جنگ آب و تریاک
جنگ آب و معدن و تریاک را در می دهند
مافـیــا را در لـبـاس دین کر و فر می دهند
قصۀ تریاک چین و قحطی و تریاک فارس
گویی در اشکال نـو رنگ مکـرّر می دهند
جنگ آب و معدن و تریاک را در می دهند
مافـیــا را در لـبـاس دین کر و فر می دهند
قصۀ تریاک چین و قحطی و تریاک فارس
گویی در اشکال نـو رنگ مکـرّر می دهند
ای شب صبح شوکه صبرم تمام شد
زمـا ن قـعـده رفـت ا یـا م قـیا م شد
موریا نه میخورد جگروقلب تیغ را
شمشیر بسکه بنـد بـه بنـد نیـا م شد
کابـل زیبـای مـا بـا خـواجه صفاء نازنیـن
درنـظـرآیـد مـرا،مـانـنـد فــردوس بـریــن
میـله هـای ارغـوان،درخواجه صفاء کابلم
یـادگــاررفـتـه گـان مـابـود،خـیـلـی مـتـیـن
ای وطــن دورازبـرت،دردهـجـرانـت بـمـیــرم
بـاد صـدجـانـم فــدایــت،بـریـتـیـمـانـت بـمـیـرم
اشـک مـظلـومانـت نمـوده ایـن دل دورازوطـن
لاله سان غرقه به خون،اشک مظلومانت بمیرم
نوای بلبلان
وطنداران وطن ازدسـت مارفت
جمعیِ شیرمردان ازدسـت مارفت
گرفته ارگ مان کلمرغ وزاغان
نـوای بـلـبـلان ازدسـت ما رفت
نـشـد کـس با دل تـنـهای تـنـهـا آشـنا آخر
به تـنـهایی گـرفتم خـو بسی تا ناکجا آخر
ز دل جوشیده رویا و تخیل آنچنان گویی
که مـی گـیـرد تمـام عـالـم بی انـتـها آخر
بسوز د رآ تش بیـد ا د خونین
جنایت پیشه ملک گشته نفرین
کنون تند یس استعـما ر سوزد
د رون آ تش سرشا ر ا ز کـین
بیا بپا بخیـزیم
ازبهرحق ستیزیم
بهر رفاه عـدا لت
خونی زکس نریزیم
چشم هستی چهـرۀ خود را تماشا می کند
ذرگان را در دل امـــواج پـیــدا می کـند
گوش دل با تارهـای ساز هستی آشناست
نغـمه هـای بی نهـایت را هـویـدا می کند
وطن عشقم کا بلستا نم هستی
تو یا د گا ر آ زاد گا نم هستی
با این جسم علیل وزاروخسته
نمی گویم وطن توجانم هستی
خـزان رســیده بـیـاد بهــار دلتنگم
گل مـراد چمن نیست در فراچنگم
فلک مگر دل صدپاره را نمی بیند
که می زند چوطفلان تندخو سنگم
تصویرتووقلب فگا رت چه نما ید
گیرم جها ن یکسروتن آینه گرد د
فریاد دل وحا لت زارت چه نماید
دستگاه جهان جمله فراراه توآرند
عمريست اميد دارم ديدووصالت،مادر
خواهم زخالق خويش آب وهوايت،مادر
ترکت نمودم آخر،ازفرط ناتوانی
روزوشبم بيادت درخون خضاب،مادر
یزید این زمانه
یزید این زمانه،سیاف خونخوار
نمـوده قتـل، هـزاران مـردم زار
شریکش درجنایت حزب وحدت
نـدارنـد خـوفـی ازپـرسـان دادار
نوید خوش برای همه جهان رسید
بشور شوق بـرفـتـنـد فـتنـۀ طمـاع
کنون فغا ن شا ن برآسما ن رسید
زدُ ور کُـرد شفـتـل نظا رگر بود ند
کلک نقـاش فلک طـرح نگارین آورد
به تماشای خـزان تابلوی رنگین آورد
شب یک لحظه به دیـدار میانروز آمد
نغمۀ زهـره و گـوشـوارۀ پروین آورد
درین خرابه نه د شمن نه دوست آرام است
د رین تنـورسوزان وداغ راحت حرام است
زکا روان تمـد ن هـزا ره ها ست که د وریم
خــدا گــواست که زیمـن وبـرکت اسلام است
بهار
گذر افتاد مرا دیروز ز راهی
ز راهی در وطن، زیباسرایی
به سو جلوهی نقش و نگار بود
به هرسو جلوهگاهی نوبهار بود
قسمت اول
وطن
وطن هجرت مرا ديوانه کرده
جدائيت دلم غمخانه کرده
همه دشت وبيابان کوه وصحرات
که يادش عمرمن، افسانه کرده
یـاد ایـامی کـه درملکم،ظـالمـانـی جـا نـداشت
ترک میهن درضمیرم،هیچ زما نی جا نداشت
هــرطــرف درمـیـهـنـم آزادی گـشـت وگــزار
