"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد
دندان دردی یک امکان بیرون رفتن از زندان
یک روز ملک امیر صافی شدید دندان درد شد. او از درد دندان چنان ناقرار بود که شب و روز از اطاق کوته قفلی چیغ میزد و ناله میکرد.
بابا و فرقه مشر چپه شاخ به عبدالرحمن مبصر گفتند: "چند روز است که نفر کوته قلفی دندان درد است و بسیار عذاب میکشد، یک داکتر برایش بیار که غمش خورده شود." مبصر این خبر را به سلسله مراتب بگوش آمران زندان دهمزنگ رسانید. چند روز بعد برای غازی ملک امیر صافی یک داکتر آوردند، داکتر گفت: " من داکتر دندان نیستم، مریض را باید داکتر دندان ببیند، اما آوردن داکتر دندان اینجا فایده ندارد تا زمانیکه مریض خودش به شفاخانه نرود، بخاطریکه ماشین برمه دندان و سایر وسایل تخنیکی به اینجا آورده نمیشود." مدیر انضباطی زندان امر کرد که مریض به هدایت داکتر به شفاخانه زندان برده شود ، اما در راه و شفاخانه، به کسی اجازه داده نشود که با او صحبت کند. مبصر با همراهی دو محافظ انضباط ، مریض را به شفاخانه بردند. وقتیکه داکتر حال مریض را معاینه کرد، بیره ها و الاشه او آماس کرده بودند، داکتر به مبصر گفت:" من با این مریض در این حالت هیچ کمکی کرده نمیتوانم، مگر اینکه برایش دوای لازم را بدهم و دو روز بعد او را دوباره برای معاینه بیاور، در این حالت کشیدن دندان هیچ امکان ندارد، بخاطریکه از دندان دردی او مدت زیاد گذشته و ریشه دندان و بیره های الاشگی همه بسیار میکروبی شده و آماس کرده اند." او اضافه کرد: " مریض باید وقتی آورده میشد که درد دندان شروع شده بود، اگر اول وقت اورا می آوردید، علاج او بسیار آسانتر میبود." ما بین خود مزاخ و مسخرگی میکردیم که دنیای بی بنیاد را فقط وقتی میتوانی ببینی که دندان درد باشی. روز دیگر سکندر خان از درد دندان نزد مبصر شکایت کرد. انگشتش را روی بیره گذاشته ، سخت فریاد میکشید و بدون آنکه گپ بزند به دندان خود اشاره میکرد که باید کشیده شود. داکتر دندان شفاخانه زندان، بخاطر پندیدگی و میکروبی شدن دندان غازی ملک خان به مبصر گفته بود که اگر دندان کسی درد میکرد، باید با شروع درد به شفاخانه آورده شود. مبصر سکندر خان را هم به شفاخانه زندان برد. داکتر دندان ، سکندر خان را سر چوکی نشانده و به او گفت: " دهنت را باز کن ، کدام دندانت درد دارد؟" در حقیقت هیچ دندان سکندر خان درد نداشت و این یک بهانه بود که از کوته قفلی فضای آزاد و »دنیای بزرگ و بی بنیاد« را ببیند. او که از سوال داکتر کمی وارخطا شده و نمیدانست به داکتر چه بگوید، خاموشی اختیار کرد. داکتر بار دیگر پرسید: "چرا صدایت نمی براید؟ کدام دندانت درد میکند؟ در حالیکه دهانش باز بود، یک دندان الاشگی را به او نشان داد. داکتر با قاشقک دندان روی دندانش زده پرسید: "همین دندانت درد میکند؟" او جواب داد: "این دندانم هیچ درد ندارد، دندان دیگرم اس." داکتر با قاشق بدندان دیگر زده پرسید: " این دندانت درد میکند؟" مریض گفت: " بلی صاحب! این دندانم هم کمی درد میکند." داکتر دوباره عملش را تکرار کرده از مریض پرسید: " غیر ازاین دندانت ، کدام دندان دیگرت هم درد میکند؟" او یک دندان دیگر را به داکتر نشان داد. داکتر سرش را تکان داده و از زیر چشم به مبصر نگاه کرده و بار دیگر به آرامی از مریض پرسید: " او برادر کدام دندانت درد میکند؟" در این وقت مبصر به داکتر گفت: " داکتر صاحب او پیشتر دو دندان خود را به شما نشان داد." سکندر خان وقتی این حرفهای مبصر را شنید، با عجله به داکتر گفت: " داکتر صاحب! به مبصر صحیح معلوم است که دو دندان الاشگی من بسیار درد میکند، تمام شب بخاطر درد دندان ناآرام بودم و خواب نکردم."
