پیش زمینه های زندانی شدن من(۳)

درشهر کندز روز های دوشنبه و پنجشنبه روز های بازار گفته می شوند که آن را دوشنبه بازار و پنجشنبه بازار می گویند. در روزهای بازار مردم از ولسوالی ها و اطراف و دهات کندز برای خرید و فروش به شهر می آیند. در این دو روز از شروع صبح تا نزدیک های چاشت در شهر،

ودود جوشان

پیش زمینه های زندانی شدن من(۳)

بد فهمی های دوران جوانی

بهار 1356 .

 

درشهر کندز روز های دوشنبه و پنجشنبه روز های بازار گفته می شوند که آن را دوشنبه بازار و پنجشنبه بازار می گویند. در روزهای بازار مردم از ولسوالی ها و اطراف و دهات کندز برای خرید و فروش به شهر می آیند. در این دو روز از شروع صبح تا نزدیک های چاشت در شهر، بویژه بندر امام صاحب، ازدحام مردم زیاد است. روز "دو شنبه بازار" بود که من از شهر کندز روانه ولسوالی امام صاحب بودم. همین که به بندر امام صاحب رسیدم یک موتر گاز روسی باربری که دو سه نفر بر سر بوجی های بار نشسته بودند آماده حرکت بود. با شتاب از پشت لاری بالا شدم و کنار یک مرد میان سال نشستم. موترلاری در ازدحام مردم سختگیر مانده بود. راننده در حالیکه پیهم هارن میکرد به سختی راه خود را از بین مردم به سوی جاده ی اصلی باز کرد. وقتی به جاده اصلی دور خورد به سرعت خود افزود. نزدیک های چاشت بود که به شهر امام صاحب رسیدیم. لاری در بین شهر استاده شد و من از پشت لاری پایین شدم. راست طرف خانه دوست دیرینم، یاسین، رفتم. گرچه از آمدن خود به یاسین گفته بودم اما در باره ی روز و تاریخ دقیق آن چیزی به او نه گفته بودم. خدا خدا میگفتم که او به خانه باشد. وقتی که به خانه یاسین رسیدم از بخت بد من او در خانه نه بود و به کار رفته بود. باید تا ساعت چهار دیگر انتظار میکشیدم تا که او از کار به خانه بازمی گشت.با یاسین از سال های سال بود که دوست بودم.هرچند که او چند سال از من بزرگتر بود اما چون در یک کوچه با هم یکجا بزرگ شده بودیم، همیشه باهم صمیمی بودیم. این هم قابل گفتن است که"سواد سیاسی" را، که هنوز در مکتب بودم از اوآموختم. منظور از سواد سیاسی البته، آشنایی با مفاهیم مانند: "فیودال"، فیودالیسم"، "سرمایدار"، "سرمایداری"، "طبقه"، "طبقه کارگر"، "دهقان"، و در یک سطح نسبتآ بالاتر، "زیربنا و روبنا"، "روح" و" ماده" بود. با آشنایی بسیار سطحی با این مفاهیم بود که من هم به سیاست روآورده بودم و در آن سن جوانی گام به گام از دنبال کسی که دوست و هم سایه ی من بود راه رفته بودم. دوستی و هم سایگی اساس رفاقت سیاسی ما بود. البته این تنها من نه بودم که این گونه چشم بسته به دنیای "سیاست" گام گذاشتم و از دنبال دوست و آشنای شخصی خود رفتم. تقریبآ کل جنبش چپ افغانستان همین گونه بود. هرگاه به گذشته جنبش چپ به دقت نگاه کنیم بیشترینه روابط و پیوندهای سیاسی و گروهی چپ بر شناخت های شخصی، روابط خانوادگی، قومی و محلی بنا یافته بودند. کمتر کسانی بودند که بر بنیاد فهم و شناخت علمی از شرایط جامعه وارد مبارزه سیاسی انقلابی شده باشند. وضعیت عمومی این گونه بود و من یک نمونه ای ازآن وضعیت بودم. (در لا به لای این یاد داشتها به این گونه واقعیت های زندگی بیشتر خواهم پرداخت)بر می گردم به اصل موضوع، وقتی دیدم یاسین در خانه نه بود رفتم تا یک جای گوشه را پیدا کنم و سه چهار ساعتی را که تا آمدن یاسین مانده بود آنجا بگذرانم. در جست و جوی یک چنین جای گوشه بودم که مسجدی را دیدم که گمان کردم برای دمراستی جای مناسب خواهد بود. تا پیش از کودتای ثور مسجد ها از طرف روز که وقت کار مردم است تقریبآ خالی می بودند. شماری کمی از مردم به مسجد می رفتند. زیرا اکثر مردم روزانه دنبال کار و روزگار خود سرگردان بودند. مسجدی که من به آن پناه بردم نیز بکلی خالی بود. وقت نماز پیشین دو سه نفر ریش سفید نمازخوان پیدا شدند.شاید خیال کرده بودند که من ملا هستم. بنابرآن پرسیدند: "ملاصاحب جماعت می خوانیم؟" حیران مانده بودم که چه بگویم؟ با آنهم گفتم بلی جماعت می خوانیم. نماز جماعت را باهم خواندیم.

