شمهءراجع به خطرآت چهار ده ی اخیرزندگی ام

شمهءراجع به خطرآت چهار ده ی اخیرزندگی ام
وعوامل رفع شدن آنها.
(سرگذشت کاملاً واقعی)
"به مراد دل رسی آن سحر،که زسوز سینه دعاکنی
به خداکه فیض دعارسـد،سـحری که روبه خداکنی

"

بسمه تعالی

اولین چیزیکه بسیارمهم بوده وباید از آن تذکر دهم، لطف بی پایان الهی بر این بنده عاجز وناتوانش و دعای خیر والدین مرحومم در طول عمرم بوده که از برکت دعای آنها خطرات گوناگونی در زندگی ام رفع شده است.

خداوند کریم درقرآن عظیم الشأن درآیات مختلفی بندگان خود به شمول پیامبران را به احسان بر والدین و احترام آنها هدایت فرموده است. دراین مختصرتنها از یک مورد آن تذکری میدهم: در آیهءمبارکه ۲۳سوره الاسراء میفرماید:
وَقَضَی رَبُّکَ اَلَّاتَعبُدُواِلَّااِیَّاهُ وَبِالوَالِدَینِ اِحسَانًا اِمَّایَبلُغَنَّ عِندَکَ الکِبَرَاَحَدُ هُمَا اَوکِلَاهُمَا فَلَاتَقُل لَهُمَا اُفٍّ وَّلَاتَنهَر هُمَا وَقل لَّهُمَا قَولاً کَرِیمَا 0
وخدای توحکم فرموده که جزاو را نپرستید ودربارهء پدرو مادر نیکویی کنیدو چنانکه یکی ازآنها یا هردودرنزدتوپیروسالخورده شوندزنهارکلمهء
که رنجیده خاطرشوند مگو وبرآنها بانگ مزن وآنها را از خود مران و باایشان به اکرام واحترام سخن گو.(ترجمه:استادمرحوم الهی قمشه ای)

خداوندمهربان را نهایت شاکرهستم که درطول زندگی والدین مرحومم،حتی یکبـار نشده باشد که در مقـابـل آنهـا کوچکتـرین بی احتـرامی ویــا زشتگوئی نموده باشم. از آنرو متیقنم که دعای خیرشان همیشه مرا یاری نموده وازخطرات بسیاربزرگ درزندگی نجاتم داده است. من هم اگر دورازریاء مورد قبول درگاه الهی واقع گردیده باشد،حتی الامکان هیچ روزی نبوده و نخواهد بود که درحق ایشان دعای خیروطلب مغفرت  نکرده باشم ویا ننمایم.
باخواندن دعاهای مداوم (هر دعائی که لازم دانید) وبا تزروع وزاری  به درگاه ایزد منّان،ارتباط خویش را با خالـق قادر و توانـا برقرار داشته باشید که نتائج نیک آنرا حتماً خواهید دید.
این بندهء حقیر،عاجزوناتوان تقریباً از پنجاه الی شصت سال به اینطرف بخواندن دعاهـای متبـرکه ی چند،عـادت نمـوده ودرصورت امکـان هر روزیکباریا دوبار ازطرف صبح و یاشام آن دعا ها را میخوانم.
درآوانیکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم، مامای مرحومم میرزا علی اکبرخان کمندی که با ما دریک حویلی درچنداول کابل زندگی میکردند وهرروز بعد ازادای نماز صبح با صدای گیرا وبلند شان بعضی دعاها را میخواندند. من از شنیدن آن دعاها لذت میبردم وبه آنها گوش میدادم. پس از مدتی تصمیم گرفتم که خودم نیزبخواندن آنها مبادرت بورزم.
با گذشت زمان که به خواندن آن دعاهـا عـادت نمـوده بـودم،اگـراحیـانـاً روزی نظربه کدام مشکلی ویا ازروی فراموشی آن دعاها رانمیخواندم، مانند شخصی بودم که چیزی را گم کرده باشد،ویا اینکه از کدام حادثهء ناگوارغیرمترقبه پریشان حال میبودم.
این دعاها راهمیشه میخوانم وحتی دراتحــا دشـوروی سـابـقـه که بـرای تحصیلات شش ساله رفته بودم،با خود برده بودم ومیخواندم.
خداوند منّان را سپاس بی پایان که ازلـطف ومـرحمت خـود وازبـرکـت دعای والدینم واین دعـاهـا، مرا ازبلیـات گوناگون،چه در وطن عزیـزم افغانستان ،چه درسالهای تحصیلم دراتحاد شور وی سابقه وچه دربالغ برسی سال هجرت وغربت،درپناه وعصمت خود محافظت نموده است.
خداوند دانا وعالم بردلهای ما را شاهد می آورم که راجع به خطرات رفع شده وازشرح بعضی وقایع که درزندگی ام بوقوع پیوسته و بخاطردارم، کاملاً صادقانه ودورازریاء،مبالغه وخودخواهی تحریرمیدارم.