این گفتار سکندر خان داکتر را به شک انداخت، بعد با افسوس، افسوس به او گفت: "از گفتار تو معلوم میشود که دندانهای تو صحیح و سالم است، هیچ درد نداری، خوش چتی تشویش میکنی که دندان درد هستی." سکندر خان آمادگی گرفته بود که به داکتر چیزی بگوید، اما عبدالرحمن مبصر پیشدستی کرده به داکتر از درد دندان سکندر خان بسیار شکایت کرد: "بواقعیت که او بسیار درد دارد و برای من معلوم است که او از درد دندان بسیار به عذاب و ناآرام است." داکتر رو به مبصر کرده و با لبخند گفت: " ببین مبصر صاحب این بسیار عجیب است که دندانها بدهن زندانی کوته قفلییست ، اما تشریحات درد او را تو برایم میدهی، من قبول میکنم که تو چوکیدار این بندی هستی اما این را به هیچ صورت نمیتوانم قبول کنم که تو درد دندان اورا تصدیق کرده و شهادت بدهی. تو در مورد دندانهای خود هر چه گفته میتوانی چون دندانهایت به دهن خودت است و دندانهای او به دهن خودش . هرکسی درد یک عضو وجودش را خودش بهتر احساس میکند، چنین نیست که درد را یکی داشته باشد و احساس درد را یکی دیگر. این گفتار داکتر سکندر خان را ملتفت ساخت که گفتار واضح و روشن داکتر باعث خجالت مبصر شد. مبصر میخواست که بسیار جدی چیزی بجواب داکتر بگوید اما سکندر خان رو به مبصر کرده گفت: "مبصر صاحب اگر دندانم درد نمیکرد، مه اینجه چه میکدم؟ مه خو خوش چتی اینجه نامدیم، مه خو بیغم و بیکار نیستم، سرم از درد دندان چنان سیخ میزند که فقط مه میدانم و خدایم". مبصر کردن را بلند کرده و گلویش را برای صرفه صاف کرد چون متوجه شد که من با حرفهایم او را دروغگو نساختم. او شانه هایش را دو سه بار بالا و پایان انداخت و برای چند دقیقه در اطاق داکتر سر و صدایی نبود چنان خاموشی حکمفرما شد که هیچکس فکر نمیکرد در این اطاق کسی باشد.
داکتر فقط با گفتن کلمه افسوس سکوت اتاق را درهم شکست . این عمل داکتر مبصر را بسیار جدی ساخت و با اتکه و پتکه به لهجه قهر آمیز به سکندر خان گفت : " هله شاباس چند سات بعد از چاشت ما اینجه به گپهای بی معنا تیر شد، به داکتر نشان بتی که کدام کدام دندانت درد میکنه و از آن به عذاب هستی!" دندان درد به داکتر گفت: " داکتر صاحب! پیشتر برایتان گفتم و حالی باز برایتان میگم که مبصر صاحب راست میگه ، در گفته های او دروغ نیست. چند ساته ده گپ تیر کردیم و شما یک دندانم را هم نکشیدین، کتی مه مزاق و مسقرگی میکنید، چطور مثلیکه من بنظر تان دروغگو مالوم میشوم." داکتر از گفته های مریض شروع بخندیدن کرد و به او گفت: " مثلیکه از دندانهایت دلتنگ هستی یا چطور؟ دندانها یک عضو بسیار فعال بدن است که با آن تمام خوراکت را میده میکنی، بخصوص که دندانهای طبیعی انسانها یک نعمت بزرگ است . مبصر در اطاق دوسه قدم طرف دروازه رفت، برای سکندر خان این کار مبصر علامت رفتن بود. کوته قفلی با صدای شکسته گفت: داکتر صاحب! "دندانهایم را هر چه زودتر بکشین و وقت را بیجا تلف نکنین."
