پیوند امروز (65 سالگی) با دیروز و فردا؟

موضوع اول -  کمی از بخش نخست: « اداره مسئول سالمندان در کانادا برایم تلفن کرد و پیام داد، «شصت و پنج سالگی تو قیام الدین تبریک». پیام مذکور، مرا «در فکر فرو برد» و پیرامون آن (65 سالگی خویش) فشرده چند پاراگراف نوشته و در برگه فیسبوک گذاشتم. بزرگان و دوستانی لطف فرمودند،

                                                              پیوند امروز (65 سالگی) با دیروز و فردا؟    
  بخش – دوم                                                 
  پیام گزاری، ضمن تبریک گفتن «65 سالگی» برایم، پرسیدند:
      (« سیاسیون منفعت طلب [یاهر استفاده جوی دیگر]
  از استعداد خود استفاده میکنند و یا از حماقت دیگران»؟)
  گفتم: فقر فرهنگی، راه به سوی «استحمار» دارد،
  در چنین حالتی، به تحقیق هر نوع بدعتی ممکن است.
 
1، موضوع اول -  کمی از بخش نخست: « اداره مسئول سالمندان در کانادا برایم تلفن کرد و پیام داد، «شصت و پنج سالگی تو قیام الدین تبریک». پیام مذکور، مرا «در فکر فرو برد» و پیرامون آن (65 سالگی خویش) فشرده چند پاراگراف نوشته و در برگه فیسبوک گذاشتم. بزرگان و دوستانی لطف فرمودند، در صفحه عمومی، مسیج خاص، ایمیل و اسکایپ پیام های محبت آمیز برایم ارسال داشتند. پیام های تلفنی نیز به آنها افزوده شد. از پیام گذاران عالی قدر و دوستان محترم، بی نهایت قدردانی نموده و عمیقاً سپاسگزارم. فراموش نکنم، دوستانی ضمن پیام، از برای دریافت پاسخ ها -  پرسشهای مطرح کردند و تنی چند نیز پیشنهادی داشتند. عیب دانستم، پرسشهای مطرح شده پاسخ نه یابند و به پیشنهادات، تمکین نکنم.
2 ، موضوع دوم -  قبل از پرداختن جواب به پیشنهادها و پاسخ به پرسش ها. حیف می دانم، نوشتۀی کوتاه، وزین، با ارزش و بلند بالایی، جناب پرتو نادری (نوشته هایش خوشم می آید و به اکثر نوشته هایش سخت دل بسته ام، حتا مهر می ورزم) هم میهنم را، در سرلوحۀی این بخشی از کار خویش، جاه و منزل نه داده باشم. و نادری بلند قامت و فراخ شانه می نویسد:
« من سگ « یون » را به کرزی و اشرف غنی برابر نمی کنم. آن دو منافقان بزرگ اند! یون فاشیست بزرگی است؛ اما صاف و صادق. مرد استوار در راه خویش. جنید بغدادی پای آن دزد را بدین سبب در چار راه بغداد بوسیده بود.

        یون ! من هم دست ترا می بوسم؛ چون راهی را که برگزیده ای ؛ سر خود را بران خواهی کرد!!!  

     یون عزیز من !
  دوست من !  

   خدای تو پشتون است !  ییغمبر تو پشتون است ! انسانیت تو پشتون است ! می اندیشی که حتا خدا، جهان را برای پشتون ها آفرید ! تو چقدر بزرگی ! که حتا دیوانه گی های عصمت قانع را هم می توانی تحمل کنی، چون او به اندارۀ یک سطر تو هم نویسنده نیست، او ریزه خوار خوان گستردۀ اندیشه جهان نژادی تو است ! یون من ! یادت هست که برای تسلیت علی سینا [*] به خانه ام آمدی و چهره ات اندوه بزرگی داشت ، تو آمدی؛ اما بسیاری ازتاجیکان نیامدند، [**] حتا شماری شاعران و نویسنده گان شان هم. من از همان روز دیگر تاجیک نیستم؛ پیش از آن که تاجیک باشم؛ انسانی هستم که به زبان فارسی دری می نویسم. یادت هست که در هند با اشاره به خانمم می گفتی پرتو! متوجه خواهرمن باش که در کنارت در این سفر خوش باشد و دق نیارد! یون! تو مرد با اصولی هستی! باور کن اگر روزی فاشیستت شوم ترا به پیمبری بر می گزینم !») {از برگه شناسنامۀ مأمون}