الف - شروع مأموریت:
دراواخرسال۱۳۴۱هـ.ش.با احرازدرجهءاول ازفـاکـولتـهء انجنـیــری و زراعت پوهنتون کابل فارغ گـردیـده وبلاوقفـه درکـادر عـلـمی همـان فاکولته به صفت نامزد پوهیالی شامل وظیفه شدم. درسمستر اول سال تعلیمی ۱۳۴۲به صفت اسستانت داکـتـرپـلــپ(یک اسـتـاد امـریکائی)، مضمون سروینگ را تدریس میکردم.داکترپلپ وهمه شاگردان ازکارم نهایت رضائیت را داشتند. دراخیرهمان سمسترتعلیمی که قرارداد استاد مذکورخلاص شده بود وبه امریکا عودت میکرد،قبل ازرفتنش راجع به کاروتدریسم با وی، یک تصدیق یا ریکمندیشن فوق العاده عالی برایم داده بود.
سمستردوم همان سال تعلیمی را اسستانت داکـتـرپلکـی(یک امریکائی دیگر) درمضمون میخانیک ساختمانی بودم.هفته دوساعت درس های نظری مضمون مذکوررا خود داکتر پلکی وهفته سه ساعت کارهای عملی وحل مشکلات وسوالات شاگردان را بنده به دوش داشتم.
دریکی ازروزهای که بنده درس داشتم، داکتر پلکی بدون اطلاع قبلی وارد صنف شده ودرجمع سایر شاگردان دراخیر صنف نشسته و تدریسم را مراقبت میکرد.زمانیکه درس خلاص شده وروانه دفتر استادان بودیم،داکتر پلکی ازتدریسم خیلی ها راضی بوده وبرایم گفت، حیدری من هیچ یک ازاسستانت ها رابه مثل توموفق ندیده ام.
همین بود اولین وآخرین مراقبت وی ازتدریسم وتاآخر سمستر حتی یکبار دیگربه درسهایم نیامد.چون ازهیچ شاگردی نسبت به تدریسم شکایتی برایش نرسیده بود وخودش نیزقراریکه گفته شد، امتحان کرده بود،بناءً خاطرش از تدریس من کاملاً جمع بود.
درآنزمان من نامزد پوهیالی بودم وبرای ارتقا به رتبهءعلمی پوهیالی، باید اقلاً یک تصدیق خوب دیگرنیزازاین استاد میگرفتم. چند باری باوی دراین باره صحبت نمودم مگرهربارامروز رابه فردا وفردا را به پس فردا موکول میکرد.
چون افغانستان آنزمان برای امریکائی های پول پرست، مانند بهشت روی زمین بود وبا مصرف پول ناچیزمیتوانستند بهترین زندگی داشته باشند. داکتر پلکی که بگمان اغلب یک یهودی پول پرست بود،با زیرپا گذاشتن وجدان وشرافت استادی خود درمقابل تجدید قرار داد وماندن برای دوسال دیگردرافغانستان،نظربه هدایت داکترقیسانی رئیس فاکولته انجنیری که شخصی بی خدا بوده وازاسلام واسلامیت بجزتعصب سنی وشیعه چیزی دیگری را نمی دانست ودارای چهارعیب شرعی بود، برایم یک تصدیق صد درصد مطابق خواست قیسانی راداد.تا جائیکه به
خاطردارم،چنین نتیجه گیری کرده بود:
اسدالله حیدری نباید ترفیع علمی نماید.
اسدالله حیدری باید از کادرعلمی پوهنتون اخراج گردد.
اسدالله حیدری نباید غرض تحصیلات عالی بخارج اعزام گردد.
 داکترقیسانی وچند نفر از رفقای دون صفتش وامریکائی های مانند داکتر پلکی ترفیع علمی مرا نداده وصریحاً درباره من حق تلفی نمودند.

من آرام ننشسته چهاریا پنج بارعریضه های مفصل وبااسناد و دلایل قوی به ریاست پوهنتون کابل ویک قطعه عریضه برای شخص وزیر معارف وقت،داکترعلی احمد خان پوپل نمودم.همه متیقن بودند که حق بنده را ظالمان تلف نموده بودند.باآنهم ازهیچ یک ازعرایضم به نتیجهء نرسیدم.مگر چون خداوند قادروتوانا بامن بود،هیچ کدام از آن ظالمان نتوانستند بنده را از کادر علمی پوهنتون اخراج نمایند ویا اینکه مانع  اعزام من برای تحصیلات عالی گردند.یگانه کاریکه صورت گرفت مرا از کادر علمی فاکولتهءانجنیری به کادرعلمی پولی تخنیک کابل که آنزمان بصفت یک فاکولتهءپوهنتون کابل بود وجز سنگ تهداب آن که مانده شده بود، چیزی دیگری نداشت،تبدیل نمودند.

ب- عضویت در کادرعلمی پولی تخنیک کابل:
تقریباً چهارماه را بصفت عضوعلمی پولی تخنیک با مرحوم پوهاند داکترعبدالعظیم خان ضیائی،رئیس پولی تخنیک همکاربوده وبرای تحصیلات عالی به اتحاد شوروی سابقه اعزام گردیدم.
دراواخرسال۱۳۴۹هـ.ش.با اخذ درجهء"دکترا" دررشتهء انجنیری ساختمانهای آهن کانکریتی(کانکریتی تقویه شده با سیخ های فولادی) بوطن عزیزبازگشت نموده ودرانستیتوت پولی تخنیک کابل بصفت استاد مستقل به تدریس شروع نمودم. درمدت پانزده سال تدریسم تا ترک اجباری وطن محبوبم،هیچگاهی مانند یک تعداد داکترهای بی سویه که دیپلومهای خودرا از روی لیاقت وزحمتکشی نه، بلکه از سبب قبولی غلامی روس هاگرفته بودند، اسستانت روس ها نبودم.
درمدت تدریسم در پولی تخنیک کابل،وفاکولتهءانجنیری ننگرهار، در رشته های  سـاختمــانهـای صنعتی ومدنی،سـرک سـازی وبنـد وانهـار تدریس نموده وبالغ برهزارانجنیرساختمانی برای وطن عزیزم تربیه
نمودم. ازاینکه چگونه یک استاد بودم قضاوتش باشاگردان باد!
خودم تنها همینقدرگفته میتوانم که چه درتمام مدت تدریسم درفاکولتهء انجنیری پوهنتون کابل،در انستیتوت پولی تخنیک کابل ودرفاکولتهء انجنیری پوهنتون ننگرهارکه تدریس میکردم،حتی یک روزی نشده بودکه در مقابل سوالات شاگردان لا جواب مانده ویا به اصطلاح مردمی ما به نحوی ازانحا،تیرخود را آورده باشم.اگر جواب سوالات شاگردان رامیدانستم فوراًجواب میدادم،واگرنمی دانستم صادقانه میگفتم که فعلاًنمی دانم ودرآینده جواب خواهم داد.
همه شــاگردان ازتدریسـم وطـرزبرخـوردم با آنها بسیـارخوش وراضی بودند.
درمدت پانزده سال که بعد ازگرفتن "دکترا"در انسـتیتوت پولی تخنیـک تدریس میـکـردم،بـرعلاوهء تدریسـم،عضو هیأت عـلـمی پولی تخنیـک، بعضی کمیته های پولی تخنیک وپوهنتون کابل نیزبودم.
نظربه مقررات ولایحهءترفیعات علمی آنوقت پوهنتون کابل،کسانیکه با دیپلوم"دکترا"ازخارج به وطن عودت می نمودند،درکادرعلمی پوهنتون بصفت نامزد پوهنمل گرفته شده وبعد از گذشتاندن یک سال موفقانه به رتبهءپوهنمل ارتقاءمیکردند.من که با دیپلوم "دکترا"بوطن عودت نمودم راساً بصفت پوهنمل قبول شدم وآن یک سالی را که قیسانی حق مرا تلف نموده بود،برایم مجرا دادند وبصفت پوهنمل قبول شدم.قراریکه گویند: زمستان رفت وروسیاهی به ذغال ماند. هم برای تحصیلات عالی به خارج اعزام شدم،هم بادرجهء "دکترا"موفقانه بوطن عزیزم عودت نموده وهم درکادرعلمی پوهنتون باقی مانده وهمان یک سال
تلف شده ام را نیزبرایم مجرا دادند.

