جملات آتی را دیروز در مقاله ای از یک نویسندۀ صاحب نام، که ظاهراً سخت شیفتۀ امیرعبدالرحمن خان است، در یکی از سایت های افغانی خواندم.
«لقب بیسمارک شرق که مؤرخین به وی (منظور امیر عبدالرحمان خان است) داده بودند،
در مورد آن مرد آهنین کاملاً صدق می کند. وی وحدت ملی و یکپارچگی مملکت را تأمین کرد، ملوک الطوایفی را از بین برد. برای آبادی کشور اساس متینی نهاد، سیاست معقول و لازم آن زمان را حفظ کرد و در حراست حدود و ثغور مملکت، با در نظر داشت شرایط سنگین و دشوار آن زمان کوشید. مساعی وی در راه تربیت اولاد وطن که با دیدگاه وسیع و فکر مترقی و ادراک شرایط زندگی آینده صورت گرفت زمینۀ آن شد که شخصیت های باارزشی در کشور به وجود آیند و در اجرای وظایف مهم و پر مسؤولیت دولتی موفق باشند.»
جملات بالا، البته نقل قولی است از افغان دیگری که پدر و پدر بزرگ شان از ارکان مهم امارات سراجیه، و خسر شان یکی از پرورش یافتگان، یا به اصطلاح غلام بچه های امیر، بوده است. غلام بچه ای که نظر به اظهار دامادش در وقت جان دادن امیر، در کنار امیر نشسته و شاهد آخرین سخنان امیر، که برای او بیان می داشت، بوده است.
بد نیست آخرین سخنان امیر را نیز از زبان خسر حکایتگر، که علاوه بر نمک خور بودن امیر به همان دودمانی تعلق داشت که امیر نیز، یعنی به قوم بارکزائی، بشنویم.
ذکر این نکته را ضروری می دانم که، نقش وابستگی های خانوادگی، قبیله و قوم، و زبان و سمت و... در کشور ما، خصوصاً زمانی که کسی مقرب دربار یا جزوی از ملازمان یا کارمندان خاص وعالی رتبۀ شاه یا امیری بوده باشد، و از الطاف آن شاه یا امیر به قدر کافی مستفید شده باشد، در داوری ها در خصوص آن شاه و یا امیر همیشه مثبت و گاهی هم توأم با اغراق و گزافه گوئی ها هستند! به هر رو، ببینیم که "اتو فن بیسمارک شرق"، امیر آهنین، در آخرین دقایق زندگی اش، آنگاه که در بستر مرگ بود، چه گفته است:
«فرزندم غلام حیدر، بشنو، حرف های مرا خوب بشنو! برای یک دهقان، زمین خاره یی را سپردند که آنرا آباد کند، دهقان اطراف زمین را سنگ قاله کرد، دیوار بست، کردکشی کرد، نهالهای ثمر بخش را غرس نمود، آب را بر آن جاری ساخت، گیاه های هرزه و مضره را از میان و اطراف آن خیشاوه کرد و از نهال های ثمر بخش غمخواری نمود... ولی، ولی همینکه میخواست ثمر درختان را به چشم سر ببیند، دهقان سال خورده از میان رفت.»
