مسئولیت روشنفکران

نویسنده: نوآم چامسکی
برگردانده به دری: معراج امیری

متنی را که در پایان مطالعه میکنید نوشته پروفیسور نوام چامسکی زبانشناس و فلیسوف و یکی از روشنفکران  شناخته شده چپ امریکاییست. نوشته "مسئولیت روشنفکران" اولین مقاله از یک مجموعهای مقالاتش است که در کتاب "کی حاکم دنیاست"در سال 2016 انتشار یافت.

او موشگافانه "روشنفکرانی" را مورد انتقاد میدهد که در خدمت حاکمیت قرار داشته و زیر پا گذاشتن ارزش های اخلاقی-اجتماعی از طرف حاکمیت را توجیه و همزمان با آن مدافعین این ارزش ها را بباد انتقاد میگیرند.
در آشفته بازار اوضاع سیاسی- اجتماعی جامعه ما چنین طرز برخوردی در دستور روز قرار دارد، چه "روشنفکرانی" که در خدمت حاکمیت قرار دارند و چه آنهایی که خود را مربوط به گروه های قومی، مذهبی و سیاسی میدانند، اعمال ناشایست، ضد حق و عدالت و زور گویی ها و قانون شکنی و زیر پا گذاشتن ارزش های اجتماعی گروه خودی را توجیه و از جنایتکاران گروه خود قهرمان میسازند. در حالی که  مبارزه برای حق و عدالت، آزادی و انسانیت و دفاع از ارزشها پذیرفته شده اجتماعی، افراد شایسته غیر از گروه خودی را بدیده حقارت دیده و آنها را متهم به خیانت میکنند.
چامسکی با در نظرداشت مسئولیت روشنفکران، در اخیر تصمیمگیری را بدوش فرد میگذارد که در دفاع از حق ، عدالت اجتماعی و سایر ارزش های قبول شده از امتیازات خود صرفنظر کرده و جانب مردم را میگیرد و یا جانب زورمندان و حاکمیت را .  »روشنفکران کسانی دارای امتیازات اند، امتیازات دروازه شانس را باز میکند و کسانی که شانس دارند مسئولیت دارند و در نهایت هر فرد راه خود را خودش انتخاب میکند«     

مسئولیت روشنفکران
قبل از آنکه در مورد مسئولیت روشنفکران بحثی داشته باشیم، باید موضوع بحث خود را روشن سازیم که در چه موردی صحبت میکنیم.
واژه "روشنفکر" به مفهوم مدرن ( جدید) آن در سال 1898 در مانیفیست روشنفکرانی مطرح شد که مدافعین درایفوس افسر قوای توپچی ارتش فرانسه بودند. درایفوس ازطرف قضای نظامی  فرانسه بناحق محکوم بجرم خیانت ملی شده بود. مانیفست نویسان به ابتکار امیل زولا (رمان نویس فرانسوی م)، اعتراضیه سر گشاده ای پخش کردند که در آن رئیس جمهور و نظامیان فرانسه را متهم ساختند که درمحکومیت درایفوس  بجرم خیانت ملی یک تقلب قضایی صورت گرفته و بعد بخاطر جلوگیری از رسوایی خود، ماجرا را مخفی نگه داشته اند. موقف طرفداران درایفوس باعث خلق این ذهنیت شد که روشنفکران بعنوان مدافعین مصمم عدالتخواهی، با جسارت و شجاعت با هم همنوا شده و علیه قدرتمندان بپا خواسته اند. اما این اقدام آنها بیانگرآن واقعیتی نبود که انتظارش می رفت، چون طرفداران درایفوس یک اقلیتی از قشر با فرهنگ بودند که از جانب کسان دیگری سخت مورد حمله قرار گرفتند، بیشتر از همه، چنانکه استیفن لوکاش مینویسد، از جانب نمایندگان نامدار »فنا ناپذیران«، اکادمی فرانسه. کانون فناناپذیران یک گروپ از دانشمندن اکادمی فرانسه بودند که ریشلیومرد با قدرت دوران لویی 13و بنیانگذار اکادمی، آنها را به این نام مسمی کرده بود و با طرفداران درایفوس مخالفت داشتند. از نگاه موریس باریس، رمان نویس، سیاستمدار و رهبر گروه مخالفین، هواداران درایفوس و نویسندگان نامه سرگشاده، «راه باز کن انارشیسم » بودند. فردیناند برونتیر یکی دیگراز فناناپذیران، » واژه "روشنفکر" را یکی از بی مفهوم ترین واژه های زمان خواند، از نظر او خواست تکبر آمیزی که در عقب این نامه سرگشاده  قرار دارد، اینست که »نویسندگان، پروفیسوران و فیلولگان (لغت شناسان) را مقام ابر انسانها بدهد« تا جرئت کنند »جنرالان ما را احمق معرفی کنند، ساختار های اجتماعی ما را مسخره و سنتهای ما را مریض جلوه بدهند.« 
پس روشنفکران چه کسانی بودند؟ اقلیتی که از زولا جانبداری کردند و یا فنا ناپذیران اکادمی که زولا را متهم به توحین به نظامیان کرده وطرفدار زندانی شدن اوبودند تا جایی که او مجبور به فرار از کشورش شد؟ این سوال همیشه به شکل های متفاوت مطرح بوده و مورد بحث میباشد.


