سروش واژگان
خـدا تا در نمـاد بنده یـی مصلـوب آدم شد
محـیط زنـدگانی جلـوه گاه درد و ماتم شد
کتاب سـوگـواری را ز خون دیده بنوشتند
غم ودرد و بلا افزون و شادی بشرکم شد
خـدا تا در نمـاد بنده یـی مصلـوب آدم شد
محـیط زنـدگانی جلـوه گاه درد و ماتم شد
کتاب سـوگـواری را ز خون دیده بنوشتند
غم ودرد و بلا افزون و شادی بشرکم شد
وفـا و عـشق و محـبت کـرده بنیادم
بـه کـنج غمکـدۀ زنـدگی ازان شادم
بهـار تازه کـند بـاغ و گلـشن دل را
به ناز و غـمزه خرامـد سـرو آزادم
فـتـنة ا لکبـرا چو برپا شد
زند گی افسا نه غـوغا شد
چهره سگهای د رجلد شیر
طینت شان پا ک هویدا شد
از فراقـت ملک ِا فـغـان سـوخـتـم،سـوخـتـم
از مظا لـم های د وران سـوخـتـم،سـوخـتـم
د شــت و دا مــا نـت بُــدی مـیـنـــوی مـــن
ازغــم آ ن لا لـــه زاران سـوخـتـم،سوخـتـم
دلی دارم که مسـت واژه و معـنـا و گفتار است
خمـار سـاز و آواز و انیس بیت و اشـعار است
کـند طبـع غـزل سـازی مـرا ســرگـرم رویـاهـا
زشوروشوق رقص واژگان سرشارِسرشاراست
فـتـنة ا لکبـرا چو برپا شد
زند گی افسا نه غـوغا شد
چهره سگهای د رجلد شیر
طینت شان پا ک هویدا شد
حال که د شمن شده د ود وگم
تکیه بر خلق بکن
تا وطن آ با د شود .
حال که د زدان رفته
بـی صد ا نا مـوس استغـنا سوخت
جرقه یی زد شمع د رمجلس ا نس
جمله گفـتـنـد عقـده ای حیا سوخت
عمـر در انـتـظار می گذرد
بـا دل بـی قـــرار می گذرد
تاکه چشمی بهمزنی چالاک
صد خزان و بهار می گذرد
کشتی شکسته زطـوفا ن گله دارد
از خیزش ا فغـا ن جها ن گله دارد
گل هـا ی کاغــذ ین برنـد ٔبـی بـیٔ
ا فتا د ه بیـرون زگلـد ان گله دارد
اگر یک لحظه گـردد در تمام عمر همدردم
ز ژرفای دل صـد پاره شـاید بر کشد دردم
ز دامـان تـمــوز داغ بـرگـشـتـم؛ ولی دیـدم
که سـرمای زمستانی کـنـد آواره دل سـردم
باور نمیکنم که سوا ر نما نده است
ازکهکشان شعله شرار نمانده است
با ور نمیکنم د ر ین کشتـزا ر مرد
چیزی بغیرروبه وکفتارنمانده است
پیر مرد را نادره گفتار نیست // کشش و جذبی در آثار نیست
در حضر با درد هاست در گیر // درسفر قوت بسیار نیست
هرکه درآویخت با زلف یار // چاره اش در قسم و انکار نیست
انکه تمرین عاشقی کرد // از منش خبر، که هوشیار نیست
سا قــی گل پیـــرهن،جــام شـرابــم بده
صبــروقــرارم برفـت،بـــادهءنــابــم بده
عمــرمن آخــرشده،ازرهء لـطـف وکـرم
یک نظـری ســوی من،آب حیــاتــم بده
هنگا م تولـد قتـل د خیرا ن
فرمان جد ید ا میرطا لبا ن
هنگا م تولد قتل د خترا ن
فرما ن جد ید امیر طا لبان
رها ازتار شب ها می کند شوق سحرخیزم
شـفـق بـازی کـنـد در محفـل صبح دلاویزم
شــبـانی گـر بـه زیـر سـایـۀ مهـتاب بنشینم
به تار چنگ زهـره خـوشـۀ پـرویـن آویزم
آرزوی دل را بـر لــوح رویـا می کـشم
شکل فریاد سکوتـم را چه گویا می کشم
آنچه بر دل نقش می بندد تجسم می دهـم
آن چه در پنهانِ سـر آید هـویدا می کشم
چواز چشم وابروت کا م گیرم
بحیرت شوم غـرق کدام گیرم
زآ شفته با زارعشق ومستی
بمیخا نه روم وآرام گیرم
فـدای سـیرت نیکـم رهـا از بند تصویرم
خلوص گـوهـر عشقـم کند از دل تنویرم
کسی اسـرار دل های پریشان را نمیداند
ولی آشـفته بازار سـیاست کـرده دلگیرم
خـد ا یا کا ر بی د ختر نمیشه
با وج پروا زبی شهپر نمیشه
به پشت ا بر تیره خـورنهـا ن
بد وا نگشت کرد ند ار نمیشه
فراق مادرم از بس مـرا خـون جگـر کـرده
رسیده عمرم آخر،روح من از تن بدر کرده
.........