3، موضوع سوم -  پیام گزار دیگر پرسیدند. این نبشته: «دلگیر نباش، از مرغانی که نزد تو دانه خوردند و نزد همسایه تخم گذاشتند، ایمان داشته باش به روزی، بوی کباب [گوشت تن] شان به مشامت می رسد.» از کیست و منظورش چیست؟. شما (قیام الدین) چرا؟ در سر آغاز یادداشتهای خود، برای شصت و پنج سالگی خویش، آن را برگزیدید؟   
پیام گزار محترم، نوشتۀ که شما از آن یاد کردید، متعلق به برگۀی جناب عبدالودود «نایل» لاجوردین شهری است. راست گپ، خیلی خوشم آمد. و دیدگاه نویسنده، متوجه آنهایست، درافغانستان زاده شدند و یا افغانستان تبارند.از نعمت های مادی و معنوی کشور-  خود، خانواده و نیکانش بهره جستند، از آب وهوای کشور بهره بردند و از برکت مالیه دهنده گان آن درس خواندند. با تأسف به هدایت و فرمان بیگانه گان، مادر میهن و فرزندان آن را، به خون و آتش کشیدند. زمینه یورش تجاوزگران را به افغانستان یکی بعد از دیگری فراهم گردانیدند. همچنان پای لشکریان بدون یونیفرم و شبکه های افراطی و مافیایی رنگارنگ را به سرزمین مادر میهن هموار ساختند و هنوز هم، به نفع دشمن علیه میهن و مردم ما، شمشیر دارند.  نویسنده ادامه می دهد، ای میهن! دلگیر نباش، نمک و محبت تو ناخلفان را، در کرایی همسایه، بریان خواهی دید و تو (مردم میهن) بوی سوختن گوشت های بدن آنها را، استشمام خواهی کرد... 

اینجانب، دیدگاه نویسنده را با شرایط گذشته و امروز کشورمان، همخوان یافتم. از همین منظر، در سرلوحه بخش – نخست «شصت و پنج سالگی خویش» جاه دادم...

4، موضوع چهارم -  در یکی از پیام ها، ضمن پرسشها، پیشنهادی اینگونه مطرح گردید: کاکای قیام الدین قیام، دیریست نمی نویسید... اگر نوشته های (روزهای ٧ و٨ ثور را به یاد دارم) و (بار دیگر بهار آمد، او*[باقری] در خاطره ها باقیست؟!) ناتمام خویش را، چه بهتر به اتمام رسانید... در ضمن، پرسشهای دارم، اگر موافق باشید مطرح سازم. برای دریافت موافقت شما، لحظه می شمارم.
پیام گزار ارجمند! ممنون حسن نظر شما. درست هست، نوشته های ناتمام اینجانب، می بایست به اتمام می رسید. حتا نوشته های نشر شدۀی قبلی نیز قابل بازنگری اند. باید همه انجام می شد - مگر نشد. فشار نامتعادل و عمدتاً بالا و توصیه دکتر معالج سبب گردید، تا فعالیت فکری خویش را موقتاً بطی و در حالاتی متوقف سازم. از این خاطر، ادامۀ قسمت های از هشت به بعد « روزهای  ٧ و ٨ ثور را بیاد دارم» نشر ناشده ماند. همچنان «بار دیگر بهار آمد، او*[باقری] در خاطره ها باقیست؟!» موقتاً به تعویق افتید.  اما پنهان از نظر دکتر معالج، نوشته های «سازمان ما چگونه تقسیم یا پارچه شد»، «متن سخنرانی در همایش سی و پنجمین سالگرد جاودانگی محمدطاهربدخشی)، پاسخ به پرسشهای آقایان، مهندس امان!؟ و اسکندری. همچنان مبنی بر هدایت بخشی از رهروان م. ط. بدخشی در کانادا، جواب به نوشته داکتر «طبیبی» یکی پی دیگر به نشر رسید. مجموع این نوشته ها در گدام تارنمای «خراسان زمین» و سایت «گفتمان» انبار شده، اگر علاقه داشتید، قابل دسترسند.  در مورد پیشنهاد مشخص شما، برای پاسخ دادن به پرسشها - چارباید و ناچار باید گفت -  بلی، در خدمت هستم. با درنظرداشت حکم دکتر معالج و از نظر او پنهان، آهسته آهسته مگر پیوسته.
                                                                                                                                                        
5، موضوع پنجم - همچنان علاقه مند چند از برای بازگو کردن خاطرات جالب و شنیدنی از کشورهای افغانستان، تاجیکستان و کانادا، تاکید ورزیدند. بایدعرض کرد، تجارب شصت و پنج سال (شروع از حاکمیت محمد ظاهرشاه تا حالا، فراز فرود زندگی افزون بر مهاجرتها) کم نیستند. برخی جالب و حماسی، شماری ترادیژی، بخشی کمدی. مگر همه برای من، از شیره جان مایه دارند و زیادی از این خاطره ها را، یکی پس از دیگری خواهم نوشت و با شما شریک خواهم

