خاطرات زندانی بخش هشتم

"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد

گرت و دعا های بد
شیخ لالا تمام روز بخواندن نماز نفل و استخاره مصروف بود و یک کتاب نفسیر بسیار بزرگ در مقابلش قرارداشت.   چند کتاب هم از سوره های کوتاه و دعا ها مانند سوره یاسین ، پنج سوره مغربی ، درود تاج ، گنج العرش، دفع سحر و جادو، دفع المناجات و به همین ترتیب کتابهای دیگر که مطالعه روزمره آنها جز وظیفه اش شده بودند. بخاطر مصروفیت با وظیفه حتی صدای سرفه هم بسرش بد خورده و بقهر میشد. یک روز محمد نادر از ترس قهر شیخ لالا به تاقچه کلکین اطاق بالا شده و در آنجا سکرت میکشید. شیخ لالا قدیفه خود را بسر کشیده بود و در بالا محمد نادر سرفه میکرد. شیخ لالا سرش را از زیر قدیفه کشیده وقتی او را در آن بالا در حال سکرت کشیدن  دید، هردو دستش را بلند کرفته شروع به دعا و زاری نزد خدا کرد: » اوه پروردگار پاک ، مرا از شر شیطانها و فساد در پناه خود داشته باش! اوه خدای کریم و رحیم مرا از چتیات گویی ها و کفر گویی های عبدالعزیز پیر سرسفید و کله خراب گناهکار نساز. کسیکه کلام ترا به نظر سبک میبیند و آنرا سبک میسازد و از کلام تو به طاقچه بالا شده سکرت میکشد، او را به قهر و غضب خود گرفتار کن. خدایا! کسیکه مرا به نظر سبک میبیند، تو اورا سبک و ذلیل بساز.«
او از آن بالا گفت: »از کی یاد میکنی ؟ کی را میگویی ؟ مه خو سگرت خود را به تاقچه میکشم. گناه از کسیست که مه سکرت میکشم و او قران خانی را بس نمیکنه.« اینرا گفته و از تاقچه به پایان خیز زد، تسمه زولانه هایش سکلید و زولانه هردو پایش را زخمی کرد، روی دوپا در جایش نشسته و ناله میکرد. شیخ لالا  گردنش را راست کرده و دانه های تسبیح را با سر انگشتانش یکی پس دیگر انداخته و دزدانه با خود گفت: » خدایا تو ذات بزرگی و بهر چیز قادر و توانا به گرفتن انتقام هستی ! بعد او سرش را دیر زمانی به سجده گذاشت. وقتی او سرش را از سجده بلند کرد، محمد نادر سکرت در داده گی دیگری به لب داشت که دود آن به دهن شیخ لالا رفت. او بی اختیار شروع به سرفه کردن و عطسه زدن کرد، به قهر از جایش بلند شد، قدیفه خود راچندین بار تکان داد و با هر بار تکان داد قدیفه یک بار لا حول و لا قوت هم گفته و گفت: "روی شیطان سیاه شود؛ خدا صبر بدهد!" بعد دوباره بجایش نشست. 


تقریر های بابا و خیالات پاچا
همراه ما در همین دهلیز، ملک خوگیانی قیس و سه برادرش شیر محمد خان، عبدالرسول خان ویار محمد خان و دو برادرزاده اش غلام صدیق(علاقدار) و محمد صدیق هم زندانی بودند. خانواده ملک قیس چهار ماه قبل از خانواده ما گرفتار و مانند ما کوته قفلی بودند.
زنان و طفلهای شان همرای زنان و طفل های خانواده ما یکجا در زندان زنانه  بسر مبردند. خانواده ملک قیس هم بخاطر عقده شخصی صدراعظم کبیر محمد هاشم خان بحیث زندانی سیاسی، بندی شده بودند. یک روز بابا در دهلیز ایستاده شد ه و میگفت: این خانواده غلام بن غلام کاسه لیس انگلیس به باشندگان مختلف نجیب افغانستان ، ظلمهای بی پایان و فراموش نشدنی را روا داشته اند که مردم هیچ وقت آنرا فراموش نخواهند کرد. شور و هیجان ملی و قهر و غضب مردم افغانستان، پوز باداران این جیره خواران را چندین بار بخاک مالیده، ضرور آن روز هم آمدنیست که آنها هم در قطار باداران انگلیس خود بایستن و محو ونابود شوند. آنها امروز هر قدر که چرخ خود را به نفع خود بچرخانند، فردا به شهادت تاریخ غرور ملی افغانها و جنبش انقلابی چرخ این جیره خواران را به سر خود شان خواهند چرخاند. بخاطریکه کاسه ظلم آنها لبریز شده و غرق میشوند اما میترسم که مردم افغانستان را با خود غرق نکنند.
