اپوزسیون شرف باخته
د رجهان لوای بی شرمی ا فرا شته
معجرشرم زرخ شوم خود برداشته
گشته تسلـیم به اغـیا ر سپر ا نداخته
د لش از غا یت ذ لت بسی بگـداخته
د رجهان لوای بی شرمی ا فرا شته
معجرشرم زرخ شوم خود برداشته
گشته تسلـیم به اغـیا ر سپر ا نداخته
د لش از غا یت ذ لت بسی بگـداخته
ای مشتاق نرگست ساکن و سیار ها
درنسخه ای مژگانت خوابیده بیمار ها
شب مهتاب نیست دزدانه ممکن عشقبازی
بوسه های پنهان رادیده اند دیوارها
تا چند کشی طفلکا ن اسرا ئیل
تا چند کشی نورسا ن اسرا ئیل
زان روزبترس برسرتوریزند
حجارۀ مرگ زآسمان اسرائیل
اولی جلال .
چرا ای ناجوان گل می فروشی
بهای جان بلبل می فروشی
مگرش دزدیده ای از خارزاری
اینچنین زود وعاجل می فروشی
جنگ و افـراط و ستم در آسیا آورده اند
دکترین شـوک و بحران و بلا آورده اند
با هـزاران شـیـوه امنیت را ویـران کنند
کشت وخونِ فاقـد صلح وصفا آورده اند
به فردوس تحفهء دل میفرستم
به کوثرشربت گل میفرستم
به لندن آیتی از هجر خاطر
به کابل سوز دل میفرستم
آنـچــه ازدوری مـیـهـــن دل نــارام کـشـیـــد
کـی تـوان گـفـت کـه ازچـرخـش ایـام کـشیـد
سرازآن روزکـه پـایــم زحـریـمـش شــد دور
چه مصائب که به هـرصبح وبه هرشام کشید
من آن مورضعیفم کزواماندگیهای راه
دست به لعاب دهن زده بسر میمالم
تاسازیم هموار ره جوانان نو پرداز
داستانست سرپت وواز،شنونده میپالم
زدوریت وطنـم،سـالهاست قـرارم نیست
کـه ازفـراق تـوفصل بهار، بهارم نیست
چـسـان لاف مـحـبـت زنـم بـه دوری تـو
کـه درحـریم وصـال تـو کـاربـارم نیست
ادم از خرد ورزی به خدا میرسد
لیک ازجهل،به علیت خطا میرسد
درتوفان نفس چاره راازسرپنجه جوی
کارت آخرازقطره به دریا میرسد
شب یـلـدای روزمــرد م مـا
چه شود گــرم زآ فتا ب شود
ماه سعا دت پشت میغ نها ن
چه شودپاک رخ مهتاب شود
بمـرده رحم و عـواطف و داد انسانی
بـرفـتــه عــدل و مـدارا ز یاد انسانی
به روی دست پدر کودکان زنند پرپر
بکُـشـتـی مـادرک نـامــراد؛ انسانی؟!