ایـن خـبـیـثـان پـلـیـد،درکـشـورم مـأوا نـداشت
زنــدگـی را بـاده پـیــمای دل شـیـدا کنید
شور و مستی خودی درساغر ومینا کنید
شـادمانـی نغـمۀ سـاز درون آدمـی اسـت
گـر ز امـواج دمـاغ و راگ دل پیدا کنید
ز دسـت روزه شـده ماه نـو هـلال امشب
چونان ضعیف که باریکترازخلال امشب
نـوای عـیـد ز سـاز فـلـک بـه گـوش آیـد
شراب وشادی وشور وشکرحلال امشب
شیشۀ عمر زمین در دست حرص قدرت است
تا که در دوران ما جنگ اتم در سـرعت است
پیره بارزنگی بـه درب بانک مالی خفـته است
انحصارات درخت چـل صـدا بی بـرکت است
از فـراق خاک پاکم،شـد زمـانی نالـه دارم
درجهان غربتم،صبح هـا وشامم نالـه دارم
نالـه کـردن دروطن،بهتـرزشادی دورازآن
با تمـام بـرتـری هـا،دورزخاکــم نالـه دارم
عشق از دل ها اگر بیرون شود
ظرف خـالی درون وارون شود
دشـمـنی و کـیـنه تا گـردد عـیان
نشستم روی بـال مرغ رویا
ســـفـر کــردم تـا اوج ثـریا
شبی در محفل مهتاب بـودم
بـه هـمـرای دل تـنـهای تنها
کوجوانمردی که چون مرد برخیزد
بهـر نجـا ت خلق به نبـرد بر خیزد
کوجوانمردی که چرمینه سا زدعَلَم
بر ضد ضحا ک به شگـرد بر خیزد
بکا رگاه جهـا لت شتا ب مـی با فند
برای صیـد خلق ها قلاب مـی با فند
برای عذرشکست دشمنان بی وجدان
بسیخ جوروستم ها کـبا ب مـی با فند
بشد چند سال به ملک ما،نيامد جشن نوروزی
زظلم طالبان کرده فرار،نوروزونوروزی
مزارشاه زبيداد يزيدان گشته خاموشی
خدايا ! ملت مارا نجات فرما، زبد روزی
بهار آمد ولی گل در گلستان وطن خار است
سـرود عـندلیبان شـیـون سـوزان گلزار است
طـراوت از بهـار طالـبانی رخـت بـربستست
دل افـراطیت صحـرای بی آب نمکسار است
بهار آمد ولی گل در گلستان وطن خار است
سـرود عـندلیبان شـیـون سـوزان گلزار است
طـراوت از بهـار طالـبانی رخـت بـربستست
دل افـراطیت صحـرای بی آب نمکسار است
دل پاک و صفا و ساده خواهم
نـدیـم مخـلـص و دلـداه خواهم
به رنگ سادگی هـای طبیعت
گل سـرخی کنار جـاده خواهم
هـرگز نرود یادت،ازدل این بی وطن
تـا نـروم زیـرخاک،بـازبگـویـم وطـن
نالـه زیـادت کنـم،تا که درایـن عـالـمم
ازسـرشـب تـا سـحـر،یـادکنم ای وطن
قا مت خــم با ر د وشم کرده اند
یا د یا د ت پیک هوشم کرده اند
چون نرقصم درهوای د رب د ل
گا م قا صد می فروشم کرده ا ند
ازجـفـای بی دینـان،خـون بچشم تردارم
روز شــب پـریـشـانـم،آه بـی ثـمــردارم
چون شدم زملکـم دور،ازغـم وطنـداران
حــال زار ملــت را،هـردمـی خـبـردارم
آیـد بهـار ســرو رسـا در چـمـن بیا
بر سـیل دشت لاله پـر و نسترن بیا
در بـاغ دل گلبنه هـا سـرکـشیده اند
با چنگ ودف بلبل شیرین سخن بیا
نـالۀ خـامـوش دل گـوش نـوا را کـر کند
جیغ فـردا داد و فـریاد سکوت از بر کند
شوروشوق دل انرژی میدهد با واژگان
عشق را قربان که عشاق را سخنور کند
بیا تا غرق رویاهای خود سازیم عوالم را
دهـیم پـرداز زیـبـا تـر تصاویـر منجـم را
ز اسـرار جهان بی نهایت پـرده بر داریم
هوای تازه یی بخشیم اشارات و علائم را
نبـض هـسـتی ذرگان را در تکاپـو آورد
ارتعاشی، جنبشی در هـرشش سـو آورد
ذره یی مانند هـم پیدا نگـردد در جـهـان
چون تغیّر، ارتعـاش و لرزه در او آورد
بکشـورم که درآنجـا، ذره عـدالـت نیسـت
هرآنقـدرکه نماینـد قتـل هـا،شقـاوت نیسـت
به ملک ما که نمودست معارف ازآن کوچ
ندادن حق تحصیل،به بانوان رذالت نیست!
