کوششی در راستای ابهام زدائی بخش سوم و  پایانی

تمایل دینی 
 سوا از اینکه در بند فرسایندۀ  ثنویت تقدم  و تأخر اولویت  ها  بیفتیم ، باید خاطرنشان کرد که در متن نقش سیاسی دوگانه این جریان یا تمایل،  بنا بر اثرگذاری دو عامل، اولی خارجی که  ان یک ، در این نوشته کوشیده شد تاحدی شناختانده شود

و دومی، فعل و انفعالات درونی متأثر از عامل اولی ، در پیوند با بحث عنوان شده (ابهام زدائی و نیز ابهام زائی) را مستلزم کاوش بیشتر در اساس های نظری میابیم . زیرا دراین بحث که ما با رابطۀ پراکسیس  و ایده با وزنه و ثقلت زیاد سروکار خواهیم داشت ، نیاز به کاویدن بیشتر بنیاد های نظری وجود دارد.
در عصر پیشرفت سریع علوم و فنون و ارتباط و تبادله اطلاعات ،  تشریف داشتن بشریت در بیابان واویلا و سردرگمی ها مرگبارتر از عصر جاهلیت، اگر از یکسو گواهِ وجود تعمد و تمهید و توطئه نهادینه ساز وتعمیق کنندۀ این وضع فلاکتبار بوده و نیاز شناخت رهکار ها و تدارک ابزار ضروری تغیر وترسیم نقشه راه بیرون رفت به سمت سعادت انسان را الزامی میسازد؛ از جانب دیگر تاجائیکه به حق و وظیفه انسان مربوط میشود ، نقش مجموعۀ که اصل  اندیشه رهنماِ جهت یاب(جهانبینی) در ان با روش و وسیله و هدفِ سعادت و رفاه انسان، سازگار و نامتناقض باشد و دروغ های توجیه گرانۀ زبان "عامه پسند و عامه فریب" بیان قدرت ، و نیز اسباب وقوع و توجیه مکرر دروغ های به تجربه ثابت شده را مرفوع و منتفی سازد ، باید برجسته گردد . این اصل رهنما، نمیتواند "بیان قدرت" و اندیشه رهنما ان ثنویت و نظام متکی به ان قدرتمداری که در جهان عمومیت داشته و مستقر  و علی رغم تحولات و پیشرفت های چشمگیر جهانی، در جا زدن تأسفبار بشر و از  اثر ان، بجای رشد انسان رشد قدرت ، محصول بلافصل ان است ، باشد . ثنویت برخلاف ادعای فلسفه و منطق صوری که میکوشد انرا ذاتی عقل بباوراند، ذاتی عقل نبوده و با خلق محورهای که فیلسوف برای بکرسی نشاندن صحت و سقم این منطق میسازد، وجود می یابد. دقیقا نمیدانیم وقتی مولوی از "چوبین بودن پا های استدلالیان" مینوشت چه فکر میکرد اما میتوان گفت که از استدلال منطقیون نمیتوانسته دل شاد بوده باشد. هنگامیکه ما رد و نقش پای فیلسوف را درجهت و به دنبال هدفی که او در سر دارد پیگیری و بعد، دستاورد های او را یکا یک شمار و زیر و رو کنیم و بر کشفیاتی چون "نخبه وعوام" و "زن دون انسان" و " قانون گذارعادل "... او  با عقل ازاد محاط گردیم  و دریابیم که علت ان ثنویت محور ساز که فیلسوف سازنده و مبلغ ان است و قانون گذار عادل او، عدالت را در برابری برابر ها و نابرابری نابرابر ها و و هرچه در جایش قرار داشتن، می بیند؛ محل تردید باقی نمی ماند تا بگوئیم که قدرتمداری به چنین اصل رهنمای قدرت فرموده از زبان اقای فیلسوف نیاز دارد . و اما اگر اصل رهنمای اندیشه  بیان  آزادی و روش و وسیله و هدف نیز ازادی باشد ، تناقض و بنا بر ان دروغ، اصلا محل نمی یابد که فیلسوف برای رفع ان منطق صوری ساخته و به قیاس و استقرأ و استدلال متوصل و قدرتمداری را تبین نموده و انگاه ، در عمل ، به الهام از آموزه های اینچنینی، منبعث