پناه به خدا!

نوشتۀ "سخنی چند در مورد دلیل این تغییرچیست"، که در دو بخش ارقام یافته است، به شهر ویران و به هم ریختۀ کابل، بعد از سرازیر شدن نیرو های وحشی و لجام گسیختۀ احزاب اسلامی به این شهر می ماند، که جمع و جور کردن آن تنها به نیروی بسیار بالاتر از نیرو های عادی و افغانی نیاز داشت،

سیدهاشم سدید
22.02.2017

پناه به خدا!

نوشتۀ "سخنی چند در مورد دلیل این تغییرچیست"، که در دو بخش ارقام یافته است، به شهر ویران و به هم ریختۀ کابل، بعد از سرازیر شدن نیرو های وحشی و لجام گسیختۀ احزاب اسلامی به این شهر می ماند، که جمع و جور کردن آن تنها به نیروی بسیار بالاتر از نیرو های عادی و افغانی نیاز داشت، و اگر این نیرو، با ده ها نیروی یاری دهندۀ آن، دست پیش نمی کرد، بدون تردید شهر ویران کابل تا حال به همان حالت زار و اسفبار آن باقی می ماند. 
شهر کابل از نظر آبادی با هر رسوائی که بود، سرو سامان گرفت، اما نوشتۀ "سخنی چند..."، با نیروی که من در خود سراغ دارم، چه فکر کنم! 
با این هم، پناه به خدا گفته از میان این عالمی از مطالبی مربوط و نامربوط، ضروری و غیر ضروری، گاهی هم درهم و برهم مشتی بر می دارم و آن را به محک سنجش برای دریافت کیفیت تمامی سخن های منتقد می آزمایم. از دین شروع می کنم: 
در رابطه با تعالیم دینی و آن چه در قرآن آمده است، نظر من این است، این نظر را قبلاً نیز بیان نموده ام، که قرآن کتابی ست که در آن از مطالب بی شماری سخن رفته است: از خدا و شیطان؛ از جن و انس و فرشته، از دوزخ و جنت؛ ازمجازات و پاداش؛ از قصاص و بخشش؛ از خوردن و نوشیدن و پوشیدن، از ازدواج و طلاق؛ از جنگ و صلح؛ از بیم و امید؛ از حقوق مردم و مسؤولیت های حکام، از حقوق زن و مرد، از تجارت و امانت داری و تعلیم و تعلم و معرفت و عقل و معاملات و عبادات و سیاست و نظم جمعی و تربیت و حفاظت از کودکان و نیایش و هزار ها موضوع دیگر.  
یکی از این مطالب توصیه به کار نیک و کمک به دیگران و گذشت و داشتن دلِ رحم و اصلاح [به شمول ایجاد صلح و ختم جنگ و آدم کشی و خون و خون ریزی] است، که بار بار در قرآن با آن رو به رو می شویم. در سوره نساء، آیت 114، به طور مثال، توصیه به کمک و یاری و اصلاح، تنها با مسلمانان و تنها در میان مسلمانان نیست. توصیه ای است عام. 
مسائل اخلاقی دین [ادیان] مانند، اصلاح امور و پایان بخشیدن به کشیدگی ها و رونق بخشیدن به روابط سالم در اجتماع، اگر به عنوان یک فلسفه اجتماعی پذیرفته شود، امر بسیار پسندیده ای است. من در یکی از نوشته ها حتی از "ده فرمان" در یهودیت و اخلاقی بودن آن من حیث یک ضرورت و بنیاد یک فلسفه اجتماعی نیز یاد نموده ام. اما جنگ و سنگسار و تحمیل حکومت دینی و اجبار پیروی از هر سخن روحانیت و جادو و جنبل و استخاره و مراد ـ مریدی و... را، در هر زمانی و در هر حالتی، امری می دانم زیاده روی و گاهی غیر منطقی در کار دین!
