زمستان ۱۳۵۴۴ با دو نفر دانشجوی "چپ" ایرانی هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران که در هند تحصیل می کردند و به کابل آمده بودند، آشنا شدم. هردو در شهر نو کابل در "فریند هوتل" اتاق داشتند. روزی که باهم قرار گذاشته بودیم تا با هم دیداری داشته باشیم
پیش زمینه های زندانی شدن من۲
زمستان۱۳۵۴
زمستان ۱۳۵۴۴ با دو نفر دانشجوی "چپ" ایرانی هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق ایران که در هند تحصیل می کردند و به کابل آمده بودند، آشنا شدم. هردو در شهر نو کابل در "فریند هوتل" اتاق داشتند. روزی که باهم قرار گذاشته بودیم تا با هم دیداری داشته باشیم، به دیدن شان رفتم. با هم روی باورها و اندیشه های مان گپ و سخن زدیم. آنها درباره ی وضعیت عمومی سازمان های چپ در ایران، فعالیت های شان در هند، ازجمله پیرامون فعالیت کنفیدراسیون دانشجویان ایران و ضرورت ایجاد روابط "جنبش چپ درمنطفه" گپ زدند. هرچند من بیشتر شنوینده بودم تا گوینده، با آنهم، در حد آگاهی خود در باره ی چپ افغانستان به آنها چیز های گفتم.
در سن و سال جوانی، شنیدن از "جنگ"، جنگ آزادی بخش، جنگ چریکی، جنگ طولانی توده یی، کشش و جذابیت عجیب دارد. شاید این کشش ناشی از آن باشد که در این سن و سال حس "قهرمان" شدن آدم ها بسیار قوی است. بنابرآن، وقتی از جایگاه امروز به گذشته نگاه می کنم و درآن کار نامه های "چپ انقلابی"، جریان شعله جاوید را مرور می کنم، می پندارم که شاید یکی از دلایل درخشش این جریان نسبت به سایر گروه های چپ، این بوده باشد که رهبران و سخنوران خوش بیان این جریان در گفتار و حتا نوشتار خود یک گونه روح آتشین و رزم جویانه داشتند. چون بیشترینه محیط فعالیت آنها محیط دانشجویی بود، جوانان را به "رویارویی قهرآمیز" و "انقلاب قهرآمیز" فرا می خواندند. اینگونه فرا خواندن، به باور من، شور و شوق بیشتری در جوانان ایجاد می کرد. با این حال، هرگاه تاثیر این عامل را در درخشش بیشتر"جریان شعله جاوید" بپذیریم، در آنصورت می توان ادعا کرد که در فروپاشی آن نیز این عامل، درکنار عوامل دیگر، نقش بازی کرده. زیرا پایان دوران شور و احساسات خیابانی، فروپاشی و توته توته شدن آن جریان، حتا خاموشی آن را همراه داشت. به هرحال، از اصل موضوع دور نه روم. رفقای ایرانی، در پایان صحبت ها کتاب های انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، دولت و انقلاب، پنج اثر نظامی مائوتسه تنگ ، اشعار و دفاعیه ی خسرو گلسرخی، "انقلاب در انقلاب" نوشته رژه دبره، "مبارزه مسلحانه هم استراتیژی و هم تکتیک" نوشته مسعود احمد زاده، "ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تیوری بقا" نوشته امیرپرویز پویان، شماره های از "توفان"، شانزده آزر و نشریه های کنفیدراسیون دانشجویان ایران را برای من دادند. افزون بر آن، در باره ضرورت ورزش های رزمی، کوه گردی، پیاده گردی، ساختن ماسک های صورت و غیره، مسایلی بودند که سخن گفتند و بر ضرورت یادگرفتن آن تاکید کردند. تمام این مسایل برای من تازگی داشتند. برای نگاه داشت و دوام این رابطه قرارشد که آنها بازهم به افغانستان بیایند تا رابطه ما دوام داشته باشد. واپسین دیدار ما در زمستان ۱۳۵۸صورت گرفت که به دلیل زندانی شدن من در ۱۳ ثور ۱۳۵۹ این رابطه از هم گسیست و پس از آن دیگر رد پای از آن رفقای پاکباز را نیافتم.
