آغازین سال های هزاره کنونی در کشور ما سرشار بود از امید ها و دلبستگی های فراوان به آینده بهتر و روزگاری سبز و زایا که در آن پایداری و ماندگاری مردم و سرزمین مان و ایجاد یک جامعه مسعود و به سوی پیشرفت ممکن پنداشته می شد.
چنین فضا های روانی و فرهنگی جمعی در جامعه موجب اعتلای حسیات مثبت و خلاق می شوند که در آن گروه های انسانی و افراد، خویشتن خویش را به دست خوشبینی های بی مانند می سپارند و می توانند نیروی محرکه ی لایزالی را از خود در آفرینش های معنوی و مشارکت در دگرگونی های اجتماعی به نمایش بگذارند. همچنین همراه با بروز پیش زمینه های مادی و حسی دگرگونی، نیروی تخیل بی مانندی نیز در میان انسان ها شیوع می یابد که در فرجام می تواند از محدوده ممکنات فراتر رود و بستر مساعدی شود برای باور های ایدیولوژیکی که آبستن خطر اند. خطر گسترش تخیل به قوه ی محرکه ی بی مانند می تواند موجب پس زدن واقع بینی مبتنی بر خرد و آرمانگرایی مشخص در باور و کنش انسان ها شود. عزیمت از فروپاشی پذیرفته شده به مثابه ی تقدیر جمعی و گشوده شدن افق های امید موجب اعتلای اجتماعی در دوران های پس از افت، گسست و شکست می شوند.
فروپاشی طالبان برای جامعه ی افغانستان چنین بستر سیاسی، اجتماعی و مهمتر از آن روانی را به وجود آورد. اما عدم تحقق آرمان ها و آرزو های بزرگی که بر انگیخته شده بودند، موجب انفعال، انهزام و افسردگی و در نهایت گریز از مشارکت در تلاش های جمعی گردید. حالت وارفتگی جمعی محصول وادادگی روانی جمعی می باشد. به بیان دیگر وقتی که فضا های احساسی و عواطف فرو می نشینند و عقلانیت و سرسختی واقعیت تلخ از پس پرده ی هیاهو های بر انگیخته شده نمایان می شوند، افسردگی جمعی شیوع می یابد و گسترش چنین حالتی در واقعیت همزاد آن حالت های پر از امید ایدیولوژیک برخاسته از عواطف می باشد. واقعیت اندوهبار این است که سال های امیدواری در مقایسه با افت ها و دوران های انهزام و ایستایی جمعی، کوتاه و زود گذر اند.
در چنین فضا هایی است که حس ناتوانی و زبونی و تسلیم پذیری و پناه بردن به روزمرگی و اجتناب از طرح آرمان ها و آرزو های فردی و جمعی شیوع توده ای می یابند. چرا که روزگار، روزگار گریز و انهزام است. هر انسانی که علی رغم تلاش های بسیار، مدام عدم تحقق آرمان ها و آرزوهایش را تجربه کند، مبتلا به خطر حسیات منفی می شود که دقیقا در نقطه مقابل عواطف قبلی که امیدواری و آرمانگرایی غیرواقع بینانه را به او تزریق می کردند، قرارمی گیرد. چنین انسانی اسیر باور ها و حسیات نهیلیستی بی معنا می شود، انسان سرشار از تهی می شود. باور پیدا می کند که نمی تواند سیر دردآور و رنج آور مسایل و قضایای فردی و جمعی را تغییر دهد. چنین حالت هایی بر ادراک انسان و بر کنش وی تاثیر ماندگار و ویرانگری از خود برجای می گذارند و در نهایت آن افسرده گی فردی موجب کژگرایی در روان جمعی شده و جامعه سرشار از ناتوانی و یاس و حرمان می شود.
مارتین زلیگمن (Martin Seligman) متخصص روانشناسی جمعی بر این باور است که حالت های افسردگی و غلبه حس ناتوانی بر جامعه محصول حالت های آزموده شده ای است که در نهایت آن انسان به تحقق آرزو هایش نرسیده است.
