"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد
اطفال و زنان نازدانه در میان شبش ها و خزندگان درتوقیف
حالا سراغ حال و احوال آن زنان و اطفالی میرویم که در زندان دهمزنگ در شام همان روز از مادران، پدران، برادران و نواسه های خود با منتهای بیرحمی وظلم جدا ساخته شده و در لاری ها ماندند و آنها هیچ نمیدانستند که خانواده طلایی با آنها چه خواهد کرد و در کدام گودالی انداخته خواهند شد. توان ناله و فغان از آنها سلب شده بود و چنان پرده ای سکوت وخاموشی در آنجا کشیده شده بود و هیچ انسانی فکر نمیکرد، که در داخل این موتر ها انسانهای زنده ای وجود دارد.
در آن شام لاله ګون موتر ها روانه زندان زنانه ولایت کابل شدند که قبل از قبل به مسئولین در مورد آنها هدایات لازم داده شده بود. زمانیکه لاری ها به زندان زنانه رسیدند و آن مظلومان از آنها پیاده شده و وسایل خود را نیز پائین نمودند، کالا و زیورات آنها مورد چور و چپاول قرار گرفت، هیچ کسی به آنها گفته نمیتوانست که این چه کاریست که شما انجام میدهید؛ زنان هم مورد لت و کوب قرار گرفتند. این گفته ها همه اززبان مادرم است. اسناد تاریخی استقلال، فرمانها و عکسهایی را که از من گرفته بودند دوباره از دست آنها گرفتم. چنگ انداختم و بیرق استقلال و کمر بند شوهرم میرزمان خان را هم دوباره بدست آوردم اما باقی هر چه داشتیم به زور از ما گرفتند.
به ما گفتند که این امر صدراعظم کبیر است که چنین اشیا، اسناد و فرامین و زیورات قیمتی شما را باید درج لست نموده و به صدارت بفرستیم. مجبور شدیم همه قباله ها و اسناد را دوباره به آنها مسترد نمایم بعد مارا در آتش نمرود بنام زندان زنانه که برای ما تعیین شده بود، انداختند. سیلی ازشبش و خزندگان در آنجا از سالها برای مکیدن خون اطفال پاک و معصوم و دختران وزنان پاکدامن انتظار میکشیدند.
آن طفل ها و زنانی که در قلعه چی بینی حصار کابل بی سرنوشت مانده بودند و شوهران شان از طرف احمد شاه خان رئیس ضبط احوالات و خواجه نعیم قوماندان امنیه کابل به بهانه صدارت برده شده بود، آنها هم یک شب بعد به سرنوشت دیکران در آتش نمرود انداخته شدند. اما برای آنها در یک قسمت دیگر زندان زنانه جدا از زنان و اطفالی که از کنر آورده شده بودند، جای تعیین کرده بودند. آنها هیچ صحبتی با همدیگر نداشته و اطاقهای آنها هم مملو از سیل شبش ها و خزندگان بود. آمر زندان زنانه یک آدم دهن کج سر کل بود که خواجه محمد نام داشت. وقتی او صحبت میکرد آدم نابلد فکر میکرد که او یک آدم مزاخیست که مسخره گی میکند، اما این عادت ذاتی او بود که وقتی حرف میزد دهن خود را کج ووج میکرد و چشمان خود را هم زمان باز و بسته نموده و شانه های خود را بالا و پایان می انداخت در حالیکه یک دستش مثل آنکه فلج باشد در حال لرزش میبود. هر آدم نابلد که حرکت های مادر زاد خواجه محمد را میدید، حتماً میخندید.