و ناشی از نظام مادی قدرتمداری و رابطۀ سلطه ، دیکته سفارت به حاکم مزدبگیر در ارگ، انعکاس  واقیعت های جامعه و حقیقت جلوه داده شده و متولیان دین دولتی شده ، برایش نعره تکبیر سرداده ، و چپ استعمارزده و تسلیم ، زیر لب با هوار کشیدن های خائفانه ی بیصدا ، درغوغای تکبیر انگونه، با شغالی یافتن میدان، باد دل خالی و هوای تنفس جامعه را سمی و زهراگین کنند؛ را، چه خوشتان بیاید چه نیاید، شاهدیم . در بیان "ازادی و استقلال" از کثرت به توحید، بنابر اراده ازاد انسان راه وجود داشته به دوگانگی های قدرت ساز از جمله : نخبه رهبری کننده و عوام رهبری شونده و فاقد توان رهبری وجبر باوری های از این دست، نیاز نمی افتد تا  رهبری را که ذاتی انسان است از او ستانده و به دنبال رهبر به دویدن  وادار شوند . اینجا دگر، ازادی به قدرت فرد و اِعمال ان قدرت، درمحدودهِ مرز با فرد دیگر، تعریف نمیشود که ازادی با این تعین یا حد پذیری، ناقض خود گردیده و درعمل با قبول این تعریفی ناقض ازادیِ، دوشیده شدن با چنگال خونی سرمایدار، فطری جلوه گر و اعتراض به ان، تجاور برحریم فردی اقای سرمایدار ترجمه شود . اینجا، عقل  در حصار مدار بسته بین دو محور، مثلا  غنی و عبدالله یا غنی – عبدالله- کرزی از فعالیت نمی افتد تا از دیدن بخش بزرگ بیرون مانده از این  محور ها عاجز و از شناخت کامل واقیعتی که مشمول حق فرد و حقوق ملی است غافل و مردم و وطن دارندۀ تاریخ و جغرافیا را، دیده درایانه نادیده انگارد. زیرا اندیشه با فعالیت در جولانگهِ  بیکران ازادی، به سهولت قادر میشود، دریابد که زمام امورجامعه بنام دموکراسی دزدیده شده وبه ادمکهای فعل پذیر ومنفعل(نمی نویسم مفعول) و فرمانبر از قدرت و فاقد توان و صلاحیت اجرای تصمیم جمع، بر مبنای حقوق انسان و جامعه و طبیعت تفویض گردیده است . وقتی اصل رهنما بیان ازادی باشد، از ذهن مامور اجرای تصمیم جمع یا کسی که باید ازمون تجربی سخت کوشانهِ گذشتن از هفتخوان  تقوا و صداقت و مهارت و اعتماد و وفا به عهد و ازاده گی ... ( ونه صِرف مُهر تائید بادار و روزی رسان بیگانه ) ، را موفقانه از سر گذرانیده باشد تا مسولیت حمل و انتقال این  امانت و محموله به سرمنزل مقصود به او محول گردد،  باید و صد باید، شقاوت حیوانی و سقطِ فاحشه وارِ خطورِ ایده فرستادن انتحاری، به اجماع "جنبش روشنایی" و اعیاد مذهبی و سرکوب "جنبش رستاخیز" و... کفر دین تلقی وتوصل به چنین سقوط جنایتبارانه را همسنگ با انفجار مغز خودش بداند و نه اینکه واقعه و حادثه ی وانمود و تلقی گردد که با وقوع جنایت سنگینتر روز بعد، در یک خبرِ با مضمونِ تعین هیئت حقیقت یاب، شاه شجاع وار و اما بمراتب بد طنیت تر از شاه شجاع نمادین  (واینبار محصور ارگ  و نه در بند در بالاحصار)، از پی حصول برئت ذمه ، دوسیه قطور جنایات تاریخی اش را همراه با سایر دون مایه گی های خود و اعوان و انصارش  در مخزن فراموشی دفن وچرخ دورباطل جنایاتش را مکرر گرداند. تفاوت های مقایسوی - ماهوی، انچه در بالا امد ، در دو گفتمان قدرت و ازادی به ما میگویند که ، ببین برادر :  "تفاوت ره از کجاست تا به کجا " . و هنوز ...  