داکتر: چند دندانت درد میکند؟
مریض: دو دندانم.
داکتر : دندانهائیکه درد میکند برایت معلوم است؟
مریض: بلی داکتر صاحب! من خوب میفهمم که کدام دندانایم درد میکند.
داکتر سر مریض را روی بالش پشت چوکی مخصوص گذاشته و دهنش را باز کرد، >دندانایکه درد میکند برایم نشان بده؟<
مریض: بسیار خوب مه دنداناییکه درد دارد برایتان نشان میتم.
داکتر بازهم قاشقک دندان را گرفته و شروع به زدن روی دندانهای کوته قفلی کرد. >این دندانت درد میکند؟<
مریض: بلی درد میکنه.
داکتر : کدام دندان دیگرت درد میکنه؟ انگشتت را بالایش بگذار.
مریض: انگشت خود را بالای یک دندان دیگر گذاشت.
داکتر چنان بی اختیار شروع به خندیدن کرد که مبصر هک و پک ماند. داکتر با کشیدن یک آه سردی، صحبت خود را ادامه داد:"به این حساب چار دندانت درد میکند؟ چون دو دندانی را که پیشتر برایم نشان دادی، این دو دندان نبود؟" کوته قفلی از شنیدن این گپ داکتر وارخطا شده نظری به مبصر انداخت و بار دیگر گفت: " شاید چار دندانم درد کند، من از شدت درد درست نمیفهمم." داکتر به این باور رسید که هیچ دندان زندانی درد ندارد، به فکر بود که به او چه بگوید، در این لحظه مبصر به داکتر گفت:" داکتر صاحب چرت نزن، پیشتر شما بزبان خود گفتین که انسان خودش به درد جان خود خوبتر میفهمه؛ وختی کوته قلفی میگه که دندانهای دیگرم درد میکنه، پس چار دندان این بیچاره درد داره. زود شو، بسم الله کو و امبور خیره وردار و هر چار دندانه زود زود بکش." کوته قفلی وقتی این حرفها را از زبان مبصر شنید که >هر چار دندانشه زود زود بکش< چشمانش را سیاهی گرفته و هیچ راه وچاره دیگری نداشت، به داکتر تاکید کرد که هر چار دندانش را بکشد. داکتر در حالیکه میخندید گفت: "پس من دروغ میگویم که تو هیچ دندان درد نیستی و بیجا تشویش میکنی؟"
مریض رو به داکتر کرده بازهم گفت: "نه داکتر صاحب! ده گپهای شما هیچ دروغ نیس، اما مبصر صاحب هم دروغ نمیگوید، دندانایم راستی درد میکنه، هر چه زودتر بکش که ما بریم، مبصر صاحب بسیار کارا داره." برای داکتر روشن شد که بجز کشیدن دندانها دیگر چاره ندارد. مبصر کوته قفلی را مجبور کرده که هر چهار دندانش کشیده شود. به کوته قفلی گفت: " خوب است،هر دندانت که درد دارد تو انگشتت را روی آن بگذار و من آنرا میکشم، انگشتت را روی دندان بگذار!" او انکشتش را روی دندان دیگری گذاشت. داکتر دهن مریض را باز کرده و تمام دندانهایش را بدقت معاینه کرد تا یک دندان کرم خورده بنظرش آمد، انبور را برداشته و آنرا کشید و به مبصر گفت: "در حال حاضر ضرورت به کشیدن دندانهای دیگرش نیست، من میدانم که با کشیدن این دندان کرم خوردگی درد باقی دندانهایش هم خوب میشود."
