"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد
بازهم رفقاییکه بدیدن جشن آمده بودند
فضل احمد که با رفقای خود محمد سلیم، دوا جان، حبیب و عبدالقیوم یکجا در بخش نختابی بکار گماشته شده بودند، آنها همیشه به تال غنگ غنگ چرخ و چهار بیتی های پشتو،آواز خوانی میکردند. فضل احمد آواز غنگ غنگ دسته چرخ را با یک انگشت خود (انگشت شهادت) با تال ملایم آوازش خود چنان چنان عیار وهمنوا کرده بود که دوستانش اورا آفرینی وشاباشی میدادند.
او به دوستان خود میگفت: با تال چرخ به بسیار علاقه آواز میخوانید، این چرخه یک آرمونیه دو سٌره است که آوازش زنگ دل را میکند.
عبدالقیوم و سلیم به او میگفتند : رفیق جان تو شب در خواب هم آواز خوانی میکنی ولی بجای آواز غنگ غنگ چرخ از بینی صدای تق تق میکشی که این خواندن با صدای تق تق بسیار مزه دارتر است. فضل احمد با دهن پر خنده به آنها میگفت: پس چه کار کنم؟ اگر دهمزنگ را با این آوازخوانی ها نگذرانم و آواز خود را با تال غنگ غنگ چرخ برابر نکنم، چه کنم شما برایم یک راه وچاره نشان بدهید؟
سید محمد یک آدم بسیار سرزور و سرتمبه بود. او با سه نفر از دوستان خود شاه پسند، محمد غلام و محمد اگبر در شعبه باز کردن تار های جر کار میکردند. این چهار نفر سالم و با صحت بودند. در بخش تار های پشمی بیست نفر دیوانه نیز مصروف کار بودند. اینها قبلاٌ دیوانه نبودند، اما از شرایط نا هنجار زندان و ظلمی که به آنها شده بود، به مرض جنون مبتلا شده بودند. در شعبه تار های جر پشمی سرداری، مشهور به سردار دیوانه سمت باشی را داشت و نامش سردار غلام دستگیر بود. در اینجا ضرور است تا در مورد معرفی این سردار روشنی انداخته شود.
سردار جعلی
در اخیر دوره پادشاهی محمد نادر خان، سردار غلام دستگیر که در آن زمان جوان و چهره بسیار زیبا داشت، چند سال در هندوستان بسر برده وبعد به باجور آمده بود. او خود را بمردم باجور بنام رحمت الله خان فرزند امان الله خان معرفی کرده و از آنجاییکه او جوان خوش چهره و ظاهر مانند شهزادگان داشت، مردم باجور از شنیدن این خبر خوشحال شدند که سردار رحمت الله خان پسر غازی املن الله خان به باجور آمده است. این خبر بزودی در بین مردم پخش شد و بگوش پادشاه محمد نادر خان هم رسید. پادشاه نامبرده در این زمینه از حکومت بریتانیا کمک خواست. در این وقت سردار غلام دستگیر در منطقه کوتکی باجور نزد خان غازی دلاور خان اقامت داشت. آوازه آمدن فرزند امان الله خان غازی که در بین مردم باجور شور و هیجان بر پا کرده و مایه پریشانی دولت شد. انگلیس ها در این زمان به خان کوتکی توسط نامه خاطر نشان ساختند که تو با پناه دادن سردار رحمت الله خان، فرزند امان الله خان در منزلت، در حقیقت کمر جنگ را علیه ما بسته کردی و با ما اعلان جنگ میکنی. حکومت بریتانیا از تو تقاضا میکند که بزودی بدون قید وشرط فرزند امان الله خان را یا تسلیم حکومت بریتانیا کن و یا اینکه او را از منزلت اخراج کن!
این اعلان حکومت بریتانیا خان کوتکی را سخت عصبانی و برآشفته ساخت، اما خان کوتکی دلاور خان که یک آدم هشیار و با وجدان و یک پشتون عاشق سنت های پشتونولی بود و اینرا هم بخوبی میدانست که هیچکس با زور جواب حکومت بریتانیا را داده نمیتواند. با وجود آنهم او که ازاین اعلان حکومت بریتانیا، بسیار به قهر شده بود هردو پیشنهاد بریتانیا را قبول نکرد، چون با ارزشهای پشتون و پشتونولی مطابقت نداشت، طوریکه اگر کسی به خانه یک پشتون داخل شود، هیچگاهی او را نه از خانه خود میکشد و نه هم اورا به دشمنش تسلیم میکند. اعلان ها و جرگه های انگلیسها هیچ تاثیری بالای خان کوتکی نکرد، تا اینکه روز دیکر یک طیاره انگلیسی آمده و اعلامیه هایی را در منطقه پخش کرد که در آن انگلیسها به خان کوتکی اخطار داده بودند که فردا صبح ساعت 8 طیارات ما قریه و خانه های شما را بمبارد میکند. فردا صبح در وقت معین بخواهش محمد نادر خان طیاره های انگلیسی کوتکی را سخت بمبارد کردند. تمام باشندگان کوتکی و خان دلاور خان خانه های خود را ترک کرده و به غار های کوه ها در نزدیکی کوتکی مخفی شدند.