برگ درختان عمر،دائماً درریختن است
فصل بهـارحیـات،روبخـزان رفتن است
ای محترم مدرس! که زندگی ساز می کنی
چرا درس طفلان از زدن آغاز می کنی
ازفعل ضَرَبَ چه فهمیده ای درکارخویش
چرا کَتَبَ و نَصَرَ را عقب انداز می کنی
د رد وحه سه روز جها ن رقصید
کهـتــرا ن چــه مهـتــرا ن رقصید
ملـل مـتحـد گلـد ستـه یی عـرش
شـا د مـا ن مستـی کـنا ن رقصید
شو بدام استعما ر د گر با ر اسیر
زد ل بد وست بسا ز - نه در تقریر
امپراطورسگ درنده خاموش بکن
با هنر د وتربوز بیک د ست بگیر
**
خوشا که خلـق با تو قـرین باشد
تکیـه گاهــت محکـم ومتیـن باشد
مـده پا یگاه با مپراطورجـزبحرف
سگ درنده همان به همنشین باشد
زأ تشفشا نــی طینت واخگـر د ل
بجنگ ها ی عـا لم شر می فـروشد
ا مپراطور نشسته د رغـنـدی خـیـر
بعا لم تفا خر چو رهبر می فروشد
انسانیت درانحطاط .
اززبان یک زن
بعدازین زندگی را با منطق بود یک سو کنم
یا باید با سرکشیدن های جام زهر خو کــنم
بسکه در دانه ها درزمین گشته اند تیت و پاش
جای اشک خون ریزم ز دل ، خاک را بوکنم
در عید قربان حق را من قربان شوم
آنقدر نزدیک که صبی العیان شوم
دل و دیده بادا فرش مقدمت ای عید
آمدی دست به دامان و درمان شوم
جو بایدن لعنت حق بر سرت باد
جـهـنـم رفـتـن آخــرکـیـفـرت بـاد
شـود تحـت السقـرجای توملعـون
نتـنـیـاهـو تـرامپ،دوروبرت بـاد
من چه بودم ؟ نشانی از بی نشان
ازعدم آمدم سوی عدم روان
یک مثا لی گویمت ازجسم وجان
مثل یک قطره آبی در ناودان
خانه و باغ و زمین و روستا ویران گشت
خـشـم سیلاب طبیعـت قا تل انـسـان گشت
ثروت ومال وزراعت را بیک دم آب برد
کودک و پیروجوان در ناله و افغان گشت
گذشـت ایـام خـوبِ زنـدگـانی
به غربت ازوطن با نا توانی
خدایا از کرم کن ختمِ غربت
رسانـی آخـرم،مُـلک جـوانی
فرصت شمار دور زمانست بکام تو
آغــــا ز تو ز لــز لـه بر پا نمـود بکـوی
درحیرت است جملگی از فرجام تو
جنگ قـدرت ها دل زخمین وخونین آورد
جـای صلح و دوستی تیغ و تبرزیـن آورد
مهـربـانی را ز قـلـب آدمی بـیـرون کـشـد
در ربـاتیک سینه هـا مـاشین سنگین آورد
آمد م دل ، آماج تیر مژ گانت کنم
درغنچه ها بخسپم گل به دامانت کنم
دل ودیده فرش سرو قامت رعنا ییت
ازسرانگشت تا فرقدان بوسه بارانت کنم
خو یشتن ز نگونساری مصپون کن
فــا رغ د ل ا ز ا لـفـت مجنــون کن
تا د ر صف مردان بزنم بشما رآیی
استا د شووشنگ خود ت معلوم کن
رحیم و رحـمان را تابکی قـهار می گویند
برای بـندگان اش ظالـم و جـبار می گویند