مبصر هر قدر اسرار کرد که دندانهای باقی مانده را هم بخیر بکشد تا کارش تمام شود، داکتر قبول نکرد. در آخر مبصر دستهایش را روی شانه های سکندر خان گذاشت گفت:" چطور اس دندانهای دیگه تام بکشه یا نی؟" کوته قفلی بار دیگر بسیار وارخطا شده به مبصر گفت: " بخوشی خودت که دندانای دیگه را بکشم یا نی؟" داکتر از این سوال و جواب به خنده شده و بعد با لهجه بسیار جدی به آنها گفت:" داکتر من هستم یا شما! برین بخیر." و دندان کرم خوردگی را بدست کوته قفلی داد. وقتی زندانی دندان خود را گرفت، مطمئن شد که داکتر آن دندانی را نکشیده که او انگشتش را روی آن گذاشته و به او نشان داده بود.
کوته قفلی به اتاق خود رفت، رفقایش از او پرسیدند: چطور بود سیل و صفا کردی؟ چه چیز ها دیدی؟
او در حالیکه میخندید، تمام جریان را یک به یک به هم اتاقی های خود قصه کرد. یک هم اتاقی به رفیق دردمند خود گفت: "اگر داکتر بسم الله میگفت هر چار دندانت را میکشید! اما داکتر بسیار هشیاری کرد و فهمیده بود که این زندانی به بهانه درد دندان، میخواست برای سیل وتماشا از زندان خارج شود." مریض دندان درد سرش را شور داده گفت؟: " همیتو بود!" بعد سر صحبت را بیشتر باز کرد:"عبدالرحمن مبصر بالای سرم ایستاده بود و به داکتر به اصرار میگفت:> دنداهایش را حتمی بکش< و منهم بخاطر اصرار مبصر به داکتر میگفتم دندانایم را بکش و داکتر هم وضعیتم را فهمیده بود." باقی رفقای کوته قفلی همه خندیدند و یکی از آنها به مزاخ برایش گفت: " اگر هر چار دندانت را بخاطر دیدن شفاخانه زندان میکشیدن، یک درامه بسیار خنده دار از آن جور میشد."
فرزند زندانی در آغوش مادر زندانی
یک شب که مانند سایر شبها ، اتاق ما قفل بود و همه جگرخون در گوشه ای نشسته بودیم، در دهلیز صدای قدمها شنیده شد و این صدا ها آهسته آهسته به اتاق ما نزدیک شد. صدای سرمبصر در عقب دروازه ما بگوش رسید که عسکر چوکیدار را صدا کرد:" دروازه را باز کن!" چند نفر ملبس با یونیفورم عسکری، داخل اتاق ما شدند. چند نفر تفنگچه دار در حالیکه قبضه های تفنگچه های خود را بدست داشتند، آنها را همراهی میکردند. این بار اول بود که به این تعداد صاحبمنصبان عسکری به اتاق ما آمدند. سر مبصر برای ما گفت: "این قوماندان صاحب امنیه است." شیخ لالا و قومندان امنیه کابل خواجه نعیم خان از قبل با هم آشنایی داشتند. قوماندان در وسط اتاق ما ایستاده شده و به شیخ لالا گفت:" اگر بجز از شکستن زولانه ها و خلاصی از کوته قفلی، کدام شکایت یا عرض دیگر دارید، من به شما کمک میکنم."
شیخ لالا در حالیکه دانه های تسبیح 500 دانه ای خود را با دست به عجله یکی پشت دیگر پایان و بالا می انداخت و بند زولانه های خود را بگردن انداخته بود، به قوماندان گفت:" مهربانی شما خواهد بود اگر به یکی از پسران ما اجازه رفتن به زندان زنانه را بدهید."