دو دسته – روشنفکران
اما جنگ جهانی اول  در این زمینه جوابی را ارائه کرد. زمانیکه روشنفکران نامدار هردو طرف جنگ، المان و متحدینش و فرانسه، انگلستان و هم پیمانان شان، با جوش و خروش به طرفداری دولتهای های خود موقف گرفته و از جنگ طرفداری کردند. در "مانیفست 93 " نمایندگان یکی از روشنبینترین کشور های جهان (المان م)، ائتلاف مخالفین المان را با این جملات مورد خطاب قرار داد: » مطمئن باشید! مطمئن، که ما این مبارزه را بعنوان یک مردم صاحب کلتور، میراث داران گوته، بتهوفن و کانت، از خانه و کاشانه ای خود که برای ما مقدس اند، تا به آخر ادامه میدهیم«   احساسات روشنفکران دولتهای مخالف در خدمت یک امر مقدس یعنی جنگ ، با سوز وگداز بیشتر، از آنها پیشی گرفت. آنها در روزنامه »جمهوری نوین« اعلام کردند: »موثرترین و قاطعترین تلاش در خدمت جنگ را(...) طبقه ای بعهده گرفته است، که در یک جمعبندی کلی، آنها را بعنوان روشنفکر نشانی کرده میتوانیم.« این نیرو ها که خود را مترقی میدانستند، فکر میکردند که آنها به »  حکم اخلاقی و قضاوت درست عمل میکنند و بقیه اعضای با مسئولیت جامعه هم بعد از تفکر عمیق به همان نتیجه گیری دست یافته اند که آنها، به آن  رسیده اند.« اما زمانیکه آنها ایالات متحده امریکا را بطرف جنگ سوق دادند، بصورت واقعی در دام یک مانورتبلیغاتی وزارت اطلاعات بریتانیا افتاده بودند که در خفا تلاش داشت»افکار عامه مردم جهان را تحت تاثیر بیاورد« و بیشتر از همه روشنفکران مترق امریکا را، تا بکمک آنها آتش جنگ را مشخصاَ در آن کشور دامن بزنند.« 
 از نظر جان دیوی فیلسوف،روانشناس و ریفورمیست آموزشی»تاثیرات روانی-منطقی و تربیتی« جنگ این مساله را ثابت ساخت که انسانها و بصورت دقیق » مردان هوشیارجامعه« میتوانند این امر انسانی یعنی جنگ را تائید و با توجه و آگاهی آنرا بکار ببندند »تا به هدف مورد نظر خود دست یابند«   اما دیوی فقط چند سال معدود ضرورت داشت تا از یک روشنفکر به اصطلاح با رسالت طرفدارجنگ جهانی اول به » راه بازکن انارشیسم« تکامل کند. آنهم زمانیکه او »قیودات درجراید« را مورد حمله قرار داده و مطرح کرد که:  » چگونه و تا چه حدودی، تحت شرایط نظام اقتصادی موجود، آزادی افکار و ادای مسئولیتهای اجتماعی، ممکن و قابل یاد آوریست. « 
طبیعی بود که یک عده در برابر خواست اکثریت تمکین نکرده، و طرفدار جنگ نشدند. شخصیتهای نامداری چون برتراند راسل، اویگن دبس، روزا لکسمبورگ و کارل لیبکنشت، مانند زولا محکوم به حبس شدند. بخصوص دبس بیشتر از دیگران دوچار مشکلات شد، چون جرئت کرد و با این گفته ای رئیس جمهور ایالات متحده ویلسون  »جنگ بخاطر دیموکراسی و حقوق بشر«، مخالفت کند. ویلسون حتی بعد از ختم جنگ حاضر نشد، او را عفو نماید، تا اینکه بالاخره رئیس جمهور هاردینگ سند عفو او را صادر کرد. با یک تعداد دیگراز این دیگر اندیشان مانند تورستن ویبل، برخورد خشن صورت نگرفت، اما بصورت متداوم با اذیت و آزار مواجه بود. ویبل کار خود را در اداره مواد غذایی امریکا زمانی از دست داد که در گزارش خود ثابت کرد که کمبود کارگر در بخش زراعت، زمانی قابل جبران است که ویلسون از تعقیب ظالمانه اتحادیه های گارگری بویژه اتحادیه جهانی کارگران صرفنظر کند. روندولف برنی زمانی از جانب روزنامه های به اصطلاح مترقی تحریم شد که » اتحادیه خوش نیت های ملتهای امپریالستی« و از نظر طرفداران جنگ تلاشهای سرشار از وجد و احساسات آنها را مورد انتقاد قرار داد. 
ما در تاریخ با نمونه های زیادی از ستایش و تنبیه آشنائی داریم، کسانی که خود را در خدمت دولت قرار میدهند، از جانب روشنفکران اکثریت خواه مورد ستایش قرار میگیرند، آنهایی که از این خدمت سرکشی میکنند، باید مورد تنبیه قرار بگیرند.
بعد ها این دو گروه روشنفکران از طرف دانشمندان به اصطلاح نامدار واضحتر از همدیگر مجزا شدند. روشنفکران مضحک خارج از دایره، با افکار عجیب و غریب بنام »روشنفکران ارزشگرا« خوانده شدند که  »  بالقوه خواستار حد اقل یک حکومت دیموکرات بودند. اما خواسته های دیموکراتیک آنها به همان پیمانه ای باعث اذیت و آزار حکومت میشد  که آنها را هم شامل ، حلقه های ارستوکرات، جنبش فاشیستی و احزاب کمونیستی به شمار می آوردند «. از نظر دانشمندان نامدار، این مخلوق های به اصطلاح خطرناک درکنار سایر اعمال ناشایست مانند        »  توحین به رهبری و اتوریته« حتی آن ساختار هایی را مورد حمله قرار میدهند که » به آموزش برای جوانان« توجه میکنند. عده ای از آنها مانند بورنی تا جایی سقوط کرده اند که حتی نیت نیک اهداف جنگ را، بدیدۀ شک و تردید مینگرند. این محکومیت خشماگین خبیث ها  یعنی روشنفکران ارزشگرا را که رهبری و نظام حاکم را مورد انتقاد قرار میدهند، میتوانید در یک تحقیق بحران دیموکراسی درسال 1975 نیزمطالعه کنید. نویسندگان این تحقیق  در سال 1973 جز گروه بین المللی کمسیون سه جانبه ای بودند که ( از جانب سرمایدار بزرگ امریکایی روکفلر تاسیس شده  و شامل کشور های صنعتی امریکا، اروپا و جاپان بود م.)  در سال 1975 اداره رئیس جمهور کارتر آنها را موظف ساخت تا تحقیقی در باره ای بحران دیموکراسی نمایند. این گروه کاری جدید از ناشر به اصطلاح مترقی جریده »جمهوری نوین« برونتیر و گروهش، در جریان جنگ اول جهانی، یک قدم جلوتر گذاشته و »تخنوکراتها (فن سالاران) و روشنفکران سیاستگرا را هم شامل گروه» روشنفکران« نمودند. این روشنفکران سیاستگرا و تخنوکرات (فن سالار)، آگاه به رسالت های خود و همچنان قابل اعتماد دولت،  این وظیفه را بخود دادند، تا در چوکات ساختار ها حاکم، بگونه ای سازنده سیاست نموده و به این مساله توجه نمایند تا » آموزش جوانان« مسیر درستی را طی کند.      
آنهاییکه در دهه 60 از زیادت دیموکراسی شاکی بودند، در دهه 70 عضویت  گروه "سه جانبه" را داشتند. آنها در دهه شصت، از زیادت دیموکراسی بخاطری شاکی بودند، که در این دهه  بخش های غیر فعال و بی تفاوت جامعه : اقلیتها، زنان، جوانان، کهن سالان، کارگران (...) به یک حرف مردم و گاهی هم گروه هایی دارای منافع  ویژه، مانند محصلان و شاگردان وارد صحنه سیاست شدند و خواسته های خود را مطرح کردند. آنها چنانکَه آدم سمیت مینویسد  متفاوت از »دولتمداران«،  » بصورت دیگری در سیاست حکومت مداخله« کردند و مطابق به »شعار تنگدستی و مشکلات « خود عمل نمودند: »همه چیز برای ما نه برای دیگران«.  
سه جانبه ها  در رساله تحقیقی بحران دیموکراسی از نقش قدرتمندان در سیاست، هیچ انتقادی ندارند  و حتی در موردش بحث هم نکرده اند، یعنی آنها در بحران دیموکراسی هیچ نقشی ندارند، شاید هم بخاطریکه قدرتمندان »طرفدار منافع ملی« هستند. مانند آنهایی که در جنگ اول جهانی به همدیگر خود تبریکی میگفتند که بعنوان »افراد آگاه به رسالت اجتماعی خویش« وبا » روحیه یک حکم اخلاقی« کشور را وارد جنگ کردند.
بخاطر تضعیف فشار متزایدیکه از جانب گروه های دارای منافع ویژه بر دولت تحمیل میگردید، و بخاطر بازگشت اعضای به اصطلاح کمتر شایسته جامعه بطرف بی تفاوتی، "سه جانبه ها" خواستار بازگشت به »نرمش دیموکراسی« شدند. اگرچه که این بازگشت، نمیتوانست بیانگر به اصطلاح آن روز های خوشی باشد  که» ترومن، به کمک یک گروپ کوچک حقوق دانان و بانکداران وال-ستریت حکومتداری میکرد آنهم با چنان موفقیتی که دیموکراسی از شگوفایی برخوردار بود«.  ( اما در واقعیت ، ترومن به ابتکار سناتور مک کارتی فرمانی صادر کرد که به اساس آن فعالین اتحادیه های کارگری منتقدین نظام، هنرمندان، سینماگران و تعداد زیاد مامورین دولت همه به اتهام مشکوک بودن شان بعنوان کمونیست، تحت فشارشدید قرار گرفتند و وظایف شانرا از دست دادند. م.)