سید امیر خان پاچا هم در همین دهلیز همرای ما بندی و کوته قفلی بود. در اولین روزهای سلطنت پادشاه بی قدرت ظاهر شاه ، قوماندان امنیه ننگرهار وظیفه اجرا میکرد. او یک انسان وطنپرست و صاحب غرور ملی بود، آدم قوی هیکل و بروتهای بسیار بزرگ داشت. این قصه را بزبان خود بما کرد: »صدراعظم کبیر مرا خواست وقتی بروتهایم را دید گفت بروتهایت را اصلاح کن ! از این حرف او متوجه شدم که میخواهد از من مانند خود یک ایزک بسازد.« سید امیر پاچا در نظرداشت که پادشاهی را از این خانواده بگیرد و در میان مردم شینوار شورش و تحریک ضد حکومت را بر پا کرد .
مردم شینوار عدم قبولی حکومت را اعلان  و در مقابل حکومت قیام کرده و چونی عسکری را به تاراج بردند. صدراعظم محمد هاشم خان با پیروی از شعار باداران انگلیسی خود که " تفرقه انداز و حکومت کن" در میان اقوام شینواری با ایجاد تفرقه سید امیر خان پاچا را دستگیر کرده وسخت مور لت و کوب و شکنجه و تیل داغ قرار داد. این خانواده تکمار ترس داشتند و فکر میکردند که سید امیر پاچا بکمک امان الله خان و یا کدام قوت دیکر  به این عمل اقدام کرده است. آنها از چنین اقدامی بسیار ترس داشتند. بخاطریکه در ریش دزد خس است (ریگی در کفش دارند) که هر قدر خود را مخفی کنند بالاخره هویت واقعی آن آشکار میگردد.

گردش در آفتاب و ابرغبار 
نوبت ما برای برآمدن و گردش در آفتاب بود، با وجودیکه در این روز آفتاب در زیر ابر های تیره پنهان بود و نور درخشان آن به روی زمین هیچ تابشی نداشت. ما خود را آماده ساخته بودیم که با آمدن عبدالرحمن مبصر، دروازه اطاق ما باز میشود و ما در هوای آفتابی بیرون میرویم، مبصر از وقت معین خود ناوقتر آمده و برای ما گفت:       " امروز آفتاب نیست، همه آسمان را ابر های سیاه گرفته. بخوشی شما به افتو میرین یا به اطاق میباشین؟" شیخ لالاپیشتر از دیگران به او گفت: من امروز نمیروم، تمام عبادت و وظیفه ام باقی مانده، عبادت خود را قضا کرده نمیتوانم."
سکندر خان که از اطاق دیگر به اطاق ما آمده بود، پنهان از چشمان شیخ لالا با ایما و اشاره به مبصر فهماند که : " ما همه میخواهیم به آفتاب برویم، اوکه نمیخواهه، میتانه در اطاق باشد." مبصر گفته سکندر خان را به اواز بلند به همه گفت: " دل سکندر بسیار تنگ شده ومیگویه ما در اطاق نمیباشیم و به افتو میریم."
شیخ لا لا که نام سکندر خان را از زبان مبصر شنید، با قهر و غصه آوازش بلند شد، از شدت غضب رنگش چنان سرخ شده بود که انسان فکر میکرد که تمام وجودش را گژدم گزیده.