طرزالعمل ترفیعات علمی استادان در پولی تخنیک کابل طوری بود که اولاً دیپارتمنت مربوطه،ترفیع یک استاد را اگر مطابق لایحه وشرایط ترفیع بود،غوروبررسی نموده وبعداً برای بررسی  به مجلس آستادان پولی تخنیک وسپس به هیئت علمی پولی تخنیک ارسال میشد. بعد از تصویب آنها به شورای عالی پوهنتون برای تثبیت ویا رد شدن آن ارسال میگردید.
درمجلس استادان پولی تخنیک تمام استادان افغانی دیپارتمنت های مختلف عضویت داشتند، مگردرمجلس علمی پولی تخنیک، رئیس پولی تخنیک(داکترفقیرمحمد یعقوبی)،معاون علمی پولی تخنیک(انجنیرحبیب الرحمان)،همه استادان افغانی دارای دیپلوم"دکترا"وآمرین دیپارتمنت ها که همه روس ها بودند،عضویت داشتند.

درآنزمان معاون علمی پولی تخنیک ازکدام طریقی خبر شد که ترفیع علمی پوهاندی یا پوهنوالی"داکتر امیرگل میرزاد"،یکی از نوکران روس ها، بدون طی مراحل لازمه به شورای عالی پوهنتون ارسال گردیده بود.همه استادانیکه مخالف این عمل مخفیانه وغیر قانونی رئیس پولی تخنیک بودند،تصمیم گرفتند تا درمجلس علمی پولی تخنیک این مسأله را افشاء وازرئیس پولی تخنیک توضیح بخواهند.
درمجلس علمی همه به لسان روسی صحبت میکردند. چون داکتر یعقوبی متوجه شدکه ازتقلب کاری اش پرده برداشته میشود، میخواست استادان افغانی را از صحبت کردن ممانعت نماید. یگانه استاد افغانیکه درآنجا بمقابل وی مقاومت کرد من بودم وبا قهربزبان فارسی برایش گفتم که خانهءشخصی شما نمی باشدکه مارا به سخن زدن نمی گذارید.
من آنچه لازم است حرف های خودرا میزنم ودوباره به لسان روسی، تقلب کاری ترفیع داکترمیرزاد را افشاءنموده وباقهرترک مجلس کردم. نمی دانم که بعد ازآن استادان دیگرافغانی چیزی گفتندویا خاموش بودند وفیصلهء مجلس چه شد؟.بعداً هیچ علاقه نگرفته ودیگردرمجلس علمی نرفتم.
دوسه باردیگرهم با آمر دیپارتمنت ما که یک روسی مغرورو خودخواه بود وفکرمیکردکه همهء افغانها مانند وطن فروشان خلقی وپرچمی بی وجدان بوده وغلامان حلقه بر گوش شان میباشند،شدیداً ودرحضورهمه استادان دیپارتمنت مشاجره وگفتگو نمودم.از توضیحات این مشاجره ها صرفنظرنموده وتنها ازیک برخوردم با یکی ازاین استادان روسی که
بنظرم قابل یاد آوری میباشد،تذکری میدهم وآن اینکه:
شاگردان پولی تخنیک درسمسترآخردورهءتحصیل خود مجبوربودند که
یک کارعملی را بنام کار دیپلوم یا پروژهء دیپلوم خود طرح ودیزاین
نموده ودرروزهای دفاع دیپلوم ها درحضورهیئت دفاع کارهای دیپلوم،
از پروژهء مربوطهءخود دفاع نمایند. هراستاد دیپارتمنت که دارای درجه های علمی بالا بودند، کارهای دیپلوم پنج الی شش نفررا بصفت راهنمای کاردیپلوم،به عهده داشتند که من هم چند نفری رادر کارهای دیپلوم شان کمک وراهنمائی میکردم. دریکی از روزهای دفاع دیپلوم ها، یکی ازشاگردانی که من راهنمای وی بودم،یک دختربود که فعلاً باگذشت تقریباً سی وچهار سال،اسم موصوفه را بخاطر ندارم.شاگردم درحین تشریح ودفاع کاردیپلوم خود بود که یکی ازاستادان روسی، برای اینکه مرا خجالت بدهد،تیزس کارموصوفه راگرفته وبا ورق زدن چند لحظهء موصوفه را خطاب نموده گفت که این فورمول توغلط می باشد.دختر بیچاره که توقع چنین انتقاد رانداشت، فکرش خراب شده و خیلی مشوش وپریشان حال گردید. بنده که این حالت را دیدم کار تیزس شاگردم راازنزدآن استاد نالایق گرفتم ودیدم که فورمول مورد انتقاد وی صحیح میباشد. ایستاده شده وآن استاد بی سویهءروسی راگفتم که فورمول استفاده شده صحیح میباشد وشما نمی دانید وبی جهت از این شاگرد انتقاد نمودید.هنوز گفتارم بپایان نرسیده بودکه از همین صالون دفاع که در حدود صد نفراز شاگردان،اقارب،رفقا ودوستان اشخاصیکه دفاع میکردند، مملوبود. چنان صدای کف زدن ها بلند شد که گوئی سقف آن صالون را می پراند.
استاد روسی که سرخه بود مانند لبلبوسرخترشده ودرجای خودمیخکوب گردید.وتاختم دفاع متباقی شاگردان،ازسنگ صدا برآمد ولی ازاین  استاد خائن وترسو صدائی شنیده نشد.
طرزالعمل دفاع دیپلوم ها طوری بودکه وقتی همان چند نفرهرروزدفاع ،ازدفاع پروژه های خود فارغ می شدند،همه ازصالون دفاع به جز هیئت دفاع واستادان دیپارتمنت خارج میشدند وهیئت دفاع، به بررسی ونمره دادن هریک از شاگردان می پرداختند.
به مجردیکه دیگران ازصالون خارج شدند، استادروسی باز جرئت نموده ایستاد وروی نجس خودرا بطرف من نموده گفت: "حیدری تو مرا خجالت دادی،من میدانم باتو چه کارکنم". منهم در مقابلش ایستاده وگفتم که من ترا خجالت ندادم بلکه نا فهمی تو ترا،خجالت داده است. موقیت من طوری بود که پشتم به شمال کشورواتحادشوروی آن وقت بود. برایش درحضور همه استادان افغانی وروسی باکمال جرئت وافتخار گفتم حالا هر چه  ازدستت می آید دریغ مکن.رویم را بطرف شمال کرده گفتم از آنجا تامشاوریت روس ها وریاست پولی تخنیک آزاد هستی.
بعداً اعضای هیئت دفاع شاگردان را نمره داده وموفقیت شانرا تبریک گفتند.بلاخره شاگردان واستادان متفرق شده روانه کار ها ویا منزل های خود شدند.
من که یک دشمن وطن وخصم وطنپرستان خودرا قرار شرح فوق بی آبرونموده بودم واز طرف وی صریحاً اخطار دیده بودم،چون زمان خرخری وخرسواری بود وغلامان روسها حاضر به اطاعت هرنوع
امرونهی آنها بودند.وجدانم راحت بود که از یک شاگردم وازحق دفاع نموده بودم، ولی افکارم پریشان بود که آیا تا خانه میرسم،از راه مرا میبرند، شبانگاه میبرند،فردا میبرند وبلاخره چه وقت خواهند برد؟.
 سه چهار روزی  باهمین منوال گذشت،تا اینکه همان استاد روسی در دیپارتمنت نزدم آمده گفت: حیدری آنچه گذشت من فراموش کردم،لطفاً شما هم فراموش کنید، درجوابش گفتم من هم فراموش میکنم.(عجب فراموشی که بعدازتقریباً سی وپنج سال بخاطرم آمد !!)
هیچ ندانستم که عامل این کرنش ومعذرت خواهی وی چه بود؟ آیا دیگر استادان روسی وافغانی اورا ملامت نمودند ویا ترسید که آنهمه حضار وشاگردان حاضردرمحفل دفا ع، در مقابل وی خواهند ایستاد.
ازلطف بی پایان الهی وازبرکت دعاهای که ذکرشد،کوچکترین خطری یا ضرری متوجه من نگردید.