مذهبی که موسیقی و شعر و نقاشی و پیکرتراشی و هنرعکاسی و دوست داشتن زیبائی و خنده و شادی را منع می کند، همان گونه که "اُشو"، نویسندۀ کتاب "خلاقیت" می گفت: "انسان را از تجربه عظیم و فوق العاده ای محروم می سازد." 
زیبائی و هنر روح انسانیت است. هنر یکی از نشاط بخش ترین موهبت هائی است که خدا به انسان ارزانی نموده است. موسیقی یکی از عبادی ترین عمل های است، که بشر از هزاره ها به آن توسل جسته اند. هنرمندان واقعی از طریق هنر، گام به گام خود را به خدا نزدیک کرده و نزدیک می کنند. میکلانژ با نقاشی تابلوئی، چگونگی انتقال روح خداوند به انسان را به تصویر می کشد. انسان های مانند کالیداس و تولستوی و میلتون و تاگور و شکسپیر هنر را پلی بین خدا و انسان می دانند، ولی مذهب آن را جنون و دیوانگی می خواند؛ شاعر را دیوانه معرفی می دارد و موسیقی را کار شیطان می داند... دید آن مسلمان متعصب نسبت به نقاشی و موسیقی و شعر، دید برخاسته از ذهن غیر دینی او نیست، بلکه دیدی است، که دین آن را به وجود آورده است. با این برداشت، عیب را در مسلمانی مسلمان جستن باید خطاء باشد! 
شعفی که از شنیدن یک آهنگ خوب به انسان دست می دهد، یا از تماشای یک پارچه تمثیلی آموزنده و شاد یا محزون، یا از دیدن یک تابلوی نقاشی زیبا، یا خواندن برادران کارامازوف، خشم و هیاهو، دلهره، خوشه های خشم، ابله، جنگ وصلح و یا... آثاری که سرا پای وجود انسان را فرا می گیرند و خواندن آن ها همیشه لذت آرامش بخش به همراه دارند، یا لذتی که از تماشای زیبائی های طبیعت به انسان دست می دهد، نشان از آن دارد، که خداوند انسان را هم برای آفرینش زیبائی ها آفریده است و هم به انسان دید زیباشناختی و هنری عنایت کرده است؛ اما مذهب خلاف این خواست خدای مهربان و آفرینندۀ همه زیبائی ها، همه را از نزدیک شدن بدان منع می کند. چرا خدا این همه هنر را به انسان بخشیده است؟ چرا باید آنچه را خدا می پسندد، دین محکوم کند؟ چنین عیبی را نباید در انسان جست و جو کرد!!
نویسندۀ مقالۀ "سخنی چند..." به نارسائی های من ایراد گرفته اند. من حرفی غیر از گفتن این ندارم که، قلم بردارید و هر نارسائی را که می بینید، باز گوئید و اصلاح کنید. 
می گویند؛ مردمانی زیادی همیشه از کار یک نقاش چیره دست ایراد می گرفتند. روزی نقاش برس نقاشی خویش را به یکی از معترضان خود داد و از او خواست آنچه را که به نظرش ناقص می آید، اصلاح کند... آن وقت بود که معلوم شد عیب گرفتن چقدر آسان است!
یکی از میان انسان های بی نهایت فروتن، بودا مانند، انسان زمینی که هیچ وقت ادعای آسمانی بودن را نداشت، در بارۀ شعر و موسیقی، کلاً در باره هنر، می گفت:
«زندگی به خودی خود معنایی ندارد. زندگی فرصتی است برای خلق معنا. معنا را نباید کشف کرد، باید آن را آفرید. تو فقط هنگامی معنا را پیدا می کنی که آن را بیافرینی. معنا چیزی نیست که لا به لای بوته [بته] ها پنهان باشد و تو بتوانی با کمی کنکاش آن را بیابی. معنا تخته سنگ نیست، که تو با کمی جستجو آن را پیدا کنی. معنا شعری است که باید آن را سرود، آوازی است که باید سر داد، تابلوی است که باید آن را به تصویر کشید... تو در صورتی می توانی آن را بیابی که آن را خلق کنی. این را به یاد داشته باش.» 