"سه جانبه ها" بدون شک میتوانستند ادعا کنند که نظریات آنها با روحیه قانون اساسی امریکا مطابقت دارد، چنانکه مورخ (گوردون وود مینویسد) » جان کلام اسناد اریستوکراسی در آن نهفته است که جلو هر نوع میلان دیموکراسی باید گرفته شود«، آنهم بگونه ای که  قدرت بدست »افراد شایسته« داده شود، در عین زمان افراد نادار، کسانی که در خانواده مرفه و معتبر به دنیا نیامده اند، باید از قدرت سیاسی بدور نگهداشته شوند«  این مسئله را میتوان در دفاعیه مدیسون  دید که احساس درونی او به ماقبل سرمایداری ارتباط میگرفت. وقتی او توضیح میکند که قدرت باید در دست »اعضای مرفه ملت باشد«،در واقعیت تصور اصلی او که »طبقه مردان شایسته« مطابق نمونه »دولتمردان روشن بین« و »فیلسوفان خوش نیت«، تصوریست که از جهان روم قدیم منشه میگیرد. مردان » کامل و شریف با اعتقادات پاک« توام »با درایت و وطنپرستی و زندگی غیر وابسته به شرایط«، »مردانی که کافی هشیار باشند، به منافع کشور آگاه و این میلان در آنها وجود نداشته باشد که منافع وطن را فدای علایق حزبی خود سازند.« این مردان مسلح به این سلاحها » برای آرامش و تکامل افکار عامه سهم خود را به خوبی ادا میکنند«، طوریکه از منافع عامه و اکثریت دیموکراتیک  در برابر »اعمال زشت« دفاع می نمایند.  مشابه به آن، ممکن روشنفکران "مترقی" طرفدار ویلسون و متاثر از همین طرز دید،  به این نتیجه رسیده بودند که به علم سلوک شناسی رو آوردند که در سال 1939 آنرا ادوارد تورندیک روانشناس ودانشمند علوم آموزش و پرورش چنین توضیح نمود:
     نشانه بسیار بلند رابطه میان هوشمندی از یک طرف و اخلاق و همچنان خوش نیتی نسبت به سایر انسانها،از طرف دیگر، یکی از بزرگترین خوشبختی های جنس ... (انسان، م) ماست، چون آنهائیکه در موقف بلندتر از ما قرار دارند، قاعدتاٌ مواجه به خوش نیتی بوده و به همین، خاطر منافع ما اکثراٌ از جانب آنها بهتر حمایت میشود تا نزد خود ما. 
از نظر ادوارد تورندیک شاید این یک درس بسیار آرامش دهنده باشد. در حالیکه ممکن کسانی دیگری به این نظر برسند که آدم سمیت در این زمینه  از تیزبینی بیشتری برخوردار بوده است. ( آدم سمیت  در کتاب تهوری احساس اخلاقی خود نوشته: »ما نمیتوانیم قادر به درک احساس انسانهای دیگر باشیم ، بخصوص وقتیکه آنها در موقعیت خاصی قرارداشته باشند.« م.)

ارزیابی مجدد ارزشها
تفاوت قایل شدن میان این دو گروه روشنفکران، یک نظام ارتباطی را بدسترس ما قرار میدهد و برای ما زمینه  آنرا مساعد میسازد تا جایگاه » مسئولیت روشنفکران« را تعیین نمائیم. آیا منظور مسئولیت اخلاقی آنهاست که بعنوان انسانهای صادق، باید آنرا درک کنند، طوریکه امتیازات و مقام خود را در خدمت آزادی، عدالت، انسانیت، صلح و خواسته های ارمانی شبیه آنها قرار بدهند؟ یا در ارتباط به نقشی  که آنها بعنوان » فن سالار و یا روشنفکران سیاستگرا« از آنها انتظاراتی برده میشود- به این معنی که نخبگان جامعه، ساختار های مستقر را به لجن نکشند، بلکه در خدمت آن باشند. از آنجائیکه قدرت همیشه پیروز است، قاعدتاٌ این دسته آخری که در خدمت دستگاه   قرار دارند، بعنوان »روشنفکران با مسئولیت« مورد تائید قرار میگیرند و دسته اولی البته در کشور خودی، مورد بهتان و بدگویی قرار میگیرند.
همچنین در زمینه کشورهای دشمن تفاوت میان این دو گروه پا برجا باقی میماند، اما با یک ارزیابی مجدد، تعبیر ارزشها معکوس میگردند. بطور مثال در مورد روشنفکران »ارزشگرای« اتحاد شوروی سابق، امریکائی ها از دیگراندیشان این کشور با افتخار تعریف میکردند، در حالیکه برای کارمندان دستگاه ، کمیساران و روشنفکران سیاستگرا، چیزی برای گفتن نداشتند بجز حقارت آنها.همینطور امروز به دیگراندیشان ایرانی با دیده ای احترام میبینند ولی ایرانیانی که جانبدار رژیم مذهبی حاکم اند، مورد تنفرند. چنین طرز برخوردی را در همه جا میبینیم.
به این شکل مقام قابل افتخار»دیگر اندیش« بگونه گزینشی مورد استفاده قرار میگیرد. زیرا »دیگر اندیش« به معنی مثبت آن و با در نظرداشت بار معنی های مختلف، در مورد "روشنفکران ارزشگرا"، نه در کشور خودی قابل استفاده است و نه هم در مورد مبارزین کشور های خارجی، دارای نظامهای دیکتاتوری مورد حمایت امریکا.  یک مسئله جالب مثال  نیلسون مندیلاست که نامش در سال 2008 از لست رسمی تروریستان در وزارت خارجه امریکا، کشیده شد و بدینصورت بدون ویزه اختصاصی اجازه سفر به ایالات متحده را به او دادند. 20 سال قبل از آن، نظر به گزارش پنتاگون او در سطح بین المللی رهبر جنایتکار یک »گروه تروریستی«  بود و از این سبب رئیس جمهور ریگن باید از رژیم اپارتاید افریقای جنوبی حمایت میکرد، آنهم به طوریکه در مخالفت روشن با فیصله کنگرس، روابط تجارتی  با افریقای جنوبی را گسترش بیشتر داد  و حملات نظامی افریقای جنوبی  به کشور های همسایه مورد حمایتش قرار گرفت. نظر به تحقیق سازمان ملل یک ونیم ملیون انسان در این جنگها قربانی شدند . این یک حادثه از مبارزه علیه تروریسم بود که نظر به گفته ریگن، مبارزه علیه» مرض طاعون عصر جدید« و یا بگفته جورج شولتس وزیر خارجه اش، علیه »بازگشت توحش در عصر مدرن«.   به این بیلانس "موفقیت" میتوانیم صد ها هزار کشته ای امریکای لاتین و ده ها هزار کشته شرق میانه را اضافه کنیم. جای تعجب هم نیست که او از جانب دانشمندان "بنیاد هوور"، بنیاد تحقیقی جنگ، انقلاب و صلح در چوکات یونیورستی ستانفورت کلفورنیا به بسیار بزرگی و با تفاهم جمعی مورد تمجید قرار گرفت :» و چنان به نظر میرسد که روح او (ریگن م.) در کشور در گشت و گذار است و با نگاه های پر از مهر بر ما نظارت دارد.«  
مثال امریکای لاتین این موضوع را روشنتر میسازد. کسانی که در امریکای لاتین خواستار آزادی و عدالت هستند، تکت دخول به لوژ "دیگر اندیشان پر افتخار" را بدست نمی آورند. چنانکه یک هفته بعد از افتادن دیوار برلین، شش تن از رهبران روشنفکران امریکای لاتین، به شمول یک کشیش یسوعی، به امر مستقیم قوماندانی اعلی ارتش السلوادور با فیر گلوله به کله ای شان، بقتل رسیدند. قاتلین مربوط به یک تولی نخبگان ارتش بودند که در واشنگتن تربیه و مسلح شده و یک گذشته وحشتناک و خونبار را پشت سر خود داشتند.