ای زبان فارسی ای در دریای دری
ای تومیراث نیاکان ای زبان مادری
درتوپیدا فر ما، فرهنگ ما،آیین ما
از تو برپا، رایت دانایی و دانشوری
هرکسی را وطن،جنت الماوای اوست
حفره تاریک مور شهرزیبای اوست
بلبل سرشاررا با تخت شاهی نیست سو
بسترخشن خارها دلــکشای اوست
نکند جنگ با ز گریختگی
با هزا ر امتیا ز گریختگی
گرد نش پَت وسرا فگـنـده
نشود سر فرا ز گریختگی
هری ز خنجر خشـم طبیعت افگار است
دل فـسـردۀ اهـل هـرات خـونـبــار است
خمـوشـی از دل فـوشـنج می زنـد فـریاد
که پاره های جگرزیر خاک و آواراست
عـزیـزان یـاد مـیهـن دل، بـرم سوخت
سـراسـرجـانــم وبــال وپــرم سـوخـت
از ایـن آتـش کـه هـجـــران دردلــم زد
هـمـه روح وروان،پـا تاسـرم سـوخـت
ای از فـراق کـویـت،دل گـشــتـه داغ دیـده
سختـی دوریــت را،کـس درجـهــان نـدیـده
همچون تومُلک زیبا،ازباغ ودشت وکوه ها
مخـلـوق نـدیـده هـیـچ جـا،خالـق نـیـافـریـده
خیال آمیز کردم قصه های شوق گیسویی
شـنـیـدم از شــمال خـاطـراتی نغـمۀ بویی
نشد در کام دل از نوش لبها بادۀ شوقی
شـدم مجروح درد و داغ تیغ تیز ابرویی
عـشـق با راز بقـا آهـنگ دل را سر کند
مردوزن را تابه فرگشت شدن همسرکند
جـذبۀ عشق و صداقت را رفاقت پرورد
نـطــفـۀ مهـــر پـدر را کـودکِ مادر کند
کعـبـه وخا نۀ خداست وطن
پاس ناموس وطن دارچوجان
گرامــی ما د ر ما ست وطن
تاج سر قـوت قـلـب نوربصر
عـمـرم گـذشـت ومـیهــن ما، مـبتـلا هـنـوز
درجـنگ خـانـه سـوزو،هـزاران بـلا هنوز
خــیـلـی فـزون گـشـتـه تـظــلـم بـه کشــورم
تـاچنـد کشـیـم زدســت پـلـیـدان جـفـا هـنـوز
جـز امـیـد زنـدگانی در سـر پندار نیست
غیر نیکی و صفای دل در گـفتار نیست
مهر زیبای خـرد پـرتـو فـشـانی می کند
جز لباس روشنایی در بـر کـردار نیست
چکامهای تازه در سر دارم
بیتابِ بیتابم
گوش تو را طلب میکند
سامعه سیاهپوش من این سوی زنگ
آیینهٔ آیین دریا
کلمات سوگوار
دوشیزگان عزادارِ واژه و تصویر
بیرقهای سیاه آویختهاند بر کریاس کاخ بلند زبان
اگرا زغصۀ د یدارننا لم چه کنم
وزغم واندوه بسیارننا لم جه کنم
بی پرسیمرغ ونوشدارودیداریار
ازسردرد چو بیمارننا لم چه کنم
خدا را از طلسم خشک افراطی برون سازید
ز بنیان کاخ تاریک تعصب را نگـون سازید
کتاب باز هـسـتی را به چشم پاک دل خوانید
رها از بند تزویـر و خرافات و فسون سازید
هنوز در دل فـرهـاد نقـش شیرین است
که صخرگان کهن بیستون رنگین است
به کاخ و بارگۀ خـسروی چه می نازید
که عشق پاک ومحبت داد مسکین است
پیرگشتم
خـداوندا! زمـلکـم دورگشـتـم
به صد درد وبلا مهجورگشتم
بـه یـاد کشــورزیـبای افـغان
شدم پیروبسی، رنجور گشتم
بیا که تازه کنیم رسـم عهـد و پیمان را
پـر از گلان محـبـت کـنـیــم دامـان را
به گـوش دل شـنویـم نغمۀ سحـرگاهان
ز قـعـر شـب بـدرآریـم مهـر تـابـان را
چه جلوه ها که ازعشق درنهان دیدم
طپـیدن دل صد پـاره را عـیـان دیدم
کـنــــار آب گــشــودم دفـتـــر دل را
