خاطرات زندانی بخش چهارم

"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد

صندلی و سوختن لحافها
در آخرین روزها و شبهای زمستان، برف زیادی باریده بود و هوا آنقدر سرد شده بود که بدون صندلی چاره دیگری وجود نداشت. عبدالغفار سرحد دار میز صندلی و کاکا علی خان منقل پر از ذغال را برای ما آوردند. این اولین شبی بود که ما صندلی را آماده کرده و لحافهای خود را روی میزصندلی انداختیم. اما نیمه های شب لحافها را چنان آتش گرفت که تمام اطاق پر از دود شد، ما همه وارخطا و سرسام شده بودیم، کسی دل بدی داشت واستفراغ میکرد و کسی را  پشت هم سرفه مجال نمیداد. دروازه را با لغت کوبیدیم تا عسکر و چوکیدار بیدار شدند و پرسیدند: که چه گپ  اس؟ چه میخواهین ؟ ما برایش گفتیم: مردیم لحاف های صندلی آتش گرفته . او گفت: کلی را عبدالرحمن مبصر با خود برده.  
بخاطر غالمغال ما تمام زندانیان به دهلیز آمدند، در این وقت عبدالغفار سرحددار و کاکا علی خان صدا کردند: چوب های کلکین ها را بشکنین که دود ها بروند، کلکین هاره باز کنین! سکندر خان بمشکل یک تخته را شکستانده و کلکین را باز کرد. کسی صدا کرد سرحددار صاحب میگوید که تمام فرش اطاق را جمع کنید، ما دهن دروازه آب می اندازیم که داخل اطاق شود. زندانیان با سطل، کوزه و کاسه ها سرعت آورده و دهن دروازه خالی میکردند. آب داخل اطاق شد و ما آتش لحافهای خود را با آن خاموش کردیم. تمام اطاق پر از آب شده بود . دود و بوی تلخ لحافهای سوخته، گلون مارا تخریش میکرد.  چشمان ما از دود تلخ سوزش داشت و اشک مثل باران از آنها جاری بود.
صبح وقت ملا آزان عبدارحمن مبصر آمد، او وقتی حال مارا دید بسیار جگرخون و وارخطا شد، بخاطریکه تمام اطاق پر از آب شده بود و ماهم بسیار استفراغ و سرچرخ داشتیم. بابا عبدالعزیز به مبصر گفت: کلی ها را با خود برده بودی ؟ او گفت سر مبصر امر کرده که شبها کلی های کوته قلفی ها را برایم بیار. بابا سر مبصر را بسیار دشنام داد و به عبدالرحمن گفت: سر مبصر را بیار که این وضع را ببینه. وقتی سر مبصر از جریان خبر شد به عبدالرحمن گفت که کوته قلفی ها قطعاٌ اجازه صندلی و منقل آتش را ندارن. او به مبصر بسیار دو و دشنام داد. عبدالرحمن یک انسان دلسوز و با عاطفه بود، تمام قهر و ملامتی سر مبصر را قبول کرد و به ما هیچ نگفت. عبدالرحمن همه قفلهای مارا تبدیل کرد و قفل های مشابه به دروازه انداخت که دو کلید آنرا به سر مبصر و یک کلید را به چوکیدار و عسکر محافظ میداد که با آن هردو قفل باز میشد.
این شب طوری گذشت که ما هریک مرگ را به چشم خود دیدیم و هیچ امیدی به زندگی نداشتیم اما بخاطر عواطف انسانی و کمکهای سایر زندانیان سیاسی ما زنده ماندیم! کمکها و از خودگذری این زندانیان نجیب سیاسی که بخاطر ما انجام دادند هیچگاهی فراموش ما نمیشود. وقتی ما بخاطر کمکهای شان از آنها تشکر کردیم با لبان پرخنده بما گفتند: این فرض انسانی ماست که باید با شما کمک کنیم، ما هم مثل شما کوته قلفی بودیم، آنوقت هم زندانیان نیکخواه وجود داشتند که ما زنده ماندیم، زندگی ما محصول کمکهای آنهاست. اگر آنها با ما زندانی نمی بودند، مرگ ما حتمی بود. زمانیکه شما از کوته قلفی خلاص شوین و زندانیان سیاسی دیگری در کوته قلفی باشند، شما بخاطر کرامت انسانی در حل مشکلات آنها حتماٌ کمک و همکاری خواهید کرد. تا زمانیکه کمر خاندان خونخوار، ظالم و قصاب طلائی شکستانده نشود، در افغانستان عزیز ما کشتن و زندانی کردن  وطنپرستان ادامه دارد، چون  باداران انگلیسی آنها به آنها هدایت داده اند که شما وطنپرستان را باید بکشید، زندانی کنید و آنها را عذابهای سخت و شکنجه نمائید. آنهم بخاطریکه وطنپرستان مردمان ملی و انقلابی هستند. کسانیکه عاشق وطن و عنصر ملی و انقلابیست، وظیفه دارد که وطن خود را آزاد و مستقل نگهدارد. مردمان ملی و انقلابی دشمنان آنها و باداران انگلیسی شان هستند. بابا عبدالعزیز همیشه با ما از این صحبتها میکرد و مثل یک استاد مکتب سیاسی مارا با دشمنان مردم و وطن آشنا می ساخت و ما را برای از بین بردن آنها و ایجاد یک حکومت ملی و آزاد تدریس میکرد.