خـدای بـوستـان و بلبل و گل را نمی دانند
ورا پروردۀ صحرای خشک وخارمیگویند
بهاریکه گرد افشانی کند بر غنچه ها غبارش
شفق به رقص آید چوبیند طلوع صبح رخسارش
وحدتی و شهودی سرگشته ای کارگه کمالش
زرتشت و مانی برنگی هوس آرای نقش دیوارش
یـارب به آه نـالـهء طـفـلان غــزه
بـرخـون فتـادگـان عـزیـزان غــزه
بـرکـودکـانِ بخـون غـرقـه بیـگنـاه
ازدســت جـانـیـان به مـیـدان غــزه
در دل اگـر عـشق و محبت باشد
نجـوای دل آهـنـگ رفـاقـت باشد
دل را زدل شیفته جدا نتوان کرد
تشدید مرض ز ترک عادت باشد
ای کاش خاک ره گردم من آبی چشمان را
اکسیر دو دیده سازم گرد دامان را
سر تا قدمت ناز است و استغناء ، بگو
چشمان آبی را بوسم یا مه آسمان را
عصا برجان انسان مار زهرآگین شده امروز
کهن افسانۀ کین، نفـرت و نفـرین شده امروز
مـتــون کهـنه و فـرسـودۀ عـهــد عـتـیـق ظلم
زخون کودک وپیروجوان رنگین شده امروز
بی ایمان گشت باز حکمتیار
ا یما ن زکفش برفت بایلغا ر
بـر بـا د بـرفــت بـا د آ ورد ه
ایما نِ ساخت د ست استعما ر
جهان با نـقـشۀ اهـریمنی گـردیـده پـر دعوا
چه داد و ناله یی پیچـیده در سـرتا سـر دنیا
ضعیف و بی گنه پامـال ظلـم ظالمان گـردد
تو گویی جنگل وحشی شـده دنیای غـم افـزا
به بی مهری دل بستن چه سخت است
براش ازسر بگـذ شتن چه سخت است
بـفـرقـت با وا ن کـوبـد ا ز کـیـن
چوقـلب شیشه شکستن چه سخت است
برآمد آفـتاب از مشـرق دل در سحـرگاهان
شب یلـدای تار زلف هجـران را دهـد پایان
خروس صبحدم درگوش یلداشب می خواند
که طفل آفتاب آورده با خود برف ویخبندان
آمد بهـار ولیـک، به مُلک عـزیـز مـان
ازظـلـم طـالـبـان به فـراراست مردمـان
ازجـورظالـمـان غـربـا ،بی حساب بوند
نی آب ونـی غـذا، نـه مسکـن واقـربـان
هرگزنرفت ازد ل عشق شراب خوردن
با یـا رد ل نشینیـی بـا د ۀ نـا ب خوردن
برعـرق فطرت شا د عـرق تنـد خوردن
چون"لب بیچ گرم"است وآفتاب خوردن
می خورد ن پیا پی صند ل د رد ند ا رد
برآمد آفـتاب از مشـرق دل در سحـرگاهان
شب یلـدای تار زلف هجـران را دهـد پایان
خروس صبحدم درگوش یلداشب می خواند
که طفل آفتاب آورده با خود برف ویخبندان
هرگزنرفت ازد ل عشق شراب خوردن
با یـا رد ل نشینیـی بـا د ۀ نـا ب خوردن
برعـرق فطرت شا د عـرق تنـد خوردن
چون"لب بیچ گرم"است وآفتاب خوردن
بهـار آمد ولی بـاغ وطـن رنگ خـزان دارد
دم افـراطیت تـوفـان وحشـت در چمان دارد
نـیـــامـد آرشـی تـا نـاوکـی در چـلـه انـدازد
هـزاران تیر زهـرآلـوده ظالـم درکمان دارد
