمنان سرسخت و آشتی ناپذیر کسانی بود که از سیاست انگلیس طرفداری میکردند. او یک مبلغ  خودگذر راه آزادی و سیاست ملی بود.
استاد سرور جویا یک مبارز پخته  و شکست نا پذیر انقلابی و طرفدار آزادی وطن، شخصیت عالم و فاضل،صاحب کرکترملی و فرزند جمهوری خواه.
فرقه مشرغلام نبی خان هزاره آدم قد بلند و تنومند با شانه های فراخ، دارای بروتها کج و ترسناک، پیشانی فراخ، بینی بردار و روی گرد مانند یک پلنگ و سینه کشیده، یک افغان واقعاٌ ملی بود.
بابا عبدالعزیز شکنجه ها، رنجها و عذابهای بسیار را متحمل شده بود، بعضی اوقات که کرم سرش تور میخورد، در داخل دهلیز ایستاده شده در حالیکه بند های زولانه های هر دو پای خود را به یک دست میگرفت و اشکهایش روی ریش پاک و سفیدش جریان داشت، با دست دیگر مانند یک سخنور خوب و وطنخواه اشاره میکرد، با آواز رسا، قهرآمیز و اظهار جملات کوتاه میگفت:
ای جیره خوران انگریز، اولاده هندوان، نادر، هاشم، شاه ولی و شاه محمود و پادشاه بی اختیار ظاهر، سردار داود مستبد و نعیم، گوش کنید. به شما میگویم به شما ظالمان میگویم که شما ازفرزندان مجاهد آن افغانانی انتقام گیری میکنید که باداران انگلیسی شما را شکست داده بودند.
ای خانواده غدار و شیطان های لعنت شده، شما تا جائیکه در توان دارید خون این ملت بدبخت افغان را بنوشید اما من از طرف خود اعلان میکنم که بزودی روزی میرسد که ببینیم، فرزندان آن مجاهدین خون شما سگ های دیوانه را بزمین خواهد ریخت.
بعد اشکهای خود را پاک کرده، لحظه خاموش میشد و بعد ازآن با خواندن چند آیه و حدیث دوباره به سخن آغاز میکرد: در کلام خدا دروغ نیست، همچنان در حدیث و گفتار پیامبر صلی الله علیه و سلم . این حرف من نیست، این همه ظلمی که بدیگران روا داشته اید شما خود به آن گرفتار میشوید.
بابا که یک عالم بزرگ اسلام و یک نویسنده بود، با صدای غضبناک ادامه میداد:
ای نادر بچه مکاریوسف! تو به امان الله خان غازی خیانت بزرگی کردی. تو در هندوستان به همه مردم گفتی که من پادشاهی را برای امان الله خان میگیرم. تو با دهن باز گفتی : من پادشاهی نمیکنم ، پادشاهی را برای امان الله خان میگیرم، همه مردم بخاطر او با تو همکاری کردند، تو ادم بی حیا، مکار و دروغگو، چه تعداد از قهرمانان ملی و فرزندان آنها را با غرابهای سنگین در سیاهچال های ارگ زندانی کردی که گوشت و استخوان آنها در سیاهچال های ظلم تو با خاکهای غم آلود یکجا شد. فرزندان شان روزی حساب مرگ آنها را از شما خواهد گرفت و استخوانهای تو انسان مکار و دروغگو را از زیر خاکهای تپه مرنجان، همرا با آن همه خیانت های بی شمار شما خواهند کشید. منافقتها،  ظلم ها و چهره هندویی شما در صفحات تاریخ واقعی ملت افغانستان درج خواهد شد. تو هیچگاهی نجات نخواهی یافت امروز نوبت توست اما فردا نوبت ما ! شما بخاطر خوشحال ساختن  باداران انگلیس خود چه ظلمهای ناروا که بر فرزندان این ملت نکرده اید، در ظلمت جهالت آنها را نگهداشتید، هیچ کس ناجی شما نخواهد بود. ای غلام بن غلام قصر بکنگهم....نادر ! وطن مادر ماست و تو دامن مادرت را بلند کردی، از این سبب ترا حرامی خطاب میکنم.