کشیش مقتول بعنوان دیگر اندیش پر افتخار مورد ستایش قرار نگرفت. اما لقب دیگراندیشان پر افتخار در اروپای شرقی بعنوان دشمن، بکسانی داده میشد که در آنجا، خواستار آزادی بودند. در این جای شک نیست که انسانهای این کشور هم رنج کشیدند اما نه به پیمانه دوستان هم سرنوشت خود در امریکای لاتین واثبات این موضوع به هیچ صورتی هم قابل تردید نیست. در تاریخ جنگ سرد تدوین شده کمبریچ، جان کوتسورت می نویسد، از سال 1960 تا از همپاشی شوروی در سال 1990 » تعداد زندانیان سیاسی، قربانیان شکنجه و اعدام شدگان  دیگر اندیش امریکای لاتین، بمراتب بیشتر از شوروی و کشور های اقمار آن بود«. تعداد زیاد اعدام شدگان شامل شهیدان مذهبی بودند. برعلاوه قتل عام هایی که در امریکای جنوبی ار جانب حکومتهای شان صورت گرفت،  بصورت متداوم از جانب واشنگتن حمایت و سازماندهی میشد«  
چرا این تفاوت؟ میتوانیم از این گزینه نمایندگی کنیم، که وقایع اروپای شرقی بسیار مهمتر بودند، از وقایع عمومی که در نزدیکی ما در جنوب قاره ما بوقوع می پیوست. برای استدلال این ادعا به همان پیمانه کنجکاو هستم که برای توضیح اینکه ما چرا در قضاوت خود در زمینه سیاست خارجی امریکا، پرنسیپ های اساسی اخلاقی را نادیده میگیریم، بطور مثال ما حتی الامکان در این وظیفه اهمال میکنیم که ما حتی الامکان برای رفاه و سعادت دیگران عمل کنیم، بخصوص در جاهائی که ما بار مسئولیت آنرا بدوش داریم. اما  بدیهی است که ما از دشمنان خود این انتظار را داریم که به این میعار های اخلاق پابندی داشته باشند و وظایف خود را در قبال دیگران بدرستی انجام دهند.
قاعدتاُ ما به این مسئله توجه نداریم که آندری زخاروف و شیرین عبادی در مورد جنایات امریکا و یا اسرائیل چه چیزی برای گفتن دارند، ما آنها را فقط  بخاطری ستایش میکنیم که آنها در مورد دولتهای خود اظهار مخالفت کنند و در برابر آن دست به اقدام عملی بزنند. این برخورد دوگانه در مقیاس بسیار بیشتر آن در مورد انسانهایی صدق میکند که در جامعه آزاد ودموکراتیک زندگی میکنند و از امکانات بیشتری برخوردار بوده و میخواهند تا در بهبود وضع جامعۀ خود موثر واقع شوند. این بسیار دلچسپ است که اقدامات عملی حلقه های به اصطلاح قابل اعتبار هم اکنون در تقابل با دستور ها و بنیاد اخلاقی قابل احترام بشریت قرار گرفته اند.
جنگی را که امریکایی ها میان سالهای 1960-1990 در امریکای لاتین براه انداخته بودند، صرفنظر از وحشتناکی آن، از اهمیت دراز مدت تاریخی نیز برخوردار است. کافیست  تنها یک مساله را در نظر بگیریم، این جنگها در مقیاس قابل ملاحظه ای برعلیه کلیسا کاتولیک براه انداخته شده بود. آیا این جنگها بخاطر نابودی کفر و الحاد ترسناکی بود که در سال 1962 از جانب اجتماع دوم عالی مقام کلیسای کاتولیک اعلان شده بود؟ بگفته عالم نامدار دینی هانس کونگ، در آن زمان پاپ یوهانس بیست و سوم با آوردن بعضی ریفورم ها که بخشی از آنها تا حال جنبه عملی بخود نگرفته،» فصل جدیدی رادر تاریخ کلیسای کاتولیک گشود« طوریکه آموزش های بشارت عیسی مسیح را به منبع اولی آن رجعت داد. آنچه که از جانب قیصر کنستانتین در قرن چهارم بعد از میلاد،  بباد فراموشی سپرده شده بود. زمانیکه او مسیحیت را بعنوان دین رسمی امپراتوری اعلان کرد، یک تحول بنیادی را در مسیحیت بوجود آمد و مسیحیت مورد پیگرد  به »مسیحیت تعقیبگر« مبدل شد. این نظر اجتماع دوم عالی کلیسای کاتولیک، یعنی رجعت به منبع اولی مسیحیت، مورد قبول کشیش های امریکای لاتین بعنوان یک گزینه مثبت برای کمک به نیازمندان مورد قبول واقع شد.  کشیشان، خواهران مذهبی و مردمان عادی این پیام پسیفیستی بشارت مسیح را در بین مردم برده و به کمک آنها اقدام ورزیدند تا آنها خود را سازماندهی کرده و سرنوشت توام به بدبختی خود را در ساحه نفوذ قدرت امریکا، تا حدودی بهبود بخشند.
در همین سال رئیس جمهور جان- اف- کندی تصامیم مهمی را اتخاذ کرد، در کنار سایر مسایل او درماموریت ارتش کشور های امریکای جنوبی تغییراتی را بوجود آورد که آنها از حالت»دفاع موضعی«  وارد یک جنگ تهاجمی شبیه دوران جنگ جهانی دوم بخاطر »امنیت داخلی« گردند، یعنی وارد جنگ علیه مردم خود شوند، البته در صورتیکه آنها (مردم  م) جرئت کنند واز خود مقاومت نشان دهند. 
چارلز میشلینگ پسر، که از سال 1961 تا 1966 گروه پلانگذاری مبارزه علیه قیام ها و امنیت داخلی را رهبری میکرد، نتایج پیشبینی شده این تصمیم سال 1962 را بمعنی مدارا و حوصله مندی در برابر» حرص و وحشت نظامیان امریکای لاتین« وجنایات شان در برابر مردم ارزیابی میکند، یعنی حمایت از میتود هایی که » شیوه کار واحد های نابود کننده هیملر را بخاطر زنده میساخت« 
یک اقدام مهم واشنگتن کوتاه بعد از سوٌ قصد علیه کندی، حمایت ازکودتایی بود که توسط ارتش در برازیل، صورت گرفت. کودتاچیان در کشور یک دستگاه جنایتبار و وحشی، امنیت دولتی را استحکام بخشیدند. بعد از آن تهدید ها و تعقیب مانند یک مرض ساری در سایر کشور های امریکای لاتین همه گیر شد.  از کودتا نظامی در چلی و نصب پنوچت بعنوان دیکتاتور نظامی در آن کشور تا دیکتاتوری نظامی ارجنتاین ( یکی از بدترین ها، اما یکی از رژیم های مورد علاقه رونالد ریگن در امریکای لاتین). تغییرات در امریکای لاتین – اما نه اولی- در جریان سالهای 80 تحت رهبری » روح مهربان « (ریگن مطابق به فورمولبندی دانشمندان هوور م.) بوقوع پیوست، که تا امروز بخاطر این عملکرد خود مورد ستایش قرار میگیرد.