به مبصر گفت: "من پدرش استم، او را من پیدا کردم، آنچه من میگویم درست است، او چتیات میگه، در اطاق خود بشینه و خدا را یاد کنه، توبه و عبادت کنه؛ برای آخرت خود توشه جمع کنه!" سکندر خان به مبصر گفت: " تو کار دیگه نداری که ما پدر و بچه را به جنگ بیاندازی و خوش هم استی، به بهانه پدر آزاری جگری مرا از این اطاق به اطاق رفیقای دیگه تبدیل کرد، او به ناحق مرا اذیت میکند." شیخ لالا که این حرفها را شنید، به عبدالرحمن مبصر گفت:   " این پدر آزار به غضب گرفتار شوه ، زود اورا از اطاق ما بکش که دیدنش به سرم بد میخورد، حق پدر را نمیدانه، در روز آخرت روی سیاه و چار پای میشود." سکندر خان به خنده گفت : حق پدر را خوب میدانم، اما مغزم را شب وروز به وظیفه خراب نمیسازم." در اطاق قال و مقال بلند شده بود. مبصرشیخ لالا را مانع میشد و ما با تیله  سکندر خان را از اطاق کشیدیم. در این درهمی و برهمی تمام زندانیان دهلیز در مقابل دروازه اطاق ما یک صف ساخته بودند. بابا از میان صف گذشته و داخل اطاق ما شد و سوال کرد: " خیریت اس؟ کسی مریض نشده؟ سکندر خان از میان صف از وسط دهلیز صدا کرد:" بابا فضل خدا خیر و خیریت اس، هیچکس مریض نشده اما پدرم بدون موجب بدگویی میکنه. بگفته شما چند ماه پیش از دست پدرم از اطاق برآمدم، اما هنوز هم از دستش خلاص نیستم! چه کنم؟ یک چاره برایم بگوئید! " بابا دست شیخ لالا را گرفته و به قهر برایش گفت: " تو چه قسم مسلمان استی که یک تفسیر و یک پندک کتابهای دعا را مقابلت گذاشتی و با بی انصافی در این مصیبت خانه، بچه ها را آزار و اذیت میکنی! آدم صحیح شو....  وظیفه و عبادت ترا دیوانه ساخته، میخاهی که بچه ها را هم مثل خود بسازی." چون بابا دست شیخ لالا را محکم گرفته بود، شیخ لالا دستش را بزور از دست بابا خلاص کرد و تسبیحش به دیوار خورده و دانه دانه روی اطاق پاشان شد. او به بابا گفت: " تو آدم معلومدار استی، فرایض را بجا نمیکنی، گپهای کفر میزنی". بابا برایش گفت:" مه یک مسلمان پاک و سوچه هستم و به علوم اسلامی هم خوب میفهمم، اما مثل تو یک مسلمان ضرر رسان، ریاکار و ترسو نیستم." او به بابا گفت:" از وقتیکه تو با بچه های ما شروع به گپ زدن کردی، آنها بیراه شدند." بابا بخنده برایش گفت:"مه میخواهم راه درست را به آنها نشان بدهم و آنها را از اسلام آگاه بسازم."
بابا بازهم به تعقیب گفتار خود به شیخ لالا گفت:" هیچ حرفی بتو تاثیر ندارد، مه چگونه ترا آگاه بسازم که قران مجید را تلاوت میکنی و بمعنایش هیچ نمی فهمی. وظیفه کردن زیاد ترا دیوانه کرده و میخواهی این بچه هارا هم مثل خود بسازی." سکندر خان به سخنان بابا داخل شده صدا کرد:"بابا شما غرق رحمت شوید که گپهای راست راست را میزنید، یک چیز برایتان میگویم، خوب گوش کنید! شب دوم ما در بندی خانه بود که به پدرم کدام کسی یک پارچه کاغذ را داد، روی کاغذ این دعا نوشته شده بود: >یا خالص، یا مخلص، یا خلاص، بحق مهترخضر یا مهتر الیاس، خدای کند مرا از این بند خلاص< پدرم این چند جمله را به همه ای ما یاد داد که هر دیگر همه ای ما  از یک سر دراز خانه به سر دیگر دراز خانه قدم میزدیم و این دعا را هر کدام ما هزار، هزار دفعه میخواندیم، حاجی ده باشی این دعا را در دراز خانه به پدرم داده و گفته بود که اگر این دعا را قضا نکنی ، خداوند از برکت این دعا شمارا بعد از یک ماه از زندان آزاد میسازد. ما هرروز دیگر این دعا را به شوق میخواندیم. یک روز دیگر مه این دعا را میخواندم و پدرم گوش گرفته بود و مه بجای ما، من گفته بودم، یک دفعه پدرم به قهر شد، بدبخت چرا دعا را غلط میخوانی، تاثیرش از بین میرود و بعد مرا چند سیلی زد. یک کاکایم به پدرم گفت: > لالا سکندر خان چرا او را زدی؟< اوگفت : این مردم آزار دعا را درست نمیخوانه، دعا را غلط میخانه، که تاثیر آن از بین میرود، بجای ما من میگوید، او میخواهد که خودش آزاد شود و ما بندی بمانیم! " از شنیدن این قصه همه خندیدند، شیخ لالا در اطاق ماند و ما همه بیرون در آفتاب رفتیم.