بهار ۱۳۵۵
رخصتی زمستانی پایان یافته بود. بنا برآن، کندز را به قصد کابل ترک گفتم. سال دوم من در فاکولته اقتصاد بود. یار دیرینم، **هدایت رزم توز که از دوران مکتب با هم دوست و رفیق جان جانی بودیم، شامل دارالمعلمین سید جمالدین افغانی شده بود. چون دارالمعلمین سیدجمال الدین افغانی از پوهنتون کابل فاصله زیاد نه داشت، گاه گاهی که درس نه میداشتم به دیدن او می رفتم. هدایت چند نفر دوست و همصنفی نازنین دیگر هم داشت که احسان*** یکی از آنها بود. از بس رفت و آمد من به دیدن هدایت زیاد شده بود، با دوستان او نیز دوست و آشنا شدم. احسان برادر داود سرمد، مبارز و شاعر انقلابی نامدار افغانستان، بود. آشنایی با احسان دریچه ی شد به سوی دنیای دیگری، دوستان و آشنایان دیگری، دنیای پر از راستی، یک رنگی و بی غشی، دنیای پر از عشق، مهر و محبت. ( به این خاطره های ماندگار بر خواهم گشت.)
تابستان۱۳۵۵
یکی از روزها که به دیدن هدایت رزم توز به دارالمعلمین رفته بودم، هدایت گفت: "هم صنفی های ما روز جمعه قره باغ شمالی می روند، بیا تو هم با ما همراه شو. گفتم: " کور از خدا چه می خواهد، دو چشم بینا، برای من یک لحظه با تو بودن دوری از همه غم های دنیاست". روز جمعه با هدایت و هم صنفی های او یکجا قره باغ کهدامن رفتم. عصمت جان، برادر هدایت و قدوس، برادر من، نیز همراه ما بودند. دو شب و دو روز را در قره باغ گذراندیم. داوود سرمد و خاوری پسرکاکای سرمد، که هردو از چهره های سیاسی مطرح و شناخته شده بودند، همراه ما بودند. داوود سرمد شخصیت گیرا و احترام برانگیزداشت. انسان بسیار خوش گفتار و کم گپ بود. خوش نه داشت بی جهت در هرکجا "سیاست بازی" کند. خاوری، پسر کاکای سرمد، که در واقع مهماندار ما بود و من برای نخستین بار او را میدیدم، شیفته ی بحث و گفت و گوی سیاسی بود؛ و یا من او را چنین یافتم. هرچند ما برای میله و تفریح رفته بودیم، اما دوستان همراه، که اکثر شان دانشجو بودند، "یگان پنجه" بحث سیاسی هم می کردند، حتا در این گونه بحث ها گرم می شدند. در گوشه ی از این گفت و گو های گرم، خاوری بحث را به سوی رویداد شورش سال۱۳۵۴ پنجشیر، که به رهبری احمد شاه مسعود به راه انداخته شده بود، برد. آن رویداد در بین جوانان هوادار مسایل سیاسی هنوز تازگی داشت. تقریبآه اکثریت از دوستانی که در بحث سهم داشتند وانمود می کردند که مخالف رژیم محمد داوود خان هستنند. آنها، برخلاف انتظارخاوری، با شورش پنجشیر هم مخالفت کردند. خاوری از مخالفت آنها شگفت زده شد. پرسید وقتی شما مخالف رژیم داود خان هستید باید از حرکت که خلاف رژیم او است حمایت کنید. چرا شما هم ضد رژیم هستید و هم مخالف حرکت ضد رژیم؟ این پرسش بحث را دامنه دار و طولانی ساخت. هر دو طرف دلایل خود شان را داشتند. در جریان این بحث و گفت و گو یک نوجوان، که از همه جوانتر بود، با جسارت، که همه را متوجه خود ساخته بود، وارد بحث شد. درست به یادم نیست که چه گفت. اما برای گفته های خود از "دولت و انقلاب" لنین نقل قول می آورد. چون با سن و سال او نه می خواند، همه را شگفت زده ساخت. در پایان سفر ما به قره باغ وقتی دوباره به کابل بر می گشتیم، از احسان پرسیدم که این نوجوان کی است و در کجا زندگی می کند؟ احسان گفت متعلم لیسه نادریه است و در کابل زندگی می کند. پرسیدم، ممکن است با او بیشتر آشنا شوم؟ احسان گفت چرا نه.