بلی، هر چه هست، هنر است. زندگی در آفرینش هنر است، زیرا هنر معناست؛ آزادی بدون هنر و آفرینش معنا آزادی نیست. هدر دادن انرژی ست، نعمتی که خدا به انسان ارزانی داشته است، جنایت نابخشودنی است. انسان باید با آفرینش معنا، که همان هنر است، از ارتکاب جنایت، یعنی به هدر دادن زندگی خود، خود را حفظ می کند. 
هر آفرینشی هنر است، و مذهب تا آن جائی که من می دانم، مخالف آفرینش هنر و معناست! مذهب اجازه نمی دهد جست و جوی من و تو خالص و مستقیم باشد، درحالی که جست و جوی خالص و مستقیم انسان را به معنا، که در نهایت همان خدا باشد، بهتر از هر جست و جوی دیگر رهنمون می شود...  جست و جوی خالص و مستقیم، یعنی پرداختن به تفکرات فلسفی و علمی؛ پرداختن مستقیم به تک تک پدیده ها و چیستی و چگونگی آن ها، از کوچک ترین ها تا بزرگ ترین ها و پرداختن به هنر، خواه شعر باشد و خواه پیکرتراشی و سرودن و موسیقی و نقاشی و... یا سماع عرفاء برای شناخت! 
می گویند: خدا انسان را فقط برای عبادت خود آفریده است! اگر این مطلب واقعاً مربوط به دین باشد، من آن را عیب دین می دانم، زیرا خدا بری از نیاز است! چه احتیاجی خدا به عبادت شدن به وسیلۀ انسان دارد؟ هزاران سخنی در این نکته و نکته هائی مانند این مستتر است، که رخصت گفتن بیشتر آن نیست؛ نه از آن جهت که من نمی توانم آن ها را بگویم، بلکه از آن جهت که نمی خواهم مردمی را که به شنیدن چنین حرف های دل خوش کرده اند و به چیز هائی مانند این حرف ها امید بسته اند، بیازارم و نا امید بسازم! 
کلمۀ "صعب الحصول" را هم به همین دلیل انتخاب نمودم، و الا مراد چیزی دیگری بود، همان گونه که جناب ولی آریا فرموده اند و...، ولی با این هم این سخن اشاره ای بود به گوناگونی برداشت ها از دینی واحد و گویا بی عیبی که نتیجۀ آن وجود صد ها مذهب و فرقه و حزب و گروه مختلفی است، که همه خود را مسلمان و پیرو قرآن می نامند! 
فکر می کنند که اگر عیبی ست، عیب در مردم است. من می گویم: مگر خداوند این عیب انسان را نمی دانست و نمی دید؟ چرای خدای همه دان و همه بین با توجه به این نقص انسان، حرف هایش را سهل الحصول تر و در خور فهم انسان های کند فهم نگفته است. به هر حال حتماً حکمتی در آن وجود دارد، که فهم آن برای ما انسان ها، خصوصاً برای ذهن فرسودۀ من، مشکل است. 
خلاصه کنم:
دین مانع امید ها و آرزو هاست. دین مانع به کار بردن عقل آزاد و رشد انسان است. از یک طرف به عقل میدان می دهد، ولی از طرف دیگر این میدان را احاطه و محدود می نماید. کسی حق ندارد ازسیم های خاردار و بلندی که این میدان را احاطه نموده است، عبور کند؛ به آن طرف ها، به فضاء های ناشناخته، به آنچه دین از گفتنش باز مانده، به آنچه می تواند خلاف گفته های دین باشد، قدم بگذارد؛ زیرا در آن صورت شکی در دین باوری پیدا می شود، که می تواند به سستی دین و سستی بازار دکانداران دین منتهی گردد. 