حکومت بریتانیا تقریباٌ یک ماه به بمباردمان خود در کوتکی و دهات اطراف آن ادامه داد. در این مدت به خان کوتکی هم معلوم شد که این سردار فرزند امان الله خان نیست. سردار غلام دستگیر که یک ماه بمباردمان را مشاهده کرد، وارش خطا گردیده و بفکر فرارشد. اما خان کوتکی از او مانند وجود خود حمایت کرد تا ضرری به او نرسد و خطری متوجه او نشود. سردارغلام دستگیر خان در اخیر خودش داستان خود را به خان گفت که: من اصلاٌ از سرداران بهسود جلال آباد هستم و چند سالی در هندوستان بودم و از هندوستان به باجور آمدم. او همچنان به خان کوتکی گفته بود که مردم هند بسیار مخالف نادرخان هستند، آنها آزرده هستند که نادر خان به مردم هند گفته بود که من پادشاهی را برای امان الله خان میگیرم، اما حالا خود را پادشاه ساخت. برعلاوه او گفته بود که مردم هند به امان لله خان بسیار علاقمند اند و از همین سبب من خود را فرزند امان الله خان معرفی کردم.
در همین زمان مشر پاچاگل هم جرگه ای بر پا کرده و نزد خان کوتکی آمده و از او خواست که سردار غلام دستگیر را به ضمانت به من تسلیم کن و من او را به حکومت افغانستان تسلیم میکنم و بر مبنای پشتونی و پشتونولی ضمانت حفظ سر و مال او را نیز میکنم که هیچ ضرری به او نرسد. خان کوتکی این پیشنهاد او را قبول و سردار غلام دستگیر را به پاچا گل به ضمانت تسلیم کرد. پاچا گل او را بکابل فرستاد. حکومت در جمله ناقلین در قندز به او صد جریب زمین داد، بعد از چند مدتی اورا بنام بندی سیاسی به زندان انداخت تا اینکه او را به زندان دهمزنگ انتقال دادند.
غلام دستگیر در زندان بنام سردار دیوانه شهرت داشت. سردار دیوانه بسیار ظالم بود و دیوانه ها را لت و کوب میکرد. در شعبه صنعتی نخ چنین معمول بود که هر روز از صبح تا دیگر برای هر کارگریک پاو تار جر پشمی داده میشد تا آنرا صاف و کلوله کند. هر وقت که کار شان ختم میشد آنها تمام پشم های کلوله شده را باید بدست میگرفتند و به سردار دیوانه تسلیم میکردند.
هر روز صبح وقتی کارگران به شعبه پشم ونخ می آمدند، سردار دیوانه همراه شان بود، آنها هر کدام از تحویلخانه از تار های پشمی جر شده یک پندکی پشم را با خود میگرفتند، بعد تار های جر را صاف و کلوله میکردند. این کلوله های پشم بعد برای رنگریزی آماده میشد و از آنها، قالین، گلیم و پایپاک می بافتند. سردار دیوانه هر روز دیگر سراغ کلوله های پشم را میگرفت و کم، زیاد آنها را وزن میکرد. اگر کلوله کسی کم میبود، او را لت و کوب میکرد. کارگران برای آنکه خود را از لت و کوب نجات دهند، در میان کلوله های پشم، سنگچل، گل و تیکر و یا چیز های دیگری را میگذاشتند، تا کلوله پشم یک پاو پوره باشند.