ای هاشم خصی ،مکار، ریاکار و دروغگو!
ای فراشباشی استعمار و دشمن وطن شاولی!
ای قاتل قتل عام مردم بیچاره شمالی، جلاد خونخوار شاه محمود!
ای گدی کاغذی بیروح و بنام پادشاه بی مسئولیت ظاهرک! تو عیش میکنی و از رنج و حال ملت خبر نداری که حاکمان چگونه بر آنها ظلم و تعدی روا میدارند، لعنت خدا بر تو، تو از نگاه اسلام مسئولیتهای زیادی داری.
ای احمق بی شعور، ای دیواده ای (سروپ) مستبدو نواسه خرده جال  بزرگ، داود!
شما همه از این گفته های من آگاه شوید که آنچه را به مردم این وطن روا داشته اید، گریبان شما را خواهد گرفت.
تاریخ دنیا شاهد است، تاریخ انقلاب کبیر فرانسه زنده است و عملاٌ مردم را بیدار ساخته، با کشتار خلق نجات پیدا نمیکنی، مردم دنیا بی شمارانند. هر آنچه را که خدا در این دنیا برای مردم پیدا کرده ، همیشه به زور و قوت مردم می افزاید. شما مغلوب و ناکام هستین و مردم پیروز!
بلی! همینطور است، خبر باشید و خوب خبر باشید! بازهم اشکهایش را پاک کرده و کمی تفریح میکرد و بازهم در دهلیز با صدای بلند به زندانیان میگفت: شما شاهد این کفتار من باشید که فراموش نکنیم، بعد به دروازه اطاق ما کوبیده و صدا میزد: ای شیر بچه ها! بدلهای خود ترس را جا ندهید حرفهای مرا شنیدید، فراموش نکنید و شما هم شاهد گفتارم باشید. این ملعون ها و ظالمان شمارا در این زندان سخت و تنگ کشته نمیتوانند. خدا شما را هست کرده و در همان وقتیکه تعیین کرده مرگ به سراغ شما می آید! و باز میگفت: شیر بچه ها بخدای تان عقیده راسخ داشته باشید، عاشق وطن تان تا سرحد قربانی باشید و مردم خود را احترام کنید.
برادر ما گل محمد خان که یک انسان زاهد و شیخ مشرب و هر شب مصروف تلاوت قران شریف بود و یا چادر خودرا بسر انداخته ، عبادت میکرد. وقتیکه بابا عبدالعزیز با شور وسوز انقلابی سخنرانی میکرد، او قهر و عصبانی شده و به ما میگفت: این آدم دیوانه شده که اینهمه چتیات میگوید، مغزش بکلی خراب است و حرفهای چتی و فضولی میزند و شب وروز به دشنام دادن مصروف است ، مرا به تلاوت و وظیفه نمیگذارد، آدم و پیر و ریش سفید هیچ از پرگویی خسته نمیشود. اما ما به حرفهای این بابای پیر هفتاد ساله بسیار علاقمند بودیم و هیچ فکر نمیکردیم که ما کوته قفلی هستیم، گفتار بابا ما را به یک زندگی بهتر در آینده امیدوار میساخت و مارا برای مبارزه سیاسی بخاطر ترقی وطن و خوشبختی مردم، شعور سیاسی میداد وبه راه شجاعت و جرئت رهنمایی میکرد.
سرور جویا یک مبارز ملی ووطنپرست انقلابی بود و بحیث استاد، الفبای انگلیسی را به ما آموزش میداد. شیخ بهلول ایرانی یک انسان با حافظه بسیار قوی، یک روحانی، عالم و شاعر بی مانند بود و به ما عربی تدریس میکرد.  بهتر است تا یک نظر کوتاه به چگونگی زندانی شدن شیخ بهلول باندازیم.