درسهای انقلابی
یکی روز ها از بابا سوال کردیم: که این خانواده طلایی تا چه زمانی چنین ظلم های ناروا میکنند؟ او با خنده گفت: فرزندانم شما چنان سوال های از من میکنید که من از آن بسیار خوشحال میشوم.  ریشه این خانواده ظالم کنده شده. دوریشه کلان و ضخیم ظلم قطع شد که یکی آن جاروکش و غلام سلطنتی انگلیس نادرشاه و دیگر آن برادرش عبدالعزیز بود. و دیگران شان ریشه های خورد ریزه هستند که در مقابل وطندوستان افغانستان مقاومت کرده نمیتوانند 
 باداران انگلیسی آنها همیشه  تلاش خواهند کرد که این ریشه کوچک استعماری خود را  خوب پرورش دهند  تا قایم و مثبوت شوند ، اما این یک هوس وخیال باطل است، امروز در تمام گوشه های دنیا به زور قوت خلقهای وطنپرست گلیم سیاه و ناپاک استعمار انگلیس در حال جمع شدن است.  از این به بعد نوکران استعمار روی این گلیم سیاه و ناپاک آرام نشسته نمیتوانند. شیرگاو های استعماری و استثماری انگلیس خشک شده اند، ، شما مرگ غلامان کاسه لیس استعمار انگلیس را خود شاهد خواهید بود. مردمان وطن ما عاشق آزادی خود هستند و در دنیا هیچ قوتی از آنها غلام نخواهد ساخت.
روحیه وطنپرستی و ازادی ملی در قلب افغانها و در رگ و خون شان بالا و پایان جریان دارد. باداران انگلیسی آنها را دلاوران ملی و وطنخواه ما شکست داده اند. شما باید بدانید که این نوکران استعمار بیشتر از این دراین وطن مانده نمیتوانند و آن قهر وغضبی که مردم ما از خانواده طلایی بدل دارند، هیچگاه از دل شان نخواهد رفت تا آنکه آنها محو ونابود شوند.
ظلم و اعمال ناروای آنها را مردم ملی و وطنپرست ما دیگر تحمل کرده نمیتوانند. کاسه غرور ظالمانه آنها لبریز شده و کاسه غرور و ظلم آنها را ایجابات زمان چپه خواهد کرد. دوام چنین زندگی برای مردمان ملی و وطنپرست غیر ممکن است. بابا به همین ترتیب با صدای بلند در دهلیز به سخنان خود ادامه میداد و یک تعداد ریش سفیدان قوم صافی از اطاقهای کوته قلفی خود صدا کردند: به زبانت برکت، تمام حرفهایت واقعیت دارد و خانواده طلایی به همان سرنوشتی گرفتار خواهد شد که بر مردم روا داشته اند. بعد کاکا علی خان ملک قوم صافی حیدر خان را صدا زده پرسید: چلم میکشی؟ او گفت : بخاطر حرفهای بابا یک چلم خوب تمباکو میکشیم.

هم زندان و هم لت و کوب
ملک الله خان یک شخص راستگو، با غیرت و با ایمان بود. یک شب محمد امین سر مبصر اورا از کوته قلفی با خود برد. ما صدای شرنگ شرنگ زولانه های ملک اله خان غازی را که با سر مبصر روان بود،  شنیدیم. چون ملک اله خان یک انسان دارای ایمان پاک و مسلمان معتقد بود، از مقابل هر اطاقی که میگذشت، صدا میکرد: برایم دعا کنید و بخشایش بخواهید، به این ظالمان هیچ اعتماد نیست، آنچه از طرف خدا مقرر شده، همان خواهد شد.