سخن کوتاه که از طریق احسان با آن نوجوان آشنا شدم و در فاصله که از خانه کاکای احسان تا موتر های قره باغ – کابل، پیاده راه رفتیم، با هم صحبت کردیم تا بیشترآشنا شویم. این آشنایی سال ها پایید و دوام کرد. در سالهای پس از کودتای ثور در فعالیت های سیاسی " فرقه عیاران و جوان مردان انقلابی خراسان" یکی ازچهره های مهم شد. هرچند مصلحت نیست از هویت اصلی او نام ببرم، اما در نقطه های خالی نام او " عثمانی" می نویسم. زیرا در این یاد داشتها از او به تکرار یاد خواهد شد.
پیش زمینه های زندانی شدن من۳
بدفهمی های دوران جوانی
------------------------
بهار ۱۳۵۶
هرچند از نگاه تاریخی خاستگاه چپ "شهر" است. چپ "جهان سومی" اما از شهر گریزان و عاشق "ده" است. رفتن به دهات، کاردربین "توده ها" و همرنگ توده شدن، معیار انقلابی بودن پنداشته می شود. رژه دُبره فرانسوی، با اینکه به غرب تعلق دارد و در غرب آموزش دیده است، به این باور بود که "روشنفکر" وقتی که به "ده" می رود "انقلابی"، اما وقتی دوباره به "شهر" بر می گردد، "بورژوا" می شود. چپ انقلابی افغانستان نیز سخت متاثر از این گونه باور و پنداربود. یکی از دلایل این گونه بد فهمی، بی مهری به اندیشه های مارکس و اهمیت نه دادن به اندیشه های او است. به اساس این گونه نگاه است که چپ "جهان سومی" همپای دیگرگونی ساختاری سرمایداری، "مارکسیسم" را به سه مرحله تقسیم کرد. در این تقسیم بندی، اندیشه های مارکس "مارکسیسم دوران سرمایداری رقابت آزاد"، لنینیزم " مارکسیسم دوران سرمایداری انحصاری یا امپریالیسم" و اندیشه های مائوتسه تنگ "مارکسیسم عصر زوال امپریالیسم" پنداشته شد. بنا برآن، وقتی مائویسم "مارکسیسم عصر زوال امپریالیسم" پنداشته شود، واضح است که مارکس به تاریخ می پیوندد و در بهترین حالت جز ارزش تاریخی به درد روزگار نه می خورد. بی مهری چپ "جهان سومی" به مارکس، ریشه در این گونه نګاه و برداشت دارد. گریزان بودن چپ از "شهر" و دلبستگی آن به "ده"، تا مرزی که آن را "معیار انقلابی بودن" درک کند، در همین باور ریشه دارد. به همین خاطر است که تکتیک " محاصره شهر ها از طریق دهات" را که مائوتسه تنگ در انقلاب چین به کار برده بود، اصل انقلاب در کشور های "جهان سوم"، حتا اصل جهان شمول، می پندارد. راستش درک و آگاهی من از "مارکسیسم" حتا از نوع "مارکسیسم عصر زوال..."، بسیار سطحی، به مراتب پایین تر از هم نسلان من، بود. هر چه بود "احساسات بی بنیاد جوانی بود، نه درک و آگاهی لازم و بایسته. با این گونه سطح آگاهی بود که با تاثیر پذیری از جوی "گریز از شهر و پناه بردن به ده" تصمیم گرفتم "شهر" را به قصد رفتن به "ده"، ترک گویم.