جلوی اندیشمندانی مانند ابن رشد و رازی و فارابی و خسرو و سنائی و معری و ابوزید و امثالهم را به همین دلیل گرفتند. یکی از عوامل سقوط تمدن اسلامی همین بازدارندگی دین و دین خویان مقتدر و متعصب بود. جلوی کسانی را که می توانستند در آن دورۀ تاریک مشعل درخشانی به دست بشریت بدهند، گرفتند... 
صد ها دانشمند در طول تاریخ ادیان مجبور به گوشه نشینی و عزلت شده اند، صد ها تای دیگر مغضوب شاهان و حاکمان و خلفاء و تیکه داران تجارت پیشۀ دین قرار گرفته اند، صد ها تای دیگر هم سالیان درازی را در تبعید به سر برده اند و ده ها تای آن یا مرتد خوانده شده اند یا کافر؛ یا عمری در گوشۀ زندان به سر کرده اند و یا به قتل رسیده اند و... چرا؟ برای این که به طریق دیگری غیر از آنچه دین می گفت، به خداشناسی و شناخت از جهان و انسان پرداخته بودند و پرداخته اند. 
در دین به تدبر توصیه شده است، اما تدبر تنها پیرامون منطق دینی، نه فرا تر از آن!! تحمل فارابی ها و رازی ها تا جائی بود، که این ها از همان محدودۀ معین پا فراتر نگذاشته بودند!
من از تمدن اسلامی، تمدن های قبل از آن و تمدن موجود تنها به پیروی از آنچه در بین ما انسان ها متداول و مصطلح شده است، و برای این که بحث چیستی و وجود و عدم وجود تمدن در نفس آن مطرح نبود، یاد کرده ام. بحث را از همانجا و به همان شکل شروع کرده ام که، دیگران شروع و ختم کرده اند، و الا بحث تمدن را سارتر در یکی از کتاب های معروف خود ــ تهوع ـ به خوبی مطرح کرده است. سارتر در این کتاب حالت ذهن مدرن را تهوع آور بیان می کند؛ ذهن و ذهنیتی که دل انسان را به هم می زند. چرا؟ چون این تمدن چیزی ندارد به جز جنایت های گوناگون و رذالت های پوشیده وعریان. جورج ولز، نویسندۀ "تاریخ جهان" نیز، هرچند تمدن مدرن را تهوع آور نمی خواند، اما معتقد بدین نیست که ما تمدنی داشته باشیم. 
در باب این سخن نویسندۀ "سخنی چند..." که: «علاقمند این امر بودم و هستم که بدانم که "دلیل مطرح کردن این بحث چیست؟"»، به عرض می رسانم که هدف اولیه همین بود، که بعد از تکمیل بخش اول و دوم مقالۀ "دلیل این تغییر چیست"، دلیل مطرح ساختن آن را بیان کنم. اما خوشبختانه یا بدبختانه بحث های علاقمندان پیرامون آن مطلب، به طرفی رفت که من ناگزیر شدم طی مقالات بعدی در چندین جا موضوع و هدف نوشتن آن مقاله را به طور ضمنی و به شکل واضح، در جائی هم با کاربرد کلمات "عبرت" و پند" توضیح کنم. 
من مانند دیگران عادت به بهم بستن آسمان و ریسمان و کشال کردن بحث را ندارم. تذکری می دهم و باقی را می گذارم به دیگران که از هوش خود استفاده کنند و به آخر کلام برسند. کسانی که مشکل دارند، باید تمرین هوش کنند... 
اگر گاهی دست به "پرنویسی" می زنم، دلیل آن این نیست، که من به پرنویسی عادت یا علاقه دارم، بلکه دلیل آن کسانی هستند که با آن که داکتر و استاد و.... هستند به یک اشاره، با مختصر گوئی و به یک بار گفتن به مطلب نمی رسند!