صحبت من در اینجا اساساً پیرامون دو نقل قول بالا نیست، چرا که من قبلاً هم با ارائۀ دلایلی زیاد نوشته ام که امیرعبدالرحمن خان را به هیچ وجه نمی توان با بیسمارک، صدراعظم در دوران ویلهلم اول، امپراتور آلمان، مقایسه نمود. یک هزارم کشتار و ظلم و تعدی و خشونتی را که امیر در حق مردم خود روا داشت، نمی توان در زندگی سیاسی بیسمارک سراغ گرفت؛ ظلمی که امیر در حق یکی از اقوام محروم کشور نمود، به خاطر و به اندیشۀ بیسمارک هم نمی توانست خطور کند. بیسمارک آلمان را چنان متحد کرد، که تا امروز این اتحاد محکم و پایدار باقی مانده است، درحالی که در کشور ما، با وجودی که ادعا می کنند که امیر کشور را یکپارچه و متحد ساخت، تا همین اکنون اثری از اتحاد به دوربین هم دیده نمی شود. آلمانی ها از یک و نیم قرن بدینسو به شکل یک ملت واحد عرض وجود نموده اند، درحالی که افغانستان، باوجود ادعای بیجای برخی ها هنوز فرسنگ ها از ملت (و از ملت ـ دولت) شدن دور است. بیسمارک در سه جنگی که با کشور های زورمندی مانند دنمارک، اطریش و فرانسه کرد خاک های از دست رفتۀ آلمان را در شمال و جنوب و غرب کشور پس گرفت، ولی امیر چندین بار در برابر روس، که قسمت هائی از خاک افغانستان را ضمیمۀ خاک خویش ساخت، همچنان در برابر ایران، با سکوت برخورد نموده هیچ گونه عکس العملی که نمایانگر افغانیت وی باشد از خود نشان نداد. برخلاف وقتی خبر اشغال پنجده و کشته شدن سربازان افغانی را به دست روس ها را شنید، آنگهی که در محفلی همراه با انگلیس ها در شمال غرب پاکستان کنونی نشسته بود، گفت: مهم نیست، ما عسکر زیاد داریم! بیسمارک از سرحدات کشورش با همت بلند، با زور بازو و تدبیر یک سیاست مدار با وقار و توانا و قوی، با افتخار و با قاطعیت دفاع نمود، درحالی که امیر در ادارۀ کشور و در تعیین سرحدات آن، در شمال و جنوب و شرق و غرب، محتاج انگلیس بود و به فیصله های انگلیس که همه به ضرر افغانستان بودند، جبونانه، صرف برای این که سبب ناراحتی انگلیس ها نشود و امارت، این تحفۀ ذی قیمت انگلیس را از دست ندهد، صحه می گذاشت. بیسمارک، با مسؤولیتی که در برابر کشور و مردم خویش احساس می کرد، چندین نوع بیمه، چون بیمۀ کارگری، بیمه ای از کارافتادگی، بیمۀ صحی، بیمۀ بازنشستگی و... را به وجود آورد؛ ساعات کار را تعیین کرد؛ کار کودکان را ممنوع ساخت؛ ساعات کار زنان را تقلیل بخشید؛ در راه توسعۀ صنایع، تجارت، معارف و کشاورزی کشور خود سعی بلیغ نمود، آلمان را در جهت رفاه همگانی پیش برد، برای مردم نان و لباس و دارو و بیمارستان و مکتب و سرپناه و راه و فابریکه و... ساخت؛ درحالی که در افغانستان ما تا امروز نه بیمه ای وجود دارد، نه صناعیی و نه راه و مکتب و نان و لباس. یکی از کارهای بسیار مهم بیسمارک این بود که با کلیسا در بسا موارد به مخالفت برخاست و نفوذ کلیسا و خرافات دینی را کاهش داد، برخلاف امیر که صد ها روحانی فرسوده فکر و ضد توسعه و ترقی و پیشرفت و آزادی را مورد حمایت قرار داد و تقویت نمود. مهم تر از همه بیسمارک با سربلندی و شرافت، مستقلانه کشورش را اداره می نمود، درحالی که امیرعبدالرحمن خان دست نشانده و جیره خوار انگلیس بود و ملکۀ انگلستان را "مادر" خطاب می کرد.
ننگین ترین عمل امیرعبدالرحمن خان امضای قرار داد دیورند بود، که بخش های وسیعی از خاک ما را مطابق میل و تقاضای انگلیس در اختیار هند برتانیوی قرار داد. قراردادی که تا امروز گریبان ما را گرفته است؛ و سبب تمام بدبختی ها و ناآرامی های ما شده و هر چه خونی که در کشور ما امروز می ریزد، در نتیجۀ امضای همین قرار داد شرم آور و رسوا است، که امیر تنها برای حصول رضایت "ملکه مادر" و ماندن در اریکۀ قدرت امضا نموده بود. با چنین خفتی، امیر را بیسمارک خواندن، چقدر مضحک و شرم آور است!