سردار دیوانه یک روز از مجاور زیارت دُربابا، ملنگی که نامش لغړ بود، یک کلوله پشم گرفت که او در میان آن پارچه های گل را گذاشته بود. سردار دیوانه او را به شدت لت و کوب کرد، ملنگ زیارت دُر بابا به او گفت: "شما به ناحق و ناروا ملنگ دُر بابا را بزندان انداختین، او هم توته های گل را در میان کلوله پشما درون میکند." لغړ یک آدم چاق شصت ساله و بسیار خوشخوی و از مردم نازیان شینوار بود. نام غازی امان الله خان را بسیار خوش داشت ، هر کسی که به زیارت دُر بابا می آمد، لغړ به او غازی امان الله خان میگفت. زمانیکه داود دیوانه و مستبد در ننگرهار نایب الحکومه ملکی و نظامی بود، لغړ را از همین سبب بندی کرد که به هر کس غازی امان لله خان میگفت. مانند لغړ تعداد زیاد مردم بیگناه در زندان دهمزنگ زندانی بودند که هیچ جرم و گناهی نداشتند. از این واقعیت هیچ کس انکار کرده نمیتواند که خاندان طلایی بر مردم افغانستان ظلم هایی را روا داشتند که حد و اندازه ندارد، افغانستان شهر بی پرسان بود.
زندانیان "بِبّر" و "بیست"
آفتاب نشست بصورت معمول زندانیان گروه گروه در کنار جوی قلعه جدید قدم میزدند و با همدیگر صحبت میکردند. یک بندی که مشهور به حاجی نواب بود یک روز به غند مشر یعقوب خان گفت: " غند مشر صاحب شما آن دو زندانی را که یکی آن به "بیست" و دیگرش به " بِبّر" مشهور است میشناسید؟" من که این موضوع را شنیدم به او گفتیم: " حاجی صاحب خوش میشوم اگر قصه این دو زندانی را برایم بگویید." حاجی صاحب گفت: " آن بندی که به »بِبّر« مشهور است، یکی از اقارب نزدیک منست و زندانی دیگر هم اطاقی اوست. فردا شب هردو مهمان من هستند، شما هم حتماٌ بیایید." فردا شب به اطاق حاجی صاحب رفتم، نشسته بودیم که هردو مهمان آمدند. آنها را به من معرفی کرد که اینها همان زندانیان هستند، من از آنها خواستم که خود شان داستان بندیگری شان را قصه کنند.
بندی که "بِبّر" نام داشت، معمارباشی و باشنده سیاه سنگ و نام اصلش گلاب بود. او قصه خود را چنین آغاز کرد: "توره باز خان که قوماندان کابل بود، تمام تعمیراتش را من آباد کردم و بعضی اوقات کسانی دیگری را نیز به او معرفی میکردم. روزی توره باز خان برایم احوال داد که باید به خانه اش بیایم، وقتی بخانه اش رفتم بعد از احوالپرسی برایم گفت: » نقشه تعمیر سردار محمد نعیم خان تکمیل شده، اینه بگیر و بکار شروع کن« نقشه خانه سردار صاحب را گرفتم، تعمیر را از نزدیک دیدم و برایش گفتم:> قوماندان صاحب فردا شما بیایید که قرار داد کنیم و من به کار شروع کنم<.
"فردا قوماندان صاحب مرا با خود به خانه سردار صاحب برد، قرار داد کردیم، او چندین بار برایم تکرار کرد که >هر قدر زود تر که امکان دارد باید کار خلاص شود. بکار شروع کن که خانه جور شود.< از آنجاییکه تعمیر در پغمان بود، من به قوماندان گفتم که شما امر کنید که من به موتر شما به تعمیر سردار صاحب بروم و امروز کا را شروع کنم. قوماندان صاحب به ضابط امر کرد که معمار باشی را آنجا ببر و بزودی دوباره بیا که من به قوماندانی میروم. قوماندان بار دیگر تاکید کرد که ( معمار باشی را زود ببرید)، با ضابط بموتر نشستم و او مرا به زندان دهمزنگ آورد، به مدیر انضباطی همینقدر گفت که قوماندان صاحب امر کرده که (او را ببرید). من به ضابط گفتم که قوماندان صاحب به تعمیر سردار محمد نعیم خان گفتند، تو مرا به زندان دهمزنگ آوردی، هر قدر ناله و فریاد کردم، ضابط برایم گفت که: "من از چند سال است که ضابط امر قوماندان صاحب هستم، این کلمات مخصوص قوماندان صاحب است که من آنرا بخوبی میدانم، او که بگوید (او را ببرید) مطلبش زندان دهمزنگ است." ضابط با مدیر انضباطی خدا حافظی کرده گفت: "میروم که قوماندان صاحب منتظر است." "ضابط رفت و من اینجا ماندم، این است داستان »بِبّرید« و امسال، سال یازدهم است که در زندان هستم.