ما فکر کردیم که یا اورا برای کشتن میبرند و یا اینکه آزاد شده است. فردا صبح که اطاقها را باز کردند و تشناب رفتیم، وقتی مقابل اطاق ملک اله خان غازی رسیدیم، صدای ناله و فریاد او را شنیدیم. از او پرسیدیم مریض هستی؟ او در حالیکه فریاد میزد گفت: دیشب این ظالمان خدا ناترس مرا بسیار لت و کوب گردند، هیچ جای وجودم سالم نمانده، ماهیچ نفهمیدیم که چرا او را لت و کوب کردند واز تشناب به اطاقهای خود بازگشتیم. نزدیکهای چاشت وکیل سعدالدین دم دروازه اطاق ما آمد و گفت: غازی اله خان میگوید که دیشب قوماندان امنیه کابل خواجه نعیم و رئیس الشیاطین رئیس ضبط احوالات احمد شاه  مرا به اطاق مدیر انضباطی خواستند و از من تحقیقات کردند. از او پرسیدند که وزیر عبدالرحیمخان صافی را میشناسی؟ او برایشان گفت که برای اولین بار این نام را از زبان شما میشنوم. آنها گفتند که صدراعظم صاحب کبیر مارا از همین سبب فرستاده که از خودت تحقیق کنیم و نتیجه را به او ببریم. شما مردم کنر چرا به تحریک عبدالرحیم خان صافی علیه حکومت بغاوت و سرکشی کرده بودین. ملک اله خان هر قدر به آنها کفت و بخدا وقران قسم خورد که این همه دروغ است و من نام عبدالرحیم خان را برای بار اول از زبان شما میشنوم، اما آنها حرفهای اورا قبول نکردند و در اخیر این ظالمان غازی ملک اله خان را آنقدر چوب و قمچین زدند که لباسهای جانش همه پارچه پارچه و ریشه ریشه شده و هیچ جای سالم در بدنش باقی نمانده. تا جائیکه او از لت و کوب ازهوش رفته و ده باشی اورا پشت کرده به اطاق آورد.
بابا که سخنان وکیل صدرالدین را شنید به اطاق غازی ملک اله خان رفته به او گفت: که اگر با آب سرد غسل نکنی، وضع بدنت بعد تر بسیار خرابتر میشود. او برایش گفت: من از جایم حرکت کرده نمیتوانم چگونه غسل کنم؟ بابا سرحددار را صدا کرد: چوکی را به تشناب ببر ! او چوکی را به تشناب برده و لباسهای غازی ملک خان را را از جانش کشیده و برایش یک لنگ زدند بعد اورا روی چوکی نشانده و برای چند دقیقه بالایش آب یخ ریختند. او را لباس دیگری پوشاندند و دوباره به اطاقش برده و از دوایی  که بابا عبدالعزیز برایش آماده کرده بود، برایش دادند. ملک الله خان چنین شب سر به سر مورد لت و کوب قرار گرفت. اما هیچ وقت دروغ نگفت و راحت خود را به قیمت زحمت دیگران نخرید. خواجه نعیم خان و رئیس ضبط احوالات به او گفته بودند که: که تو فقط بگو که وزیر عبدالرحیم به ما گفته بود که با حکومت جنگ کنید.

یک و نیم سال محرومیت از نور آفتاب
هژده ماه ما آفتاب را به چشم ندیدیم، روز بروز حالت صحی ما خرابتر میشد. زندانیان سیاسی دهلیز ما سر مبصر را مجبور ساختند که برای ما یک داکتر بیاورد. یک روز ساعت ده بجه صبح در دهلیز آواز پا شنیده شد و دروازه ما باز شد. سرطبیب زندان دهمزیگ داکتر عبدالمجیدخان ( بعد ها وزیر صحیه شد) و عبدارحمن مبصر وارد اطاق شدند. وقتی سرطبیب مارا دید، بسیار افسوس گفته و بزودی اطاق را ترک کرد، ما هرقدر او را صدا زدیم اودوباره برنگشت. سرطبیب در دهلیز به مبصر و سایر زندانیان سیاسی گفت: برای این زندانیان کوته قلفی هیچ دوائی فایده ندارد، عضلات تمام وجود آنها در حال فلج شدن است و رنگهای شان بکلی سفید شده، آنها به نور آفتاب ضرورت دارند. اگر آنها دوماه دیگر در همین حالت باشند، همه از بین میروند. من نظر خود را به مدیر انضباطی زندان مینویسم که این کوته قلفی ها هر روز باید برای پانزده دقیقه در آفتاب برآیند. من این نظرم را به وزیر داخله نیز مینویسم.