امیر به کدامین آبادیی اشاره می کند؟! از کدام سنگ قاله و دیواری سخن می راند؟* از کدام نهال های ثمر بخش؟ از کدام برق و بند و نهر و کانال و کدام آبی که او جاری ساخته بود؟ و از کدام کرد های خیشاوه شده؟ کجاست آن وحدت ملی و یک پارچگی که امیر تأمین نمود؟ و کجا هستند آن شخصیت های باارزشی که در زمان امارت این امیری گویا ترقی خواه و مدبرعرض وجود کردند؟
آیا ممکن است در شرایط، و در کشوری که تنها یک انسان دیو صفت با استبداد و انانیت حکومت می کند، با تند خوئی و خود رأئی مطلق و انواع شکنجه های هولناک، با هزاران خبر چین و عسس، و موجودیت سیاهچال ها، بر افراشتن دار ها، واسکت بریدن ها، تیل داغ کردن ها، برده و کنیز ساختن ها، ترویج انسان فروشی، چشم کشیدن ها و صد ها نوع جنایت دیگر شخصیت باارزشی، شخصیت مستقلی و شخصیت پویا و پرکاری، شخصیتی که به تواند آزاد باشد و آزاد عمل کند و مصدر خدمت به کشورش شود به وجود بیاید؟ در کشوری که نه پارلمان وجود دارد، نه انتخابات است، نه قانون اساسی و آزادی مطبوعات، جائی که همه را می دوشند تا تنها قوم امیر در ناز و نعمت زندگی کنند، چه گونه می توان انتظار عدالت و شرافت و وجود شخصیت های باارزش داشت؟ کشور ما فاقد شخصیت های باارزش نبود، اما این شخصیت ها حاصل محیط و اشخاصی بودند که از زمین تا آسمان با امیر فرق داشتند!
اگر این امیر خودرأی و مستبد در فکر ترقی کشور و در فکر تربیت اولاد کشور و شخصیت های باارزش می بود، چرا کاری نکرد که بنابه گفتۀ همه افغان ها بهترین فرزند این خاک، سیدجمال الدین را به جائی که از ملکی به ملکی به خواری و بیچارگی سرگردان باشد و پیوسته تحقیر شود و لت بخورد و محتاج یک "تنگه" باشد، به ملک خود بر گردد و آن چه در توان داشت برای نیرومندی و آبادی خاک خود و برای رفاه و آزادی مردم آن به خرج دهد؟ به خاک خود بر گردد، و همه آن اندیشه های والای خویش را که دیگران به شوق بدان ها گوش می دادند و می کوشیدند آن ها را برای آزادی و آبادی کشورهای شان در عمل پیاده کنند، در خدمت مردم و کشور خود قرار دهد؟
به صفحات تاریخ مراجعه کنید تا بدانید که چقدر مردمان عقب مانده و اسیر چنگال استعمار در سائر کشور های جهان ـ اسلامی و غیراسلامی ـ از لیبی و سودان و مصر گرفته تا سوریه و ترکیه و عراق و هند و غیره و غیره او را دوست داشتند و او را قدر می کردند و قدومش را در خاک خویش گرامی می داشتند.
سید محمد محیط طباطبایی، به عنوان یک مثال، طی مقاله ای در کتاب "سیدجمال الدین اسد آبادی و بیداری مشرق زمین" نوشته می کند: «ویلفرید اسکاون بلنت، نویسنده سیاسی انگلیس که به وسیله صابونچی نویسنده مصری پیش از آمدن سید به پاریس در لندن با او شناسایی یافته بود، وقتی می خواست برای مطالعه در اوضاع و احوال اجتماعی مردم هند، به هندوستان مسافرت کند؛ ناگزیر از این شد که در پاریس سید را ملاقات کند و از او سفارشی برای دانشمدان و سیاستمداران هندی بگیرد و بلنت در ترجمه احوالی که از زندگانی خود نوشته می گوید: نامه هایی که سید به من داد در هندوستان خیلی بکار من خورد چه او را در همه جای آن کشور دارای مقام جلیل و محترم یافتم و به خاطر او توانستم در مجامع و محافل بار یابم. در کلکته جمعی از دانشجویان را یافتم که به اصول عقیده سید در باره "اتحاد اسلام" و نظریات آزادی خواهان و مصلحانه او ایمان کامل داشتند، در شهر های عمده دیگر منطقه شمالی هند نیز وضع به همین منوال بود. سید خصم جانی سیادت انگلیس در هند بود ولی بدون آن که در این باب غرور و تعصبی نشان دهد...»