بس که فارسی لعل نوشین غزل شیرین کند
مصـرع و بـیت و قـوافی را عـبیرآگین کند
گاه پارسی گاه فارسی دری اش خوانده اند
زیـر هـر نامی که باشـد لفظ را رنگین کند
زندگی را در درون خـویشتن پیدا کنید
قدرت ذرات هستی را در آن معنا کنید
باکتریهای مفیدی را که بنیاد شـماسـت
گـوهـر رخشنده یی در سـینۀ دریا کنید
عشق بمیهن تکیه بر با زوی خلق
شا خ ا ستعـما ر را بشکستن است
عشق خلق : نجات ا و ا ز بند وقید
هـمه زنجیـر هـا را بگسستن است
در نهــاد زنـدگانـی آتـشــی افـروختند
درحقیقت ژرفـنای زنـدگی را سوختند
دوزخی درزیر پا وروی سربنهاده اند
لـرزه هـایی در بهشـت آرزو انگیختند
نجوای دل بوقت سحرگوش می کنم
درد و غـم زمانـه فـراموش می کنم
مرغ سحـر که نغـمۀ آرام سـر دهـد
داد و فغان و ولوله خاموش می کنم
یک بام و دوهوا شده تا چیره درجهان
طالـب بدیـل دیموکـراسـی شـده در آن
آز سیا که خالـق یک بام صد هـواست
مسموم هوای قلدری گردیده بس وزان
زشـرّطالـبانِ دشمـن عـلم، میهـن مـان
که بسته اند درِعلم بروی کافّهءنسـوان
کنند غلامی بیگانگان، خـائنـان وطـن
نگردد هیچ خانهء بیگانـه،خانهء شـان
نَفَس خلق ز غصه آه شده
حا ل مرد م زغـم تباه شده
ا زسیه کا ری سیا کیشا ن
روز مرد م شا م سیاه شده
جهان درچشم عشق ودوستی حسن دگرگیرد
هـزاران کلک مانی نقـش رنگـین هنر گیرد
کهـن سـرو گـشن شـاخ تمـدن از دل تـاریخ
هوای شـادمان و پاک انسانی بـه سـر گیرد
استقبال ازشعرمیرزادهءعشقی بامطلع:
ای دوست ببین بی سـروسـامانی ایران
بـد بـخـتـی ایــران وپـریـشـانـی ایـران
ای هموطن ببین بی سروسامانی میهن
رنـج عـظیـم ملت وبـی درمـانی میهـن
نظام ظـلم و سـتم پایـدار نخواهد بود
ترورووحشت تان برقرارنخواهد بود
مناز طالـب وحـشی بـه تیغ عـریانت
که تیغ تشنۀ خـون آبـدار نخواهد بود
وطن را چون گلستان میتوان کرد
چو خلق آزاد ززندان میتوان کرد
ز زنـدان جها لـت ، فـقـر وبـیـداد
سفــر به کهکشا ن میتـوان کــرد
ز اقیانـوس رویاهـای دل گـوهـر کنم پیدا
بـر امـواج خیال آگـیـن تا بـسـتـر کنم پیدا
نخواهد ساحل آرام وساکت را دل پرشور
بـرای کـشـتی تـوفـانی ام لـنـگـر کنم پیدا
یکی در شب هراسان راه میزد... هراسان راۀ منزلگاه میزد
هراسش بود ز دزدان سر راه ... که مخفی میکنند خود در کمینگاه
همان دزدان که اند بی حد خطرناک... بسی چالاک و زشترو و وحشتناک
به یکدیگر حتی رحمی ندارند... زهیچ بیداد خود شرمی ندارند
هـنـوز قـصـۀ زلـف دراز بـایـد کرد
حدیث غمزه و تمکین وناز باید کرد
برای عشق ومحبت در شب هجران
دریچـۀ دل صـد پـاره بـاز بایـد کرد
ازفــراق کشــورم،بیـمـاری و گـریـان رسید
سـالـهـا دورم زمـیـهـن،عمـر را پایـان رسید
ای خــدا روزی رسـان تـا بـاز بیـنـم کـابـلـم
کابـلـم کانجـا مـرا حُب وطن، طغـیـان رسید
قدرت خلاق خلق بخشیم قوت
تکـیه بـر بـا زوی ابرا ر کنیم
خا نه تکا نــی کـنیـم بر روبنـا
زیر بنا را محکـم استوار کـنیم
صراحی باده نه بل خون دل درکاسه میریزید
و یا قـنّاد سنگچـل جای نقـل خاصه می ریزد
ز بــس بـرهـمزده آرامــش دنـیــــا را ظـالــم
ز امــواج دل انـسـانـیـت تـلــواســه می ریزد
زن کُشا ن قهرما ن است امروز
تیـغ تـیــز را بـه مـوی آزما ینـد
ناجوا نمـرد پهلوان است امروز
نهــر اروای خلـق فـریـزسا زنـد
لوگرم ای خاک اجدادِ والا گوهرم
گشته ام چهل سالی دورازپيشت،مادرم