خود شناسی شد کلید حق شناسی
این واژه درمعرفت است اساسی
من عرف نفسه فقد عرف ربه
با دید یقین بنده ای حق شناسی
زمین آماده است
زمان آماده است
جنگل آماده است
بر خیز ، برخیز
روزیکـه نیـســت یـادوطـن، درگـذارعـمـر
آنــروز هـرگـزم نـبــود، در شـمــارعـمــر
فـرصت غـنـیـمت است وبزودی،مـیگـذرد
چشمـی بهـم زنیـم گـذراست،روزگارعـمـر
در این دنیای پرآشوب و فقر و فتنه دلتنگم
فـلـک بـر تار خـام زنـدگانـی کـرده آونگـم
ز جور ومحنت آوارگی فریاد و صد فریاد
تو گویی در فلاخان زمان افتاد چون سنگم
مادر! ای سرچشمه ء ایجاد وجود
ذات حق صد جا در قرآنت ستود
جلوهء هستی رشته ءاحرام تو
کسوت آدم از وجودت وانمود
بگـویند هـر چه قطعـن نمیشه
بگردی شهرهای روی عا لم
دگرهیچ خاک چومیهن نمیشه
نـد یـد یم چه نه شنیـد یم همه
گنـج لـبـریـز مهـر هستی را
به پشیـزی نه خـریـد یم همه
ماهتابی دیدم روبه رو،دسته ای سنبل به کف
شیشهء معکوس دل را نغمه ء قلقل به کف
ایزاء قامتش سرو را اعجاز دوران بوَد
این بلند پروازی ها راست دخت کابل به کف
طالبـان این نوکـریِ خـصم افـغـان تـا به کی؟
خون ملت خورده و،شاگرد شـیطان تا به کی؟
تـاچه وقـت آزارمـلـت، بـنــدهءاهــریـمـنــان؟
نـام دیـن بـد کـرده و،ظـلـم فـراوان تا به کی؟
نمـی پـرســد ز احـوال دل تـنـهـایی تـنهایم
نمی داند کسی ازدرد و داغِ هجروسودایم
نهان گردیدم از دید تظاهر درحریم خویش
به چـشم دل اگـر بـیـنی هـمان پنهان پیدایم
عقل پروسواس درحقیقت واوهام سوخت
مهره مراد در جستجوی ناکام سوخت
طالع ناساز را کی توان با خط ساز کرد
قاصدراه گم کرد، درشراریاس،پیغام سوخت
ترا ای ارغوانزار بهاری
بکوه خواجه صفا بینم
شگوفان ولب خندان
**
چـو بـال مـلۀ صـیـاد از پـرِ خـام است
تـمــام پـرّش آن تـا کــنــــارۀ بـام است
مـبــاش بـنـــد تغــافـــل کـبـــوتــر آزاد
شکست بال وپرازحرص دانۀ دام است
هرکه را وطن،جنت الماوای اوست
حفره تاریک مور شهرزیبای اوست
بلبل سرشاررا با تخت شاهی نیست سو
بسترخشن خارها دلــکشای اوست
زندگی آخـرسـرآیـد،میهـنم هجـران تو
کرده است دیوانه ام،جنگ بی پایان تو
ازبرت تا دوربگشتم،کشـورزیبـای من
خون دل خورده وباشم دائماً،حیران تو
سرکه شد ا زستم شرا ب همه
غـرق خما رواضطرا ب همه
ازهجـوم ذ قــوم بگلشن وباغ
خآرستا ن ملک وخراب همه
بیا که دامن صحرا سبز و رنگین است
بهــار نـاز طـبـیـعـت غـرق آذیـن است
به هرطرف نگری مرغکان می خوانند
چونغمه های خوش دلبران شیرین است
شـدم هشتاد وشش دردهـرفـانی