از قرنها قبل به این سو دین اسلام در بیان قدرت ازخود بیگانه شده است. البته این بلا را فلسفه یونانی نخست بر سر عیسویت نازل کرد بعد بر سر اسلام . در اسلام با شکل گیری امپراتوری خلافت بغداد، در امتداد  کارستان ثنویت یونانی، با گرمابخشی به بازار معتزله ها و اشاعره وکلامیان و... جای معنویت را عامدانه  تنگ - البته  به سود فراخنا بخشیدن به مادیت -  و سرچشمۀ زُلال مضمون دنیوی دین را که در رابطه باز مادی- معنوی جریان داشت ، کور و سپس با رابطۀ بسته مادی- مادی جانشین و در ان مردابِ متعفنِ سکون ، سکنا و ماوا بخشانید . ابزار کار منطق صوری بود. به چگونگی موثریت این ابزار در ساختار مبتنی بر روابط قوا ، از راه فایدۀ تکرار، در ادامۀ حرفهای تا حال گفته شده ،  فشردۀ یک بحث مطالعه شده  در همین  رابطه را نقل و دورتر نشانی انرا مینویسم .
 بر رویت انچه می بینیم فهمیدنی است که در زمانه های نزدیک به عصر ما،  رهروان جاده عقلی اقای هگل و دیالکتک او، یا انهای که در بند منطق صوری چند هزاره قبلِ از امروز، بر استمرار موزون کردن گامهای خود با  اهنگ فلسفی  انزمانی اقای ارسطو پا میفشارند، این تعمد محسوس است که تحفظ این جو حاکم خفقان اور جبر ، یکجا با  چاشنی یأس و ناامیدی غلیظ کننده این فضا، پاشنه اشیل  اندیشه و وسیله و هدف این قافله را میسازد .
 اصل عدم تناقض اقای ارسطو در منطق صوری و نیر دیالکتیک اقای هگل ، با ساختن قضایا ذهنی به منظور تحریف  و دستکاری در  واقیعت و سپس ساخته ذهن را بجای واقیعت وعدم را بجای وجود نشاندن ، - البته علی الرغم این ادعای دیالکتیسن ها که انها واقیعت را همان سان که هست، می بینند –(1) ، بنا یافته است. هگل گفته است: " هستی مجرد بنابراینکه خالی از هر گونه تعین است، با نیستی برابر است." بدینسان او با برابر کردن هستی و نیستی، به نیستی وجود بخشید تا هستی را در نیستی عبور دهد. با توجه به اینکه به حکم فیلسوف،نیستی هستی پیدا نمی کند،سارتر در انتقاد هگل نوشت: " هستی مجرد از تعین خالی است نه از هستی. حال انکه نیستی از هستی خالی است". در شرح و تکمیل این نقد سارتر، از استاد بنی صدر میخوانیم که : " شما اقای هگل در منطق صوری ارسطویی مانده اید و میخواهید دیالکتیک بسازید. زیرا که عقل باید در صورت خیره بماند تا بگوید : هستی مجرد خالی است و نیستی هم خالی است و غافل شود از این واقیعت که نیستی از هستی خالی است و هستی مجرد از تعین . از اینرو است که عقل شما، برای ساختن این دو صورت ، هستی بینهایت  را در تاریکی قرار داده است  تا  نبیند . چرا ؟  زیرا دیالکتیک شما نیاز به دو محور داشته است یکی فعال و یکی فعل پذیر(ثنویت تک محوری) . اما ، بر این ثنویت نیز شما همچنان در بند منطق صوری مانده اید . چرا که در این منطق تعریف های تناقض و تضاد  بر وفق ثنویت تک محوری ساخته شده اند . منطق صوری نیز با عدم و وجود همین کار را میکند" . 
تا وقتی صحبت از تمایل دینی است، به هدفِ ریشه یابی بحران جاری فکری زیرپوستی که علائم ظاهری بروز نمیدهد و اما کم ترین زیان ان، گُمراهی مرگ اور و غافل شدن از حقایق حیاتی میتواند باشد ، در بحث قطع رابطه با واقیعت و ایجاد رابطه با عدم  را که با اوردن یک مثال وعده داده بودیم ، در  یک نمونۀ قبلا مطالعه شده، دارندۀ بار دینی، شایسته تر یافتم  در پاورقی اورده وخوانندۀ جستجوگر را به ان نشانی  ارجاع و احاله دهم *** .