این جریان از زبان شخص شیخ بهلول است: در زمانیکه در ایران پدر رضا شاه پادشاه بود و به زنان ایران اجازه برداشتن حجاب صورت را داد، در بعضی جا ها علما و روحانیون مذهبی شورش و مظاهره بر پا کردند، در این زمان منهم در مشهد بودم و در کنار سایر علما قرار گرفته علیه رضاشاه به تبلیغ  شروع کردم.
در شهر های دیگر ایران ناآرامی ها ختم شد اما در مشهد ادامه پیدا کرد و مردم جوقه جوقه از سایر شهر ها به مشهد رو آورده شورشیان ومظاهره چیان را همراهی میکردند، با گذشت چند روز آنقدر مردم به مشهد آمدند که در مشهد دیگر جایی نبود.
شاه با فرستادن اطلاعیه ای از مظاهره چیان تقاضا نمود تا مظاهرات را ختم کنند و در صورت دوام  مظاهره، با زور نظامی شمارا پراکنده میسازیم .او به یک فرقه عسکری هم امر صادر نمود: به آنها هدایت داده بود که در هر مسجدی که شیخ بهلول تبلیغ میکند ومردم در آن جمع اند، مداخله کنند. نظامیان چند روحانی را هم فرستادند تا مردم آرام شوند و شورش را ختم کنند در غیر آن فردا نظامیان حمله خواهند کرد. شورشیان مشهد با شنیدن این خبر برای  روز های بعدی، به تعداد بیشتری به مسجد ها ریختند، من تبلیغ را شروع کردم که بصورت غیر مترقبه فیر توپ شد و یک بخش کوچک دیوار مسجد تخریب گردید به تعقیب آن فیر های هوایی شروع شد، شورشیان وارخطا شده و پا بفرار گذاشتند. عسکرها ئیکه قبل از قبل در بیرون محوطه مقابل مسجد جا بجا شده بودند، مظاهره چیان در حال فرار را  دستگیر و به لاری ها می انداختند. بیشتراز نصف مسجد خالی شده بود، من دعا کرده و در میان سپاهیان روان شدم و هیچ کسی متوجه من نشد، از شهر مشهد برآمدم خود را به سرحد افغانستان رسانیده و تسلیم نمودم. چند روزی در هرات بودم بعد مرا بکابل فرستادند و تا حال در اینجا در زندان هستم، از پنج سال به اینطرف با کاکا در یک اطاق به سر میبرم.
بهلول قصه میکرد: یکی از روز ها در حویلی زندان قدم میزدم، چوچه گنجشکی از آشیانه اش روی زمین افتاده بود، انرا از زمین بلند کرده و به اطاقم بردم. در اطاق یک آشیانه برایش درست کردم و من مادرش شدم، چند روز بعد وضع گنجشکک بهتر شد. پر کشید و روی اطاق به راه رفتن شروع کرد . من با او حرف میزدم و قصه میکردم، او هم آواز میکشید و با صدایم آشنا شده بود.
هر نوع دانه و خوراک که برایش میدادم، میخورد. بعد شروع به پرواز کرد، برایش میگفتم روی طاقچه اطاق بنشین، او می نشست. یک روز او را روی دستم نشاندم، برایش گفتم نباید بپری، اورا باخود به هوای آزاد بردم. بعد برایش گفتم حالا دوباره به اطاق میرویم و تو روی طاقچه بنشین، وقتی داخل اطاق شدیم از روی دست من پرید و روی طاقچه نشست. پنج شش ماه اورا تعلیم دادم هر چه برایش میگفتم همانطور میکرد. من به او بسیارمهر و محبت میکردم و به این باور رسیدم که این گنجشک به مهر و محبت من آشنا شده و تا من به او اجازه ندهم اوجایی نخواهد رفت .