دردهجران تا به کی؟دارم تحمل،جان من
بس بود هجران ودوری،مادرم گل پيکرم
جور وستم به حق زنان بی حساب گشت
طالـب بـا پـلان ســـیـا بـی نـقــاب گـشت
در سـال نـو تعـاون و سـوغـات طالـبـان
کشتار خلق وغارت ودرد و عذاب گشت
ز وحشتـم هـمـه جهـا ن د ر تـرس
دوست درترس دشما نا ن د رترس
هـمچـو خــا یه ای جــولا مـی لـرزد
رحما نف د رتا جیکستا ن در ترس
ترک د ین د شمنا ن با ید نمـود
د ین استعـما ر ا نسا نـی نیست
همچوجانخویش نگهداریش کرد
جنگجـو گـوسفند قـربا نی نیست
طرب درساز دل رویای دیگرمی کند ترسیم
غـزل هـای دل مستانـه را از سـر کند تقدیم
کتاب عـشق را بـار دیگـر شـیرازه می بندم
که تاعشق حقیقی را کنم از جان ودل تکریم
اگر ویـروس بـد آلـوده سـاز قـلـب زیـبــا را
عـقـد امریکا و طالـب ظـلم را بنیاد کرد
چون امارت را تنور جور واستبداد کرد
کشور باستانی ما بـد تر از زنـدان گشت
بس که بـر مـردم پـیـمان قـطر بیداد کرد
ای وطن دورم زدامانـت،زهجـرانت بمـیـرم
ازبـرای بـی نـوایـان،بـریـتـیـمـانـت بـمـیـرم
بی خدایان قتـل کردند طفـل وجوان وپیر تو
لاله سـان غـرقـه بخونی،برشهیدانت بمیـرم
سحـر در بـزم رنگین شـفـق مسـتانه می رقصد
به گرد اشک شمع سوختکان پروانه می رقصد
طبیعـت کار خـود را می کند با صبـر و آرامی
در آن خردوکلان وصخره و دردانه می رقصد
ای برا د ر رفیق ویا ر خلیل
مهـر توهست یا د گا ر خلیل
ای سفر کرده بمعراج شکوه
د رحضیض ما داغـدار خلیل
بادهای کثیف وبد بوی سرد و خنک
هر طرف تند دردیار پیچید و سبک
یک مرد جاعل، بی وجدان وایمان
اوبرعزت خود شاشید و گریخت
کا م تلـخ خلـق هـا شیـرین شود
د شمـنـا ن خلـق تا نفــرین شود
درد بید رما ن خلق تسکین شود
تا تلاش حق جوئی تمرین شود
ز لب های سکوت ساز دل آواز می خیزد
زغوغای شکست بال وپرپروازمی خیزید
مکن در سـایـۀ بال هما شـوق مگس رانی
که از اوج فـراز شانه ها شهباز می خیزد
گل گوشواره خجل ازگوش تو
درمان درد نرگس خاموش تو
سنبلستان باغ جهان موی توست
عروج آرزو ها در آغوش تو
مرگ آ ورد بها ربخا نۀ ما
نوحه است خنده وترانۀ ما
بی حیا غــم بهل نمی سا زد
ماتم است زند گی بها نۀ ما
بـشـر بـه حـلـقـۀ دام بـلا گرفتار است
به چنگ آتش خشم ووغا گرفتاراست
زمانی حملۀ ویـروس می کند کـشـتار
گـهی بـه دوزخ دردِ وبـا گرفتار است
پیر چو گشتی می شوی بی ثبات
شطرنج بختت میخورد کشت مات
برمزاجت راست ناید قند و نبات
ندارد شور وشوق عشق هرگز مرز پایانی
ازل را در ابـد پیوسـته سـازد بـرق نیرانی
همیشه مهروماه در بزم انسان پرتو افشانند
گل افشان میکند دامان شـب را لعل خندانی
بشد طالب دوباره بر سر کار
نمودند مُ لک ما را خون وخونبار
گريخت اشرفف غنی درجايش آمد
گروه ظالمان،بدترزکفار
کسب علوم به زن هم تاکید پیغمبر است
در نفی آن محکوم به ام الکبایر شده ایم
ای فرد جاعل و بیخبراز اصول حق
گفته بودم که جهان رنگ دیگر می خواهد
کلک صورتگروارژنگ دیگر می خواهد
خـشـت اول که معـمار ازل کـج گـذاشــت
خـانـۀ عـقـل بشـر سـنگ دیگر می خواهد
برفت گرما رسيد مرگ غريبان
پريشان بی نوايان،اززمستان
دراين ايام سرما،مردم ما
پريشان درپريشان درپريشان
بسمه تعالی
کلمهء لاله دراشعارم
استفاده از کلمهء لاله در بعضی ازاشعارم که دراينجا فقط ازمحدود فرد
ها يا دوبيتی ها که درآنها کلمهء لاله بکار رفته است،تذکرداده ميشود.