  به باور من  اصل رهنمای که صحه و تائیدِ گذشتن از پرویزن عقل ازاد را داشته باشد ، به راحتی میتواند دین در سیمای امروزی ان و سوسیالیزم و ناسیونالیزم  واقعا موجود ... را از انچه باید باشد ، تشخیص و بعد از فراهم اوری اقناع عقلی خود ، ترویج و معرفیِ سیمای های انچه باید باشد را ،حق و مسولیت انسانی بشناسد . نه اینکه عجولانه دیدن خلا های مبهم پُرشده با زور در این دین و یا ان مرام را کشف تاریخی تصور و با کوبیدن به  نغاره میان تهی اما گوشخراش دین و مرام زدائی ، و انهم از کجراههِ مثلا، دیندار جعلی را با دین یکی گرفتن، صغارت عقلی به نمایش گذارند .  این اصل رهنمای سازگار با فطرت انسانی " بیان ازادی و استقلال" و اندیشه رهنمای ان است که دین بمثابه بیان ازادی در ان مکان و جایگاه ویژه دارد. استفهام احتمالی خواننده ، که محل گفتگو جدی میتواند داشته باشد ، (چنانکه اینروز ها نوکاره های دین ستیز به رسم اسلاف خود با اشتیاق بر این طبل می کوبند)، هرگاه بگوید : تجربه های دهه های اخیر ټیکه داران و اجاره داران و نیز، حراج کنندگان معنویت و عدالت و استقلال یا ملاتاریا و پرولتاریا وملیتاریا که درعمل از صراط مستقیم راه جدا و به فرسنگها دور به بیراهه افتاده و در امتداد کج روی و کج اندیشی وکجی های مشبوع از هرچه بدی ها است ، کار نامه های انچنانی خود را  مانند چهره های اهریمنی، بر صفحه سنگی تاریخ میهن منقوش کرده اند و به این دلیل، نیازی به ماندن در گذشته و دخیل بستن به انها نیست، به نظر میرسد ، نگرشی است از نوع زبان بیان سیانه ها وعیب های زیاد دارد. این عیوب را در روشنی این فهم از زمان که ، زمان مجموعه بهم پیوسته گذشته حال و اینده است ، میخواهم به مثابه جمع بندی کنندۀ حرفهای گفته و ناگفتۀ خود در این نوشته ، به حساب موخره بگذارم و اما نتیجه گیری اصلی را بخواننده احاله دهم . خواننده مانند نویسنده کارگر فکری است . گاه سخت کوش و گاه اسان گیر که ایندو موضع متضاد، میتواند گاهی  مخلصانه و زمانی مغرضانه باشد . تقاضای اغماض گذشته، نافی مغرضانه بهم پیوستگی زمان است . غرض ورزانه و قدرتمدارانه است،  زیرا  ما را از ثروت تاریخی گذشته برای سرمایه گذاری در اینده وحال  محروم میکند.  گذشته تاریخی به ما با هزار زبان گویا  و تکرار تجربه های شکست خورده را در هر شکل و شمایل ان با بانگ رسا، گناه اعلام میکند  وقتی میگوید که رهبری های مجاهدین در ایران و پاکستان با تسلیم خفت بار به ایت الله های ایرانی و ISI پاکستانی و نیز کمونست های استان روس بوس ، جفا و بی مروتی چنان سنگین و نامردانه و سخیفانۀ را در حق خاک و مردم مرتکب شدند که استغاثه و طلب پوزش این نا بکاران تا هزار سال به درگاه خدای متعال آزادی  و استقلال،  مستجاب نمی شود . زیرا، از راه بریدن از گذشته ، با پوشانیدن الوده گی های مشام ازار و مشمئز کننده این  نماد های ننگ تاریخ، در ان گذشته ها ، عامدانه کوشیدند و میکوشند تجاوز سهمگین و هولناک متجاوز