ساخت.
 اشاره: رسیدن به کشور کانادا. شاید به برخی از دوستان، تازه گی داشته باشد و ممکن سوالاتی در ذهن بعضی وجود داشته باشد، که جمعیتی چگونه راهی کشورای مخلف از جمله کشور کانادا شدند؟ چگونه زیست داشته باشند؟. این بحث هست دراز دامن.  همینجا - خیلی کوتاه و کمی به عقب برمی گردیم. قبل از سال ۱۳۸۰خ بخشی از خانواده های بدون سرپرست و مریض های صعب العلاج، همچنان خانواده های دارایی کیش مسیحیت، خانه وار و پنهان از نظر دیگر مهاجران (برای جلوگیری از ازدحام) توسط یو این اچ سی آر-  سازمان ملل متحد، از کشورهای شوروی سابق از جمله تاجیکستان، به کشورهای اروپایی (خصوصاً کشورهای اسکاندیناوی ) و کشور امریکا، در چند نوبت منتقل شدند. به همین ترتیب جماعت بزرگی از اسماعیلیان، از طریق دفتر آغاخان (امام چهلنهم اسماعیلیان جهان) به کشور کانادا انتقال یافتند.                                                                                             باعملیات نوعی تروریستی در سال ۲۰۰۱م در امریکا و به دنبال آن با آمدن تحولات در افغانستان، جمعیتی از مهاجرین افغانستانی، از کشور تاجیکستان و برخی از کشورهای دیگر از طریق ملل متحد به افغانستان برگشتند. مابقی بنا به هر دلیلی برنگشتند. این جماعت باقی مانده، با درنظرداشت کیس (سابقۀی جرمی، سلاح به دست غیر قانونی، شکنجه گران رژیم ها و... در افغنستان نباشند) بعد از یک پروسه پرسش و پاسخ دشوار (انتریو) در جماعت های چند فامیلی، در مدت چند سال به کشور کانادا (با مصرف کمکی قرضه دراز مدت دولت کانادا) انتقال گردیدند.