ج – تلاش برای ترک میهن زیبا وآبائی ام:
بعدازاشغال وطن عزیزم توسط خرس های قطبی ونوکران خائن و وطن
فروش آنها سه چهارمرتبه کوشش نمودم که وطن محبوب خودرا ترک
نموده ومهاجرت نمایم.
بار اول میخواستم بافامیلم ازطریق هرات به ایران برویم. سفر مان تاهرات توسط بس های معمول آنزمان صورت میگرفت.بس از نزدیکی چهاراهی دهمزنگ حرکت میکرد. قبل از اینکه بس حرکت نماید، یک نفرکه حتماً مربوط به نفر های خاد بود، در سرویس بالا شده واسناد مسافرین را بررسی میکرد. وقتیکه نزد من آمد وتذکره ام راخواست برایش دادم. در تذکره ام نوشته شده بود "داکتراسدالله حیدری" استاد پوهنتون، ازمن سوال نمود کجا میروید، گفتم هرات. دیگرچیزی نگفت واز بس پائین شد.
سرویس یا بس حرکت کرد وتقریباً یک ساعت بعد درمیدانشهرولایت وردک رسیدیم. درآنجا بازهم یکنفر خا د به سرویس بالا شده وازطرف جلوبطرف عقب  بس می آمد. من که با مادر سرسفیدم،خانم وپنج طفلم درقسمت های وسطی سرویس نشسته بودیم، نزدیک ما که رسید با اشارهء انگشت مرا گفت که پائین شو. من خودرا به تغافل زده وهیچ حرکتی نکردم. موصوف ازقسمت های اخیربس بازگشت وشانهء مرا تکان داده گفت پائین شو. چاره ی نبود جز پائین شدن ومن از بس پائین شدم.
تمام بکس های ما را تلاشی کرد، بعضی چیزها را با چهار قطعه نوت هزار افغانیگی داوودخانی را گرفته ودوباره اشیای متباقی را دربکس های ما جاگذاشته ومرا با یک عسکرمسلح توسط موترجیپ به توقیفگاه مربوطهء شان فرستاد. درفکرخود نبوده ولی ازطرف مادرپیرم، همسرو اطفالم بسیارپریشان حال بودم.
از لطف بی پایان الهی زمانیکه درمحوطهء خاد میدانشهراز موترجیپ پائین شدم،با اولین برخورد مدیرخاد که یکی ازفارغ تحصیلان پولی تخنیک بود مواجه شدم که بسیار محترمانه با من درصحبت شد.سپس مرا در یکی ازاتاقهای عساکرآنجا بردند.دریک چپرکت عساکرنشسته وغرق درافکارگوناگون راجع به فامیلم بودم.
بعداز گذشت چند ساعت دیدم شخصی از دوربطرف محوطهءخاد پیش آمده میرود.هرچند نزدیک میشد، طرزراه رفتنش بنظرم آشنا می آمد.
چون کلاه پکول درسر داشت وشالی یا پتکی را هم بدورخودپیچانده بود،نتوانستم موصوف را شناسائی کنم.بلاخره زمانیکه داخل محوطهء خاد که عبارت ازیک قلعهء بزرگ بودگردید،درسایهء دیواری نشسته وکلاه پکول خودرا از سربرداشت، آنگاه متوجه شدم که ایشان برادر بزرگم مرحوم حفیظ الله خان حیدری بودند. بادیدن ایشان یکباره کوه های غم ازشانه هایم دورشده ویقین حاصل کردم که از سرنوشت ما باقی اعضای فامیل درکابل خبر شده اند.
برادرم یکی دوساعت را درانجا بوده وبا مدیرخاد درتماس شده ودو  باره بطرف کابل حرکت کرد.
فردای آن روزدراوایل صبح بود که باز دیدم همان برادرم بایک برادر دیگرم مرحوم حاجی محمد مهدی خان حیدری درآنجا آمده وبا مدیرخاد تماس گرفتند وبنده را نیز درآنجا برای تقریباً یک ساعت نزد خود خواستند واز جریان برایشان صحبت کردم. ایشان بعضی اشیای مورد ضرورت مرا نیز با خود آورده بودند.
چند روزی را که در توقیف خاد میدانشهربودم یک تحقیقات مختصری از من نمودند ومنتظرهدایت مرکزراجع به من بودند. در روزهای انتظارچیزیکه بر ای بنده جالب وغیرمنتظره بود،آنست که یک روزی والی ولایت میدان وردک دونفر نمایندهء خودرا برای صحبت بامن در آنجا فرستاد که یک  روزتقریباً ازساعت سه بعد ازظهرتا ساعتهای هشت شام بامن صحبت کرده وسوالات زیادی نمودند که من برایشان جواب لازمه را میدادم. بلاخره ساعات هشت شام بود که صدای فیر های زیادی بگوش رسید وآنها رفتند ومرابه اتاق عسکرها فرستادند.
بعداز چندروزی مرا با نتیجهء تحقیقاتم و با شخص مستنطق ویک عسکر مسلح روانه زندان صدارت درکابل نمودند.
روز نهم سنبله یا روز جشن پشتونستان بودکه ساعات تقریباً چهار بعد ازظهرداخل محوطهء زندان صدارت گردیدیم. چون مؤظفین زندان صدارت همه نسبت به روزجشن پشتونستان بسیارمصروف بودند،هیچ کس حاضر نشد که بنده را تسلیم شود، بلاخره با خاد شش درک تماس گرفتند ومرا به آنجا بردند. درانجـا بعــد ازتسـلـیـمی مـرا دریک اتـاق کوچک که تنها یک کلکین خرد وبلند داشت توقیف نمودند.