قتل روشنفکران کلیسای یسوعی در زمان سقوط دیوار برلین، بالاخره باعث ختم اتهام الحاد بر الیهیات آزادیبخش گردید. نقطه اوج این ده سال وحشت ، قتل اسقف اعظم اوسکار رومیرو بود، که لقب»صدای خاموشان« به او داده شده بود. عاملین قتل او همه از یک چشمه آب میخوردند و با افتخار خود را جوابگوی پیروزی بر کلیسا اعلام کردند. این چشمه آموزشگاه وحشتناک مکتب امریکایی (حالا نامش تغییر کرده) نام داشت که در آن  آدمکشان امریکای لاتین آموزش میدیدند. این واقعیت بیانگرآنست که اعلامیه اجتماع عالی دوم کلیسای کاتولیک که در امریکای لاتین به الیهیات آزادی بخش مسما گردید » به کمک قوای نظامی امریکا« سرکوب شد »و این سرکوبی بعنوان موفقترین عملکرد شان« به حساب میرود. 
به واقعیت که این قتل درنوامبر 1989 نقطه پایانی بود، اما ایجاب ادامه تلاشهای بیشتری را در راستای بهبود بخشیدن اوضاع در امریکای لاتین میکرد. یک سال بعد از آن در کشور هایتی انتخابات برگزار شد که نتایج آن واشنگتن را وحشت زده ساخت. ساکنین سازمانیافته  زاغه ها و تپه ها(مناطق فقیر نشین) بجای انتخاب نامزد مورد علاقه و دست آموز امریکا و نماینده قشر صاحب امتیاز، جان- برتراند ارستیدی را انتخاب کردند. یک کشیش مورد احترام که از طرفداران الهیات آزادیبخش بود. بیدرنگ امریکایی ها دست بکار شدند، تا حکومت منتخب را نابود کنند، بعد از چند ماه این حکومت توسط یک کودتای نظامی سقوط داده شد و حکومت امریکا اقدام به حمایت دیکتاتور نظامی بیرحم و وحشی و نخبکان قشر صاحب امتیازکرد، تا قدرت دولت را بدست بگیرند. امریکا بدون توجه به تحریم های بین المللی، روابط تجارتی خود را با هایتی گسترش بیشتر داد. رئیس جمهور کلنتن به عمق این روابط اقتصادی افزود و به  کنسرن نفت تکساکو، برخلاف خط و مشی خود، صلاحیت داد تا احتیاجات نفتی این رژیم جانی را مرفوع سازد.  در مقطع دیگر زمانی دولتهای فرانسه و ایالات متحده دو بلای جان و شکنجه گر دایمی هایتی، بکمک کانادا بار دیگر به هایتی حمله نظامی کردند و ارستیدی رئیس جمهور ( دوباره انتخاب شده) را اختتاف و به افریقای مرکزی فرستادند و بدینصورت ارستیدی و حزبش را عملاٌ از صحنه سیاسی کشور خارج ساخته و در انتخابات آلوده از فساد سال 2010/2011 از شرکت در انتخابات محروم گردیدند- این اقدام دوام داستان و یک ماجرای تازه، در تاریخ پر از وحشتی بود که سابقه آن در هایتی به چند صد سال میرسد و آنهایی که مسئولیت این همه جنایات را بدوش دارند، اصلاً از آن بی اطلاع هستند. آنها با علاقه به همدیگر داستانهای را قصه میکنند که چگونه با تلاشهای و زحمت های شان، انسانهای زجر کشیده ای کشور را از سرنوشت بسیار نا هنجاری نجات دادند.
یک تصمیم فلاکتبار دیگر کندی که در سال 1962 به آن اقدام کرد، اعزام یک تیم خاص نظامی تحت قوماندانی جنرال ویلیام یار برو به کلمبیا بود. یاربرو به نیروهای امنیتی کلمبیا مشوره داد تا » فعالیتهای شبه نظامی، سبوتاژ و حملات تروریستی را علیه حمایتگران کمونیتسها« براه اندازند- فعالیتهایی که »ایالات متحده هم در آن شرکت داشت«.   اینکه زیر جمله »حمایتگران کمونیستی« چه فهمیده میشود، آنرا الفریدو ویسکاس کاریسوزا، رئیس مورد احترام کمیته دایمی حمایت از حقوق بشر در کلمبیا و وزیرخارجه سابق این کشور، چنین تعریف میکند: 
زمانیکه حکومت کندی » بسیار تلاش کرد ارتش منظم ما را بواحد های مبارزه علیه قیام کنندگان تبدیل و همچنان از استراتیژی ایجاد واحد های آدمکش پیروی کند،« اساس اولیه این طرح را  طوری گذاشتند که مطابق دوکتورین  امنیت ملی ایالات متحده درامریکای لاتین رسمیت پیدا کند(...) یعنی[نه] دفاع در برابر یک دشمن خارجی، بلکه مانوری که بکمک آن به رهبران نظامی صلاحیت تصمیم داده میشود(...) تا [برعلاوه]  مبارزه علیه دشمنان داخلی، چنانکه در دوکتورین برازیل، ارجنتاین، اوروگوای و کولمبیا  مسجل گردیده بود: صلاحیت  مبارزه و سرکوب، مددگاران اجتماعی، فعالین اتحادیه های کارگری، زنان و مردانی  که از رهبران نظامی حمایت نمیکنند و تصور میشود که آنها کمونیست و افراطی استند، به آنها داده شد. به اینصورت هر کسی میتواند شامل این گروه انسانها باشد، از جمله فعالان دفاع از حقوق بشر و همچنان خودم. 
واسکویزا کاریسوزا در بوگوتا در یک خانه که شدیداً از آن نگهبانی میشد، زندگی میکرد. من در سال 2002 در چوکات یک پروژه سازمان عفو بین المللی از او دیدن کردم. در این وقت ما تازه تبلیغاتی را در رابطه حمایت از حقوق بشر در کولمبیا آغاز کرده بودیم، حملات ترس آور و بسیار گسترده علیه، فعالین اتحادیه های کارگری و مردمان فقیر و بی دفاع آغاز شده بود و همه قربانیان  تروریسم دولتی بودند.  به این بهانه که این جنگ عملیاتیست بر ضد مواد مخدر. برعلاوه ترور و شکنجه، یک جنگ کیمیاوی را در مناطق زراعتی نیز به راه انداخته بودند. سمپاشی بسیار گسترده >هربیسید< سبب شد که نجات یافتگان از مرگ، بگونه توده ای مجبور به فرار از مناطق مسکونی خود شده و در مناطق غریب نشین شهری مسکن گزینند. امروز دادگاه عالی کولمبیا تعداد کشته شدگان عملیات نیروی های شبه نظامی که اکثراً ازحمایت ارتشی که توسط امریکا تمویل مالی میشد نیز برخوردار بودند، به 140.000 تخمین میزند. 
