"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد
گناه بابا عبدالعزیز (؟)
بابا عبدالعزیز قندهاری یک شخصیت بزرگ ملی بود، او خودش قصه میکرد: وقتی نادرشاه خواهان دعوت دور اول وکیلان شورا شد، من از طرف مردم قندهار بحیث وکیل انتخاب شدم. وکیلان دور اول شورا 92 نفر بودند. وظیفه ریاست شورا را عبدالاحد به عهده داشت. نادر به رئیس شورا هدایت داده بود تا قرارداد خرید اسلحه از انگلیس را به امضای وکیلان شورا برساند.
وقتی که این بحث در بین وکیلان شورا آغاز شد، من با امضای آن سخت مخالفت کردم و به وکیلان گفتم که ملت افغانستان به هیج وجه خواهان آن نیست که با دولت انگلیس قرارداد دوستی ویا خرید اسلحه را امضا کند. مردم افغانستان از انگیس ها خاطرات بدی داشته و آنها را دشمنان خود میدانند. امروز وطن افغانها یک کشور مستقل و آزاد است، امضای قرارداد خرید اسلحه از انگلیس به این معنیست که ما باید بجز پیروی از سیاست انگلیس کار دیگری نکنیم. ما به کمک انگلیس ها هیچ احتیاجی نداریم. ما در اینجا در این مجلس 92 نفر وکیلان شورای ملی حاضر هستیم. هر وکیل بخاطر وطنپرستی و حفظ استقلال افغانستان، این وظیفه را بخود بدهیم که هر یک ما مبلغ دوصد-دوصد هزار افغانی از موکلین خود تقاضا کنیم و با همان پول بخاطر حفظ استقلال افغانستان از حکومتی اسلحه خریداری کنیم که با نگاه دوستی به ما مینگرد. این اظهارات من در میان وکیلان احساس وطنپرستی را بیدار کرده و همه به یک آواز اظهارات اورا تائید و برایش کف زدند. عبدالاحد رئیس شورا که این هماهنگی وکیلان را دید، هیچ اظهار نظری دیگری نکرده و ختم مجلس را اعلان نمود.
فردای آنروز بابا عبدالعزیز از موکلین تاجر خود که در سرای زرداد و سرای عبدالرحمن خان تجارت خانه داشتند، دوصد هزار افغانی را با احساس وطنپرستی و تقوای حفظ وطن جمع آوری نموده و در دوصد خریطه کوچک بسواری گادی به مجلس شورای ملی آورد. عبدالاحد وقتی این پولها را دید برایش ثابت شد که عمل و گفتار بابا عبدالعزیز یکیست. با این اقدام بابا عبدالعزیز احساس وطنپرستی وکیلان چنان بیدار شد که همه به یک صدا گفتند: هر هدایتی که بما بدهی ما عملی میکنیم، بخاطریکه تو نسبت به همه ای ما از کار شورا آگاهی بهتر داری. تا جاییکه وکیلان اورا بحیث رئیس شورا پیشنهاد کرده بودند اما نادر خان عبدالاحد را به ریاست شورا منصوب کرد.
اما این آرمان وطنپرستانه بابا به سر نرسید، حکومت نمیتوانست این شخصیت ملی را که صاحب فهم و دانش بود، در درون شورا تحمل کند. او را از وکالت شورا برکنارکردند. بیروکراسی فاسد در شهر بی پرسان رژیم های نادرشاهی و ظاهرشاهی بابا را متحمل مشکلات زیادی نمودند. او در بندی خانه ارگ، سرای موتی و در زندان قلعه جدید دهمزنگ در بخش مخصوص سیاسی پانزده سال زندان و حبس با مشقت و کوته قلفی را پشت سر گذاشت. اورا آنقدر مورد عذاب و شکنجه قرار دادند که اگر از آن یادآوری شود، این صفحات گنجایش نوشتن همه ای آنرا ندارد. بسیار وقت ضرورت است که تمام سرگذشت زندگی این قهرمان ملی بصورت همه جانبه ارزیابی شود که حتماٌ از آن کتاب قطوری ساخته خواهد شد.
سرگذشت محمد یعقوب خان
محمد یعقوب خان غوند مشردر زمان سلطنت امان الله خان برای تحصیلات عالی در رشته مقدس عسکری به فرانسه اعزام شده بود. او بعد از ختم تحصیل سند فراغت خود را بدرجه اعلی در رشته توپچی بعنوان یک شاگرد ممتاز از اکادمی نظامی فرانسه بدست آورده بود. او در عین زمان او یک استاد بسیار خوب ریاضی بود. اکادمی نظامی بخاطر مهارت های او بحیث شاگرد ممتاز، دو عراده توپ را به او داده بودند تا آنرا با خود به افغانستان ببرد.