دیگر زنان زندانی
(این معلومات را هم مادرم برایم داده است):
در این زندان زنانه یک تعداد زنان دیگر هم زندانی سیاسی بودند که نامهای شان قرار ذیل است: ببو گل زن حبیبالله بچه سقا مشهور به (سنگری) . حبیب الله او را سنگری میگفت. سنگری دو دختر داشت که دختر کلانش سطان جان و دختر خوردش سلطانه نام داشت که در زندان زنانه بدنیا آمده، هفده سال را در زندان گذشتانده بود. خانم وزیر جنگ حبیب الله، مزاری نیز در این جمله بود. شرین گل خانم ناظر غلام نبی خان و خاله عبدالخالق قاتل نادرخان؛ این زن در آن وقت ده باشی زندان نیز بود. بی بی خورد امباق شیرین گل و حوره جان برادرزاده اش که نامزد عبدالخالق بود. خانواده عبدالرحمن ازبک که هشتاد نفر بودند و فقط یک زن از آنها زنده مانده بود. عبد الرحمن یک مهاجر ازبک از پاردریا که از ترس روسها به افغانستان پناه آورده بود. او سرمایه زیاد مثل الماس و سایر زیورات قیمتی با خود داشت و همین مال و دولت سرخورش شد، تمام مال و دولتش را گرفتند و همه ای شان زندانی شدند. باقی تمام فامیلش در زندان جان دادند. از زبان شرین این قصه دردناک را بشنوید که اقغانیت و انسانیت از آن میشرمد: وقتیکه نادر خان بخاطر اعمال ناروا و ظلم هایش جزای اعمال خود را دید و تمام خانواده، اقارب و دوستان برادرزاده شجاعم عبدالخالق دستگیر شدند و همه زندانی ارگ بودند، زدن با قمچین، تیل داغ و انواع مختلف شکنجه بر آنها تحمیل شد، دستها و پاهای شان را بریدند،چشماهای شان را کشیدند و در اثر همین زحمات و تکالیف جان خود را از دست دادند و منهم در جمله آنها بودم.
شبها فرزندان نمرود ظالم طلایی هاشم، شاه ولی و شاه محمود و یک تعداد قصابان آنها حاضر میشدند و در حضور آنها ما را شکنجه و عذاب میدادند و ما همه به چشم خود عذاب و شکنجه همدیگر را میدیدیم، زیر این همه عذاب و شکنجه عده ای مردند و کسانی هم نیمه جان زنده ماندند. آنچه را که بر من روا داشتند من از گفتنش شرم دارم و ما همه دعای مرگ خود را میکردیم.
مرگ کودکان گرسنه و شبش زده ای ما
در زندان کودکان و زنان فامیل ما همه از گرسنگی و شبش زدگی دچار مریضی شدند، آنها با مظلومیت، مایوسی و بی کسی در این گنداب نمرودی چشم به چت ها دوخته و فریاد های سوزناک دل شان که بسیار پر از درد و الم بود تا آسمانها میرسید و در این آه و ناله ها نشانه های روشنی از بی عدالتی و خونخواری آشکار بود.
در این اطاقهای پرنم و پر شبش موجی از رنجهای خونبار درهم می پیچید و بازهم با صدای های مرموز و مجهول یکجا در فضا نابود میشد؛ مادران با چیغ و فریاد به ده باشی ها و آمرین زندان ندا میدادند:
نان بیارین، اولاد های ما از گرسنگی میمیرند، همه آنها را مرض حمای لکه دار گرفته، داکتر بیارین که به آنها دوا بدهد، اما تمام این صداها و چیغ ها و ناله ها هیچ فایده نداشت و هیچ گوش شنوایی نبود آنهم بخاطری که نمرودان و جنایتکاران طلایی به نوکران خود چنین امر و هدایت داده بودند که آنها را باید گرسنگی و شبش بطرف مرگ ببرد. درد، رنج گریه و نفس بندی های این اطفال معصوم را کسی نمیدید بجز مادران و خواهران شان که با چشم گریان به آنها مینگریستند و حال خود شان هم بهتر از کودکان شان نبود.
کوتاه در طول چند روز تعدادی از آنها یکی بعد دیگر در اثر گرسنگی و مرض حمای لکه دار جهان را وداع گفتند که شمار شان به 28 نفر میرسید، نامهای بعضی از آنها:
عبدالظاهر، غلام سرور،بی بی حوا، دوست محمد، بخت بی بی، ماه گل، شاه جهان، لیلی، نواب جان، امرو، رابعه مشهور به کاکا ابی، شبیر، صابر، کابلی، بختاور و ..............
و 85 زن و کودکان دیگر نیز به مرض حمای لکه دار گرفتار شده بودند که از مرگ دختران، خواهران، مادران و نواسه های خود اصلاً خبر نشدند اینکه چه کسی آنها را شست و شو داد و کی کفن و کی و در کجا و در کدام حضیره آنها بخاک سپرده شدند، آیا کسی میداند که قبر های شان کجاست؟
آنها همه بمرض حمای لکه دار مصاب و از جان خود بیخبر و در حالت نیمه بیهوشی بسر میبردند. اما نام تمان مردگان از طرف مسئولین زندان ثبت کتاب زندان زنانه کردیده بود. بعد از این واقعه المناک، آمر زندان زنانه خواجه محمد به آتش داران ظالم آتش نمرود و باداران خود جریان را خبر داد و تصمیم گرفتند که تمام زنان متهم به جرم جزایی و غیر سیاسی را به قلعه چه بینی حصار به قلعه خان محمد خان انتقال بدهند. در همین وقت وارث فرعون هاشم خان ظالم، صدراعظم صاحب کبیر، فرمان مصادره تمام جایداد منقول و غیر منقول مارا صادر کرده بود.
