خاطرات زندانی بخش نهم

"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد

زولانه ها میشکند آرزوها شگوفان میشود
در یکی از روز ها در دهلیز ما سرو صدا ها بلند شد، اطاق ما هنوز قفل بود، صدای سر مبصر بگوش میرسیدد که میگفت : "مبارک باشه! مبارک باشه!" چند ساعت بعد شیخ بهلول دم دروازه ما آمد و صدا کرد: "ملک قیس و برادرانش آزاد شدند." اما سه ساعت بعد ملک قیس و برادرانش دوباره برگشتند. سر مبصردروازه اطاق ما را باز کرد و گفت: "مبارک باشه! شاه محمود خان صدراعظم، وزیر داخله غلام فاروق خان را فرستاده که حال شما را از نزدیک ببیند و چند روز بعد شما خلاص میشین". همه ای ما را از اطاق بیرون کرد، وقتی از دروازه قلعه جدید خارج شدیم، دو آهنگر زندانی را دیدیم که سندانهای خود را در زمین کوبیده اند و هردو قلم های آهنی و چکش ها را بدست دارند و چند حلقه زولانه هم روی زمین به چشم میخورد. آهنگران به شکستاندن زولانه های ما شروع کردند، زمانیکه زولانه های چند نفر از کودکان را میشکستند با نگاه های دلسوزانه ، افسوس، افسوس از زبان شان برآمده و با ما اظهار همدردی نمودند. زولانه های همه ای مارا شکستاندند و ما داخل ریاست صنعتی زندان دهمزنگ شدیم. چند نفر دریشی پوش روی چوکی ها نشسته بودند. سه نفر از بزرگان ما، خان محمد خان، شیر محمد خان و عصمت الله خان و دونفر فرزندان شان عبدالقادر خان پسر خان محمد خان و عبدارحمن خان پسر شیر محمد خان ( هردو قبل از زندانی شدن صاحبمنصبان اردو بودند) هم در اطاق حاضر بودند. آنها با پنج نفر دریشی پوش یک جا در اطاق نشسته و با هم صحبت میکردند. ما از یک سال و ده ماه بزرگان خود را ندیده بودیم. غلام فاروق خان وزیر داخله به خان محمد خان، شیر محمد خان و به همه گفت:"شاه محمود خان صدراعظم مرا خاص برای خبرگیری و تسلیت شما فرستاده است. زنان و کودکان تان نیز از زندان زنانه خلاص میشوند و حکومت برای بودو باش شان یک جای مناسب به اختیار شان میگذارد و شما هم آسوده و آرام میشوید، خدا شما را بزودی خلاص کند." وزیر داخله گفت :" صدراعظم صاحب که مرا فرستاد، گفت از طرف من به شیر محمد خان و خان محمد خان بگوئید ، این امر خدا بود که شما به اینهمه تکلیف ها و زحمت ها دوچار شدید، به نعمت های خدا ناشکری کرده بودید، مرتکب گناه شدید و تا حال از طرف خدا در مورد شما این امر شده بود که مرد و زن و کودکان شما باید کوته قفلی باشند و حالا خدای بزرگ به شما مهربان شد که همه تکلیف ها و زحمت ها از سر شما کم شد، همه چیز کار خداست. توبه کنید که خدا توبه شما را هرچه زودتر قبول کند." آنها صحبت های غلام فاروق خان وزیر داخله را گوش کردند و در اخیر تنها همینقدر گفتند:" ما تا حال از گناه خود خبر نداریم که مرتکب چه گناه و خطائی شده ایم، اما خدای بزرگ به کار های خود، خودش بهتر میداند." وزیر داخله در آخر به آنها خاطرنشان کرد: " که حکومت بخاطر سرپرستی از زنان و کودکان شما دو نفر از نوجوانان را از جمله شما بخاطر خدمت به آنها آزاد میسازد. جایداد های شما که از طرف حکومت ضبط شده است، حاصلاتش برای تامین معیشت شما به اختیار تان قرار میگیرد. در مورد شما هم لطف و کرم خداوندی بود، هوش کنید که از این لطف و کرم ناشکری نکنید؛ کبر و غرور را در قلبهای تان جا ندهید که خداوند بزرگ شما را به تکلیف های سختتر از این گرفتار نکند، چنان تکلیف های که به آنچه بر سر شما گذشت، شکر خواهید کرد." این حرفها را زده و مارا رخصت کرد تا دوباره به اطاقهای خود برویم.

 

درسهای بابا
روز اول بود که ما از کوته قفلی آزاد شده بودیم. من به اطاق بابا رفتم، او بهلول ایرانی را هم در اطاق خود جا داده بود. در اطاق بابا روی چارپائی افتاده بود و چند جلد کتاب روی یک میز کهنه بصورت منظم چیده شده بود. یک ترپال (فرش) بزرگ وسط اطاق هموار بود که نصف آن زیر چهارپائی بابا و نصف دیگر آن فرش روی اطاق بود که بستره بهلول روی آن قرارا داشت.