اعضای بدن ما چنان نازک شده بود که اگر در اثر برخورد به دیوار و یا جای دیگر زخمی میشد خون در آن نمیبود و بجای خون آب از آن جاری میشد. اما ما رنگ پریدگی یکدیگر خود را احساس نمیکردیم. دوهفته بعد عبدالرحمن مبصر به بسیار خوشی وارد اطاق ما شد و گفت: از طرف وزارت داخله نظر به پیشنهاد سرطبیب زندان برای شما روزانه ده دقیقه اجازه بیرون شدن در آفتاب داده شده است. دیر زمانی بود که ما اصلاٌ نام افتاب را نشنیده بودیم، با گرفتن نام آفتاب ما بسیار خندیدیم و نور زردگون آفتاب در برابر چشمان ما مجسم شد! بابا عبدالعزیز، سرور جویا، شیخ بهلول و سایر زندانیان سیاسی دهلیز نزد ما آمده و اجازه برآمدن در آفتاب را بما تبریک گفته و ابراز خوشحالی کردند.
 روز دیگر عبدالرحمن مبصر ساعت دو بجه آمده بما گفت: هله زود شوین به افتو بروین بخیر! بعد از هژده ماه این اولین بار بود که ما به آفتاب برآمدیم و آفتاب را دیدیم.
حویلی که در عقب دهلیز ما قرار داشت ما همه آنجا برآمدیم. صدای زولانه ها آرامش دهلیز را بر هم زد و ارزوی زندگی دوباره را برای ما زنده ساخت! اما وقتی چشمان ما با نور آفتاب مواجه شد، نورآفتاب باعث اذیت چشمان ما شد. وقتی در نور آفتاب ما به یکدیگر نگاه کردیم، چنان رنگ پریده بودیم مانند پنبه نرم. از چهره سابق ما چیزی بجا نمانده بود، بسیار بالای همدیگر خندیدیم و همدیگر خود را به مبصر نشان میدادیم که چهره های سفید مارا تماشا کند.
عبدارحمن مبصر بخاطر اجازه برآمدن در آفتاب توت بسیار خشک، کشمش و مغز چارمغز آورده بود. او قدیفه خود را روی زمین هموار کرده و میوه ها را روی آن انداخت، ما آنجا نشسته و شروع بخوردن میوه ها کردیم. پنج دقیقه نگذشته بود که نور آفتاب همه را گنگس ساخت و چنان حالت شبکوری برای ما دست داد که همدیگر خود را درست دیده نمیتوانستیم. چشمان ما  در اثر نور آفتاب اذیت و آفتاب کورک شده بود و بسیار سر چرخ بودیم. از آفتاب خود را بطرف سایه دیوار کشیدیم، اهسته آهسته وجود ما عرق کرد و تصور میکردیم که مورچه ها روی بدن در حرکت هستند، دیگر طاقت نشستن در آفتاب را نداشتیم.
حلقه های زولانه چنان به بندهای پای ما داخل شده بود که فکر میکردیم برای پاهای ما کسی زولانه دیگری جور کرده باشد. در سایه ما اصلاٌ دیده نمیتوانستیم، دوباره داخل اطاق شدیم، مفصل های بدن ما میسوخت، اعضای بدن ما شکسته بود و بسیار ناآرام و خسته شدیم. زندانیان سیاسی دهلیز ما وصعیت ما را خوب احساس میکردند، چون آنها  هم این حالت را گذشتانده بودند.
بابا عبدالعزیز در طب یونانی خوب وارد و کتابهای بسیاری را مطالعه کرده و در زمینه بسیار معلومات داشت. دو بوطل دوای مالش را برا ما آورده و گفت: بچه ها با این دوا جانهای خود را خوب مالش کنید تا شب آرام بخوابید. با دوای مالش بابا جانهای خود را خوب مالش کردیم، بعد از چند دقیقه آرامتر شدیم و سوزش وجود ما هم کمی آرام شد.