اثرات این جنایات را در همه جا میتوان یافت. در یک کوره راه غیر قابل عبور که مسیر آن به یک روستا در جنوب کولمبیا میرود، من و همراهانم در سال 2010 از یک منطقه کوچک و کم درخت گذشتیم که تعداد زیاد صلیب های بسیار ساده در آنجا به چشم میخورد، اینجا سرنشینان یک سرویس منطقوی پر ازمسافر بخاک سپرده شده بودند که قربانیان یک حمله گروه های شبه نظامیان بودند. گزارش ها در مورد این قتل های وحشیانه به اندازه کافی وجود دارد؛ اگر کسی وقت کوتاهی  با مردمانی به سر ببرد که از این قتل ها جان سالم بدر برده اند و جزمردمان با لطف و مهربانی هستند که من تا حال با آنها آشنایی پیدا کرده ام، میتواند مسایل بسیار درد آور را زنده تر را از زبان آنها بشنود.
این فقط بخشی از حقایق در مورد این جنایات است که کمبود های زیادی دارد اما بهر صورت نقش امریکا در آن برازنده میباشد. این امکان وجود داشت که کسانی با کمی تلاش، جلو بخشی ازاین همه جنایت را بگیرد و خیلی هم قابل تقدیر میبود که با جرئت برعلیه دشمنان رسمی حقوق بشر بعنوان یک مصروفیت سالم اقدام به اعتراض میشد، و حتمی هم نبود که آنرا در صدر لست وظایف مبرم خویش قرار میدادند. اقدامی که انتظار بیشترش از روشنفکران ارزشگرا میرود و و آنها باید نقش خود را در این زمینه جدی بگیرند.  
قربانیان ساحه نفوذ ما در مقایسه با کشور های رقیب و دشمن، از جانب ما یا نادیده گرفته میشود ویا  بزودی فراموش میگردند. یک مثال برجسته که میتواند مورد توجه قرار بگیرد،آمدن واسلاف هاول ( رئیس جمهور سابق چک، مترجم) به امریکا و سخنرانی اش در کنگرس امریکا بود که کوتاه قبل از قتل عام روشنفکران السلوادور صورت گرفت. هاول در واشنگتن در برابر شنوندگان با وجد خود از » از مدافعین آزادی و آگاه به مسئولیتهای خود« که توانست امروز »قدرتمندترین کشور روی زمین باشد« تمجید کرد. در اینجا کلمه احساس مسئولیت یک کلمه بسیار دقیق است، بخصوص اگر او به قتل وحشیانه رفقای همنظر خود در السلوادر فکرمیکرد. طبقه روشنفکران لیبرال مجذوب این سخنرانی هاول شدند، بقول انتونی لویز نویسنده مجله نیویارک تایمز، که با تمجید از او نوشت: هاول این مسئله را در خاطر شنوندگان خود دوباره زنده ساخت که » ما در عصر رومانتیک  زندگی میکنیم«.  یک تعداد لیبرالهای مشهور هاول رای بنامهای »آرمانگرا، کنایه گو و انسانگرا« توصیف کردند، بطور خلاصه یک انسان دارای معنویت » که مبلغ دوکتورین مسئولیت فردی میباشد« . در کنگرس » آشکارا و با احترام بی پایان« از نبوغ و کمال صداقت مهمان، این سوال را مطرح میکردند که چرا در امریکا کمبود حضور چنین روشنفکرانی وجود دارد، که حاضر باشند به این شیوه » اخلاق را به منافع شخصی خود ترجیح دهند«.  بدون مشکل میتوان تصور کرد که اگر شوروی واحد های نظامی ویژه خود را برای قتل هاول ونیمی از کابینه اش موظف میساخت و پدر مذهبی  کلیسای یسوعی آگناچیو الاکوریا یکی از روشنفکران نامدار و مقتول امریکای لاتین، همزمان چنین سخنرانی در دومای شوروی میداشت، او چه عکس العملی  در برابر این عمل شوروی از خود نشان میداد، طبعاٌ آنچه که در تصور ما نمی گنجد. ( در اینجا چامسکی کنایه آمیز هاول را با آگناچیو مقایسه کرده و اورا مورد انتقاد قرار میدهد که در سخنرانی خود در گنگرس امریکا از قتل همزمان روشنفکران امریکای لاتین یادی نکرد  م.)
به دلیل آنکه ما خود آنچه را که در برابر چشمان ما واقع میشود، اصلاٌ نمیبینیم، این هم یک امر غیر مترقبه هم نیست که وقایعی را در یک فاصله دورتر ازما در جریان است، برای ما غیر قابل دید باشد. یک مثال بسیار روشن: در سال 2011 رئیس جمهور اوباما، 79 نفر از کماندو ها را به پاکستان فرستاد تا اسامه بن لادن  متهم اصلی سوّقصد تروریستی و هولناک 11 سپتامبر  را، بقتل برسانند. با وجودیکه او مسلح نبود و بی دفاع هدف این حمله قرار گرفت، بجای آنکه او را دستگیر کنند، به ساده گی اورا بقتل رسانیده و جسد اورا بدون کالبد شگافی به بحر انداختند. شیوه عملیکه در رسانه های لیبرال » ضروری و توجیه پذیر« نامیده شد . یک محاکمه مانند محاکمه جانیان جنگی ناسیونال سوسیالیستها، دایر نشد. یک واقعیتی که از نظر نمایندگان مقام های قضایی کشور های خارجی مخفی نماند: آنها در حالیکه عملیات را مورد تایید قرار دادند اما نوحه عمل را انتقاد کردند. الن اسکاری پروفیسر یونیورستی هاروارد خاطر نشان ساخت که ممنوع بودن قتل در حقوق بین الدول و احساس مخالفت شدید با این شیوه به ابراهام لینکلن رجعت میکند که سالها پیش از امروز، او توجیه چنین قتلی را بعنوان» تمرد بین المللی« محکوم نموده و مملو از نفرت و انزجار»شدیدترین جبران« را در برابر این عمل تقاضا میکند.  
در مورد عملیات بن لادن گفتنی های بیشتری وجود دارد، مثلاٌ آمادگی واشنگتن، برای قبول خطر داخل شدن در یک جنگ و یا حتی قرار گرفتن مواد زروی جنگی بدست جهادیستها. اما قناعت میکنیم به نامگذاری این عملیات که: »اوپراشن جرونیمو« است. این نامگذاری باعث انزجار در مکسیکو و اعتراض گروه های سرخپوستان در امریکا گردید. برعلاوه هیچکسی متوجه این امر نشده بود که در این جا بن لادن با یک سرکرده سرخپوستان اپاچی در یک ردیف قرار داده شده است که او با شجاعت، مقاومت قوم خود را علیه تهاجم غیر مجاز بیگانگان، رهبری کرده بود. این نامگذاری نا موجه، این خاطره را در ذهن انسان زنده میسازد که با چه بی اعتنایی سلاح های کشنده ما بنام قربانیان جنایت نامکذاری میشود: اپاچی، عقاب سیاه و چایین. ( قبایل سرخ پوست امریکا. م) واکنش ما چگونه میبود، اگر قوای هوایی المان نام طیاره های جنگی خود را » یهود« و یا »جَت« نامگذاری میکردند؟
بعضی اوقات این » گناه های شرم آور« آگاهانه انکار میگردد. در این زمینه به چند مثال دیگر توجه میکنیم: دوسال قبل راسل بیکر در جریده New York Review of Books یکی از جراید پیشگام  روشنفکران چپ لیبرال در مورد   بقول او»مورخ قهرمان« ادموند مورگان نوشت: آنچه از او می آموزیم اینست که وقتی کریستف کولمب و دیگر سیاحان اکتشافی در این قاره رسیدند » در برابر خود یک قاره بسیار وسیع را یافتند که در آن معدودی مردمان زراعت پیشه و شکارچی زندگی میکردند (...). در این دنیای دست نخورده و نامحدود که درآن از جنگلات انبوه منطقه حاره تا مناطق یخبندان در شمال گسترده بود، کمتر از یک ملیون انسان زندگی میکرد.   این چنین حسابدهی ده ها میلیون سال از واقعیت بدور است در حالیکه دراین » قاره بسیاروسیع« تعداد زیادی تمدن های پیشرفته پراگنده بودند. در برابر این ادعا هیچ مخالفت و اعتراضی صورت نگرفت، با وجودیکه هیئت تحریر چهار ماه بعد اصلاحیه ای به نشر سپرد که در آن نفوس امریکای شمالی را در آن زمان 18 ملیون تخمین کرده بود- در حالیکه از »جنگلات مناطق حاره تا یخچال های شمال امریکا«، باز به چند ده میلیونی دیگر اشاره ای نشده بود. تاریخ این وقایع به شمول موجودیت تمدنهای بزرگ، جنگها و جنایات، از ده ها سال به این طرف روشن بود، اما ارزش آنرا نداشت که حتی در حاشیه با یک جمله از آن یاد آوری شود.