6، موضوع ششم - یکی از تجارب: خانواده اینجانب نیز، جز همین انتقال یافتگان بود، که به تاریخ  ۲۰۰۴/۱۲/۷ م در شهر کوچک لندن انتاریو کانادا، جابجا گردیدیم. دو و یا سه ماه پس از اقامت، برای انجام کار جسمی و دریافت مزد معاش با راهنمایی یکی از دوستانم ( جناب عبدالعزیز ارگو، پیش از ما آنجا زندگی داشت و تجربه اش بیشتر بود) یکجا باهم برای کار کردن به فارم گلپروری رفتیم. اینجا (کانادا) معمول است، در جریان هشت تا دوازده ساعت کاری، دو یا سه مرتبه به مدت کوتاه، تفریح (بریک تایم) دارند، تا مزدبگیران (کارگران) رفع حاجت کنند. معتادان سکرت ، سکرت دود نمایند. تشنگان آب بنوشند و گرسنه ها غذا صرف نمایند. من با فرزند خود، همچنان دوستم با فرزند خویش، در اولین تفریح و اولین روز کاری، گرد میزی برای صرف ناشتا با هم نشستیم. هموطنی (سابقۀی استادی داشتند) نیز همراه فرزند اش با ما ملحق گردید، هر یک آنچه داشتیم روی سفره (میز) گذاشتیم.                                                                                                                                                                                 دوستم گفت، حال از غذای من - استفاده کنیم و در تفریح دوم، نوبت غذای شما، ما هم چنین کردیم. استاد همنشین گرد میز صدا زد، هر کس از غذا خود استفاده کند، نباید در جان یکدیگر زَد، مترادف همین جمله، چند جملۀی دیگر گفتند. متوجه شدم استاد پهلوی فرزندش، جدا از هم و هر یک آنچه خود دارند از آن میخورند. من برای استاد گفتم، استاد! ما به رسم وطن، از مجموع غذا (غذای یکدیگر) با هم استفاده میکنیم. استاد، به حرفهای قبلی خویش تاکید ورزید، اسرار و پا فشاری هم کرد. برایش گفتم، استاد عزیز! سرزمین من و تو، سرزمین عیاران و سخاوتمندان است. شنیدگی دارم، کسانی بنا به ضرورت، یکی به دیگری خون دادند و خون میدهند. حتا و گویا، اگر گوشت بدن نیاز بوده، چاقو را برسم اجرا به ران پای خود برده اند.داستان دیگری داریم، یاری به هم یار خود گفت، بِمُر، اگر جانب مقابل نه مُرد – پای خود را به رسم مُردن دراز کرد و یا اکت مُردن را نمود. استاد گفت، همه اینها افسانه است.
                                                                                                                                                                                          7، موضوع هفتم - راستی، مرا غصه گرفت، سخت اندوهگین و مایوس شدم. از خود پرسیدم، آیا ممکن باشد، استاد، یعنی انسان پرور و انساز ساز (وظیفه اش همسان رسالت پیعمبران رهنمایی است) در سن و سال پخته، چنین فکر و اعتقادی داشته باشد. باور کردن این مسئله و این دیدگاه برایم نهایت دشوار بود. به هرحال  تفریح بعدی سر رسید، از غذای باقی مانده استفاده نمودیم و سر انجام یک روز کاری به پایان رسید. از بابت کار شاقه خیلی خسته و از بابت گفتار استاد سخت مایوس به خانه رسیدم (راستی اگر پای حرف های استاد، در میان نبود از بابت ثقلت کار، دیگر به فارم گلپروری برای ادامه کار نمی رفتم) در خانه، به صاحب خانه (اینجا خانم ها صاحب خانه اند، عمل خوبی هم هست، چون خیلی خانم ها یا سرشته تر از زیادی آقایان اند) سفارش دادم، فردا سه چند غذای امروز را آماده سازید. پرسیدند خیرت؟ گفتم هیچ، فردا با غذای بیشتر فارم گلپروری می رویم. روز بعد همان فارم، همان تفریح ها، همان میز و همان جماعت گرد میز. من مقداری از غذای داشته خویش را پیش استاد و فرزندش گذاشتم. خوشبختانه استاد، غذا و خوردن غذای من را رد نکرد. فردای دیگر، این کار را تکرار کردم. روز سوم در وقت تفریح، استاد بزرگوار! از خوردنی های خود روی میز پیش من، فرزندم، دوستم و فرزندش گذاشت. همه با هم غذا صرف کردیم. از تهی دل خرسند شدم و مایوسیت روزهای قبلی را فراموش کردم. به خود گفتم، میشود با کمی سعی و کوشش، بالای همنوع خود تاثیر گزار بود. خانه برگشم، دیگر به آن کار شاق برنگشتم،.تبدیل جای کار کردم. بعدها دانستم، در کشورهای مانند کانادا، کس به کسی غذا نمی دهد. چون، اگر تصادفاً مصرف کننده غذا مریض شود، حال غذا دهنده از بابت قانون زار و خراب هست. به گفتۀی جناب عنایت شریف (واقعاً شریف) از «شاک- shock» تفریح روز اول کار، عبور کردم و فهمیدم، راز غذا ندادن به کسی از کجاها سر چشمه دارد و استاد ما، از زاویۀی دیگری به قضایا نگریسته، نه از زاویۀی اصلی و کلیدی آن...
به همین لحاظ مردان خرد می گویند:
/ وقتی خوشحال هستید، قول ندهید /
/ وقتی عصبانی هستید، جواب ندهید /
/ وقتی ناراحت هستید، تصمیم نگیرید /
/ وقتی چیزی را نمی دانید، ارشاد نفرماید/
  در همین ارتباط مولانایی بلخ اشاره دارد:
  «پشیمانی سودی ندارد»
                       
* فرزندجوان وجانباختۀی پرتو نادری.                
 ** نادری گردن فراز! همینجاست که من، خود را شرمنده تو و خانواده تو می دانم، زیرا از حادثه المناک «علی سینا»ی جوانمرگ -  تو، بی خبر ماندم. زمانی از پاره -  پاره زخم های جگر شخص شما و اعضای خانواده محترم آگاه شدم، دیگر خیلی دیر شده بود. ابتدایی ترین عرف قابل قبول و پسندیۀی مردم سرزمین «من» -  «تو»، در همچو موارد همین، تسلیت دادن است که بجا آورده نتوانستم. به تکرار میگویم، شرمنده تو و خانواده تو هستم. باور کن، در جریان نوشتن این چند سطر، عرق شرمندگی از پیشانی من جاریست. پیش چشمم، بابای علی سینا (حضرت محمد نعیم شهی) مجسم شد، سویم دردناک و تند لبخند زد...خوب شد، همین لحظه اشک هایم را کسی ندید، چون در اتاق تنهایی مصروف تایپ کردن این سطرهای غم انگیز و دردآور هستم.
ادامه دارد.