اگر انسان ها در سایه هیجان های جمعی مبتلا به باور تحقق آرزو ها و آرمان های بزرگی گردند که از همان آغاز در بستر روابط اجتماعی معین غیر واقعی بوده باشند، با شکست و عدم تحقق رؤیا های بزرگ، هیجان های شان نیز با شتاب بی مانندی فروکش می کنند.
آزمایش های شکست خورده در بهار عربی، تجربه ی ایجاد دولت دموکراتیک در افغانستان با توسل به باور های شهروندی، در غیاب ساختار ها و معرفت شهروندی به عنوان یک روند نیرومند و توهم ایجاد یک اقتصاد ملی شکوفا در ظرف چند سال از چنین بلند پروازی هایی بوده اند که آن را میتوان فقط محصول عواطف و باور خوشآیند جمعی دانست. به سخن دیگر روزنه ای از روشنایی در پی سالیان تار و تاریک آفتاب پنداشته شده بود؛ آفتابی که از خاور یک آسمان تیره باید سر بر می کشید.
این یک نوع باور ایدیولوژیک جمعی بود که به جز فریب نمی توانست چیز دیگری باشد. به باور زلیگمن چنین حالت هایی موجب نابودی و یا کاهش انگیزه برای مداخله ی انسان به منظور بهبود زندگی و مشارکت در سیاست به معنای تقلای فردی و جمعی برای سعادت انسان می شود. در چنین فضا هایی پر از احساسات فریاد های تقلیل و کاهش آرزو ها و نزدیک سازی آنها به واقعیت نیز بازتابی ندارند.
به یاد یک جدال ایدیولوژیک میان دو دانشجوی چپ گرا افتادم. در سال 1977 وقتی که در ترکیه دانشجو بودم سفری به آلمان داشتم. در جریان این سفر شاهدِ جدال میان دو تن از دانشجویان هراتی بودم. یکی از آنها گرایش های انقلابی مائویستی و دیگری نیز رویکرد های انقلابی تروتیسکیستی داشت. وقتی که آن جوان با هیجان های انقلابی مائویستی گفت که "ما به زودی افغانستانی پیشرفته، آباد و صنعتی را مبتنی بر عدالت اجتماعی ایجاد خواهیم کرد. ..." آن جوان تروتیسکیست از او پرسید که" شما چنین افغانستانی را بر بنیاد کدام نیرو های پیشرفته ی تولیدی و بر شانه های کدام انسان دانشمند، مهندس و فرزانه ایجاد می کنید؟ شما چگونه می توانید از سطح پیشرفت چند صد ساله ی سرمایه داری اروپایی که محصول تجربه، دانش و تلاش های اجتماعی میلیون ها انسان تحصیل کرده و آموزش دیده است جلو بزنید و کشوری پیشرفته تر از این ها را در کوتاه مدت ایجاد کنید؟" کسی نبود تا از هیجانات خود بکاهد و حتا یک آن بیندیشد که آیا این جوان درست نمی گوید. امروز چهل سال بعد از آن روز همه ی آنانی که در آن نشست در پی ایجاد افغانستانی شکوفا و پیشرفته در کوتاه مدت بودند در غربت و دور از افغانستان از تحقق آرمان های بزرگ آن زمان دست کشیده و حتا زندگی روزمره شان را به رهگذار باد غالب نو لیبرالیسم سپرده اند.