بابا به من گفت: " پسرم برو و قلم و کتابچه ات را بیار، حرفهای که به تو میزنم همه را حرف به حرف بنویس و یک حرف را هم فراموش نکنی. من آهسته آهسته صحبت میکنم که بتوانی همه را بنویسی، بعد من آنرا برایت اصلاح میکنم."
بابا از من پرسید:" پسرم کی آمده بود؟ چه برایتان گفت؟" من برای بابا تمام سخنان وزیر داخله را حرف به حرف قصه کردم. وقتی من از وزیر داخله برای بابا قصه میکردم، او در وسط حرفهای من گاهی لبخند میزد و گاهی هم به قهر میگفت:" حالا تمام ظلمها و اعمال ناروای خود را به خدا نسبت میدهند!" من که تمام جریان را به بابا قصه کردم، او آه سردی کشید وگفت:" پسرم! خدای بزرگ به هیچکس ظلم نمیکند، در روی زمین به انسان لقب خلیفه عطا کرده است. این غلامان حلقه بگوش انگلیسها استند که مانند باداران شیطان صفت خود به خدای بزرگ تهمت میزنند، ظلم و اعمال ناروا را خود انجام میدهند و بعد مبگویند اینها همه از طرف خدای بزرگ است. نعوذ بالله آنها خود را خدای بزرگ خطاب میکنند و بخوبی میدانند که بنام خدای بزرگ مردم نادان را فریب میدهند، مردم نادان را به راه غلط میبرند، آنها هر کدام شان بتان متحرک ظلم و استبدادند که در مدارس لعنتی ابلیس بزرگ، تمام ورقها و کتابهای شیطانی را خوانده اند و در فریب و چال زدن به مردم عام بگونه ای بسیار زشت مهارت دارند. " بعد از یک سکوت کوتاه دامن صحبت خود را با لحن بسیار هیجانی هموار کرد:" وقتی  شیطان بزرگ یعنی انگلیس نقشه خود را برای نادر تکمارآماده ساخت، او از فرانسه جانب هندوستان روان شد، وقتی به هندوستان رسید، شروع به عملی نمودن نقشه خود کرد و بمردم هندوستان گفت:> من آمده ام تا تخت و تاج کابل برای امان الله خان دوباره بگیرم، من خودم خواست آنرا ندارم که پادشاه شوم، من خواستار پادشاه شدن امان الله خان استم و اورا دوباره می آورم< از طرف مردم هندوستان برای او ملیونها اعانه جمع آوری شد و در تمام هندوستان از طرف زن و مرد به بسیار خوشی استقبال گردید. این موضوع برای انگلیسها روشن بود که امان الله خان محبوب القلوب و عزیز مردم هندوستان بود. علاقمندی بی پایان مردم هندوستان به امان الله خان برای انگلیسها ترس ایجاد کرده بود که امان الله خان خلیفه مسلمین افغانستان و هندوستان نشود. انگلیسها نسبت به تمام مستعمرات خود در دنیا از این ناحیه ترس داشت که اگر حکومت امان الله خان دوام کند، مستعمره هنوستان از دستش خواهد رفت و برای سایر مستعمراتش هم خطراتی را ایجاد خواهد نمود و از همین سبب بود که امان الله خان را سقوط داد تا سلطه اش درمستعمرات دیرتر تامین گردد.
نادر تکمارمطابق نقشه باداران انگلیس خود پادشاه شد و بعد از پادشاهی هیچگاهی از امان الله خان نام نبرد. در آغاز سلطنت خود تمام انسانهای ملی و وطنپرست را نابود کرد و بعد مطابق نقشه باداران انگلیسی خود با دروغ و فریب به سلطنت ادامه داد." من متوجه شدم که در طرز گفتار بابا یک تغییر آمد، وقتی به سیمای نورانی و ریش سفید و پاکش نگاه کردم، از چشمانش سیلی از اشک روان بود و بعد گفت:" نادر چالباز را بعد از مرگش مثل یک فرعون بزرگ، به تمام احترام و اعزاز در مقبره ای دفن کردند که از خون و گوشت و پوست مردم ما مانند اهرام فرعون آباد شده بود. شاید خانواده چالباز یحیی فکر میکنند که در زندگی خون این مردم غریب افغان را میمکند و بعد وقتی مردند، در تپه مرنجان در این اهرام فرعونی به شان و شوکت دفن میشوند.