به نظر من سخنی را که یکبار گفتی نباید بار بار تکرار کنی. تنها انسان های کودن این کار را می کنند... آن مقاله را نوشتم برای این که "عبرت" بگیریم... "پند" بگیریم. پیداست که از که ها انتظار می رود از داستانی عبرت بگیرند؟ از که ها اننظار داریم از قصه یا حکایت یا شعری پند بگیرند؟ از کسانی که از امری بی خبر هستند؛ یا در گمراهی به سر می برند. از کسانی که دست به کار های ناشائست و تباه کننده می زنند. ما افغان ها امروز در همان مسیری روان هستیم، که شاهان و حکمرانان و خلفای غافل و عیاش و پیش پای بین و اسراف کار و جاهل و جاهل پرور در دوران قرون وسطا روان بودند. در همان مسیری روان هستیم، که اکثریت منفعل در دروه های یاد شده قرار داشتند. 
عبرت بگیریم که چه؟ که مانند آن ها نباشیم. مانند مردمانی که هر چه شاهان و خلفاء و امراء کردند، با سکوت به آن ها برخوردند. عبرت برای این که خود را در آئینۀ روزگاران گذشته و انسان های پیش از خود ببینند... و بیاموزیم، که چه گونه و با چه تدبیری غرب عقب مانده، غربی که هزار سال در اثر فشار کلیسا در جهل مانده بود و در جهل زندگی می کرد، از آن وضعیت بیرون آمد! فقط همین!!
به فکر من، تنها همان یک یا دو کلمه، حتی برای کسانی که هوش متوسطی دارند، گویندۀ خیلی از حرف ها می باشد. من از آن هائی که ضریب هوش شان بسیار پائین است، یا قصد فهمیدن یک سخن روشن را ندارند، توقعی ندارم و نه برای آن ها می نویسم. اصلاً برای کم هوشان [و راه گم کردگانی که در پی یافتن راه نیستند] چیزی نمی نویسم. نوشتن برای کسانی که ضریب هوش شان نزدیک به صفر است، یا کسانی که اصلاح پذیر نیستند، خود نشان از کم هوشی دارد...
در مورد تفکرات مترقی و مکاتب سیاسی یا آیدئولوژی های گونانگون و خوبی و بدی یا زیبائی و زشتی آن ها، وقتی نوشته ها از وزن و اعتباری مناسب برخوردار خواهد بود، که ما به گونۀ مستقل، آزاد و شریفانه به مطالعۀ همه جانبه آن تفکرات یا عقاید آن مکاتب بپردازیم. 
به طور مثال: وقتی از مارکس نقد می کنیم، باید از ده ـ پانزده هزار صفحه ای که او پیرامون مسائل گوناگون نوشته است، حداقل هشت تا سیزده هزار صفحۀ آن را خوانده باشیم؛ همین طور با فلسفه های سیاسی ـ اجتماعی دیگر آشنا باشیم، تا مانند یک محقق و تحلیلگر واقعی با تحلیل تحقیقی و تطبیقی اندیشه های مارکس و اندیشه های دیگران قادر بدان شویم که تشخیص خوب و بد کنیم!!
مارکسیسم یک اندیشه تاریخی است، که مطالب گوناگونی را احتوا می کند؛ از زیبائی شناسی تا اقتصاد و تاریخ و سیاست و روان شناسی و انسان شناسی و دادن رهنمود هائی عملی و نظری برای رهائی انسان از بردگی، از بیگانگی از خود، رسیدن به یک جامعۀ عادلانه، زدودن همه افکار پلیدِ تنها به خود اندیشیدن و... 
شکی نیست که هر پدیدۀ تاریخی دوران کودکی و رشد و بلوغ خود را می گذراند. مارکسیسم نیز چنین دوره هائی را به عنوان یک پدیده تاریخی از سر گذشتانده است. مارکس راهی را که برای مبارزه با بی عدالتی ها انتخاب نمود مارکسیسم نمی نامید؛ و نه خود را مارکسیست می خواند. چون بنیاد تفکر علمیی را که امروز مارکسیسم می نامند، مارکس پی ریزی کرد، ادامه دهندگان این راه آن را به نام مارکس مسما کردند و هم با تجاربی عملیی که در نتیجۀ ارزیابی و بازاندیشی رویداد ها حاصل شد به تکمیل و اصلاح آن پرداختند. 