بسیار جالب وغیرباورکردنی است،زمانیکه مرا درمیـدانشـهــرزندانی نمودند،همان نفرخاد که مراازسرویس پائین نموده وتسلیم عسکروروانه توقیفگاه نموده بود، دوباره به سرویس بالاشده سخنان چند گفته واظهار نموده بود که میدانم همهء شما کجا میروید،پروای شمارا نداریم.مگرما نمی خواهیم که اشخاص لایق واستادان خود را ازدست بدهیم. بعداً نفر خاد راننده سرویس را امرنموده بود که روی ســرویــس را گشتانده واین فامیل را به کابل رسانیده ودرگوتهءسنگی، تکسی برای شان بگیرکه تابه خانهءشان برساند.موتر ران هرچنـد مخالفت میکرد بلاخره ماشیندارخود را بطرفش نشانه گرفته وگفته بود اگرفوراً جانب کابل حرکت نکنی،این جاغوررا به شکمت خالی میکنم. موتر ران بیچاره مجبورشده وروانه کابل گروید.

خداوند جهان وجهانیان را شاهد میگیرم که تاامروز که تقریباً سی و پنج سال ازآن واقعه میگذرد، من علت این عمل کسانی را که دشمن عقیدتی وسیاسی من بودند، ندانسته ام. فکرمیکنم که تنها وتنها یک  لطف الهی ودعای مادرپیرم که شاهد گرفتاری ام بود میباشد. این جانیان وغلامان روسها که صد ها وهزارها استاد وتحصیل کرده ها را بی جهت وبدون کدام گناه روانهءزندانهـا وپولیگـونهـا نمـوده بودنـد، با من اینگونه رفتاردورازخصلت ددمنشانهء شان و باورنکردنی نمودند.