یک سال بعد مارک مازوور مورخ سرشناس در Londoner Review of Books از » بد رفتاری در مقابل سرخپوستان« یاد آوری کرد که بازهم مخالفتی با آن صورت نگرفت.  ایا ما حاضرهستیم جنایاتی مشابه را که به  دشمن خود نسبت میدهیم، با کلمه»بد رفتاری« تایید کنیم؟

اهمیت 11 سپتمبر
اگر ما زیر نام مسئولیت روشنفکران، مسئولیت اخلاقی را در نظر داشته باشیم و بعنوان انسانهایی طرفدار و مدافع حق و عدالت، از موقعیت خود استفاده نموده و بدفاع از آزادی، حق، عدالت، انسانیت و صلح برآییم، در آنصورت وظیفه ما تنها یادآوری از اشتباهات خود ما نیست، بلکه مهمتر از آن، باید خواست آنرا داشته باشیم تا در زمینه محدود ساختن  و یا خاتمه دادن به آن جنایاتی تلاش کنیم که ما خود مرتکب شده و یا بگونه ای مسئولیت آنرا بدوش میکشیم، در آنصورت ما در مورد 11سپتمبر چگونه فکر خواهیم کرد؟
نظری که 11 سپتمبر » دنیا را عوض کرد« عمومیت پیدا کرده و قابل درک هم است. بدون شک که در سیاست داخلی و خارجی امریکا نتایج  بسیار عمیقی از خود بجا گذاشت. آنچه که رئیس جمهور جورج دبلیو بوش خود را مجبور دید، تا به بهانه و روپوش جدید جنگ علیه تروریسم را، به  جنگی گه ریگن آغاز کرده بود ادامه بدهد. آنهم زمانی که  روپوش وبهانه اولی (یعنی حضور اتحاد شوروی در افغانستان م) عملاٌ »از بین رفته بود.« (اگر جملات آدمکش دوست داشتنی وحرفوی و شکنجه گر امریکا لاتین را استفاده کنیم) شاید هم بخاطریکه نتایج آن بیانگر تصوراتش نبود. نتایج بعدی آن حمله به افغانستان و عراق و در این اواخر حملات نظامی به یک تعداد کشور های دیگر در این منطقه و همچنان تهدید های دایمی حمله به ایران. » راه تمام اقدامات نظامی باز است« و این بیان به یک فورمول میعاری برای سیاست آمریکا تبدیل شده است. 
بهاییکه برای قتل بن لادن پرداخته شد از هر نگاه بسیار بلند بود. با نتیجه گیری از آن، این سوال همیشگی مطرح میشود که آیا بدیل دیگری وجود داشت؟
تعداد زیاد از تحلیلگران به این نتیجه رسیده اند که بن لادن در جنگ خود علیه امریکا پیروزی بزرگی بدست آورد. اریک مارگولیس خبر نگار مینویسد:» او (بن لادن م.) بارها ادعا کرده بود که که یگانه امکان پیروزی بر امریکا  که بتوانیم این کشور را از دنیای اسلامی برانیم و بر دست نشاندگانش نیزفایق گردیم، اینست که این کشور را در تعداد زیادی ازجنگهای کوچک و پر هزینه درگیر سازیم که بالاخره به انهدامش بی انجامد«. ایالات متحده، در آغاز جورج دبلیو بوش و به تعقیبش بارک اوباما مستقیم در دام بن لادن گیر آمدند(...). مصارف مبالغه آمیز و بی تناسب و یک سیاست اجباری مقروضیت دولت (...) شاید نتایج وصیتنامه فلاکتبار مردی باشد، که فکر میکرد، میتواند بر ایالات متحده پیروز گردد«.  نظر به گزارش نهاد تحقیقی واتسون برای سیاست خارجی در یونیورستی براون،  پروژه مصارف جنگی شامل مبلغی بالغ بر 3،2-4 بیلیون دالر میگردد   یک بیلانس قابل ملاحظه و با شکوه، که بن لادن برای ما ارایه نموده است.
اینکه واشنگتن خواست آنرا داشت که در دام بن لادن بیافتد، از آغاز قابل رویت بود. میشائیل شویر یک تحلیلگر رهبری کننده در سی آی ا که از سال 1996 تا 1999 مسیر حرکت بن لادن را تعقیب میکرد، مینویسد: » بن لادن به صورت دقیق به امریکا حالی ساخت که او چرا علیه ما میجنگد.« رهبر القاعده این هدف را تعقیب میکرد که  » سیاست ایالات متحده امریکا و غرب را در برابر دنیای اسلام از اساس تغییر بدهد«. نظر به ارزیابی شویر، بن لادن در این زمینه دستاورد خوبی داشت:» ارتش امریکا و سیاست امریکا ، افراطگرایی را در دنیای اسلام به پایه تکمیل رسانید، آنچه که اسامه بن لادن از آغاز دهه نود سنگ بنای آنرا گذاشت، اما به هیچ عنوان پیروزی کامل بدست نیاورد. من فکر میکنم، این نتیجه گیری را بخود اجازه بدهم که ایالات متحده امریکا یگانه متحد غیر قابل انصراف  بن لادن باقی خواهد ماند.«  میتوانیم بگوییم که حتی بعد از مرگش.
دلایل خوبی وجود دارد که میشد گروه های جهادی را بعد از واقعه 11 سپتمبر به انشعاب کشید و ضعیف ساخت، آنچه که این حرکت (گروه های جهادی م.) در بین خود نیز از موجودیت چنین انشعابی انتقاد میکردند. برعلاوه این امکان نیز وجود داشت که اعمال  »این جنایتکاران ضد بشر« را، آنچه بر حق بر آنها اطلاق میشود، بعنوان اعمال جنایتکارانه محکوم نمود، یعنی یک اقدام بین المللی بمنظور بازداشت نمودن افراد مظنون به راه انداخته میشد. این اقدام بعد از حمله به افغانستان هم یک موضوع قابل بحث بود، اما از جانب ارگانهای تصمیمگیری در واشنگتن هیچگونه  توجه به آن صورت  نگرفت. از قرار معلوم  پیشنهاد طالبان را در مورد تسلیم نمودن رهبران القاعده و سپردن آنها به یک محکمه،صرفنظر از اینکه این پیشنهاد تا چه حد جدی بود، ضیا وقت دانستند. 