وحشی اواخر قرن گذشته یعنی روسها را تحمل پذیر ساخته وکوشش میشود ان تجاوز فراموش گردیده و با این شیوه  ذهن  و چشم جامعه را  به نوع جدید اشغالگری و غارتگری ها چنان عادت دهند تا کار جاده صاف کردن برای مهاجمین بعدی بی کم وکاست اجرا و تهاجم وحشیانه مهاجمین رقیب که  در مقایسه با تجاوز روسها نه تنها ازهیچ نگاه و هیچگاه کم نیاورده و نمی اورد، بل، اینبار به نام دموکراسی،  در جنایت و خباثت سنگ تمام گذاشته اند ، تسهیل و از این راه از حساسیت جامعه در مقابل تجاوز  بکاهند . با چنین زمینه چینی های مقدماتی، در ان فضای تصنعی ابهام اوری که توان دید در ان فراتر از یک وجب نبود و نیست  و زدودن ان ابهام باید اماج کار میبود و مبینیم که نیست ، زالو های پرورش یافته در مزرعه پاده های ایدیولوژیک روسها ، صد البته در کنار زالو ها و خفاش های رقبای اصلی روس و نیمچه های پاکستانی و ایرانی، پُروار گشته از خون ملتی را  می بینید، ملتی  که نیم قرن است  خون میدهد و اما این خفاش ها و زالو مکنده از تن بیمار او هرگز سر سیر شدن و بس گفتن ندارند . سیراب نمی شوند زیرا بنا بر یکی از خاصه های قدرت( قانونمندی های قدرت) یعنی بخود افزائی مستمِر ، زالو ها و خفاشها تا میتوانند می مکند . مگر اینکه...
 این پنداشت و فهم که کاروان بشری هی میدان وطی میدان،   با طی طریق بر خط زمان و مکان بجای رسیده که گویی بر سر برزخ و دو راهی  انتخاب مرگ و زندگی  ناگزیر از اطراق کردن است، بی بنیاد نیست . با دقت کردن در درستی و نادرستی این گفته که انفجار همزمان زرادخانه های هستوی موجود در کُره ارض کافی است تا کره زمین را از مدار خارج سازد، زیاد خیره نمانیم و تغافل پیشه نکنیم . زیرا دلایل عقلی قویتر اما با ریشه و وجه مشترک نهفته در این هشدار، برای فرارسیِ شتابنده ان فاجعه وحشتناک، جدا از اراده و تصمیم برده های مسخ شدۀ قدرت قصر سفید نشین و کرملین نشینِ و دارلینگ ستریت نشینان ... بفرمان همان قدرت حاکم که این بالانشین ها را  مثل موم در پنجه دارد ؛ برای  دیوانگی فشردن گویا ان دکمۀ انتحار جمعی بشری، وجود دارد و نیازی برای این ترسیدن و ترسانیدن ها، تنها از یک ناحیه نبوده و درست نیست . شاخ به شاخ شدن هستوی شاخدارها بین خود، که بیشتر از همه ، ینگه دنیا ، به قصد اصلی تثبیت، اداره و گسترش حوزه های نفوذ استعماری در یک جنگ و گریز به ان، اغواگرانه تظاهر به تمسک جستن میکند ، در ان زمینهِ اصلی مصرف دارد. همه میدانند و  استعمار نیز بی خبر نیست که تجربه های ضد استعماری در سراسر جهان از جمله تجربه الجزایری ها، و یتنامی ها ، افغانها...  با وصف شاخص نیمه کاره ، درنیمه راه ها رها شدن های این تجارب(بجز تجربه هند)، و تاریخ زدائی های که اموزه های سودمند برای اکثریت های استعمارزده درتاریخ استعمارو مستعمره ها را اماج گرفته، سر انجام در صدر این بخش تاریخ بشر پیروزی را بنام اراده ملتها  ثبت کرده است و نه دزدیهای زورگویانه ی زور گوهای تاریخ .    