دربعضی جاها عنوان شعر سروده شده نيز آورده شده است.
طرفه سیلی ا ست د رپی تعمیر
چـرس ا فـواهی درپـی تخـد یر
سیل وتـوفا نی بجویچه خشک
سر کشی هـای تـنـد بـی تسخیر
کاش در رویای شیریـن آشیانی داشتم
در هـوای شـوق گل هـا بلبلانی داشتم
کاش بودم گوهری درسینۀ امواج بحر
قـصـه هـای زورق بی بـادبانـی داشتم
شـرم بر آنان که گرگان را چوپان می کنند
قـاتـلان را حافـظ سـرهـای انـسان می کنند
دخـتران را می کـشانـنـد زیـر تـیـغ طالبان
انتحـاری را بــرای خـانــه دربـان می کنند
خا ک ما رنگین زخون دشمن است
زا نسبب خاین فزون در وطن است
لا لـه مــی رویـد زخـون غـا زیـا ن
خـرد ل وحنظـل زخون رهـزن است
میچکـد خون ز پنچـۀ بیـداد
غرق خون است دامـن شداد
دشمن علم ومعرفت پیشرفت
د شمن فهـم ودانش وسـواد
استقبال ازشعر حضرت مولانا با مطلع:
ای عاشقان ای عاشقان، پيمانه را گم کرده ام
راه وطن گم کرده ام
ای دوستان ای دوستان،کاشانه ام گم کرده ام
دوراز وطن درغربتم،مستانه ام گم کرده ام
وطـنداران وطـن در آتـش بیداد می سوزد
اگر غـافـل بمانید ریـشـه و بنیاد می سوزد
شده خاک من وتوعرصۀ مشق تروریستان
به چنگ مافیا هرکس اگر افـتاد می سوزد
ما د وزخیا نیم وجهنـم وطن ما ست
این ویل سیه چا ل ختا وختن ما ست
آ تش زده برجنگل وباغ د ل مـرد م
این خاک سیه سوختگی میهن ماست
جهـان نظاره گـر قـتـل عـام انسـان است
نه رحم وشفقت انسانیت چه وجدان است
بـه چنگ طالـب وحشـی داده انـد قـدرت
ظلمت زد ا ئی وتنویر خلـق
چـلچـراغ پیـشـه ابـرار کنیم
زندگی راعرصه جنگ وستیز
کا ربیکا را ن را پیکا ر کنیم
شورو مستی ها د رمیخـا نه نیست
می پرستا ن را بکف پیما نه نیست
د ر خـرا با تخا نه ها د رمیکـده ها
با ده نوش، عا شق، مستا نه نیست
باید از نو جنبش و حماسـه ها برپا کنید
گرز رستم را برای حفـظ جان بالا کنید
شـاخ دیوان را به میدان کشاکش بشکنید
بهــر آزادی و حــق زنـدگی دعــوا کنید
محـور انسـان و هستی و خـدا عشـق دل است
زان سـبب معشـوقـه و عاشـق باهم مایل است
عـشـق بـاشــد منبـع نـیـروی بـی مــرز شــدن
زنـدگی با حـرکت عـشق و محبت کامـل است
شـراب کهنۀ سـرخ و سپـید نـوش ات باد
تماـم نـشوۀ میـخـانـه هـا بـه دوش ات باد
شکسته جـام طـرب در سـراب هجــرانی
سرودچک چک خون رزان نوش ات باد
استقبال ازشعر حضرت مولانا با مطلع:
ای عاشقان ای عاشقان، پیمانه را گم کرده ام
ای دوستان ای دوستان،کاشانه ام گم کرده ام
دوراز وطن درغربتـم،مستانه ام گم کرده ام
بر افکن از رخ خورشید جـان افزا نقاب امروز
درآور چهـرۀ صـبح صـفـا را از نـقــاب امروز
مپوشان صورت گل های گلشن را ز چشم خلق
بسوزان پـرده هـای محبس وهـم حجاب امروز
خالـقـا شـد مـلک مـا ویـــران زنــا اهــلان دون
سـالهـا شـد مـلـت مـان گـردیده انـد،غـرقه بخون
قـرب نـیـم قـرن اخیـر،افغان ستان گـشته خـراب
دشـمنـان مُـلک ودیــن مـان،هــارنــد درجـنـون
ظلـم افـزون سـلطۀ ظالـم را بـر می کند
ریشۀ طالب را از عـمق کشـور می کند
آه مظـلـوم خـرمــن ظـالـم را آتـش زنـد
خون پاک بی گناهان ظلم را سرمی کند