نظرمارکس این بود، قاعدتاً باید همین طورهم می بود، که انقلاب اولتر از سائر کشور ها در کشور هائی رخ می دهد، که دارای شکل بندی اقتصادی پیشرفته سرمایه داری هستند. ولی چنین نشد. پا فشردن بر سر این نکته که چرا چنین نشد، عین حماقت است. مارکس ادعای پیامبری نداشت، هر چند در برخی موارد سخنان پیامبران هم به گونه دیگری ثابت شده اند! به جای غرب اروپا در روسیه، کشوری که به دلائلی از نظر اقتصادی نسبت به انگلستان و فرانسه و آلمان عقب مانده بود، انقلاب شد. یکی از دلائل شکست انقلاب روسیه هم همین بود! 
مکاتب و افراد متعددی در نظریه ها و استراتژی ها مارکس بازنگری نمودند. یکی از ضعف های دید مارکس این بود، که اقدامات پیش گیرانۀ جهان سرمایه داری برای دفاع از سیستم سرمایه داری را یا متوجه نشد و یا کمتر بدان توجه نمود ـ چیزی که پیش بینی های او را به تأخیر انداخت. 
آرزوی من این است که، کسانی که علاقمند سیاست و اقتصاد و سرنوشت انسان هستند و به درستی و نادرستی ایدئولوژی ها و روند تکامل پدیده ها فکر می کنند و یا می خواهند خود را درگیر این مطالب کنند، از همه این اندیشه ها، مارکسیسم، مارکسیسم ـ لیننیسم، مائویزم، لیبرالیسم، فاشیسم، نازیسم، نشنالیسم، نهیلیسم، انارشیسم و هر ایسم دیگری از آغاز پیدایش آن ها تا امروز، خود را به خوبی واقف بسازند، و بعد وارد میدان مباحثه و انتقاد از این یا آن شوند. 
حرف زدن برای دل خوشی بی سوادان یا بی خبران یا آنانی که در دامن تعصب غلطیده و غنوده اند، چیزی دیگری است. برای این ها شاید این حرف ها خوشایند و مورد قبول باشند، اما برای اهل مطالعه و معرفت و آگاه از مسائل و اندیشه ها، کسانی که بیشتر و بهتر می توانند تشخیص خوب و بد را بکنند، چنین سخنانی از بی مایه گی مایه می گیرند!!
سخنی هم در مورد شکست مارکسیسم:
منتقد نوشتۀ من هنوز نفهمیده است، که شکست یک فرد، یا یک مشت انسان ها و شکست یک اندیشه با هم یکی نیستند. سؤال این است که چرا این منتقد ضعف و جرم و جنایت و بدنامی و شکست خلق و پرچم را، که هنوز از سوسیالیسم اطلاع چندانی نداشتند، چه رسد به هضم آن، به گونۀ مثال، شکست و بدنامی مارکسیسم و سوسیالیسم می نامند؛ و بدنامی ها و جرائم و جنایات جهادی های به اصطلاح مسلمان را شکست و بدنامی دین آن ها نمی دانند!؟ در یک جا ــ در جائی که پای اسلام در میان است ــ عیب را منوط به پیروان یک عقیده می داند، و در جای دیگر آن را مربوط به اندیشه! فکر نمی کنم این گونه برخورد با قضایا برخورد علمی و تحقیقی و کار دانشمندان و محققان یا انسان های شریف باشد!!