یک روز برایش گفتم: به سرم بنشین بیرون میرویم، من روی تپه(1) قدم میزنم و میدوم و توپرواز کن . به تعقیب صدایم بیا، آنچه برایش گفته بودم انجام داد. پوره یک ماه این عمل را همرایش تمرین کردم. روز دیگر برایش گفتم برو روی آن برج بنشین، صدایش کردم او پرواز کرد و به سرم نشست، بعد به اطاق رفتیم هر چه برایش گفتم انجام داد. منهم مهر و محبتم نسبت به او زیاتر شد، برایش همان صدا ها را میکشیدم که یک گنجشک مادر برای چوچه خود میکشید. یک ماه این تمرین را همرایش کردم. روز دیگر تمام روز با او محبت نمودم، آواز مادر را کشیده برایش گفتم : برو پرواز کن روی برج بنشین سیر و تماشا کن، اگر میخواهی جای دیگری بروی ، برو اما دوباره بیا. به سر برج بنشین و برایم آواز بکش تا منهم برایت آواز بکشم و بعد پرواز کن بیا به سرم بنشین تا به اطاق برویم. سر برج نشسته بود و صدا میکرد، منهم برایش آواز کشیدم، از آنجا پرواز کرد و به سرم نشست.
این گنجشک هر روز صبح از اطاق بهلول پرواز میکرد و بعد از ظهر دوباره آمده روی برج می نشست و آواز میکشید، بهلول به تپه میرفت و آواز میکشید، گنجشک پرواز کرده و روی سرش می نشست.
به عقیده من بهلول را نمیتوان یک انسان عادی شمرد. برای او بعنوان یک روحانی اهل تشیع ، شیعه و سنی مسایل خورد و کوچک بودند، او حتی هندو مسلمان و نصارا همه را مخلوقات خداوند میگفت. او برای من یک شخصیت صاحب کرامت و مرتبت بود.  او از انسانهای دیگر بسیار تفاوت داشت، هر چیزی را یک بار مطالعه میکرد، در حافظه اش ثبت میشد.
این سه نفر با همین شیوه به ما درس میدادند، ما کوته قفلی هایی بودیم که هر صبح ملا آذان دروازه های مارا باز میکردند. محافظین دروازه ما چهار عسکر هزاره بود. فرقه مشرغلام نبی خان چپه شاخ به این چهار عسکر هزاره گفته بود که وقتی شیخ بهلول، بابا و جویا به بچه ها درس میدهند باید دروازه عمومی دهلیز را قایم ببندید که مبصر و سر مبصر ناگهانی داخل دهلیز نشوند و اگر دروازه را کوبیدند، یکی از شما ها باید به آهستگی طرف دروازه بروید و دروازه را باز کنید قبل از آن معلم را از اطاق کوته قفلی ها کشیده ودروازه آنها راببندید که این از مسئله آگاه نشوند. محافظین ما به غلام نبی خان چپه شاخ احترام زیاد قایل بودند و هیچگاهی بی گفتی اورا نمیکردند. آنها به این شکل به ما درس میدادند.
در این دهلیز همراه ما چند تن از بزرگان قوم صافی نیز زندانی بود که آنها هم چند روز قبل به اطاق های ما زندانی شده بودند که نام های شان از این قرار بود:
امیر سلام خان و ملک غلام حسن خان از منطقه بادیل. پدر و کاکای این دو بزرگ قومی در جنگ استقلال در جبهه چترال یعنی در جبهه چهارم از طرف انگیسها به شهادت رسیده بودند. ملک میر باز خان و ملک حیدر خان از باشندگان دره دیوه گل څوکی، که هردو در جنگ گنداو برعلیه انگلیسها شرکت داشتند. ملک از دره مزار وملک الله خان که انسان با ایمان قوی بود. این دونفر هم در جنگ گنداو در زمان جنگ استقلال علیه انگلیسها جنگیده بودند.  این مجاهدین ریش سفید  سه روز پیش از ما به کوته قفلی فرستاده شده بودند. زندانیان سیاسی با آنها هم کمکهای زیادی نمودند.