د رد لی که عشق انسا ن نیست
گر بود نور عرش انسان نیست
سر کشد گـر زقـلـه ای خورشید
غـنچـه خـور بود افـغـا ن نیست
از عشق مگو كه عشق حرام است اينجا
سزاي عاشق شدن حكم إعدام است اينجا
برو قصه مگو از ليلي و مجنون
يوسف زمان را حكم زندان است اينجا
بر صفای این گلستان، هر سمن باید بود
من اگر باشم، نباشم، این وطن باید بود
جای خون، جوش انار و جای نار، آب زلال
جای نم بر دیده، خنده بر دهن باید بود
پیوستگی بخلق ز اغیار برید ن است
دربارگاه خد مت خلقها رسید ن است
از قیـد وبنـد خویش رهـا ئی بیگما ن
بر با م افتخا ر چو عنقا پرید ن است
وطن جانـم سـرا پای تو زخمیست
همه کوهـا وصحـرای توزخمیست
به بـالـغ ازچهــل سـال کـشــورمــا
مـنـازل،زیـربـنـاهـای تـوزخـمیست
کتله ای خا موش را بیـدارکنیم
تـزریـق آ گا هـــی پیـکا ر کنیم
دا کـتــر ود ا رو مهـیـا و بعــد
فکـــر تـد ا وی بـیـمـا ر کـنیـم
بـه پـنـجـاه سال آخر میهـن مـان
خرابـه گـشـتـه ازدسـت یـزیـدان
زدسـت نـوکــران روس مُــلحــد
بشد کـشـورهـمـه، ویـرانِ و یـران
بس آه سردنیمه شبی خفته درد لم
چشم براه ما ند ه ای د یدا ربسملم
بیــد ا د شـد به ما ز راه حـق ملـل
کس نیست آ گه ازستم وجورقا تلم
لـذ ت زند گی سراب شده
خـا نۀ آ رزوخــرا ب شده
جام امل درزکرد وشکست
نقش خاک لعل مذاب شده
د رحیرتم زفــرقت تو جا ن نمیدهم
بر لب رسیده جا ن بجا نان نمیدهم
"باصدهزارنیش فلک زتده ام هنوز"
"سخت جا نیم ببن که آسان نمیدهم"
نگاه چشم سیاهی که سر به سر ناز است
میان گلشن مـژگان مسـت و غـمّـاز است
شراب سرخوش میخانه می کشد بردوش
دریـچــۀ دل خـمـخـانــۀ نـگـه بـاز اسـت
ای طالبان غلامِ بيگانه،گرفتيد قدرت مُ لکم
به شرم بی حد دنيا وعقبا تان نمی ارزد
گرفتن قدرت ميهن، با غلامی اجانب
به قتل بی گناهان ويتيم ها تان نمی ارزد
بازبوی خوشی ازطرف چمان می آید
بلبل مسـت سخـن نغـمه کـنان می آید
مصرعی تا بنویسـم غـزل می گـردد
واژگان پـشـت سـر هـم روان می آید
طالب می کشد و جهان می کنده نگاه
بر مـردمـان غمزده و زار و بی نـوا
کشتار و فقر و جوروجفا هنموا شدند
نسل بشر بـه دسـت ستمگر شـود تباه
چـون شود بیــد ا ر کتـلـۀ خموش
سهـم گـیــر کـا ر مملکــت بد وش
کا رروشنگــر د ا نا سـت تا خـلــق
زود تر ا زخـوا ب بـیـا یـد بهـوش
وطـنـم خـصم تـرا،محـو و فـنـا می خـواهــم
دوسـتانـت هـمـه را ،شــاد وبـقـا می خـواهـم
دردهـای غـم هـجـران بـه کـی گویـم،مــادر؟
خـتـم هـجـران تـرا،صبـح ومسـا می خـواهـم
سوختم من خالقا!ازجوردوران سوختم
ازفراق زادگاهم،مُ لک افغان سوختم
زيستن درکلبه های کشورم دائم عزيز
سالهادورازوطن،ازدردهجران سوختم
آمد بهارو کشورما زآن خبر نشد
ملت بخون بخفته وکس،نوحه گر نشد
ترک وطن نموده اند، هزاران همديار
همسايه ها به حکم خدا جلوه گر نشد
آ د م از رنج کا را نسا ن شد
تیره خا کش خوررخشان شد
تا رها نیـد خود زدا م جهـا ل
با ربا رسخت تیر با را ن شد
جرگۀ طالـب بـرای سـر بـریـدن دایر است
چونکه درکشتار مظلومان طالب ماهراست