سکندر خان گفت:" کاشکی منهم پدری مانند بابا میداشتم، هر روز خدمتش را میکردم و از او گپ های خوب یاد میگرفتم که از راز زندگی خبر میشدم." یکی از رفیقا برایش گفت:" بابا غیر از آنهم معلم، استاد و رهنمای ماست، قدر و منزلت او نزد ما بیشتر از پدر است. شب و روز او بما از واقعات تاریخی قصه میکند. درس وطن دوستی، تعلیمات اسلامی، مقاومت و مبارزه علیه ظالمان و راه زندگی خوشبخت برای مردم را برای ما یاد میدهد. در مورد جرئت اخلاقی، شجاعت، رویه نیک و سعادت مردم برای ما گپ میزند. راه و اصول مبارزه سیاسی، وطندوستی به اساس وصول ملی را بزبان ساده برای ما میفهماند، در هر موضوعی که با ما بحث میکند، بسیار خوب تحلیل و با پختگی علمی و تجارب عملی خود به ما آگاهی میدهد. موجودیت بابا برای ما یک نعمت بزرگ خداوندیست."
یک رفیق دیگر چنین نظر داد:" ما هیچ چیزی را نمیدانستیم، اگر بابا در این دهلیز با ما نمیبود. تلقین های چگری مبصر تا حال مارا میکشت. هر وقت که چگری به اطاق ما می آمد، قسمی گپ میزد:" گوش کنید، از اینجا هیچ کس زنده نبرآمده، گپ امروز و سباست، مه در ای پنجاه شصت سال کسی را ندیدیم که مثل شما بندی بوده باشه و زنده  از اینجا خلاص شده باشه."
 گفته های چگری بسیار مورد علاقه شیخ لالا بود، وقتی بازار قصه هردو گرم میشد، گپهای اول شان این بود:      " زمان زیاد گذشت و کم مانده، خدا ایمان مارا خطا نکند، مرگ حق است و خلاصی از آن نیست، جواب سوالهای انکر و منکیر بسیار سخت است، این دنیای دوروزه میگذره" ما بدون مرگ انتظار چیز دیگری را نداشتیم و فکر میکردیم که امروز یا سبا مرگ آمدنیست چون ما تحت تاثیر و فشار روانی گفته های شیخ لالا و چگری قرار داشتیم، به زندگی آینده هیچ فکر نمیکردیم. اما زمانی که به حرفهای بابا گوش میدادیم و او بما میگفت که راه حل مشکلات مبارزه از بین بردن ظلم و ظالم است و شما در زندگی آینده تان، مسئولیت دارید تا  شکست ناپذیر در خدمت مردم قرار داشته باشید! وقتی ما این حرفهای بابا را میشنیدیم، متوجه خود و معنی اصلی زندگی میشدیم که انسانها چرا زندگی میکنند و مبارزه علیه ظالمان و دشمنان مردم تحت شرایط سخت کوته قفلی چگونه باید باشد؟  ترقی وطن و زندگی توام با خوشبختی مردم و مبارزه برای گرفتن حق، چه مفهوم دارد و چیست؟ در کوته قفلی بابا ما را با این صحبتهای خود چنان مصروف و سرگرم میساخت که نه شرایط سخت و تنگ کوته قفلی ما را اذیت میکرد و نه هم  ضربات جسمی و روانی آن را در خود احساس میکردیم، آنهم بخاطریکه در صحبتهای بابا، هدف بزرگ زندگی نهفته بود و در افکار و مغز ما چنان جا گرفته بود که ما خود را بسیار قوی و توانا احساس میکردیم.
یکی از رفقای ما گفت:" نتایج تمام صحبتهای های ما بطور خلاصه اینست که که مبارزه ما علیه دشمنان وطن و مبارزه ما برای یک انقلاب ملی آزادیبخش جدا ناپذیر ازآن درسهایست که بابا به ما آموخته و گفته است: " وطن مادر ماست، وطن پدر ماست، ما بدامن مادر خود لکه سیاه را نمیگذاریم و شمله بلند غیرت پدر را پایین نمیکنیم، شما فرزندان این وطن هستین، مال و سر و ناموس تانرا قربان این وطن کنید." بعد از این صحبتها همه با خنده و مزاخ به اطاقهای خود رفتیم.