پس از خواندن نماز آن دو سه ریش سفید پی کار شان رفتند و من تنها ماندم. به امید این که خوابم ببرد روی صُفه ی مسجد دراز کشیدم. ولی چنانچه گفته اند "مارگزیده را خواب می برد گرسنه را نه"، نه شد که بخوابم. ناگزیر به یک نان وایی رفتم و یک نان گرم خریدم و دو باره به همان مسجد آمدم. پس از خوردن نان گرم و یک کمی دم راستی، خستګی ام رفع شد. ساعت سه مسجد را ترک گفتم. چون وقت رخصتی مامورین نزدیک بود باید در نزدیکی های خانه یاسین منتظر او می شدم. کنار جوی آب نشستم. در حالیکه بی صبرانه چشم به راه آمدن یاسین بودم، به کج گردیشی پایان کوچه چشم دوخته بودم.

 

پس از نیم ساعت یا چهل دقیقه انتظار کشیدن سرانجام یاسین پیدا شد و من او را از فاصله دور شناختم. اما او که هرگز مرا در آن وضع نه دیده بود در چند قدمی هم مرا نه شناخت. گذاشتم که ببینم یاسین با این چهره مرا می شناسد یا نه. تااین که هردو چشم به چشم شدیم از لبخند او فهمیدم که او هم مرا شناخته بود. همدیگر را تنگ در آغوش کشیدیم. یاسین در حالیکه می خندید، گفت: باورم نه می شد ترا این گونه ببینم. گفتم قول داده بودم، قول باید قول باشد. آنگاه هردو به سوی خانه روان شدیم. فقط چند دقیقه راه بود که وارد خانه شدیم. طرف های قطغن رسم است که اول از مهمان با چای و نان گرم پذیرایی می کنند و نان اصلی را پس از چای می آورند. گرسنگی سخت است. وقتی گرسنه باشیم، نان و پیاز می تواند لذیزترین غذا باشد. چای و نان را با اشتهای کامل خوردم. سر حال که شدم از جریان سفر خود مو به مو قصه کردم. یاسین می خندید و به شوخی گفت: حالا شدی یک "چریک" واقعی، یک "مبارز توده یی"!.

وقت خواب که شد یاسین گفت ترا باید به خانه خودت ببرم. گفتم خدا خیر کند، خانه من از کجا شد. هر دو از جا بلند شدیم. یک لحاف و دوشک هم با خود گرفتیم. شاید کم و بیش به فاصله پنجصد متر راه رفتیم که به یک خانه متروک گلین رسیدیم و داخل آن خانه شدیم. یاسین، در حالیکه لبخندی بر لب داشت، گفت: این خانه ای است که باید شبانه اینجا بخوابی. هردو داخل یکی از اتاق ها شدیم.به گمانم خانه دو اتاق داشت. من در یکی از آن دواتاق لحاف و دوشک خود را هموار کردم. پس از چند لحظه گپ و گوی، یاسین گفت: باید وقت بخوابی تا صبخ وقت تر بیدار شوی. آنگاه او خانه را ترک کرد. من دروازه خانه را بستم و به اتاق برگشتم. گرچه از خانه یاسین یک چراغ تیلی با خود آورده بودیم، با آنهم خانه تاریک بود. یک لحظه بر سر دوشک خود چهار زانو نشستم و به آن چراغ تیلی خیره شدم. به سایه خودم که به روی دیوار گلین افتیده بود، نگاه کردم. به فکر فرو رفتم. به فکر آنچه در سال های پسین زندګی من، به فکر حال و خیال های آینده، آینده ای که تصوری روشنی از آن نه داشتم، فکری اینکه این "راه" و آوارگی سرانجام مرا به کجا خواهد کشاند؟. در میان این همه چُرت و فکر چراغ تیلی را خاموش کردم و بر سر دوشک دراز کشیدم. این نخستین باری بود که در یک خانه متروک تنها می خوابیدم. سر را زیر لحاف کردم و با دنیای از چُرت و فکر به خواب رفتم.

ودود جوشان

 

دنباله همفته آینده