"تصور خانواده چالباز یحیی این بود که چنین شود اما آنها تغییرات و حوادث زمان را نمیتوانند، پیشگوئی نمایند." بابا در حالیکه اشکهایش را از چشمانش پاک میکرد گفت:" پسرم ! به اساس  حوادث وتجارب تاریخی انقلابها در گذشته، بدون شک و حتمی، روزی خواهد رسید که آنها به غضب مردم و یک انقلاب قهری مواجه شده و نیست نابود گردند انشاءالله تعالی."
" محمد هاشم خان ایزک فرد ظالم و خونخوار خانواده شاهی، هژده سال پیهم در چوکی صدارت با قدرت فرعونی بکار خود ادامه داد، اشخاص ملی و وطنپرست را زندانی کرده و انواع شکنجه ها را بر آنها روا داشت، وقتی از کار خسته شد، چوکی صدارت را برای برادر خود شاه محمود خان واگذار کرد، تا مردم افغانستان را یک بار دیگر فریب بدهند. خانواده غلام مشرب یحیی، مردم افغانستان را از درس و تعلیم محروم ساختند تا صاحب فهم و دانش نشوند. اصل واقعیت این بود که تمام مردم افغانستان از استبداد هاشم خان بسیار به تنگ آمده بودند و مردم خواهی نخواهی علیه این همه ظلم قیام میکردند. آنها بخاطر فریب ذهنیت عامه، شاه محمود خان را بکرسی صدارت نشاندند. این عمل یک ریفورم پلان شده انگلیسی بخاطر دوام حکومت خاندان اهل یحیی بود، تا بمردم بگویند که ما میخواهیم افغانستان را بطرف یک تحول ببریم. اما این تحول خواهی دربار سلطنتی و اطرفیان شان و این صحنه سازی مردم فریبانه بزودی آشکار شد." در حالیکه بابا صحبت میکرد شیخ بهلول داخل صحبتش شد و گفت:
"من فردا برای تمام کوته قفلی که از کوته قفلی آزاد شده اند، غذا میدهم." بابا خندید و گفت:  " شاباش بسیار فکر خوب کردی"! بابا املای مرا دید و گفت:" پسرم یک قسمت از نزدت مانده و آن را ننوشته بودی، من آنرا نوشتم، باقی همه را یک به یک نوشتی." من دوباره به اطاق خود رفتم. عبدالغفار خان سرحد دار، سرور جویا، غلام نبی خان چپه شاخ فرقه مشر، سید امیر خان پاچا و باقی زندانیان دهلیز همه به اطاق ما آمده بودند. خوشحال بودند و میخندیدند و شوخی مزاخ میکردند و به معلومات چگری مبصر و حرفهای عجیب وغریب وترس آورش مسخره گی میکردند.
تاثیرات زولانه
نزدیک آفتاب نشست بود و ما همه از اطاقهای خود بیرون رفته و درکنار جوی قلعه جدید قدم  میزدیم. زندانیان قلعه جدید همراه ما به بسیار مهربانی احوالپرسی کرده و از دیدن ما اظهار خوشی نمودند.
در این روز ما بعد از یک سال و ده ماه خود بخوشی خود ما با سایر زندانیان یک جا گشت و گذار میکردیم و با آنها گفتگو میکردیم. اما پا ها خود را حرکت داده نمیتوانستیم و  راه رفتن ما درست نبود، بخاطریکه ما با زولانه ها عادت داشتیم، قدم های ما بی موازنه بود، وقتی یک قدم بر میداشتیم قدم بعدی ما خارج از اختیار ما بلند میشد، اگر تیزتر میرفتیم پا های ما لکات میخورد( بی اختیار بی موازنه میشد). زندانیان دیگر برای ما گفتند که چنین حالتی را ما هم گذشتاندیم، این تاثیرات زولانه هاست. ما هم چندین روز دوچار همین حالت بودیم اما در جریان زمان دوباره عادت کردیم.
در میان این زندانیان یک زندانی ترکمن بود که الاقل نام داشت، او گفت:" من پوره دوازده سال در پا های خود زولانه داشتم و سه سال پیش زولانه های مرا شکستاندند، هنوز چند قدم از قلم و سندان دور نشده بودم که افتادم، از جایم برخواستم اما بعد از یکی دو قدم دوباره افتادم. آهنگر برایم گفت > تو با زولانه ها عادت کردی و بدون زولانه راه رفتن باعث تکلیف است و قدمهای ادم بی موازنه قدمها میشود، اما آهسته آهسته خوبتر میشود.< حرفهای آهنگر درست بود تا دو هفته درست راه رفته نمیتوانستم و موازنه قدمهایم  برابر نمیشد، اما بعداٌ اهسته آهسته بلد شدم. شما هم بزودی بلد میشوید، به پا های شما  بسیار کمتر زولانه بود"