برای آمادگی به رفتن، برخی از کار های پیش از رفتن را باید انجام می دادم. تهیه لباس و پوشاک مناسب نخستین گام بود که باید می برداشتم. برای این کار پول کافی نه داشتم؛ باید پول های داشته را با احتیاط مصرف می کردم. چون توان خریدن لباس های نو نه بود باید لباس های کهنه و ارزان می خریدم. شنیده بودم که پشت مسجد پل خشتی یک بازار کهنه فروشی است. بنا برآن، رفتم که از آنجا یک جوره کرته و ایزار، لنگی، تاقین و یک جیلک کهنه بخرم. برای خریدن کلوش پول کافی نه ماند. ناگزیرشدم بوت های پاشنه بلند خود را، که با کرته و ایزار بسیار بی رقم می نمودند، بپوشم. قصه کوتاه که پس از خریدن لباس، شب به لیلیه پولی تخنیک رفتم. فردای آن، ساعت شش صبح، از آن جا برامدم و از کمر کوه پولی تخنیک گذشته به سوی بادام باغ پایین شدم. جمپر و پتلون کهنه را که لباس "شهری" بود، در پناه درختان از تن کشیدم. کرته و ایزار را که از کهنه فروشی پشت مسجد پل خشتی خریده بودم، پوشیدم. جیلک را هم سر شانه انداختم. چون موی سرم زیاد بود و تاقین جور نه می آمد، آن را با لنگی یکجا زیر جیلک گرفتم و از راه بادام باغ و سرای شمالی به سراغ سلمانی، راست به سوی حصه اول خیرخانه رفتم؛ تا که به حساب موی سرم که تا شانه ها پایین افتیده بود و بروت ها که لبها را بکلی پوشانده بودند، می رسیدم. از بادام باغ تا گولایی حصه اول پیاده رفتم. از حوزه یازدههم پلیس گذشته به دکان سلمانی گل محمد داخل شدم. سر و بروت ها را پاک پاکی زدم. لنگی و تاقین را که به سر کردم یک نگاه کوتاه هم به آینه دیدم و از دکان سلمانی بیرون شدم. از آنجا تا سه راهی سرای شمالی پیاده رفتم. در سه راهی سرای شمالی، موتر لاری را که گمان می کردم شاید کندز برود، دست دادم. لاری استاده شد.
راننده پرسید: ملاصاحب کچا می روی؟
گفتم: کندز.
گفت: بغلان می روم
. - باشد، مرا هم تا بغلان برسان
داخل سیت سی افغانی و سر جنگله بیست افغانی کرایه است -
- باشد، سر جنگله بهتر است.
راننده سرش را به علامت تایید شور داد و من با عجله راست بر سری جنگله بالا شدم. لاری حرکت کرد. از کوتل خیرخانه که گذشتیم دوباره استاده شد
راننده از بین سیت صداکرد:
- ملاصاحب، بیا پایین
پایین آمدم وخوش و خوشحال داخل سیت کنار راننده نشستم. تمام راه را با هم قصه کردیم و از "هرچمن سخن" گفتیم.
همین که از تونل سالنگ گذشتیم لاری به روی یخ لخشید و ازکنترول راننده بیرون شد. لاری به شدت به کنار کوه تصادم کرد و یک سوی پمپر آن به داخل چنان کج شد که مانع گردش تایر می شد. راننده کیبل را از تولبکس خود بیرون آورد. یک سر آن را در پمپر و سر دیگر ان را به پایه ی سمنتی کنار جاده بست. لاری را اندکی پشت سر آورد تا که پمپر کمی راست و از تایر دور شد. تصادم باعث شد که راننده تصمیم بگیرد در بغلان نه پاید و راست کندز برود. ساعت هشت شب به کندز رسیدیم. هنگام خدا حافظی نوت بیست افغانگی را از جیب در آوردم تا کرایه او را بپردازم. راننده با خوش رویی گفت ملاصاحب در جیب دست نه کن، پیسه نه می گیرم. راستش وضعیت که من داشتم بیست افغانی پول زیاد بود. با آنهم از حیا گفتم، نه، استاذ خیر ببینی این حق شماست. راننده باز هم اصرار کرد و پول کرایه را نه گرفت. شب را در کندز گذراندم. صبح وقت به بندر امام صحب رفتم تا از آنجا به ولسوالی امام صاحب بروم.
یک ساعت راه بود تا از " شهر" وارد" ده" شوم.
دنباله هفته آینده