در آن زمان من  ارزیابی و قضاوت بسیار درست روبرت فیسکس را نقل کردم که جنایت 11 سپتمبر یک »عمل پست و بگونه ای افراطی وحشتناک« بود، اما میتوانست بدتر از آن هم باشد. تصور کنیم که اگر پرواز شماره 93 ، که از طرف مسافرین با شهامت در پنسلوانیا سقوط داده شد، بقصر سفید میرسید و باعث مرگ رییس جمهور میشد. یا تصور کنیم که سوٌقصد کنندگان پلان میداشتند یک دیکتاتوری نظامی را ایجاد و آنرا عملی میکردند، هزاران انسان را میکشتند و دها هزار دیگر را مورد شکنجه قرار میدادند. یا تصور کنیم که این رژیم جدید بکمک جانیان یک مرکز بین المللی و دولت ترور ایجاد کرده  و از آنجا در سایر مناطق، دولتهای ترور بوجود می آوردند  و همچنان دست به عمل ابتکاری و خلاق زده ، یک تیم از دانشمندان اقتصاد مثلاَ »بچه های قندهار« را به اینجا پرواز میدادند تا اقتصاد ملی امریکا را به یکی از بدترین بحرانهای اقتصادی تاریخ امریکا مواجه سازند. بدون شک این بمراتب بدتر از  11 سپتمبر میبود. (کنایه از سناریوی اقدامات امریکا در امریکای لاتین بخصوص چلی است  م)
آنچه را که همه باید بدانیم، این یک آزمایش تصوری نیست، بلکه جریانات واقعیست. طبیعی که من موضوع را با وقایعی ارتباط میدهم که بار ها و بیشتر از این» 11 سپتمبر اول« درامریکای لاتین بوقوع پیوسته است. یعنی 11 سپتمبر 1973، زمانیکه ایالات متحده بعد از تلاش های بسیار موفق شد، رژیم سلوادور الیاندی را با یک کودتای نظامی سقوط داده و رژیم  وحشتناک جنرال اوگوستو پینوچت را جانشین آن سازد. به تعقیب آن، دیکتاتور به »بچه های شیکاگو«  دانشمندان اقتصاد که در یونیورستی شیکاگو تحصیل کرده بودند، وظیفه داد تا اقتصاد چلی را باز سازی ساختاری کنند. اگر درهم کوبی اقتصاد، قربانیان شکنجه و اختتاف ها را اساس قراربدهیم و ارقام آنرا ضرب 25 کنیم، تا ارقام قابل مقایسه بدسترس ما قرار بگیرد، میتوان به این نتیجه رسید که آن 11 سپتمبر اول بمراتب رقتبارتر از 11سپتمبر دوم بود.
بنا به اظهارات اداره نیکسن، هدف سقوط نظام در آن نهفته بود تا »ویروسی« را از بین ببریم که میتواند به این خارجی ها جرئت بدهد که » ما را فریب بدهند«، ما را فریب بدهند، طوریکه کوشش میکنند تا کنترول داشته های (Ressourcen) خود را خود بدست بگیرند یا عمومی تر، به واشنگتن اجازه ندهند، جلو انتخاب راه مستقل آنها را بگیرند. در عقب آن  نتیجه ای نهفته بود که مشاور امنیتی نیکسن به آن رسیده بود: اگر ایالات متحده موفق نشود، امریکای لاتین را کنترول کند، نمیتواند انتظار آنرا داشته باشد » که بتواند  موفقانه یک نظم را در سایر نقاط جهان بوجود آورد« وبگفته هانری کسینجر» اعتماد نسبت به واشنگتن« مورد سوال قرار میگیرد.
11سپتمبر اول برخلاف دوم ، جهان را عوض نکرد و چنانکه کیسنگر چند روز بعد تر به آمرش تضمین کرد: »نتایج بخصوصی « هم از خود بجا نگذاشت. نظر به توضیحات تاریخ رسمی، نمیتوان با ادعای کیسنگر مخالفت کرد. اما زنده مانده های جنایات بعد ازکودتای چلی، جریانات را طور دیگری میینند.
این واقعه ای بدون نتایج بخصوص، مختص به کودتای نظامی نبود که دموکراسی چلی را نابود کرد بلکه مسئول همه وقایع وحشتناکی بود که بعد از آن در چلی بوقوع پیوست. طوریکه پیشتر اشاره کردم 11 سپتمبر اول یک صحنه از درامی بود که سال 1962 آغاز شد، یعنی زمانیکه کندی به ارتش های امریکای لاتین وظیفه داد تا بصورت عاجل و در قدم اول »به امنیت داخلی« توجه نمایند. وقایع رقتباریکه به تعقیب آن صورت گرفت، کدام »نتیجه بخصوص« از خود بجا نماند. مثل همیشه، وقتیکه تاریخ نویسی بعهده ای یک تعداد روشنفکران به اصطلاح با مسئولیت باشد.

تصمیمگیری روشنفکر
بار دیگر به دو دسته روشنفکران توجه میکنیم. چنان بنظر می آید که یک امر ثابت تاریخ است، که روشنفکر سازشکار، آنهاییکه اهداف مقامات رسمی را مورد حمایت قرار میدهند و جنایت های مقامات را نادیده میگیرند و یا آنرا توجیه عقلانی میکنند، در جامعه مورد احترام و صاحب امتیاز میشوند. در حالیکه روشنفکران ارزشگرا  به این و یا آن شکل تنبیه میشوند. این نمونه تا قدیمترین روز گار تاریخ قابل مشاهده است. مردیکه متهم شد، جوانان آتن را گمراه میسازد، برایش جام شوگران را تقدیم کردند ، درایفوس متهم گردید که »روان و به تعقیب آن تمام جامعه را فاسد میسازد«؛ و روشنفکران ارزشگرای دهه 60 با اتهام »منحرف ساختن فکری جوانان« متهم شدند.  در کتاب تورات یهودیان، پیشگامانی تبارز میکنند که از دیدگاه مدرن میتوان آنها را روشنفکر دیگر اندیش زمانش گفت، مطلب »پیامبران« اند. آنها با تحلیل های انتقادی جیوپولیتیکی و محکوم نمودن جنایات که مسئولیت آن بدوش قدرتمندان بود، ندای عدالتخواهی بلند کردند.  سهمگیری آنها در سرنوشت انسانهای غریب و دردکشیده مایه غضب شدید آنهایی شد که حامیان نظام کهن بودند. آهاب بدترین تمام پادشاهان، الیاس پیامبر را متهم به کینه توزی علیه قوم یهود نمود. اگر تفسیر مدرن این اتهام را نقل قول کنیم،  بعنوان اولین » یهود پوسیده از نفرت نسبت بخود« و همچنان » ضد امریکایی« ( کنایه به برخورد مخالفینش با خودش م).  برخلاف خدمتگذاران دربار که بعداٌ بعنوان پیامبران قلابی رسوا شدند، به پیامبران برخورد بسیار غیر دوستانه میشد. چنین برخوردی قابل فهم است و خلاف آن یک اتفاق غیر منتظره.
در مورد مسئولیت روشنفکران نمیتوان بیشتر از چند واقعیت ساده، چیز دیگری را تشخیص نمود: روشنفکران کسانی دارای امتیازات اند، امتیاز دروازه شانس را باز میکند و کسانی که شانس دارند، مسئولیت دارند و در نهایت هر فرد راه خود را خودش انتخاب میکند که از این شانس چگونه استفاده کند.