زندانیان قلعه جدید که با ما در دهلیز مخصوص یکجا بودند در تربیه ما مثل اولاد خود دقت و توجه داشته و مارا کمک میکردند. بعضی از این بندیان سیاسی اجازه دیدن پایواز خود را داشتند، مانند عبدالغفار خان سرحددار، وکیل سعدالدین، خانواده ناظر سفر، سرور جویا و آقای حقیقی سلمانی امان الله خان. وقتی پایواز زنانه بدیدن شان می آمد، آنها اورا به زندان زنانه میفرستادند تا از زنان و کودکان ما خبر بگیرند و احوال شان را از زندان زنانه بیاورند. آنها نامهای زنان و کودکان مارا که فوت شده بودند بخاطر داشتند اما برای ما هیچ نگفته بودند. اما مارا همیشه تسلی میدادند که زنان و کودکان همه جور و با صحت اند و از شما هم احوال دارند که جور و با صحت هستین. تا اینکه وکیل سعدالدین یا عبدالغفار سرحددار یا بابا عبدالعزیز مارا در جریان مرگ زندانیان ما در زندان زنانه گذاشتند. در این روز فکر و اعصاب بابا بسیار خراب بود و چنان الفاظی از زبانش شنیدم که حد و اندازه نداشت.
وقتی بابا از قهر خود کمی پائین شد مارا صدا زد، شیر بچه ها! شما باید مثل وطنپرستان واقعی و انقلابی خود را آگاه سازید و مانند فولاد آبدیده و مقاوم شوید، از مرگ نترسید، مرگ باید از شما ترس داشته باشد، تجاربی از این زندگی سخت بدست آورید. زمانه همیشه کهنه را به نو تبدیل میکند، در این جهانی که خدا آفریده، این عملیه همیشه در جریان است. باید خوب آگاه باشید، شواهد تاریخی گواه آنست که فردا دامنه ای مبارزه سیاسی در این وطن چنان گستردگی پیدا خواهد کرد که همه افغانان وارد این میدان خواهند شد و پرده را از روی فجایع و ظلم های این نمرودیان بلند خواهند کرد. عاقبت آخر این ظالمان نابودیست ، پاهای شان به هوا شده، هر قدر تلاش نمایند تا پاهای خود را در سرزمین افغان بکوبند، موفق نمیشوند، بخاطریکه این همه ظلم ناروای آنها حوصله مردم را تنگ کرده، ظلم آنها ادامه پیدا کرده نمیتواند، باداران انگیسی شان تلاش دارند پاهای به هوا شده ای شان را دوباره قایم کنند اما تلاش باداران انگیسی شان هم بحال آنها فایده ندارد، بخاطریکه مردم پاهای باداران انگلیسی شان راهم در کشور دنیا به هوا کرده و ستون فقرات باداران انگلیس شان هم سست و شکسته شده است.
او این جمله را چندین بار تکرار کرده بعد شروع به خندیدن کرد سایر زندانیان هم با او خندیدند.
خبر تباهی کودکان و زنان فامیل ما
بتاریخ پنجم ماه حوت سال 1324 هجری شمسی ساعت 8 صبح "چکړی" مبصر دهلیز مخصوص سیاسی که یک مرد پیر 95 ساله بود، دروازه اطاق مارا باز کرده داخل اطاق شد. در حالیکه دهن کپی اش پر از نصوار و قد کوتاه یک متر و بیست سانتی متریش در زیر پوستین غزنیچی گم شده و کله پچق شده کدو مانندش را به چپ وراست در حرکت بود با آن بینی پچق در کاسه رویش بیشتر به یک کره خر نو تولد شده، شباهت داشت تا یک انسان. از سوراخ های بینی اش پشت سرهم صدای عجیبی گوشها را نوازش میداد. او در حالیکه با دستهای کوتاه و پنجه های کلفتش در زیر پوستین دانه های تسبیح بزرگی را بالا و پائین می انداخت ، به کتابهاب انگلیسی ما اشاره کرده به قهر و صدای بلند پرسید:
ای کتابهای کافری را کی به شما داده ؟ مه میفامم که سرور جویا به شما داده. در ایجه شما مسلمان نشدین، چرا قران کریم تلاوت نمی کنین، € مه هر روز مشغول استم که شما مسلمان شوین، شما ای کتابا ره میخاننین کافر میشین، توبه کنین، استخفار بگویین، اما شما با همی چتیات گرفتار استین. عبدالعزیز و جویا کافر استن، همی دونفر استادای تان اس، میخاین شما را مثل خود بسازن.