حرفهای شیخ لالا به همین جا رسیده بود که خواجه نعیم خان قوماندان امنیه کابل ، حرفش را قطع کرده و به سر مبصر محمد امین امر کرد:" فردا یکی از بچه ها را برای یک ساعت بزندان زنانه برای دیدن اقارب شان ببر و بعد او را دوباره با خود بیاورید." فردا ساعت ده بجه صبح محمد امین سر مبصر با قهر غضب به اتاق پر از هیجان ما داخل شد. ابرو های پر پشت و ببرش روی پلکهای چشمانش پائین شده، پیشانی را ترش گرفته بود، بینی چنگش مانند نول طوطا دراز شده، باهردو دست، روی درازش از بالا به پایان لمس میکرد و با یک بوتش سطح اتاق را میکوبید، گفت: "یکی از بچه ها را به زندان زنانه میبرم"
یار محمد که یک جوان هژده ساله بسیار خوش چهره بود، بند زولانه های خود را بگردن انداخت، ما هر کدام از او خواستیم که از حال و احوال مادران و خواهران و اولاد های ما معلومات بگیرد. وقتی یار محمد و سر مبصر میخواستد از اتاق بیرون بروند ، شیخ لالا دست اور محکم بدست گرفته گفت: "یک مسئله را من فراموش کرده بودم، حالا بیادم آمد که باید برایت بگویم."
بعد هردو از اتاق خارج شدند، وقتیکه آنها به زندان زنانه رسیدند، سر مبصر به خواجه محمد فلج ودهن کج، آمر زندان زنانه گفت: " این بچه زندانی را دیشب قوماندان صاحب اجازه داده تا برای یک ساعت بندی های خود را ببیند!" خواجه محمد فلج و دهن کج آمر زندان زنانه به قوماندان تلیفون کرد، بعد از آن آمر زندان زنانه پیش و دونفر بدنبالش روان و از دروازه زندان داخل زندان شدند. بعد به مادر یار محمد و سایر مادران و خواهران و خویشاوندان اطلاع دادند که برای زندانیان یک پایواز آمده است. خبر آمدن یک پایواز برای آنها بسیار الهام بخش بود، زیرا آنها هیچگاهی تصور شنیدن چنین خبری نمیکردند.
در چشمان این بچه گک پایواز نو جوان و مقبول حلقه های اشک بالا و پائین حرکت میکرد و پرده سیاهی از درد و غم روی سفیدش را احاطه کرده بود. لبهای نازک خود را از شدت غم و رنج روی هم میفشرد. پاهایش در قید زولانه ها، در حلیکه حیران حیران به هر طرف نگاه میکرد در میان آمر زندان زنانه و سر مبصر زندان مخصوص و کوته قفلی دهمزنگ،ایستاده بود. زندانیان زندان زنانه همه با دّوِش و عجله و نفس های سوخته آمده و این طرف و آنطرف نگاه میکردند. تا آنها زندانی کوچک کوته قفلی را که بند زولانه هایش را بگردن داشت در میان آمر زندان زنانه و سر مبصر زندان مخصوص دهمزنگ دیدند، با هیجان بسیار و مانند توفانی با زور و تیله حمله کرده و پایواز را ازمیان آن دونفر بیرون کردند، این حرکت شان توام با چیغ و فریاد، ترجمان عواطف و احساسات شوریده آنها بود. کوته قفلی کوچک، معصوم و گمشده ای خود را به آغوش کشیدند. در همین حالت مملو ازهیجان و احساسات ، یک زن بلند قامت و قوی، پیدا شد و آن بچه کوته قفلی را از آغوش سایر زنان خلاص کرده و اورا سخت در آغوش کشیده و روی قلب خود میفشارد. در حالیکه به چهرهای او نگاه میکرد به او میگفت: " آه تو کیستی؟ تو کجا بودی؟ از کجا آمدی؟ به مه گفته بودند که مردی، تو کجا از مه پت شده بودی؟ تو از دل مه خبر نداری؟ خود را بمن نشان بده که تو کیستی؟ نامت چیست؟" بعد او فکر کرد که خواب میبیند، هیچ چیزی نیست. اما وقتی به آغوشش نگاه کرد، دوباره شروع به حرف زدن کرد:" کمی بطرف من نگاه کن، چرا چشمانت پر اشک است؟ چرا با مه گپ نمیزنی ؟ یک بار طرفم نگاه کن، چرا گریه میکنی؟ کسی بالایت قهر شده؟ کسی ترا زده؟ چرا بطرفم نگاه نمیکنی؟ از مه خفه استی ؟ از چه خاطر خفه استی که گپ نمیزنی، از مه آزرده شدی، از چه خاطر آزرده استی؟ نی نی از مه آزرده نیستی، نی نی تو هیچ وقت از مه آزرده نمیشی، مه خوب میفهمم که همیطور است! چند لحظه بعد مثلیکه فکرش پریشان شده باشد، سرگردان در میان افکار درهم و برهم بار دیگر شروع به حرف زدن میکند: " چه گناه کرده بودی؟ ترا کی و چرا از من جدا کرده ؟ په گناه کرده بودی؟ نی نی گناهکار نیستی. تو یک گنجشک پاک و معصوم جنتی استی! بلی این راست است!" اما وقتی او در پای بندی کوچک کوته قفلی زولانه ها را دید، بی اختیار فریاد زد:" وای وای این چیست؟ کدام ظالم این ها را در پای تو انداخته است و چرا؟ برای اینکه نگریزی؟ بخاطریکه تو مثل گنجشک کوچک و مقبول از کلکین بیرون پرواز نکنی؟ مه حالا این حلقه های آهنی را با دندانهای خود تکه تکه میکنم، آنها را میشکنم، زیادتر از این آنرا در پاهایت نمی مانم، من آنها را به دندانهایم پارچه پارچه و میده میده میکنم، دندانهای مه بسیار محکم و تیز اند!" آمر زندان زنانه ، به این زن که بندی کوچک را در آغوش گرفته بود و دندانهایش، حلقه های زولانه را میجوید، گفت: " دیوانه اضافتر از یک ساعت وقت گذشته، با او درست گپ بزن، چه دیوانگی میکنی! او دیوانه وقت پوره میشه، درست گپ بزن! او پس به زندان دهمزنگ میرود." نام زندان دهمزنگ بالای زن، تاثیر بسیار بدی کرده، رنگش پرید. " این مردکه چه میگوید؟" بطرف فرزندش نگاه کرد و چشمانش را پر از اشک دید، بهردو طرف صورتش چندید بوسه زده و برایش گفت:" دیگر کسی ترا از من جدا کرده نمیتانه، من ترا نمیگذارم، تو با من زندگی میکنی. من برایت قصه های شرین شیرین میگویم، با تو گپ های شرین شرین میزنم و تو برایم میخندی! مه هیچ شک ندارم که دنیای قلب مه دوباره جوان میشه، با تبسم تو زخمهای ناسور قلبم جور میشه! کمی طرف مه بیبی، من مادرت استم، مادریکه بسیار شبا بخاطرت بیدار مانده، تو چراغ زندگی مرا روشن نگه میداری. یک لحظه طرف مه بالا بیبی، چراغ زندگی مره گل نکو، مرا در تاریکی غمهایم تنها نگذار! من مادرت استم، مادرت!
در این وقت سر مبصر زندان مخصوص کوته قفلی دهمزنگ به آمر زندان زنانه گفت: " از یک ساعت چند دقیقه زیادتر تیر شد ، بندی هایت را بداخل زندان ببر، تا مه هم بندی خود را ببرم! او مثل یک سک دیوانه پسرک را از آغوش مادرش بیرون کشید. چشمان او پر ازاشک بود و اشکهایش مانند باران به سر وروی فرزندش میبارید به آنها گفت: " ظالما با او چه میکنید؟ او را نزد مه بگذارین که بدلم جایش بتم، او اولادمس، من مادرش هستم! اما او بجز ازجنون غم انگیز خودش ازکس دیگر جوابی نشنید. زندانی کوچک یار محمد با سر مبصر زندان مخصوص دوباره به اطاق خود آمد.