و اما در مورد این نظر که دین افیون توده هاست نیز، اگر روشنفکران قلابی و اندیشمندانی که خود را عقل کل می خوانند، کمی فکر کنند، به این نتیجه می رسند، که در این حرف هیچ سستی و انحرافی وجود ندارد. "روزی شه خدا میته و لنگرشام زمین می ورداره". چه فکر می کنند، که چنین اندیشه هائی چقدر سبب تخدیر افکار انسان ها می شود. چقدر انسان ها را از تحرک و آفرینندگی و کار و تلاش باز می دارد؟ هر چیزی را به خدا واگذار شدن و برای رسیدن به هر آرزوئی، حتی آرزو هائی که با کمی توجه و تلاش انسانی می توان بدان ها دست یافت، دست به آسمان بلند کردن و سال ها در انتظار نشستن را منتقدان این سخن مارکس چه می نامند؟ "خدا این دنیا را به کافران داده و آن دنیا را به مسلمانان". آیا اساس این تفکر دینی نیست؟ آیا چنین تفکری ذهن را از خلاقیت و آفرینش و انسان را از علاقه به عمل و ساختن و پیش رفتن و... باز نمی دارد؟؟
چنین تفکری، هر مسلمانی خدا جوی، در ضمن تنبل را بر آن می دارد، که دست از کار و طلب دنیا بردارد و گوشه ای بنشیند، تا از بهشت و مهرویان موجود در آن محروم نشود. و...
در بارۀ پیروزی نظریات انسانی سوسیالیست ها نظر من این است، که برای پیروز شدن این اعتقاد اول تر از همه باید نوع انسانی را به وجود بیاوریم، که نسبت به انسان امروزی انسان تر باشد، و انسانی تر فکر کند. علت عقب نشینی سوسیالیسم در برابر جهان سرمایه، برتری اعتقادات دینی و سیاسی و اقتصادی جهان سرمایه و رفقای مسلمان و غیر مسلمان آن، به شمول کسانی که به نام مجاهد در صف جهان سرمایه داری قرار گرفتند، نبود. سوسیالیسم، با تأسف، پیش از آن به وجود آمد، که انسانی با تمام اوصاف یک انسان واقعی و سوسیالیست راستین به وجود بیاید. سوسیالیسم به زور برچه آورده نمی شود. راه پیروز نهائی و دائمی آن این است، که انسان با آزادی تمام، بدون اجبار، به میل خود و تنها زمانی که واقعاً ضرورت وجود و داشتن آن را احساس کرد، و خود را، با حق رأی خود، مکلف به حفاظت از آن دانست، به وجود بیاید! نه تنها سوسیالیسم، که هر فلسفه اجتماعی دیگر از همین راه، راه شکست ناپذیری را خواهد پیمود!!
خلاف تئوری فرانسیس فوکویا، تاریخ به پایان نرسیده است. زیرا تا انسان زنده است، تاریخ به پایان نمی رسد. دیده شود که عاقبت انسان و جهان ما به کجا می کشد. بنابراین پیش از مردن نباید کفن پاره کرد! 
من منتقد مقالۀ خود را، وقتی از خنده و رسوائی حرف می زنند، ملامت نمی کنم، زیرا دیدن مطالب در ابعاد وسیع آن، آن جا که سخن زیاد و مطالب گونه گون هستند و افراد و اندیشه ها و دست ها و حوادث و عوارضی موافق و نا موافق متنوع بی شمار، کاری ست بسیار دشوار! بینش اصیل و بی غش مطالعات عمیق و گسترده ای را مطالبه می کند. 
انسان های که در پی یافتن حقایق هستند، باید به پس و پیش هر مسأله، از جمله دوران اشغال افغانستان توسط روس ها و تاریخ رهبران مجاهد نظر کنند، و به این حقیقت غیر قابل انکار، که چه کسانی در شکست ها و پیروزی ها بیشتر دست داشته اند. وقتی به کنه و حقیقت این مطالب پی ببریم، شاید به جای خندیدن به دیگران، به خرد و بینش و قضاوت های معیوب خود گریه کنیم! 
من منکر قربانی های قاعدۀ وسیعیی که تفنگ برداشتند و در برابر روس ها و حکومات دست نشاندۀ آن ها جنگیدند، نیستم، اما این جنگ بیشتر جنگی روس و غرب بود، تا جنگ رهبران احزاب به اصطلاح جهادی با روس ها ـ رهبرانی برای برخی ها قابل افتخاری که هم دیروز خود فروخته و کاسه لیس بیگانه ها بودند، و هم امروز!! 