ماحصل کلام 
بنا بر استمرار ابهام زائیِ همساز با قدرتمداری در عمل  و نیاز به ابهام زدائی مستلزم حقوقمداری ، جای ماحصل کلام این نوشته را خالی و باز و بستن بحث با ارایه این و یا ان پیشنهاد  را به دلایل زیاد بی ثواب و نا صواب یافته و از ان منصرف شدم . هرگاه این بحث از اغاز تا انتها با اسلوب موازنه عدمیِ عقل ازاد مطالعه و دنبال شود، استخراج ان دلایل از متن نوشته بی هیچ زحمتی مقدور و میسر است. خداوند دانایی مطلق است و نسبی ای که انسان است رو بسوی او دارد.
پایان 
 
 
   ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*پوپر مینویسد: « افلاطون در کتاب جمهوری تمامی نظر های معروف پیرامون عدالت را گِرداورده و نقد کرده است. تنها نظری که از ان تغافل کرد، نظری بود که از اصول رهنمای دموکراسی اتن به شمار بود. این نظر عدالت را بر اساس برابری تعریف میکرد. بنا بر این نظر، عدالت سه اصل را در نظر میگیرد : 1- برابری طلبی به معنی حذف مزایا "طبیعی" که جانبداران نابرابری، زنان و عوام را از انها محروم میباوراندند. 2- اصالت فرد به معنای موجود صاحب حقوق و وظایف و مسولیت ها و3- وظیفه دولت حفظ ازادیهای شهروندان است.». ایا افلاطون از این نظر اگاه نبوده یا به عمد انرا سانسور کرده است؟ پوپر بر اینست که به قصد این نظر را بمیان نیاورده است. چرا که افلاطون میخواسته است از راه نقد نظر های مخالف، نظر خویش را به کرسی بنشاند و هم عدالت بر اصل برابری مقبول همگان بوده است. و انها که بر حق لباس باطل میپوشانند میدانند که اگر حق را برزبان و یا قلم بیاورند، دیگر پوشاندن ان با لباس باطل مشکل میشود. از اینرو اگر بتوانند، موثرترین شیوه ها را بکار میبرند که سانسور کامل یعنی بدست فراموشی سپردن حق است. اگر نتوانند سانسور کامل کنند، روش نگهداشتن شکل و تغیر محتوی را در پیش میگیرند. ایندو کار را افلاطون با دموکراسی اتن و نظر های سقراط کرد.
**عدالت عبرتست از: رعایت خاصه های حق در مقام شناخت و عمل به حق و عمل به حقوق شخصی و جمعی و رعایت حقوق شخصی و جمعی و رعایت حقوق هر ذی وجود.
(1) در کار شناخت ، محور سازی دیالکتیسن ها ، موضوع شناخت را در محوطه دو محور قرار میدهد و با این کار خود را از فضای لایتناهی باز محروم و قادر به شناخت کامل نمیشوند.
***" لا اله الا الله ،میگوید پدیده هائی که عقلهای قدرتمدار خدایشان کرده اند ، خدا نیستند . با نفی یک به یک انها، عقل ازاد میشود و به خدای یکتای که هست میرسد . ودر این حکم که بر اصل توحید به عقل میرسد، با ثنویت وجود خدا و عدم وجود خدا، کاری نیست. با وجود خدا و پدیده های که وجود دارند سر وکار است. با نفی این خدا ها، الف- عقل به اندریافت شفافی از خدا میرسد. زیرا خدا های که باید نفی شوند، یا نماد های قدرت (= زور) هستند که با نفی انها، عقل به توحید در صفات سلبیه و ثبوتیه خداوند میرسد: خدا قدرت (=زور) نیست. و یا اسطوره های هستند که با نفی انها، عقل از محدود کننده ها ازاد میشود و ، با ارتباط مستقیم با خدا از محدود کننده ها ، و دیگر محروم کننده ها عقل از ازادی خویش، ازاد میشود... ب- توحید مشی عقل است هم به توحید در صفات و هم به یگانگی خدا.  اما  وقتی در قالب منطق صوری ارسطویی"لا اله الاالله" را باز میگوئیم "خدا یکی است دو تا نیست" از پیده ها واسطوره های که خدایی جسته و عقل را اسیر جزم ها کرده اند غافل میشویم... (متن کامل این مثال را که در رابطه به بحث روشنی می اندازد از صفحه 5تا8 کتاب " نقد تضاد و تناقض در منطق صوری" نوشته ابوالحس بنی صدر در انترنیت مطالعه نموده  میتوانید.)