د- درخاد شش درک چه گذ شت:
تقریباًبرای مدت دوهفته درخاد شش درک دریک اتاق تاریک وکوچک با یک جوان حدود بیست ساله که هم اتاقی ام بود،سپری نمودم. آن مظلوم را اآنقدر شکنجه واذیت نموده بودند که برای روزها وشب ها در حالت ایستاده بیدارخوابی میدادند.بگفتهءموصوف قسمت های پائین پاهایش،مانند رانهایش آماس نموده بود.بعد ازآزادی ام ازآن شکنجه گاه مظلومان،ازسرنوشت وی خبری ندارم که آیا روانه پولیگون گردیده به درجهء رفیعهء شهادت رسیده ویا آزاد گردیده است.
حدود ده روزی را درآنجا سپری نموده بودم وهنوز معلوم نبود که مرا دوباره بزندان صدارت میبرند ویا کدام تصمیم دیگری دارند؟
روزی مانند یکتعداد زیاد مردمان دیگـردردهلیــزهمـان زندان که اتاق مدیرخاد هم درجوارآن بود، همـه مانند گوسـفندان نشسـته و انـتـظــار قربانی راداشتیم، متوجه شدم که ازدروازهء وردی این دهلیزشخصی داخل شد.وقتیکه دقت کردم وی یکی ازشاگردان پولیتخنیکم بنام ظاهر بود.بسرعت روی خودرا گشتاندم تا اومرا دراینجا ودراین حالت نبیند.
موصوف داخل اتاق مدیرخاد گردیده وبعد ازچند  دقیقه ازآنجا برآمده وازدهلیز بیرون رفت. چند دقیقه بعد اودوباره داخل دهلیز گردیده وبه اتاق مدیرخاد داخل شد.بازهم کوشیدم تا او مرا نبیند، این آمدن انجنیر ظاهربرای بارسوم تکرار شد. اوهنوز ازداخل اتاق مدیر خاد بیرون نشده بود که با خود فکر کرده وگفتم این شاید یک کمک الهی باشد و باید از آن استفاده نمایم. پیش ازآنکه وی ازاتاق مدیر خاد خارج شود، نزد همان عسکر دهن دروازه رفته وگفتم، وقتیکه انجنیر صاحب ظاهر میخواهد بیرون برود،برایش بگوئید که یک استاد تان میخواهد شما را
ببیند.همان بود زمانیکه او میخواست بیرون برود،عسکر موصوف
برایش پیام مرا گفت.انجنیر ظاهر رو بطرف جمعیت دهلیـزگشتانده و
می پالید که کی اورا میخواهد ببیند. چون دهلیـزمملـو ازانســانـهــای
زندانی بود واو نمیتوانست زودتر بنده رابیابد، من ازجایم بلند شده واو مرا دید.فاصلهءما درحدود هشت مترازهم بود.زمانیکه اومرادید، طرفم
   پیش آمد ومن هم بطرف وی پیشـرفـتـم. درهمیـن حـال باصدای بلند گفت"استاد محترم خدا مراچشمی ندهد که شما را دراینجا ببینم".
برای چند دقیقهءمحدود درهمانجا ودرهمان حالت صحبت نمودیم ومن ازجریان گرفتاری ام برایش گفته وخواهش نمودم اگر دوباره بزندان صدارت ویا کدام جای دیگرمیبرند، بهتر است سرنوشتم زودترمعلوم گردد. وی درحالیکه یکی ازشاگردان بسیارظالم پولی تخنیک واز سر سپردگان رژیم بود واورا بنام "گرگ پولی تخنیک"یاد میکردند،به من گفت هیچ جائی نمی روید وازاینجا بزودی بخیر بخانه برمیگردید.
موصوف دوباره به اتاق مدیر داخل شد وهرصحبتی که درآنجا نمودند، نمی دانم.از آنجا بیرون شده وبرایم گفت که فردا تحقیقات شما شروع میشود.
فردای آن روز بنده را برای تحقیقا ت خواستند.بصورت تحریری از من سوالی نمودند که فعلاً متن سوال شانرا بخـاطـر ندارم.از ایشــان پرسیدم که میتوانم سوال شما را مفصل جواب بدهم، گفتند بلی هرقدر میخواهید بنویسید. من درحدود چند صفحهءمکمل جوابم را نوشته واز تمام حق تلفی های که درانستیتوت پولی تخنیک برمن روا داشته بودند وعامل ترک وطنم گردیده بودند، تحریرکردم.
سه چهارروزی گذشت ومن منتظرنتیجهء تحقیقات بودم تا اینکه یکروز برای ادای نمازظهر ایستاده بودم مگرهنوز تکبیر نگفته بودم که یک عسکرآمده صدا زد اسدالله کی است؟روگردانیدم موصوف گفت شما را بمدیریت خواسته اند. آن روز، روزعرفه  بود. وقتیکه داخل مدیریت خـاد شدم، معـاون مد یردرآنجا بود واولین چیـزیکه برایـم گـفـت ایـن بودکه "استاد پریشان نباشید امروز بخیر خانه میروید که فردا عیداست وفامیل منتظر تان میباشند". بعداً تقریباً یک ساعت بامن صحبت نموده وگفت، ما راجع به شما ازهرجائیکه معلومات گرفتیم،حتی از شوروی جائیکه درس میخواندید، جزخوبیها وصفت های نیک تان چیزی بدی نشنیدیم. بنااً ریاست خاد فیصله نمودکه شما بخیرخانه رفته ودوباره مثل سابق به تدریس تان ادامه  بدهید.بریاست پولی تخنیک هم هدایت داده شده است که کسی حق ندارد راجع به شما کدام حرفی نا درست بگوید.
سپس همه چیزهایرا که درمیدانشهراز بکس هایم گرفته بودند،برایم مسترد نموده وبا صمیمیت واحترام زیاد بامن خداحافظی نموده ومرا ازآن شکنجه گاه مظلومان وبی گناهان آزاد نمودند.
ناگفته نماند که اگر همان خداسازی نمیشد ومرا به زندان صدارت تسلیم میکردند،زنده برآمدن ویا اینچنین بدون آزار واذیت وبزودی برآمدن ازآنجا ناممکن بود.
هـ - بعد از آزادی اززندان:
دوباره به پولی تخنیک رفته وبه تدریسم مثل سابق ادامه دادم.ازغیابت تقریباً یکماهـهء من هیچ کسی پرسان وجویانی نکردند. مگربرای تقریباً دوسال دیگرشدیداً تحت تعقیب بودم که بعضی ازدوسـتان وارا دتمندان من که دردستگاه وطنفروشان ارتباط داشتند، مرا مطلع می نمودند.