او اضافه کرد: " یکروز قوماندان توره باز خان با یک تعداد منصبداران عسکری برای فرمایش دادن شطرنجی و گلیم به زندان آمدندو منهم در آن وقت در شعبه شطرنجی و گلیم کار میکردم، من خود را به او نزدیک کردم اما او مرا نشناخت، دستش را گرفتم و خود را برایش معرفی کردم که من معمار باشی هستم، او با تعجب پرسید:>تو اینجا چه میکنی؟< من برایش گفتم که :>شما گفتید که معمار باشی را ببرید< به گفته >ببرید< شما امسال سال یازدهم است که زندانی هستم. حالا شما مرا دوباره با خود ببرید. همینقدر برایم گفت: >یک عریضه بنویس به کسی بده که برایم بیاورد.<
من از مهمان دیگر حای صاحب پرسیدم: معمار باشی صاحب قصه (ببرید) خود را گفت. حالا اگر شما هم قصه زندانی شدن خود را بگویید، نوبت از شماست. او داستان زندان زندانی شدن خود را چنین آغاز کرد: نام مه غلام است و از چهاردهی هستم. سه سال پیش یک روز بدیدن برادرم که بندی بود بحیث پایواز آمدم. دیگر شد با برادرم ایستاده بودم و از او رخصت گرفتم که خانه بروم. در این وقت سردارباشی برای شمارش بندی ها آمد و به بسیار قهر گفت:> این بار چارم است که بندی ها را حساب میکنم، پوره نمیشه،< سردار باشی عدد نزده نزده را بزبان تکرار میکرد که نزدیک مه رسید و گفت بیست، من به شمار بیست حساب شدم، او گفت >حالا پوره شد.<
برادرم برایش گفت: " سردار باشی صاحب چه میکنی این برادرم و پاواز منست، او بندی نیست." اما او بحرفهای برادرم اصلاٌ گوش نداد. من از دروازه کلان زندان خارج شدم اما سردار باشی صدا کرد >او بندیست به حساب "بیست" آمده، او خود را از حساب پت کرده بود.< هر قدر داد و فریاد و غالمغال کردم، هیچ تاثیر نکرد، به حساب "بیست" آمدم. >عریضه هایی به حضور اعلیحضرت، صدراعظم و وزیر داخله نمودم اما هیچ فایده نداشت. زن و فرزندانم جمعه گذشته بدیدنم آمده بودند، برایم گفتند که یک راه پیدا کرده ایم که به حساب خیراتی ها عید گرفته شوی، بخیر خلاص میشوی! > من با زن و فرزندم نشسته بودم که سردار باشی را دیدم که بندی ها راحساب میکند، به زن و فرزندم گفتم >شمارا بخدا میسپارم، خانه بروید که حساب آمد، من به حساب بیست آمدم که شما هم به حساب بیست نیایید.<
غلام که یک آدم بسیار خوش طبع و خنده رو بود، برایم گفت: > چند روز پیش یک نفر را دیدم که از هلمند است و بنام کاکا صدیق مشهور میباشد. با هم صحبت کردیم و از همدیگر علت بندیگری را پرسیدیم. او از من سوال کرد که علت بندیگری تو چیست؟ برایش گفتم من به حساب "بیست" بندی هستم. اما قبل از این صحبت ما، او بمن گفت خبر دارم که یک نفر به حساب "بیست" زندانی شده. بعد برایم قصه کرد:
" مادر و پدرم مرا نامزد کردند اما بعد از مدتی هردو فوت شدند، من پولی برای عروسی نداشتم، برای کار و مزدوری روانه هندوستان شدم. شش سال در بمبی در بندر کشتی ها کار بسیار جالب کردم و دوباره به وطن بازگشتم. در سرحد سپین بولدک یک صاحبمنصب چاق پرسید >تو کیستی؟< کجا رفته بودی؟ حالی کجا میری؟< برایش گفتم: افغان هستم برای کار هنوستان رفته بودم و حالا دوباره خانه میروم. به هلمند! او بمن گفت: > بنظرم مثل جاسوس معلوم میشی،< من از این گپ او حیران شدم! او به قهر برایم گفت، درست گپ بزن. برایش گفتم که من بیشتر گپ راست را برایت گفتم! چشمهایش را بطرفم کشیده گفت:> خبر راست و صحیح را بیشتر برایت گفتم، خبر راست و درست همی قدر بود؟ از زبان من بر آمد : (جی هان) او وقتی کلمه جی هان را از زبانم شنید، به عسکر گفت: >جاسوس است، دستهایش را بسته کو.< بعد تحقیقات شروع شد و مرا با یک مکتوب به اینجا فرستادند که امسال سال هشتم میباشد. او وقتی قصه خود را برایم گفت با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد و گفت آخرم چه خواهد شد؟ و تا چه وقت این طعنه روزگار را بکشم؟ همینقدر برایش گفتم: ظلم آخر به پایان میرسد و ظالم به جزای اعمال خود!