غوند مشر محمد یعقوب خان خودش قصه میکرد:
ما چند نفر افغانها یکجا در پاریس درس میخواندیم که در میان ما سردار نعیم، دیوانه مستبد داود و آدم بسیار نالایق ظاهر شاه هم شامل بودند. این سه نفر از همه شاگردان سویه پائینتر داشتند. درسهای استاد را درک نمیکردند واز درسهای آنها نوت گرفته نمیتوانستند. از آنجائیکه خانه شان در پاریس بود همیشه با عذر و زاری از ما تقاضا میکردند که نوتهای خود را به آنها بدهم و در قسمت حل فارمول های ریاضی به آنها کمک نمایم. در تمام مکتب آنها بحیث شاگردان نالایق و غبی شناخته شده بودند. هر سه نفر بسیار خوش میشدند اگر میگفتیم نعیم برو سکرت بیار، به یک چشم زدن سکرت حاضر میشد و مهارت شان در آوردن سکرت از همه شاگردان مکتب بیشتر بود، اما لیاقت و سویه شان صفر. وقتی نادر بجزای اعمال ناروای خود رسید، ظاهر شاه مرا بحیث یاور نظامی و استاد ریاضی خود مقرر کرد. روزهای خود را ببازی کرمبول و شطرنج میگذشتاندیم، فقط بنام یاور و استاد ریاضی بودم. سه ماه را به همین منوال گذشتاندم . من که خود را در مقابل وجدانم بحیث یک انسان تنبل و بیکاره مسئول احساس میکردم به ظاهر شاه گفتم: که من در این جا کاری ندارم، من باید یک جایی کار کنم. در این وقت داود دیوانه قوماندان قوای مرکز بود، ظاهر شاه مرا به او معرفی کرد او هم مرا یاور خود مقرر نمود. یکی از روز ها بصورت عادی مانند روز های دیگر به اطاق کار او داخل شدم، او خود را بدر دیوانگی زده و به بسیار قهر و غضب بمن گفت: چرا بدون در زدن داخل اطاق شدی، نا لایق! بی اجازه داخل اطاق شدی؟ من برایش گفتم : من نالایق نیستم من چه وقت دروازه شما را زده و از شما اجازه خواسته ام! این گفته ای من او را عصبانی ساخته بازهم با همان خصوصیت دیوانگی مرا از سر تا پا برانداز کرده گفت دیگر ترا کار ندارم.
از اطاق خارج شدم چند ساعت بعدتر مرا بموتر انداختند و مستقیم بزندان دهمزیگ آوردند، مرا ولچک و زولانه کرده، چشمانم را بستند و یونیفورم عسکری را از جانم کشیدند، دوباره مرا بموتر انداختند، بعد از پایان شدن از موتر مرا در یک اطاق نمناک که دیوارهایش سوراخ های زیادی داشت کوته قلفی کردند. شام یک نفر دروازه را باز کرد و با دادن نیم دانه نان خشک دروازه دوباره بسته کرد. از تکیه کردن به دیوار های نمناک اطاق صرفنظر کردم تا اینکه خواب بر من غلبه کرد. من صحنه ای را بخواب دیدم که من و سایر رفقای ما بخاطر سقوط بچه سقا در جنوبی با شاولی خان پیوستیم، در برابر تمام مردم جنوبی نادرخان و شاولی گفتند: ما میخواهیم که امان الله خان را دوباره بیاوریم ما برای او تخت وتاج کابل را میگیریم، تا او بیاید و وطن را از سقویان پاک میکنیم. زمانی که لشکر جنوبی بکابل رسید، سقوی ها دو توپ را در در غوندی توپ بالا کرده بودند. وقتی لشکر ما غوندی را تصرف کرد، مقاومت طرف مقابل بسیار شدید بود و لشکر نمیتوانست پیشروی کند و تهدید سقوی ها ساعت به ساعت بیشتر میشد.
من به شاولی گفتم: چطور است که من بالای ارگ چند توپ فیر کنم تا محاصره شکسته شود، او گفت بسیار خوب خواهد شد. من اولین فیر های توپ طرف ارگ کردم و دومین گلوله توپ به جبه خانه ارگ اصابت کرد و آنرا از داخل منفجر نمود و به تعقیب آن انفلاقهای پی در پی در داخل جبه خانه ارگ آغاز شد و این انفجار های داخل ارگ سقویان و رفقای شان را سخت وارخطا ساخته بود . شهریان کابل هم تماشگر این انفجار های پی در پی در داخل ارگ بودند که ترق و برق مانند دیگ گندم بریان از آنجا بلند بود. این دو توپ همان دو توپی بود که فرانسوی برای من بحیث شاکرد ممتاز اکادمی نظامی بخشیده و به افغانستان فرستاده بودند.
در این وقت در حالت خواب احساس کردم که کسی گوشم میبرد، هردو دستم بطرف گوشم رفت، متوجه شدم که موشی بزرگی گوشم را بدندان گرفته، موش را از گوشم دور انداختم، از جایم بلند شدم و جایی دیگری خوابیدم. هنوز ساعتی نگذشته بود که در پنج بزرگ پایم احساس سوزش نمودم. این زندان به سرای موتی مشهور بود و در آن موشها و گژدم های بزرگ لانه داشتند، من در آنجا بسیار به عذاب بودم. بیشتر از شش ماه را در آنجا گذشتاندم بعد از آن مرا به بندی خانه ارگ فرستادند، هشت سال را در آنجا گذشتاندم و حالا دو سال است که در قلعه جدید در بخش مخصوص سیاسی زندانی هستم