باردوم که قصد برآمدن ازوطن محبوب خودرا کردم، ازراه لوگرروانه پاکستان شدیم.خانم،اطفالم وبرادربزرگم مرحوم حفیظالله خان حیدری،با ما بودکه با مشکلات وخطرات زیادی تا برکی راجان رسیدیم.سه چهار روزی درآنجا منتظر مساعد شدن راه ها ماندیم.برادربزرگم که با ما تا  برکی راجان آمده بود،دوباره روانه کابل شد.برادر بزرگ دیگرم محمد مهدی خان حیدری که اوهم میخواست ازپسرش حیدرجان حیدری در  پاکستان دیدن نماید، با ما یکجا شد.
دراین توقف سه چهارروزه که منطقه درتسـلط مجـاهـدیـن بود، من با برادر بزرگم روزانه دراطراف همان قلعه وخصوصاً نزدیک نمازظهر بیرون رفته ودر همان نزدیکی قلعه مذکورکه زمین های زراعتی ویک کاریزبود، وضو گرفته ودرهمان بیرون نماز ظهررا بجا می آوردیم.
درهمین روز سوم یا چهارم که قراربود ساعات چهار یا پنج عصر به ادامهء سفرجانب پاکستان حرکت نمائیم، وقتیکه نزدیک نماز ظهر بود با برادرم میخواستیم برای گرفتن وضووادای نماز ظهربطرف همان کاریزبرویم،همینکه ازدروازهء قلعه بیرون شدیم، یکی دونفرآمدند و برای تقریباً پانزده دقیقه مارا به صحبت گرفتند ودرآنجا معطل شدیم. در همین وقت بود که صدای اصابت راکت ها وتوپ های دولتی بلند شده و همان منطقه را که ما قصد رفتن داشتیم،زیر آتش گرفتند. چندطفل  معصوم مربوط به همان قریه که درآنجا مصروف بازی بودند،شهید گردیدند. همان چند دقیقه معطل شدن درجواردروازه قلعه، ظاهراً ما را ازاین خطر حتمی نجات داد.
نظربه هدایت مجاهدین، تا دوهفتهء دیگرنمی توانستیم جانب پاکستان حرکت کنیم .آنها گفتند که درهمین مسیرراه که باید میرفتیم،از طرف کابل غزنی وپکتیا قوای دولتی عملیـات ظـالمـانـه نمـوده اند که تعداد زیادی مردم بیگناه را به شهادت رسانیده اند.
بعد ازاین پیشآمد تصمیم گرفتیم هر چه زودتر،دوباره بکابل برگردیم. همان بود که فرداصبح جانب کابل حرکت نمودیم. همان روز درپولی تخنیک درس داشتم،به آنجا رفته ودرس خودرا طبق معمول پیش بردم. هیچ کسی متوجه نشده بود که من کجا رفته بودم.

بازهم مدتی گذشت تا تصمیم برآمدن گرفتیم واز راه لوگر وتره منگل
عازم پاکستان شدیم. اولین مشکل ما درچهار آسیاب که در دست خائنین
دولتی بود شروع شد. مگر چون سکونت اصلی ما ازآببازک لوگربود، ودرآنجا زمین،باغ وقلعه داشتیم،سبب شد که مارا رها نمودند، وبه سفر خود ادامه دادیم. چند ساعتی را داخل یک قلعه در مربوطات محمد آغهء لوگر گذشتانده وتا سرخ آب توسط یک موتر مملوازصندوق های سیب که هرآن خطرچپه شدن آن میرفت، رسیدیم.یک شب را درآنجا سپری نموده وفرداصبح زود باچهاررأس اسب بدون قیضه وجلو،توسط قاچاق بران بطرف تره منگل در حرکت شدیم.
چون یک شب قبل ازحرکت ما دراین منـاطق باران شـدید وسیلاب ها، راه ها را خراب کرده بود، میبایست ازراه بسیاردورترسـفـرکنیـم. سه شبانه روزرا با وجود خطرات نهایت زیاد،ازلطف الهی بخیرگذشتانده و بتاریخ ۱۵ماه اسد۱۳۶۴ وارد پشاور پاکستان شدیم.  
یکسال را دراسلام آبادسپری نموده وسپس به صفت پناهنده یا ریفیوجی بتاریخ۱۶جولای۱۹۸۶به شهرسدنی،آسترالیا رسیدیم.
مدت بالغ برسی سال است که از وطن محبوب وآبائی خود به دوربوده و درسدنی زندگی داریم.

و- اوایل کودتای ننگین هفت ثور:
دراوایل کودتـای ننگیـن هـفت ثـور،که بنـده هیچ وقت به وطنفـروشان خلقی وپرچمی سراطاعت ونوکری خم نکرده بودم ومیـدانسـتنـد که از جملهء مخالفین آنها می باشم، مانند صد ها وهزارها هموطن بیگناه ما، بنده هم درلیست کساتی بودم که باید توسط نوکران بیگانه ها سربنیست میشدم.
درآنوقت ازانستیتوت پولیتخنیک کابل،بنده را در جملهءهیجده نفر،از استادان بسیارلایق که بعضی ها ازرفقای صمیمی بنده بودند،باید سر بنیست میکردند. نُه نفرازاین لست را دروقت تره کی وحـفیـظ الله لعین گرفتارو خدا میداند که با چه عذابها وشکنجه ها به شهادت رسانیدند.
نُه نفرباقی مانده که من هم شامل آنها بودم، باید در وقت فرعون امین گرفتار وبه سرنوشت رفقای شان دچار میشدند.
قراریکه بعد ازبجهنم واصل شدن فرعون امین توسط بعضی ها خبـر شدم، لیست این نُه نفربرای منظوری جلادان بزرگتربه صدارت ارسال شده بود. بازهم ازلطف خداوند وقراری که میگویند:عدوشود سبب خیر اگرخداخواهد.همان عدو یکی ازخلقی ها بسیارمقتدر(صالح محمد پیروز)
معین وزارت فوایدعامه ومنشی ولایتی شهرکابل بود،چون مرا درزمان تحصیلاتم دراتحاد شوروی سابقه که دریک انستیتوت بودیم وهمچنان درپولی تخنیک که وی هم استاد بود، خوب میشناخت،نام بنده را ازآن لیست حذف کرده بود وگفته بود من خودم داکتر حیدری را خوب می شناسم.
صالح محمد پیروز،چه دروقت تحصیلات ما دراتحاد شوروی سابقه، چه در وقت تدریس ما درپولی تخنیک کابل، چه قبل از رسیدن به قدرت و یا بعد ازآن، در مقـابـل بنده احترام بسـیار زیـاد داشت،که ایـن احترام و شناختش ازمن،باعث شد تامرا ازمرگ حتمی وشکنجه های بیحد توسط جلادان آن وقت نجات بدهد.
"ماکار خویش را بخداوند کارساز بسـپـرده ایـم تاکـرم اوچـه میکـند" همان کرم الهی بود که دشمن عقیدتی ام باشناخت کامل درباره ام،به من احترام زیاد داشت وسبب نجاتم گردید.

بعد ازآنکه خدای بزرگ امین جلاد وخونخواررا به جهنم واصل نمود وآن گیرو گرفت ها نسبتاً کم شد، دگرعقب بنده نیامدند.

ز- خطرات ترافیکی درافغانستان وآسترالیا:
پیش ازترک وطن عزیزم درافغانستان سه بارنسبت خطرات ترافیکی، فاصلهءمن بامرگ حتمی دوسه ثانیهء بیش نبود.مگرخداوند قادروتوانا، مرا ازآن خطرها نجات داد.ازتذکرهر کدام آن واقعات صرفنظر نموده وتنها راجع به یکی از جمله که بسیارخطرناک بود، تذکری میدهم.
زمستان سرد وبرف باری شدید بود. روزی ساعات سه بعد ازظهــربا موترخود وچند نفردیگرهمراهم، ازقسمت پل محمودخان بطرف غرب ووزارت مالیه درحرکت بودیم. یک زنجیرتانک روسی ازطرف مقابل ما می آمد. وقتیکه بسیار نزدیک ما شد، دفعتاً بطرف چپ سرک تغییر جهت داد. شاید قصد آنرا داشت که مارا زیر بگـیــرد،زیرا آنهـا نه بر انسانهای غیر نوکران خود ونه برمواشی وطن ما رحم نداشـتـنـد. اگر یکی دوثانیهء دیگرودرآن هوای خراب، موترمن وهمان تانک روسی بقدرت الهی متوقف نمی شد، من با همراهانم درزیر چرخ های تانک خرد وخمیرگردیده بودیم. رسیده بود بلائی ولی به خیر گذشت.

 درآسترالیا هم سه بار،با تصادم های ترافیکی خطرناکی مواجه شده بودم که تنها از یک واقهء آن تذکر میدهم.
شام روز جمعه بود واز یونیورستی ولنگانگ که دختـرم سـوفـیـا جان درآنجا محصل بود ومن میخواستم موصوفه رانسبت دوروز رخصتی پیشرو به کامبلتون محل سکونت ما بیاورم. مسیری که درحرکت بودیم تنها دولین ویا خط،یکی رفت ودیگرآمدداشت.سرعت سرک۹۰ کیلومتر
درساعت بود که من مطابق بسرعت سـرک درحـرکت بـودم. امـا یک موتر عقب من عجله داشت ومیخواست سبقت نماید مگر نمی توانست، تا اینکه درجائی رسیدیم که میتوانستم برای وی راه سبقت بدهم. خودرا قدری به دست چپ کشیدم که درهمین لحظه یک موترتِرک یا بار بری بسیاربزرگ از طرف مقابل می آمد. چون چراغ هایش بسیار تیزبود و جلوچشمانم را گرفت،من یک مانعی را که درمقابلم بود،دیده نتوانستم و تَیر چپ جلوی موتربه آن تصادم کرده وکنتـرول موتراز دسـتم رفتـه و موتربطرف راست سرک دورخورد. درهمین لحظه بود که موتر عقبی ام رسیده ودرقسمت جلوی سمت راست موترمن تصادم کرده وگذشت، ولی برای چند ثانیه محدود موتر ما را از چپه شـدن وآنهم درخـط آمـد همان ترک باربری، مانـع شـد تا اینکه ترک هـم گذشـت وموتـر مـا در وسـط همـان خطِ آمد، واژگـون شد.از لطف خداوند مهربان وحافظ ما، خودم ودخترم صدمهء زیادی ندیدیم واین بلا هم بخیر گذشت.

ح- نتیجه گرفتن ازاین سرگذشت :
قراریکه گفته آمدیم،دیدیم که توکل واتکا به خالق متعال ،آن قـدرتمـنـد ترین تمام قدرت ها، چطـور یک بندهء عاجـز وناتـوان خودرا ازبلاها وخطرات  گوناگون نجات داده است، به این نتیجه میرسیم که هـرگـاه انسان با خدا بوده وغیرازقدرت لا یزال وی به این قدرت های فانی و دوروزه اتکاء نداشته باشـد،یقـیـناً خـداوند با اوبـوده واورا درجـائیـکه مشیتش رفته باشد، کمک ویاری میدارد.
دعای پدر ومادروخواندن ادعیهء روزانه هم بی تأثیرنبوده ونمی باشد. درپهلوی همه باید  تذکر داده شود که کمک کردن به مستمندان وفقراء خصوصاً در شرایط امروزی وطن عزیز ما، دفع کنندهء بلا ها بوده و مفاد دنیوی واخروی زیادی دارد.
طوریکه دربالا اشاره نموده ام،تاامروزهیچ دلیلی را بجز کمک الهی نیافته ام که مراازگرفتاریها وخطرات فوق الذکر،نجات داده باشد.
تنها چیزی را که میخواهم اذعان نمایم آنست که درطول زمان،درهر جا وهرحزب یا گروه سیاسی،اشخاصی بوده وهستندکه قلباً طرفدارحق وعدالت بوده ودرصورت امکان ازآن دفاع وطرفداری میکنند. احترام ذوی الحقوق را داشته ودروقت ضرورت از کمک کردن به آنها دریغ نمی ورزند.
دراعضای خلقی ها وپرچمی ها،هم شاید کسانی بوده باشند که نه تنها برای من بلکه برای عدهء زیادی کمک های انسانی واخلاقی نموده باشند. وهم درجمع آنها کسانی بوده باشند که بعد ازدرک حقیقت وراه درست،ازگذشتهء خودنادم و پشیمان بوده وازخطاهای که مرتکب شده اند اعتراف کرده باشند.
نمونهء بارزاینگونه ندامت ها را حُرّابن یزید ریاحی سرلشکر یزید ابنمعاویه نموده است.اوراه رفتن امام حسین(ع)را به کوفه بست، آب را که برطیور و وحوش مباح بود،برامام حسین(ع)ویارانش قطع کرد.اما روزیکه وجدان مرده اش بیداروازاعمال نا درست خود پشیمان شد در صبح روزعاشورا به لشکر محدود امام حسین(ع)پیوست ودرراه حق وحقیقت شهید گردید.قبر مطهرش تا امروززیارتگاه ملیونها مسلمان می باشد.   

ومن الله توفیق
پوهنوال داکتر اسدالله حیدری
۳۰،۱،۲۰۱۷،سدنی،آسترالیا