از یاد آوری این سخن که دست آورد های تمدنی مسلمانان و غیر مسلمانان حاصل تلاش مشترک همۀ بشریت است، در صورتی که من بار بار این مسأله را قبلاً یاد نموده ام، چه برداشتی باید کرد؟ سفسطه کردن؟ دل پر خود را خالی کردن؟ سخنی را به دست باد دادن؟ نا دیده گرفتن سخن دیگران؟ نخواندن یک مطلب؟ یا خود را به نحوی از انحاء تبارز دادن؟ در اولین یا دومین نوشتۀ متمم "دلیل این تغییر چیست" من یاد آور شدم که، یا در نوشته ای برای کس دیگری بود، هیچ وقت تا یک نوشته را به درستی نخوانده اید، از آن انتقاد نکنید. مانند اشاره به نقد مارکسیسم، بدون مطالعۀ آثار مارکس. چنین کاری سبب سرافگندگی و بروز رسوائی ها برای منتقد می شود. شاید کسی آن را به رخ منتقد نکشد، ولی هرچه نباشد، در دنیای نکته دانان، در مورد منتقد نظر منفیی پیدا می شود، که به سود منتقد یا منتقدی که عادت به فیر کردنی بدون خریطه دارند، نیست! نکته دانان ارزش انسان ها را از روی گفتار شان معین می کنند!
توصیۀ من به منتقد مقالۀ "دلیل این ..."، این است که کوشش کنند به کسی توهین نکنند. مارکس تمام عمر را در فقر و در شرافت زیست. مردی بزرگی بود. درسال 2000 درجامعۀ آلمان در یک همه پرسی از میان صد مرد بزرگ آلمان، سومین مرد بزرگ شناخته شد. قراری که گفته می شود، طبق یک همه پرسی در بی. بی. سی او را "مرد هزاره" خواندند. بسیاری از اصطلاحات اقتصادی ـ اجتماعی ـ سیاسی و تاریخی امروز ساختۀ مارکس است. هنوزهم میلیون ها  پیرو دارد. کتاب های متعددی نوشت ـ هزار ها صفحه را با یادداشت ها سیاه کرد. برای رهائی انسان از ظلم انسان تا آخرین دم مبارزه کرد. نقش سازندۀ او را در قوانین بسیاری از کشورهای اروپائی، علی الخصوص کشور سویدن، کشوری که منتقد نوشتۀ من در آن زندگی می کنند و از بهترین امتیازات، که در هیچ کشور به آن پیمانه امتیازتی وجود ندارد، و در بسا موارد حاصل اندیشۀ همین مرد بزرگ است، مستفید است؛ کسی که صاحب وجدان است نمی تواند نادیده بگیرد و... مگر منتقد نوشتۀ من می توانند آثاری از اندیشه های والای مارکس را در قوانین کشور سویدن نبیند؟
نوشتن کلمۀ "خان" به دنبال اسم خانوادگی مارکس واقعاً از کوچکی منتقد نوشتۀ من حکایت می کند. من قبلاً هم در این باره، در بارۀ نوشتن کلمۀ "خان" به دنبال نام خانوادگی کسی و زشتی آن، مقالۀ مفصلی نوشته بودم ـ آنهم خطاب به همین منتقد، ولی چه باید کرد که خوئی که در شیر نشسته باشد، تا وقت مرگ هم برخی انسان ها را رها نمی کند!!
حرف پیرامون نوشتۀ منتقد من زیاد است، اما فکر نکنم که گفتن همۀ آن ها، چنان که تا امروز تأثیری بر منتقد نبخشیده است، بر روحیه و اخلاق ایشان تأثیری ببخشد. امید با نشان دادن بخش کوچکی از صحبت های منتقد، توانسته باشم کل کیفیت اندیشه و  نوشتۀ وی را برملا کنم!