برای دوست عزیزم دوکتور سید موسی صمیمی

چکامه‌ای تازه‌ در سر دارم
بیتابِ بیتابم
گوش تو را طلب می‌کند

سامعه سیاهپوش من این سوی زنگ


 

در انتظار آوازی از گلوگاهٔ خاموش و خفته در خاکت 

بسان زخم ناسورِ سرطانی
در تار و پود تنم رخنه کرده

تنها تار های ابریشمین صدای تو می‌توانند 

عنکبوت بزرگ دروغ را بدارِ تکذیبب بیاویزد 
و ما را از گزند این سرطان خزنده شفا بخشد
دادوبیدادم را بشنو
و با صدایت مرهمی بر سوختگی‌های تنهایی‌مان بگذار،
چگونه باور کنم  
مرگت بسان زندگیت 
سنگین‌تر از کائنات است

فریادِ رهایی‌بخشت از زنجیر حقارت خود ساختهٔ انسان
به‌وسعت آزادی ناکرانمند است

ناشنوایمان کردی 
به گل‌افشانیِ گل های آوازت محتاجم
مگو که اژدهای مرگ 
بر باغستانهای سبز قلم
وبر صحیفه های سپید کاغذ
پرچم سیاهٔ خشونت برافراشت 
مگو که واژگان صمیمی را
از دیوان عاشقانه وجود
به شعله های سرکش اتش داد

ما برهنه‌گان از نفس افتاده‌ایم 
آتشی که از اندام تو شعله کشید 
ما را فراگرفته است
می‌سوزیم
در خیابان‌ها
در خواب‌وبیداری

میسوزیم با کتابهای 

که برگ برگ آن 

افروزینه شعله های آتشِ سینه‌ای ماست
مگو که بادِ نبودن
بر خرمن بودن چیره شد

بلوغِ دستانِ مهربانت
بر گیسوان کودکی تلخ روزگار
بی‌تو تمام، طفل صغیریم
بر چار راه فقر تفکر
بر چار راه فقر مهر 

ما که حتا در کاشانه هایمان
میسوزیم در آتش تنهایی
نبود صمیمیتی را 
که بر زخم های سوخته بیکسی مان مرهم بود 
چگونه بسر کنیم 



*********


تو باد بر بادبان زورقهای بودی

که میرانند روی آبِ حیات
خمپاره های پندارت
در ستیزِ خرد با جنون

بر تارک بازرگا‌‌نانِ اهریمنِ دین فرود آمد
باری، ترا به واژگانِ زلالت سوگند میدهم 

این واپسین سروده‌ام را بشنو
بی تو 
طنین فریاد‌هایم را به کدامین کوه بسپارم

اکنون که تو بر هودجِ بنیان‌سوز ستم 
از کهکشانی به کهکشانی در سفر هستی
و از جادهٔ مروت پا برون ننهادی

با شهابِ سرکشِ باور های روشنت
مهربانی تبسم را
به لب های بی‌لبخند‌ 
باز خواهی آورد

*********

در انجماد این فصل منفور

که گریز از آرما‌ن، خط غالب زمان است 

پاسداران پنجره های نور و نوید 

در پیلهٔ تنهایی 
مرگ پروانه را سوگوارند
بارقه های فکر تو کسوت آذریون بود 

بر این پیکر های بیکاره،برهنه از پرسش  

که عمق روحشان از را‌زِ طراوتِ حیات خالیست

و غرور و ثمر هستیش 

فقط در شبکه های اجتماعی 

در انحطاط شرمگینی تنزیل یافته‌است 

وتمام نگین انگشتر نو آوری هایش 

الماس‌های تصنعی از کورهٔ سردِ دیجیتال است 

که برای ارضای ذهن های کوچک خویش 

بر انگشتانِ بی‌استخوان خود آذین بسته‌اند
 
******
 

تارم جاوید تاریخ
آیا خوشه‌ای انگور یادت را پاس خواهد داشت؟

من هرگز نمیگویم خدا حافظ 

ای همنشین روزگاران خموشی

ببین
که خارهای خشونت،
چه‌ناهنجار رفتنت را پایکوبی می‌کنند 
و عشق،
معشوقی تنها
در مراسم سفرت به کهکشانهای دور‌
در لباس سیاه 
سوگوار است
به‌یاد داری 
که هر سروده‌ام را اول برای تو میخواندم 
رفتی و یتیم کردی شعرهای کودکانه‌ام را
 
******* 

ایستاده‌ایم به آستانت
ای های کلیم‌الله

ده بار عصمت نامت را بفرمان انسانیت 
بر کتیبه های عهد عتیق دیده‌ام

باز با عصای قلمت معجزه کن 
و این بار، ما به‌درگاهٔ تو تکرار می‌کنیم ارنی ارنی 
نگاه کن به ما سنگپاره های ساکتِ طور سینا

که افتاده در این بیابان خشک و بی‌آب، تنها

ترا سوگند میدهم به توراتت 
مگو لن‌ترانی لن‌ترانی 
تا از دیدارت آب شویم، آبِ روان شویم، تازه شویم
 
*******

تو صنوبری که با نجابت نور 

میبرد سکوت سبز خویشرا تا ترنم رنگ‌ها 

و نگاره های روشن پندارت

بر رواق گاهنامه هستی

تاریخ مرگ را از کارنامه‌ای زندگانیت 
فروبسترده‌ است
         
بر سنگ مزارت 

تنها 

تاریخ میلادت را حک باید کرد
        
ماندگار است،    
          
 پایندان روشنایی‌ها‌ست 
                               
 نامیراست 
                                    
 آنکه مینگارد
 


اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان