صبح وقت با صدای دروازه از خواب بیدار شدم دروازه را که باز کردم یاسین بود، با همان لبخند همیشگی. آمده بود که مرا برای صرف چای صبح به خانه خود ببرد. من دست و روی خود را تازه کردم، جیلک و لنگی خود را گرفتم و هردو یکجاخانه را ترک گفتیم،
ودود جوشان
پیش زمینه های زندانی شدن من
بد فهمی های دوران جوانی
بهار ۱۳۵۶
صبح وقت با صدای دروازه از خواب بیدار شدم. دروازه را که باز کردم یاسین بود، با همان لبخند همیشگی. آمده بود که مرا برای صرف چای صبح به خانه خود ببرد. من دست و روی خود را تازه کردم، جیلک و لنگی خود را گرفتم و هردو یکجا خانه را ترک گفتیم، همان خانه متروک را. در مسیر راه یاسین گفت امروز پس از آنکه چای صبح را خوردیم گلکاری داریم. به شوخی گفتم: "چه بگویم، آمده را ردی نیست. ما که هر وقت بام های خود را کاه گل می کردیم صد بهانه می آوردم تا از شر آن فرار کنم، تن به تقدیر، امروز جای فرار نیست. یاسین بلند خندید و گفت: هنوز سر فلم است. تو تصمیم گرفته یی که کار توده یی کنی، کار نوده یی بدون ای قسم کار ها نه میشه، میشه؟". آنگاه هر دو خندیدیم و داخل خانه شدیم.
چای صبح آماده بود. چای و نان را با هم خوردیم. یاسین از جای خود برخاست، گفت: پیش از آن که روز گرم شود باید کار خود را شروع کنیم. گفتم درست است، پیش شو که برویم. هردو ازخانه برآمدیم. گلکنه نزدیک خانه بود. پاچه ها را برزدیم و به کار شروع کردیم. من از چاه مسجد آب می آوردم و یاسین گل تیار می کرد. شور خوردنی، کاگل تیار شد. پس از یک نفس تازه کردن، هر دو به گلکاری شروع کردیم. تا که رنگ آفتاب به سرخی می گرایید و شام نزدیک می شد ما کار را یکسره کرده بودیم. کار که پایان یافت یاسین پرسید: چطورهستی؟ مانده نه شدی؟ گفتم: پرسان نه کو، جو جو، تکه تکه هستم. او در حالیکه می خندید، گفت: حوصله داشته باش هنوز کجاست.
یاسین در امام صاحب مامور ترویج زراعت بود. چند روزی که با او یک جا به ساحه کارش رفته بودم بکلی گرویده کار او شدم. در آن روزگار کار او می توانست "هم خرما باشد و هم ثواب". زیرا یاسین از طریق کار رسمی خود رابطه بسیار طبیعی ای را با دهقانان داشت. به حیث مامور ترویج زراعت او هر هفته به صورت منظم به دیدن دهقانان که روی زمین شان مصروف کار می بودند، می رفت تا در باره بهبود کشت و کار به آنها مشوره دهد. با استفاده از این فرصت، در کنار مشوره های مسلگی خود، با دهقانان کار سیاسی هم می کرد. چند روزی که با او یکجا به ساحه کارش رفتم، می دیدم که او با چه مهارتی فکر و اندیشه سیاسی خود را به آن ها بازگو می کند. از کار یاسین به راستی خوشم آمده بود. به سنگینی و سختی کار جسمی که فکر می کردم، می گفتم، کاش من هم یک کار آسان تر می داشتم. از شما چه پنهان، چندان شیمه ی برای کار جسمی نه داشتم. یا شاید نوعی از احساس "روشنفکرانه" در این باره باعث تنبلی من می شد. راستش کاملآ بر سر دو راهه مانده بودم. از یک طرف برای من کار جسمی، که در آن شرایط غیر از کار روی زمین چیزی بوده نه می توانست، بسیار دشوار بود. از طرف دیگر، لازم بود برای کار سیاسی توده یی درده، یک نوع پوشش طبیعی می داشتم. باید همه می دیدند که مانند دیگران کار می کنم. در این گونه حالت ها کار است که برای انسان "هویت" می بخشد. هویتی مانند مامور، معلم، کارگر، دهقان و غیره. از این طریق است که انسان می تواند با دیگران ارتباط طبیعی برقرار کند و اعتماد آن ها را داشته باشد. برای یک آدم "بیکار" برقرار کردن این گونه رابطه با مردم دشوار است. زیرا جامعه همیشه نسبت به او با شک برخورد خواهند کرد و به سادگی به او اعتماد نه خواهند کرد. در جامعه ای که ریشه های بیکاری را نه شناسند آدم بیکار را به خاطر بیکار بودنش سرزنش و تحقیر می کنند. می گویند "آدم بیکار یا غر شود یا بیمار". برای من، که در تمام زندگی خود هیچ گونه کار جسمی را تجربه نه کرده بودم، کاری دهقانی سخت و دشوار بود. از آن گذشته، گره اصلی تنها این نه بود که دهقانی کار سخت بود، بلکه از آن مهم تر، نبود یک برنامه ی روشن و عملی برای "کار توده یی" در ده بود، چیزی که نه من از آن سر در می آوردم و نه یاسین می توانست در آن باره مرا کمک کند. در واقع من با خواندن یکی دو آثر مائو، چه گوارا، رژه دوبره و چیز های از چریکهای فدایی خلق ایران ذوق زده شده بودم و در آن سن جوانی خود را در سیمای "قهرمانان" آن کتابها پنداشته و "بی گذر به آب زده بودم". با اینکه پیش از آمدنم به امام صاحب با یاسین به توافق رسیده بودم که باید آنجا ماندگار می شدم، اما وقتی عملآ دشواری کار را تجربه کردم فهمیدم که برای کار "توده یی" تنها دگرگونی چهره و پوشیدن لنگی و چپن بسنده نیست، دهها شرط دیگر نیز لازم است. در واقع گپ اصلی این بود که "چیزی آسیا کند بود و چیزی گندم تر." هرگاه احساسات و شور جوانی را کنار گذاریم، نه من آمادگی لازم برای این نوع کار و مبارزه را داشتم، نه یاسین امکان آن را داشت که مرا یاری رساند. با اینحال، ناگزیر شدم از آنجا دوباره به شهر کندز برگردم.
بهار ۱۳۵۶
یاسین، داکتر اسماعیل، داکتر شاه محمود زردشت، محمد موسی فروتن، افسر از جمله فعالین چپ بودند که با داشتن گذشته چپ به راه و رسم "عیاری و جوانمردی" روی آورده بودند تا باورهای شان را رنگ " بومی" بزنند. هر پنج این رفقا از باشنده های کندز و خان آباد بودند که می توان آنها را از بنیاد گذاران گروه بنام "فرقه عیاران و جوانمردان انقلابی خراسان" دانست. در آغاز کار عزیز سیاه پوش و داکتر علی بنیاد نیز با آنها همکاری داشتند اما به همکاری شان دوام نه دادند. سیاه پوش به ایران و داکتر علی بنیاد به آلمان رفت .تا کودتای ۱۳۵۷ مرکز فعالیت این گروه کندز بود. البته در امام صاحب، خان آباد، تخار و کابل نیز تا حدود فعال بودند. هرچند که روابط من با اعضای " فرقه عیاران " بسیار نزدیک بود اما عضو رسمی گروه آنها نه بودم. آشنایی شخصی، شیوه نو کار آنها در جنبش چپ و نوعی از "ملی گرایی خراسانی" توجه مرا به این گروه جلب کرده بود. با این حال، تلاش می کردم در این باره به شناخت و آگاهی خود بیشتر بیافزایم. تاریخ ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث صفار، نویشته های از جعفر محجوب در باره عیاران، پنج جلد کتاب سمک عیار را که به دستم می رسیدند به اشتیاق می خواندم. درسال ۱۳۵۶در دو شماره پی در پی مجله ژوندون مقاله ی جالب زیر عنوان "علل سقوط امپراطوری غزنویان" به قلم نیلاب رحیمی به چاپ رسیده بود که نویسنده در آن "جنبش عیاران" را یکی از عوامل مهم و تاثیر ګذار در سقوط امپراطوری غزنویان دانسته بود. نخستین بار بود که با نام نویسنده این مقاله آشنا می شدم. تلاش کردم تا او را پیدا کنم و از نزدیک ببینم. پس از پرس و پال زیاد سر انجام نشانی او را یافتم که در کتابخانه عامه کابل وظیفه داشت. با اشتیاق زیاد به دیدن او رفتمرفتم. وقتی او را در کتابخانه عامه کابل دیدم و دلیل آمدن خود را به او گفتم با مهربانی غیر قابل وصف از من استقبال کرد. او را به مفهوم واقعی کلمه انسان خوش قلب و مهربان یافتم. باوجود آن همه کار و مصروفیت با حوصله مندی تمام به همه پرسشهای من گوش داد و هر آنچه را در باره "عیاران" میدانست در اختیار من قرار داد. در باره مقاله خود نیز توضیح بیشتر داد و لیست کتاب های را که در نویشتن آن از آنها کار گرفته بود، که می شد با مراجعه به آنها آگاهی بیشتری را در باره عیاران به دست آورد، نیز در اختیار من قرار داد. این دیدار سراغاز دوستی دوام دار ما شد. همان روز اول چند جلد کتاب خوب و ارزش مند، از جمله دو جلد کتاب به نام "شیرزاد یا گرگ جاده" را به من به امانت سپرد. قول داد که به صورت دوامدار رابطه خود را حفظ کند. پیشنهاد کرد که از طریق نمایندگی بس های خنج پنجشیر در کندز می توان این رابطه را نگاه داشت و از احوال یکدگر خبر گرفت. از طریق همین نشانی کتابهای نوی را که فکر می کرد برای من کمک خواهند کرد به امانت می فرستاد.
نیلاب رحیمی خود آدم سیاسی نه بود و یا شاید نه می خواست در تماس و گفت و گوی خود با من خود را سیاسی نشان دهد، اما عاشق "فرهنگ عیاری" بود. نیلاب رحیمی انسان راست کیش، پرکار و مهربان بود. وقتی در باره خود به او گفتم که زادگاهم جاجی مربوط ولایت پکتیا است شگفت زده شد. باورش نه می شد که در بین پشتون ها کسی یافت شود که به "عیاران خراسان" بیاندیشد و یا گرایشی به آن داشته باشد. یاد آن انسان پاک دل و مهربان جاویدانه باد
بهار ۱۳۵۷
کودتای ثور و دگرگونی غافلگیرانه
حادثه بدی وضعیت خانواده ما را برهم زده بود. ناگزیر بودم دو باره کندز بروم. باید تا روشن شدن اوضاع در کندز می پاییدم و یک کاری هم دست و پا می کردم. پس از یکی دو هفته تلاش، به کمک یکی از دوستان خوبم که در مکتب ابتدایه زاخیل سرمعلم بود، به حیث آموزگار کودکان صنف دوم آن مکتب شامل کار شدم. این نخستین تجربه ی آموزگاری من بود. با اینکه این شغل بیش از دو ماه و چند روز دوام نه کرد، کار آموزشی با آن کودکان نازنین، که اکثریت شان از خانواده های تهی دست دهاتی بودند، تا هنوز یکی از بیاد ماندنی ترین خاطره های زندگی من است و هرگز فراموشم نه خواهد شد. در اینجا باید گفت که آثار و نویشته های صمد بهرنگی در لیست آموزشی فرقه عیاران جایگاه ویژه ای داشت. بیشترینه نویشته های این آموزگار بی همتا داستان های کوتاه برای کودکان است که با نگرش طبقاتی نوشته شده اند. فرقه عیاران و جوان مردان انقلابی خراسان به دلیل این که این آثار از یک جانب با دید طبقاتی نگارش یافته اند و هم قهرمانان داستان های آن از یک نوع روح "عیاری و جوان مردی" برخوردار اند، مورد توجه قرار می دادند. "ماهی سیاه کوچولو" و "کند و کاو در مسایل تربیتی ایران" از جمله بهترین آثار بهرنگی بودند که مرا در کار آموزگاری یاری رساندند. با استفاده از روش آموزکاری بهرنگی نصاب تعلیمی و کتاب های مکتب را یکسره کنار گذاشتم و هر روز برنامه ی درسی تازه ای را برای کودکان ترتیب دادم. نخستین درس را با واژه های چون، "شجاعت و دلیری"، " ترس و بزدلی"، " راست گفتن "، "دروغ گفتن" و مانند اینها آغاز کردم. کودکان باید اول با مفهوم ساده این واژه ها آشنا می شدند و پس از آن حروف و طرز نویشتن آن را می آموختند. نتیجه روش آموزش بهرنگی واقعآ شگفت انگیز بود. سر معلم مکتب که دوست خوب و صمیمی من بود، به شوخی می گفت: " تو با این کار ها یک روز خانه ما را به پشت ما خواهی کرد".
تا اینکه کودتای ثور اتفاق افتید و من از مکتب ابتداییه زاخیل به لیسه شیرخان کندز تبدیل شدم. در لیسه شیرخان مسئولیت تدریس اقتصاد و زبان انگلیسی را برای صنف های نهم به عهده گرفتم. یکی از این صنف ها که شاگردان آن باز مانده های "کانکور" صنف هشتم دوران داوود خان بودند و به دلیل ناکامی در کانکور چندین سال از مکتب باز مانده بودند، از کلان سالان تشکیل گردیده بود. این جوانان که قربانی شرایط آموزش و پرورش روزگار شده بودند، به شدت از وضعیت ناراض بودند. اداره و "کنترول" آنها هم برای مکتب و هم برای معلمین دشوار بود. پابند انظباط و دسپلین مکتب نه بودند. همیشه در صنف سر و صدا راه می انداختند. با صدای بلند سرود و آواز می خواندند و برسر میز ها طبله می نواختند. در هوای گرم کندز، اکثرآ نیمه برهنه در صنف می نشستند. خلاصه که آدم های جالبی بودند. خود شان را صنف "هری کریشنا هری راما" می نامیدند.
روز اول که داخل این صنف می شدم مدیر مکتب مرا همراهی کرد و به شاگردان این صنف شناساند. مدیر مکتب " تصل " نام داشت. خلقی بود اما انصافآ آدم خوبی بود. می کوشید به کسی ضرر نه رساند. روز اول اصلآ از آن ها نه خواستم به درس گوش دهند. آزاد گذاشتم هر چه خوش داشتند بکنند. یکی دو روز ساعت درسی ما همین گونه گذشت. یک هفته طول کشید که با عادت های این شاگردان به خوبی آشنا شدم. برداشت من این بود که شرایط آنها را به گونه ای "انتقام جو" بار آورده بودند. یکی از روزها از آنها خواستم که امروز سروصدا را بس کنند، می خواهم داستان را به شما بازگو کنم، داستانی که قصه زندگی واقعی است. همه خاموش شدند. برای همه جالب بود که "قصه زندگی" چگونه قصه یی خواهد بود. اما پیش از آن که من "قصه زندگی" را آغاز کنم از آنها خواستم که فشرده ی از زندگی خود قصه کنند. پرسیدم، این چند سالی را که از مکتب دور بودند، چگونه گذرانده اند؟ هرکدام از زندگی خود و خانواده خود قصه کرد. شماری از آنها شرم داشتند که از فقر و ناداری خود و خانواده خود گپ بزنند. برخلاف، یک عده باکی نه داشتند که از گوشه های تلخ زندگی شان پرده بردارند. بنآ، از کار و زحمت طاقت فرسای پدر و خانواده خود گفتند و از نا سپاسی روزگار یاد کردند. وقتی نوبت به من رسید، گفتم: ما همه از یک تباریم. زدندگی هرکدام ما آگنده از این تلخی ها و نامرادی ها است. همه یکسان از آن رنج می بریم و عوامل اصلی ای که زندگی را این گونه برای ما تلخ ساخته است، یک رنگ اند. با زبان ساده برای آنها از چیز های قصه کردم که با زندگی واقعی همه ی ما رابطه داشت. در پایان به آنها گفتم که هرچند شما قربانی شرایط "روزگار" هستید، اما نوع "انتقام گیری" تان از این "روزگار" قطعآ اشتباه است. با این گونه انتقام گیری شما بیشتر از این زیر بار زندگی خواهید رفت.
آرام آرام، من نسبت به سایر صنف ها به این صنف بیشتر دلچسپی گرفتم. با این حال، مناسباتم با شاگردان صنف "هری کریشنا هری راما" از مرز "استادی و شاگردی" گذشته بود و ما دوستان و رفقای خوب شده بودیم.
تابستان۱۳۵۷
پیروزی کودتای ثور به رهبری حزب دموکراتیک خلق افغانستان، وضعیت سیاسی کشور را از ریشه دیگرگون ساخت. مردم به صورت عام و سازمانها و گروه های سیاسی چپ و راست به صورت خاص، آنچنان به سیاست رو آوردند که در تاریخ افغانستان پیشینه نه داشت. در این میان افراد، سازمان ها و گروه های جدا شده و بازمانده از جریان شعله جاوید و سازمان جوانان مترقی، که بعد از کشته شدن سیدال سخندان در"بحران انیشه" دست و پا می زدند و دچار رکود و پراگندگی شده بودند، دوباره فعال و به مبارزه ی سیاسی رو آوردند. "سرخا" ( سازمان رهايي بخش خلقهاي أفغانستان)، اخگر، گروه انقلابی (پسان سازمان رهایی شد)، فرقه عیاران و جوانمردان اقلابی خراسان، دسته پیشرو، شاهین خراسان، کمیته تدارک برای تشکیل حزب کمونیست و ده ها گروه و سازمان دیگر یکی پی دیگر اظهار وجود کردند و فعالیت های شان را شدت بخشیدند. واضح است که دولت هم از فعالیت مخالفین خود غافل نه بود. به زودی شرایط ترور و اختناق بر فضای سیاسی کشور سایه انداخت. بگیر و ببند آغاز شد و ماشین کشتار شروع به کار کرد.
گروه ها و سازمان های چپ در شرایط ترور و اختناق حاکم، در کار مبارزه مخفی از تجربه اندکی برخوردار بودند. اکثریت از فعالین این سازمان ها و گروه ها افراد شناخته شده ی بودند که حزب بر سر اقتدار از آنها شناخت دقیق و همه جانبه داشت. یکی از دشواریهای دست و پاگیر جنبش چپ، پس از کوتای ثور، این بود که تک تک از رهبران و کادر های فعال آن شناخته شده بودند و جنبش هیچگونه تجربه ای از مبارزه مخفی نداشت. دولت خلقی، به کمک و همکاری اتحاد شوروی و سازمان استخباراتی آن، "ک.ج.ب."، به سادگی توانسته بود فعالیتهای سیاسی گروه ها و سازمانهای چپ را زیر نظر داشته باشد. از این گذشته، سازمان ها و گروه های چپ در شناخت "دولت" دچار نوعی از توهم شده بودند. به این اساس، دولت و حزب حاکم را دست کم گرفته، با کمال بی احتیاطی، بدون توجه به ماهیت سرکوبگرانه ی "دولت"، به وظایف رسمی و زندگی علنی خود دوام می دادند. برای جنبش چپ افغانستان که در شرایط نسبتآ آرام ایجاد و رشد کرده بود، دشوار بود با شرایط نوی که در اثر دیگرگونی ناگهانی و غافلگیرانه به وجود آمده بود، خود را هم آهنگ سازد. بنابرآن، به زودی "سازمان رزمنده ی خلقهای افغانستان" (سرخا) ضربه خورد و تقریبآ همه ی اعضای رهبری آن به دام دشمن افتیدند و کشته شدند. به ادامه آن در هشتم عقرب ۱۳۵۸ گروه اخگر هم ضربه خورد و تمام اعضای رهبری و کادرهای فعال آن زندانی و کشته شدند.
با این همه، باید گفت که کودتای ثور تکانه ی شد برای جنبش چپ افغانستان. گروه های چپ واداشته شدند که تلاش کنند تا به پراگندگی خود پایان دهند. درک این امر که برای ادامه مبارزه سیاسی جدی باید حزب و سازمان نیرومندی وجود داشته باشد، روز به روز قوت گرفت. با تاثیر پذیری از یک چنین فضایی به وجود آمده، همه ی گروه ها و سازمان های چپ، ازجمله فرقه عیاران و جوانمردان انقلابی خراسان، تلاش های نظامندی را به راه انداختند تا برای وحدت و یک پارچگی شان با هم به گفت و گو بنشینند. دید و باز دید ها آغاز شدند و گفت و گو های پیگیرانه در راستای وحدت گروه های چپ به راه انداخته شد. چون اعضای رهبری فرقه عیاران در شهر کندز بیشتر شناخته شده بودند و خطر گرفتاری شان زیاد بود برخی از اعضای رهبری به کابل اتنقال داده شدند. شاه محمود زردشت، یکی از اعضای رهبری فرقه در واپسین سال تحصیلی خود در پوهنځی طب کابل بود. پوهنتون کابل، مثل همیشه یکی از کانونهای گرم فعالیتهای گروه های چپ و سایری گروه های سیاسی بود. شاه محمود زردشت، که دانشجوی طب پوهنتون کابل بود، روابط فرقه عیاران و جوانمردان خراسان را با سایری گروه ها و سازمانهای چپ در پوهنتون کابل تامین می کرد. از همین طریق بود که با گروه "اخگر"، "سرخا"، "گروه انقلابی" و غیره، رابطه برقرار شد. این رابطه ها و گفت و شنودها بر باورهای "فرقه عیاران" تاثیر ژرف گذاشت. در نتیجه فرقه آرام آرام از"هویت عیاری" دوباره به هویت "کمونیستی" میلان پیدا کرد. تا اینکه به ضرورت تشکیل حزب کمونیست افغانستان و وحدت گروه های چپ درآن تاکید کرد.و طرحی مشخصی را در این باره به جنبش چپ افغانستان پیش کرد.
ودود جوشان
دنباله دارد