هـرکه فتوای دروغین می دهـد بـر انتحـار
قاتل و قصاب وجلادان وحشی حاضراست
شنـواز د ور فـریا د م وطنـدار
ز احـوا لـت نا شا د م وطـندار
نهـا د م سرچون سا یه بپا یت
که من با تو هـمـزا د م وطندار
جهـان نه خانۀ امن و نه جای مصون است
چوجنگلی که درآن زور،نظم وقانون است
قـرار و وعــده و پـیـمـان فـتـاده از رونـق
نه اعتبار به اسناد و متن و مضمون است
در ملک ما نگاهی خدا مانده ناتمام
مهر و وفا و عشق و صفا مانده ناتمام
غربت زده ز طفلی به پیری رسیده ایم
دورِ شباب در حلقهی ما مانده ناتمام
نـوای بـلـبـل صـراحی مـل بـه بـاغ پـرگل چرا ننوشی
رباب ودوتار به تنبک وتار به محفل یار چرا خموشی
کنار جـویی بی هـا و هویی فـرشته خویی بنفشه مویی
نشسته دربر سرووصنوبر مرغان برسـر چمن بدوشی
خـداونـدا! رسـانـم،سـرزمـیــن زیـبـایـم
به میهـن وزادگاه اجـدادم ،آن دل آسـایم
چه سـالـها کـه شـدم دورزدامـن پـاکـش
زلــطــف عــام الـهـی! رسـانـم آنجـایـم
د رحیرتم زفــرقت تو جا ن نمیدهم
بر لب رسیده جا ن بجا نان نمیدهم
"باصدهزارنیش فلک زتده ام هنوز"
"سخت جا نیم ببن که آسان نمیدهم"
تو را طالـب ز نامـت می شناسم
ز فـحــوای کلامــت می شـناسـم
تـو را قــدرت پـیـمـان قـطـر داد
جــلــودار و لگامـت می شـناسـم
تـا بـه نـیـروی دل روشـن زنـدان بشکنم
بـنـد و زنجـیـر گـرانِ پـای اذهـان بشکنم
گـر بـه بندد بـال پـرواز مـرا صـیاد دون
چون عقاب کهساران چُست وپرّان بشکیم
ای وطن خاکت بود فردوس این دنیای من
شـهـر هـا ومـردمـانـت ،دائمـاً رؤیـای من
سـالـهـا از ظـلـم ظـالـم، دورگـشتم ازبرت
ازفراقت سوزدارم هـرشـب وروزهای من
بـی تو شبهای من نه تیریـژی
فکـروسـودای من نه تیریـژی
نا له ازبس تپید بخون نشست
شوروغـوغـای من نه تیریژی
صلح ننگین قطر بیداد کرد
قتل عـام خلق را بنیاد کرد
امـنـیـت را داد بـر بـاد فنا
حق را در قید استبداد کرد
کشتــی خـلـق تا به توفـا ن دهند
جنگ نیا بتــی راسا زما ن دهند
د شمنا ن بهــرفـریب خلق دایما
وعــده هــای جـو لغـمـا ن دهند
آنچه تقدیراست، از آن نتوان فرار
یـا الـهـی! رحـمـتـت پـایـان مـکـن
مـردم بـیـچــارهء افـغــان زمـیــن
تـخـم اسـپـنـد اند دگـر پاشان مکن
تا بخواب خرگوشی خلق اند ر است
حا لـت مــرد م ازین هــم بد تر است
تا رگ گـل د ستــه بهـــر تـبــر است
گـل بخـا رستـا ن بیــداد پَر پَرا ست
سرنوشت را ببين بدست كي ها افتاد
هرجا مقامي بود از مقام و جا افتاد
دار و ندار همه رفت به باد هوا رفت
هستي همه ريخت، به چاه سياه افتاد
ای وطن درغم هجران تو،عمرم بگذشت
سالهـا شـد سـپری،صـبـرو تـوانم بگذشت
دلم ازهـجـرتوغمخـانـه ودر خون خضاب
جگـرازسـوزفـراق تـو،بگــردیـده کـبــاب
درفـراق تـومـرا،خـانـه ومأوائـی نـیـســت
ما در شکست حاصل جنگ خودیم ما
کارتــوس زهــر دار تفـنگ خودیم ما
ما جا زده به صفر غـــرور سعا د تیم
ما حلقــه هـای دام د رنگ خود یم ما
د رهمــد گــر پـذ یری از دشنـه تیز تر
طالـبــان پـا بـرهـنـه، درمُـلـک افـغــان تا بکـی؟
بـرسـریـرقـدرتِ مـان،خـیـلـی دزدان تـا به کـی؟