سکوت خلوت آن را پراز فغان دیدم
چار نـیـروی حیاتی زیـر بنای عالـم است
نیروی پنجم اگرچه در میان شان کم است
جـذبـۀ اوزان و مقـناطـیس را آزمـوده ایـم
در دبسـتان قـدیـمی مثـل حُکـم حَکَـم اسـت
آن آســمـان صـافـت، روی جـهـان نـدیـده
آب وهــوای مـیـهـن،گِــرد جــهـان نـدیــده
کـوه هـا ودره هـایـش،بـیـحـد دلپـذیـراست
درپـنــج قـــاره ایــزد،مـثــلـش نـیــافـریــده
به گـوش دل شندیم نغـمه هـای قلب شیدا را
به لـوح دل کـشـیـدم جلـوۀ تصـویـر زیبا را
زقول و وعـدۀ جانان کنم احساس وحدت را
دل صد پـاره می گیـرد پیام شـوخ رعـنا را
بـدر مـاه دیــدم عــذار مـه لـقـا آمد بیاد
در غـریـبـی هـا نــوای آشــنـا آمـد بیاد
پای رقص زهره دیدم تاکه پایکوبی دل
عـقـد پـرویـن در گلـوبند ســما آمـد بیاد
به چند رنگ و رقـم آسـمان را دیدم
نــــوای بـــرکه و آب روان را دیدم
به روی آب دمی بـود جرجر باران
هـوای سرد و شـمور وزان را دیدم
ای دوســتان برای صلـح وطن، دعا کنید
خـاک وطـن زلـوث پلـیـدان، صفـا کنـیـد
حـق مـادر وطـن، ای یـاران هـمـوطــن
بهــر خــدا هــرچه توان است، ادا کـنیـد
دانش ار ابعاد هـستی را هـویـدا می کند
بُعد مفـهـوم وسـیـع و تـازه پـیـدا می کند
بُعد اول تا سوم درچشم انسان جلوه کرد
بعد چارم را زمان در ایده خوانا می کند
ترک مـی ازبیـم نما ز نبا ید کردن
ازبـا د ۀ عشق د ل سیـرا ب بکـن
ا ز بهـر نسیه نیـا ز نبـا ید کـرد ن
هـوای تـازه بـه طبع سـازه چـه دلـنـوازه دریـن بهـاران
نـوای بلبل بـه شـاخـۀ گل شـمیم سـنبل شـکـوفـه سـاران
شکوه نوروزشده دل افروزبه بخت پیروزمبارک امروز
چه جـشـن شـادی گـزیـده یـادی گل مـرادی بـرای یاران
استقبال ازشعرمرحوم صوفی عشقری با مطلع:
عمرخیال بستم یار آشنائیت را
عـمـری وصال بستـم،میهـن جدائیـت را
شایـد بخـاک بردن،این رنج دوریـت را
دورازبرت بگشتم،من خواروزارِغربت
جهان بـه محور یک قطب ناهمآهنگ است
حریص سلطه که با دیگران درجنگ است
جهان به قبضۀ دو قـطـب نیز محـدود است
به دسـت آز دو قـدرت سوتـه و دنگ است
بی زور فغان خلق به خدا نمی رسد
سیل سرشک خلق به دریا نمی رسد
آ ن لعـل شبچـراغ خـون سیا وشا ن
بی سوزبی گداز به صهبا نمی رسد
دل گم گشته را از هر دیاری جستجو کردم
نشد پیدا اگرچه عالـمی را زیر و رو کردم
شـنـیـدم نـالۀ تاریـخ و فـرهـنگ و تمـدن را
بهررنگی بهرجایی و هـرشکلی نمو کردم
بـر شکـن زولانـۀ احـکام بی بنیاد را
دورکن از ذهن انسان جبرواستبداد را
پاک کن قانون خاخام رازاوراق کتاب
در جهان نـو ز نـو آغاز کن میلاد را
جنگ آب و معدن و تریاک را در می دهند
مافـیــا را در لـبـاس دین کر و فر می دهند
قصۀ تریاک چین و قحطی و تریاک فارس
گویی در اشکال نـو رنگ مکـرّر می دهند
ای شب صبح شوکه صبرم تمام شد
زمـا ن قـعـده رفـت ا یـا م قـیا م شد
موریا نه میخورد جگروقلب تیغ را
شمشیر بسکه بنـد بـه بنـد نیـا م شد