نـکــردم کــارنیـکــودرجـوانـی
جــوانـی وزمــان تـنـدرســتــی
گـذشـت بیهـوده، حـالا نـاتـوانـی
چشم ترم بار عصیان دارد به دوش
دل از آتش غفلت می آید به جوش
شهسوارمن از خواستم شده غضب
شیشه ام میزدبرسنگ ومیگفت خموش
د رجوار د ل بیما رکسی نیست صد حیف
بهـرتسکـین وقـرار کسی نیست صد حیف
پای د ر بند نها د یم دل ا ند ر ره د وست
خاک گردیدودلشکارکسی نیست صد حیف
هـنــوز نـای نیـســـتـان آرزو نـال است
نـوای دل نـه عـربـدۀ قـیـل و قـال است
سکوت راگ سحررا زدل کنید احساس
که پر ز نغمه و آواز تال و تینتال است
ای ملک بی همتای من،بخشم که ترکت کرده ام
وی دین من دنیای من،بخشــم که ترکت کرده ام
هسـتی تو عشـقـم درجهــان،امـیـد مـن درآخـرت
حــالا کـه مـن آواره ام،بخشـم که ترکت کـرده ام
افگنده است د رد ل من شورش شبا ب
سا زوزن وشراب
علاج درد واندوه ورفع صد اضطراب
سا ز وزن وشراب
شید ای وطن هستم تا با د چنین با دا
زین لعل مذاب مستم تا باد چنین بادا
با مهـر بتا ن صبرو ماه توا نمنـد ی
از د ا م بلا رستـم تا با د چنین با د ا
فکر من مانند زلف او مشوش
عقلم با جبهه نقل است در کشاکش
شرح اسرار بود سراسر منقــش
حرفی نه شنیده ام قاطع و بی غش
نهـان اســرار دل را آشـکارا می کند روزی
ز شکّ و شبه دل ها را مبرّا می کند روزی
شـکـیـبـایی بـه آیـیـن محـبت تلخ هـجـران را
به کام شـوق دل شهـد گـوارا می کند روزی
آ شـا ی آ سیـا جها نگـیـر شود
تک تک ملک جهان تسخیرشود
امریکا نا توانگلیس د رهمه جا
د ر د ید ۀ خلـق ها تکـفیـر شود
نـشـد پیدا دل از پیـچ و خـم زلف زرافـشانی
هزاران دل فـدای چشم مست و لعـل خندانی
شب یلدای هجران کی به پایان میرسد یارب
زلب های سکوت دل به گردون رفته افغانی
شهرهء شهرعشقم در زْمْن پیچیده ام
بوی کوی نگارم در دمن پیچیده ام
جرءت اظهارمطلب ندارم حسرتا
حرف نا گفته ام در دهن پیچیده ام
جهـان نظاره گر قتل عـام انسان است
خـدا به حق به سوگ بشـرگریان است
عـصا فـتـاده بـه دسـتان کـیـن جـلادان
خدا ز خلقت اشرار بـس پشیمان است
د رجها ن لوا ی بی شرمی ا فرا شته
معجرشرم ازرخ شوم خود برانداخته
گشتـه تسلـیم به اغـیا ر سپر ا ند اخته
د لش ازغا یت پستی بسـی بگـد اخته
ای مشتاق نرگست ساکن و سیار ها
درنسخه ای مژگانت خوابیده بیمار ها
شب مهتاب نیست دزدانه ممکن عشقبازی
بوسه های پنهان رادیده اند دیوارها
تا چند کشی طفلکا ن اسرا ئیل
تا چند کشی نورسا ن اسرا ئیل
زان روزبترس برسرتوریزند
حجارۀ مرگ زآسمان اسرائیل
اولی جلال .