بعد گفت: امروز یا صبا شما کلتان مثل زنا و اولادای تان که در بندیخانه زنانه بودند،هلاک میشین و شمارام مثل وا به یک کندو میندازم.
بعد از شنیدن خبر "چکړی" شیخ گل محمد خان لالا صدا کرد: در زندان زنانه زندانی های ما زنان و اطفال ما مرده اند چه!؟
- آ همه زنا و اولادا موردن، آ یک سرام زنده نمانده، همه موردن.
- آونا چه وقت مردند؟
- هنوز یک مای بندیخانه پوره نشد که کل شان پوف وفنا شدن
- کسی گور شان کرد؟
- دیوانه کسی خو نوکر شما نیس که شماره گور کنه
- ده زمبیلا انداختیم شان و ده نوآباد ده اوغانا ده یک کند انداختیم شان!
- به چه مرض در این وخت کم همه ای شان مردند؟
- از گشنگی و از مرض امای لکه دار. با بد خویی گفت: ای بندیا که در ایجه کد شماس، نمی مانن که شما بمورین،مه از همه چیز خبر دارم، شما باید پیش از بندیای توقیف زنانه میموردین، شما ده مرض امای لکه دار و از گشنگی نمیمورین.
- مه به خوجه نعیم قوماندان میگم که شماره از اینجه بکشه و یک جای ببره که هیچ کس نباشه. ای بندیا کد شما کمک میکنه. مه از هرچیز خبر دارم. در حالیکه با انگشت بطرف ما اشاره میکرد گفت: ای کافرای چوچه که شاگردای عبدالعزیز و جویا استن از کتابای کفری چیزهای کفری میخانن. چرا توبه نمیکنین که کتابای کفری ره میخانین، کی بریتان اجازه داده اگه سرمبصر خبر شوه! شما غیر از او امروز و صبا اینجه میمورین و مه کتی شما بیجای جوانه مرگ میشم.
چکړی گپ های خود را میزد که من کتابهای انگلیس را بزور از دستش گرفته و با تیله اورا از دروازه بیرون کردم، سرش به تنبه دروازه خورده کمی خون شد. برادر دیگرم خیر محمد خان قهر شده و چند سیلی بصورتم زد که چرا سر چکړی را شکستم اما واقعیت آن بود که من ندیدم که سر او شکسته . او خودش به قهر از جایش بلند شد و سرش در نیغی تنبه دروازه تصادم کرد. بعد من خود را در لحاف سرخ نازک خود پیچانده و خوابیدم.
در دهلیز سایر زندانیان سیاسی خوشحالی میکردند و به چګړی می خندیدند. ساعت سه بجه روز بود که بابا عبدالعزیز دم دروازه ما آمد و به عسکر گفت او بچه دروازه را باز کن، عسکر مثل همیشه دروازه را باز نکرد، در این لحظه فرقه مشر غلام نبی خان چپه شاخ که در دهلیز قدم میزد با لهجه شیرین هزاره گی به عسکر گفت او بچه درگه ره به بابا واز کو. بابا داخل اطاق شده صدا کرد: کدام شیر بچه سر این سگ پیر را شکسته؟ شیخ لالا که در حال استخاره بوده که از دست این چکړی چه روزگاری به سر ما آمده، سرش را از زیر چادر کشیده با لهجه بسیار قهر دست بطرف من کرده و گفت این سک اورا خورد.
بابا از این گفتار شیخ لالا بسیار قهر شده به او گفت: خجالت نمی کشی که از یک ادم بدبخت مردار خورو ظالم طرفداری میکنی. بعد مرا از زیر لحاف بلند کرده رویم را بوسیده و در حالیکه چشمانش پر اشک شده بود به من گفت: من حالا درست فهمیدم و آگاه شدم که تو در مقابل ظالم تسلیم نمی شوی و به مظلومان خدمت میکنی، از این بعد ترا فرزندم و بچه مبارز وطن میگویم!