این صحنه غم انگیز تاثیرات بسیار بدی بروحیه این نوجوان از خود بجا گذاشت، نا آرام اما خاموش بود. رفیق های هم اتاقی اش از او پرسیدند:" کسی دیگری فوت نکرده بود؟ کی کی را دیدی؟" اما او خاموش بود و از دهانش حرفی شنیده نمیشد. سر مبصر به آنها گفت از من بپرسید، " خوب آنجا چه گپ بود؟"
سر مبصر گفت: وقتی ما به زندان زنانه رسیدیم، تمام زنا و طفل های زندانی از آمدن پایواز خبر شدند. چنان غالمغال و گریه فغان را سر دادن که ای بچه ره وارخطا ساختن و یک گپ هم از زبانش شنیده نشد. یکی مادر دیوانیش بود. تمام وخت، به او گپ های چتی و فضولی زد. یک دفعه میگفت که هیچ کسی تره از مه جدا کده نمیتانه، مه مادرت هستم! اوره قایم بغل کرده بود و گاهی هم به زولانه های او دهن انداخته، میگفت کی ایره ده پایت انداخته؟ مه اینا ره با دندانای خود توته توته میکنم." این قصه های سر مبصر را بابا عبدالعزیز در دهلیز شنید، سر خود را داخل اتاق کرده و به سر مبصر با لهجه بسیار غضبناک گفت: "تو یک کِرم هم نیستی! تو گُدی و نوکر قصابها هستی! یک مادر هیچ وقت بفرزند خود حرفهای فضولی نمیزند، آنهم یک مادر مظلوم و بیگناه که فرزند خود را در این حال ببیند. او در عمر خود هم فکر نمیکرد که فرزند خود را در حالتی ببیند که هم خودش در زندان باشد و هم فرزندش. شما نوکر ظالمان خونخوار استین و قلبهای تان از سنگ است، زره ای از عواطف انسانی و ترحم در دلهای شما نیست. تو از دل زخمی و توته توته ای یک مادر داغدیده چه خبر داری که با دیدن فرزندش چه امواجی از احساسات مادری و آه درد، چه شور و هیجانی را در فضای وسیع عاطفی او ایجاد میکند و چه توفانی در بحر احساسات او براه می افتد ؟ آیا تو میدانی که دل مادری که زندان اورا دیوانه کرده، چه میخواهد؟ او یک مادر دیوانه نیست، او یک مادر واقعی پشتون است که با فرزند خود چنین صحبت میکرد، هر یک از گفته هایش ثبوت روشن ظلم ظالمان بود که در عقب آن درامه ای غم انگیزی نهفته و در هر گپش رمزها و افسانه های غمناکی مستور بود که بیانگر ظلم ظالمان است. افسوس و بسیار افسوس بحالت، چقدر خوب میبود که کمی آگاهی میداشتی! تو از فضیلت و کرامت انسانی هیچ خبر نیستی، تو به قدر و قیمت عظمت انسانی چه میفهمی، از آنچه که با خبر استی ظلمهای بی شمار بادارانت است. آنچه را که تو میفهمی، کشتن مردم بیگناه به امر بادارت میباشد، تو یک کِرم هم نیستی، تو ... " در این وقت شیخ لالا وسط حرفهای بابا داخل شده، حرف او را قطع کرده گفت: "او ریش سفید بس کو، به یک نفس دفتر لغت گویی را باز کردی، زور آور خدا چه گپ اس، گپه به دهن سر مبصر خشک کردی، بگذار که کمی از حال و احوال بندی های خود در زندان زنانه از او بشنویم!" بابا بسیار جدی و به بسیار قهر به شیخ لالا گفت: " عقل ترا تسبیح انداختن و استخاره کردن بسیار زایل کرده که گپهای بی منطق میزنی." از این گپ بابا، ما همه خندیدیم. سر مبصر هم از جایش بلند شد و رفت. وقتی محمد نادر سکرت میکشید، شیخ لالا چنان غمگین شد که از غصه بسیار چندیدن بار ولا حول و لا قوت الا بالله را تکرار کرد.