چرا ای ناجوان گل می فروشی
بهای جان بلبل می فروشی
مگرش دزدیده ای از خارزاری
اینچنین زود وعاجل می فروشی
جنگ و افـراط و ستم در آسیا آورده اند
دکترین شـوک و بحران و بلا آورده اند
با هـزاران شـیـوه امنیت را ویـران کنند
کشت وخونِ فاقـد صلح وصفا آورده اند
به فردوس تحفهء دل میفرستم
به کوثرشربت گل میفرستم
به لندن آیتی از هجر خاطر
به کابل سوز دل میفرستم
آنـچــه ازدوری مـیـهـــن دل نــارام کـشـیـــد
کـی تـوان گـفـت کـه ازچـرخـش ایـام کـشیـد
سرازآن روزکـه پـایــم زحـریـمـش شــد دور
چه مصائب که به هـرصبح وبه هرشام کشید
من آن مورضعیفم کزواماندگیهای راه
دست به لعاب دهن زده بسر میمالم
تاسازیم هموار ره جوانان نو پرداز
داستانست سرپت وواز،شنونده میپالم
زدوریت وطنـم،سـالهاست قـرارم نیست
کـه ازفـراق تـوفصل بهار، بهارم نیست
چـسـان لاف مـحـبـت زنـم بـه دوری تـو
کـه درحـریم وصـال تـو کـاربـارم نیست
ادم از خرد ورزی به خدا میرسد
لیک ازجهل،به علیت خطا میرسد
درتوفان نفس چاره راازسرپنجه جوی
کارت آخرازقطره به دریا میرسد
شب یـلـدای روزمــرد م مـا
چه شود گــرم زآ فتا ب شود
ماه سعا دت پشت میغ نها ن
چه شودپاک رخ مهتاب شود
بمـرده رحم و عـواطف و داد انسانی
بـرفـتــه عــدل و مـدارا ز یاد انسانی
به روی دست پدر کودکان زنند پرپر
بکُـشـتـی مـادرک نـامــراد؛ انسانی؟!
ای زبان فارسی ای در دریای دری
ای تومیراث نیاکان ای زبان مادری
درتوپیدا فر ما، فرهنگ ما،آیین ما
از تو برپا، رایت دانایی و دانشوری
هرکسی را وطن،جنت الماوای اوست
حفره تاریک مور شهرزیبای اوست
بلبل سرشاررا با تخت شاهی نیست سو
بسترخشن خارها دلــکشای اوست
نکند جنگ با ز گریختگی
با هزا ر امتیا ز گریختگی
گرد نش پَت وسرا فگـنـده
نشود سر فرا ز گریختگی
هری ز خنجر خشـم طبیعت افگار است
دل فـسـردۀ اهـل هـرات خـونـبــار است
خمـوشـی از دل فـوشـنج می زنـد فـریاد
که پاره های جگرزیر خاک و آواراست
عـزیـزان یـاد مـیهـن دل، بـرم سوخت
سـراسـرجـانــم وبــال وپــرم سـوخـت
از ایـن آتـش کـه هـجـــران دردلــم زد
هـمـه روح وروان،پـا تاسـرم سـوخـت
ای از فـراق کـویـت،دل گـشــتـه داغ دیـده
سختـی دوریــت را،کـس درجـهــان نـدیـده
همچون تومُلک زیبا،ازباغ ودشت وکوه ها
مخـلـوق نـدیـده هـیـچ جـا،خالـق نـیـافـریـده
خیال آمیز کردم قصه های شوق گیسویی
شـنـیـدم از شــمال خـاطـراتی نغـمۀ بویی
نشد در کام دل از نوش لبها بادۀ شوقی
شـدم مجروح درد و داغ تیغ تیز ابرویی
عـشـق با راز بقـا آهـنگ دل را سر کند
مردوزن را تابه فرگشت شدن همسرکند
جـذبۀ عشق و صداقت را رفاقت پرورد
نـطــفـۀ مهـــر پـدر را کـودکِ مادر کند
کعـبـه وخا نۀ خداست وطن
پاس ناموس وطن دارچوجان
گرامــی ما د ر ما ست وطن
تاج سر قـوت قـلـب نوربصر
عـمـرم گـذشـت ومـیهــن ما، مـبتـلا هـنـوز
درجـنگ خـانـه سـوزو،هـزاران بـلا هنوز
خــیـلـی فـزون گـشـتـه تـظــلـم بـه کشــورم
تـاچنـد کشـیـم زدســت پـلـیـدان جـفـا هـنـوز
جـز امـیـد زنـدگانی در سـر پندار نیست
غیر نیکی و صفای دل در گـفتار نیست
مهر زیبای خـرد پـرتـو فـشـانی می کند
جز لباس روشنایی در بـر کـردار نیست
چکامهای تازه در سر دارم
بیتابِ بیتابم
گوش تو را طلب میکند
سامعه سیاهپوش من این سوی زنگ
آیینهٔ آیین دریا
کلمات سوگوار
دوشیزگان عزادارِ واژه و تصویر
بیرقهای سیاه آویختهاند بر کریاس کاخ بلند زبان