هرگاه انسان به این باور استوار دست یابد که نمی تواند چیزی را تغییر دهد و هر تلاش و جهد وی بیهوده خواهد بود طبیعی است که به جای فراگیری از شکست ها، می گریزد و کنار می رود و بدینگونه جامعه به مجموعه ای از کنار رفتگان از مسیر رخداد های سیاسی و اجتماعی تقلیل می یابد و انسان از آموزش سیاسی اجتناب می کند، چرا که به تجربه ی فردی و جمعی دریافته است که تلاش او سودی ندارد و حوادث منطق خود را دارند و عوامل تغییر و یا ایستایی در جای دیگری اند. انسانِ اسیر هیجان ها و عواطفِ دور از واقعیت در فرجام از تفکر و مسؤولیت پذیری نیز می گریزد و همه بدبختی ها را حواله ی جا های دیگر می کند. از این منظر، سیاستمداران خارجی و دستگاه های آن ها به بازیگران اصلی ارتقا می یابند و می توانند مسیر های حرکت به جلو و یا عقب را تعیین کنند. با چنین گمانی، در نهایت دست های "توطئه گر" اند که مسیر واقعی حوادث را تعیین می کنند. با اجتناب از اندیشیدن و پناه بردن به آسان باوری مجموعه ای حوادث جهان به ماحصل اعمال خرابکارانه و توطئه دشمنان تقلیل می یابند. وقتی انسان به جای شهامت حضور در صحنه اجتماعی به این باور برسد که خودش بیش از مهره ی بی معنایی در دست سرنوشتی که دیگران برایش تعیین کرده اند، نیست، وامانده می شود، دلزده می شود، عزلت گزین می شود و بیش از پیش به باور های خرافی روی می آورد.
گستره ی روانیی با پهنه ی چنین گسترده، نخست موجب ترس و نگرانی جمعی و در نهایت باعث افسرده گی توده ای می شود و جامعه در واقعیت تقلیل می یابد به افرادی حرمان زده، ورشکسته و تسلیم شده به گذار روزگار و افراد سیه روزی که سیه روزی را سرنوشت جمعی و اجتناب ناپذیر می پندارند و توانایی کنش اجتماعی برای تغییر را از دست می دهند. سیطره ی پندار و باور به هیچی و پوچی موجب باور به بی معنایی ریشه دار می شود. انسان افسرده در آغوش یک جامعه ی افسرده نیروی کاراییش را از دست می دهد و ایمان به بی معنایی و پوچی زندگی در او بیشتر از پیش تعمیق می یابد. به همین دلیل هم است که انسان های بسیاری که در روزگاری سرشار از امید و باور به فردای بهتر و نیروی آفریننده ی مردم بوده اند هم اعتماد شان را به مردم و هم به آینده ی بهتر از دست می دهند.
چنین دوران هایی به ساده گی به دوران حراج ارزش ها مسخ می شوند. سیاست اگر برای برخی ها مشغله ای بیهوده می نماید برای برخی دیگر به جلیقه ی نجات تبدیل می شود تا خود را از ورطه برون کنند. در چنین شرایطی حتا بلند پروازترین شاهین هادر معرض تهدید فروپروازی قرار می گیرند، با آنانی که هیچ سنخیت فکری ندارند، کنار می آیند؛ همآورد های شان را رو سیاه می کنند و حتا برخی ها می توانند دست به کنش های زشت و پلید بزنند. به دلیل این که فرهنگ ابتذال و افت بر فضای حاکم حضور نیرومندی دارد، ترسی نیز از بازپرسی اخلاقی و اجتماعی نیست؛چرا که چرب کردن و پر کردن شکم ها و تهی کردن سر ها، روند حاکم را می سازند. آیین چنین دوران هایی را باور به بی باوری می سازد، پیمان شکنی و گریز از هم پیمانان و پخش اکاذیب و جعل و دروغ به کِسب و پیشه ی نان آوری ارتقا می یابند و شهر از انسان ها خالی می شود، و همه فضا ها تیره می نمایند، عاشقان از دلبستگی می گریزند و به سخن حافظ پسران بدخواه پدر و دختران بدخواه مادر می شوند. "زوزه ی شغالان" دلیران را از پای می اندازد و مردان و زنان از خود رفته جای عاشقان سوته دل را می گیرند و هر روز هزیمت گسترده تر و ژرفتر بر انسان ها چیره می شود و فریاد دردآور انسان ها هیچ خفته ی را، به سخن «صبوری»، نمی جنباند و جوانان دسته دسته به سان پرستو های مهاجر از آشیانه ها می گریزند و دل به دریا می زنند. و جغد مرگ و تیرگی بر کنگره هر خانه ای می نشیند و شهر به آوردگاه چنگیزیان شباهت پیدا می کند که در آن، به سخن قبانی، دندان های کرم زده بر پستان های آخرین دختران غزال چشم نیش می زنند و سلحشوران سر بر خاک فرو می برند. و ای دریغ!