کـرده انـد بـی حـد جـنـایـت، زیـرنام شرع ودیـن
بـا گــروه دیـن فـروشـان،زیرفـرمـان تـابـه کـی؟
چهرۀ عید وطـن با خون انسان رنگ شد
بـر ســر دار سـتـم انـســانـیـت آونگ شد
تا که افـراطی شـده ابـزار دسـت قـلدران
مذهب افـراطیت بر فـرق مردم دنگ شد
نا شتا ئی بجز فقروشتا نیست دراینجا
جــز نـا له زبیـداد نـوا نیست د ر اینجا
ای نا له بخــود پیـچ ز افسون فسرد ن
از بهــرتپش ذ ره هــوا نیست در اینجا
وطـنـداران همه،هم گل سِتانیم
هـمه افغـان واز یک بوستانـیـم
زکابل تا به چارسمت،کشورما
همه با هم برادر،جسم و جانیـم
طالـب رحـم و لطـف و مـدارا نمی کند
جزکُشت وخون ووحشت وبلوا نمی کند
وحشی به عدل وصلح وصفا تن نمیدهد
گـرگ درنـــده عــاطـفـه پـیــدا نمی کند
بازی های انتحاری باز افـزون می شود
چـون پـلان ب امـریکا بـیـرون می شود
صلح امریکا وپاکستان از بنیان خطاست
نرم نرمک برملااهداف مکنون می شود
مرگ آ ورد بها ربخا نۀ ما
نوحه است خنده وترانۀ ما
بی حیا غــم بهل نمی سا زد
ماتم است زند گی بها نۀ ما
اشـرف غـنــی بـازدل دارد، بـیـایــد دروطــن
عقل کُـل!! خـواهـد بمـانـد تاقـیـامت در چـمـن
خـایـن مـلـی مـا بـگـریخـت ،باملـیـونهــا دلار
داد کـشـوررا به دسـت جانـیـان ،کامـل عـیـار
موج مست کج کلاهـی تا بچند
سربه آغــوش سیاهی تا بچند
فکــر آ با دی چـرا رفته زیا د
سر بسر غــرق تباهـی تا بچند
آمد بهـار ولیـک، به مُلک عـزیـز مـان
ازظـلـم طـالـبـان به فـراراست مردمـان
ازجـورظالـمـان غـربـا ،بی حساب بوند
نی آب ونـی غـذا، نـه مسکـن واقـربـان
ای مــادر جـانــانِ مـن، دورم چـرا بـنــمــوده ای؟
وی مـأمـن آبـای مــن، دورم چــــرا بـنـمــوده ای؟
غــربـت سـرا شـد مـنـزلـم،روزشـبـم داغــت دلـــم
بـی تـونـدارم زنــدگــی، دورم چــرا بـنـمــوده ای؟
ما د وزخیا نیم وجهنـم وطن ماست
این ویل سیه چا ل ختا وختن ماست
آ تش زده برجنگل وباغ د ل مـرد م
این خاک سیه سوختگی میهن ماست
تـرک مُـلـک ومـیـهـنـم ای دوســتـان
کــرده اسـت روح وروانـم را خـزان
روزوشب خون جگر بس می خورم
بـل خــدا رحـمــی کـنـد، آخـــرســرم
از چشم دل بـه سیرت جانـانـه بنگرم
با مهـر عـاشـقانـه و دوسـتـانـه بنگرم
عقل و خـرد شـود اگر سد راه عـشق
مجنون شـوم بی خود و دیوانه بنگرم
بی حضورت خاک گشتم لیک بیمقدار نه
صد رفیقـی یا فتم بی تو ولی غمخوار نه
"یعد ازآن د یوانگی ها ی جوانی ا ید ریغ
پیــر گـرد ید م ولیکن ا ند کی هشیا ر نه
چرا طالب به نوروز جنگ دارد
به جشن شاد نیکروز جنگ دارد
شــده نـوروز بـاســتـانـم جهــانی
چه ایام خوشی،که داشتیم دروطن
هـمـه گـشـتـه بـربـاد،الهــی مــددی
به غـربت وهجران،هزاران هزار
عـــزیــزان فـتــاده ،الـهــی مــددی
نوبهار است بر مذاقم بادهء لولاک ریز
تشنه ای روی گلم رشحه ء ازرگ تاک ریز
غنچه سان خار نگه می پرورم در بغل
جمع سازخاطرواین فضولی هابرخاشاک ریز
زهـی که نـوروز پـرافـتـخـار می آید
عـروس نـاز طـبـیـعت، بهـار می آید
چراغ لاله به دشت ودمن شودروشن
دوبـاره نـرگس خندان بـه بار می آید