با این گفتار بابا در قلب من چنان روشنایی قوت پیدا کرد که وجودم را قویتر مسبوطتراز کوه احساس میکردم.
نان چاشت را نخورده بودم، بابا یک غوری پر، حلوای آرد سوجی با خود آورده بود و آنرا بمن داد. بعد از آن روز گفتار بابا یک تلقین روانی برایم شده و از هیچ کسی ترس نداشتم، فهمیدم که در برابر هر ظالم مبارزه یک ضرورت است و کمک هم بکسی باید کرد که به آن ضرورت دارد.
تمام دهلیز این خبر را شنیدند که چګړی از مرگ اعضای فامیل ما در زندان زنانه به ما اطلاع داد. شب همه به اطاق ما آمده با ماغمشریکی کرده و تسلیت گفته و دعا کردند. آنها به ما گفتند که ما چند ماه پیش از فوت یک تعداد آنها خبر داشتیم اما به شما چیزی نگفتیم. عده ای آنها چند روز بعد از زندانی شدن بمرض حمای لکه دار فوت کردند و عده ای دیگر حیات دارند.
عبدالغفار سرحددار با خنده گفت: شما چګړی را میشناسید که کیست؟ بعد خودش به سوال خود جواب داد، پدر چګړی و پدر بندیوان سیاه هردوجلادان عبدالرحمن خان بودند و آمریت سیاه چاه ها و زندان ها را بدست داشتند. پدربندیوان سیاه و پدر چګړی با بچه های خود در شیر پور و بندی خانه ارګ وظیفه دار بودند و از سیاه چاه های نیز مراقبت میکردند. آنها درانواع مختلف کشتن، چشم کشیدن، روده کشیدن، کندن گوشت انسانها مانند سگ با دندان، دست و پا و سر بریدن، به توپ بستن و آماده ساختن برای چار ماری، همکار پدران خود بودند. در وقت حبیب الله خان پدران شان مرد و امیر وظیفه پدران شان را به آنها محول نمود. بندیوان سیاه هم مرد و چګړی از همان زمان تا حال وظیفه پدر را اجرا میکند. چګړی با چنان زبان بد و بصورت شکسته حرف میزند که انسان دوچار ترس ودلهره ساخته و امید انسان را به زندگی ضعیف میسازد. در حال حاضر او وظیفه دارد که دستهای محکومین به اعدام را در عقب شان بسته، ریسمان غرغره را بگردن شان بیاندازد و آنها را در جایگاه غرغره بالا کند. توجه کنید که به گفته های این ملعون و خبیث بزرگ هیچ گوش نکنید. چګړی در همین روز کسی را غرغره کرده و بسیار خوشحال بود. او یک انسان مضر، جانی و قصاب است. در این هفته که خانمم برای دیدن ما آمد اورا بزندان زنانه میفرستم که احوال زنده بودن مادران، خواهران و فرزندان شما را بیاورند تا شما مطمئن شوید که آنها همه شکر زنده اند و نمرده اند این چګړی لعین به شما دروغ گفته.
در این وقت بابا عبدالعزیز صحبت عبدالغفار سرحددار را قطع کزده گفت: شکل و قواره چګړی بکلی مسخ شده، حرفهای این لعین مکار قابل باور نیست و چنان فکر کنید که یک سگ پیر دایدو(کوچه گشت) سر بخود غو بزند.
خبرخوش از زنان واطفال خانواده
یک هفته بعدخانم عبدالغفار سرحددار از زندان زنانه احوال مطمئن سلامتی خانواده ما را آورد و ما یقین حاصل کردیم که واقعیت را برای ما میگفت، حتی نامهای کسانی را که زنده بودند برای ما یاد آوری نمود.
چګړی بسیار سبک و بی آبرو شد و همه او را بحیث دروغگوی کلان میشناختند. این خبر هم قابل یاد آوریست که در زندان زنانه، زنان دیگری زندانی هم بودند که شوهران شان با ما بحیث زندانی سیاسی به سر میبردند. خانم سرحددار با آنها معرفت داشت وبعنوان پایواز آنها بزندان زنانه میرفت و توسط آنها تمام معلومات خود را تکمیل کرده احوال زنده بودن مارا به بندیان ما اطلاع میداد که و احوال آنها را با نامهای شان به ما اطلاع میرسانید.
بعد از آن ما همیشه این حرفهای بابا عبدالعزیز را یاد میکردیم که چګړی یک سگ پیر دایدو است که سر خود غو میزند.