آری، چرا، اگر امیر یک افغان آزاده و واقعی بود، و واقعاً در فکر "قاله کردن سنگ و ساختن در و دیوار" می بود، و واقعاً می خواست خود و کشورش را از زیر سیطرۀ انگلیس بیرون کند و افغانستان را به یک کشور مستقل و آزاد و نیرومند تبدیل سازد، از وجود سید، که "خصم جانی سیادت انگلیس بود، و مورد ستایش دانشمندان و سیلستمداران کشور های دیگر"، به کشور دعوت نکرد و از وجود و از فکر روشن و پویا و بلند او در راه ترقی و آبادی و آزادی کشورش استفاده ننمود.
آیا می توان قبول کرد کسی که "خصم جانی سیادت انگلیس" در هند باشد، خصم جانی سیادت انگلیس در افغانستان، که گویا وطن خودش می باشد، نباشد؟
قبول که سید در دوران زعامت شیرعلی خان مشوره هائی به او داده بود، اما آیا نمی شد، این مسأله را با توجه به مصالح کشور، هر چند مشوره های سید به شیرعلی خان بیشتر متوجه بالندگی و ترقی و تعالی کشور و رفاه مردم و طرد استعمار بود، نادیده می گرفت؟
سید تنها در هند نه، که در سرتاسر جهان اسلام، تا جائی که آوازۀ کار و افکار او رفته بود، معروف بود و مردم او را دوست می داشتند. در بسیاری از کشور ها با علاقه و خوشی زیاد از افکار و رهنمود های او استفاده شد. حرکت های سیاسی و آزادی طلبی و ملی بر طبق اندیشه ها و آرزو های وی به وجود آمد. از کلکته تا حیدرآباد و از حیدر آباد تا شمال غرب هند آن زمان و تهران و بغداد و شام و اسلامبول و قاهره و پاریس و لندن دست به تربیت روزنامه نویس و نشر جریده و دفتر و کتاب زد و فعالان سیاسیی را پرورش داد که علاوه بر تبلیغ و ترویج اندیشه های وی عملاً علم مخالفت با استعمار را بلند نمودند. آیا امکان این کار در افغانستان میسر نبود؟ چرا امیر این چنین امکانی را برای وی در افغانستان فراهم نکرد؟
چرا این دو مرد، امیر و سید، نتوانستند با هم کنار بیایند؟ چرا این دو مرد با همه مشترکاتی که با هم داشتند، مانند افغانیت و مسلمانی، شرقی و پشتون بودن و... نتوانستند با هم همکاری کنند؟
تصور این که سید چنین چیزی را نمی خواست، بسیار مشکل است، زیرا از کسی که در فکر آزادی و آبادی و ترقی و پیشرفت و رفاه دیگران باشد، با هیچ منطقی نمی شود انتظار داشت که در فکر خود نباشد؛ و کسی که برای رفاه و آزادی دیگران مبارزه می کند و با دشمن شان دشمن است، نمی تواند با دشمن خود دشمنی نورزد و مبارزه نکند!
آیا قابل پذیرش است که سید مصر و هند و بغداد و سوریه و ایران و لیبی و سودان را برای بیداری مردمان آن ها و مبارزه علیۀ استعمار انتخاب و کمک کند، ولی به افغانستان نیندیشد و مردم آن را کمک نکند؟
چرا مصر را دوست داشنتی ترین کشور می خواند و می گفت مصر در آیندۀ دور یا نزدیک مرکز تمدن بزرگترین کشور شرقی خواهد شد؛ به جای این که به افغانستان که گفته می شود کشور خودش بود، چنین نظری داشته باشد؟ علت این بی مهری سید به افغانستان، و علت بی مهری امیر نسبت به سید، چه بود؟
گفته می شود که امیر خواهان وحدت ملی و یکپارچگی مملکت بود. آیا سید خواهان چنین چیزی نبود؟ اگر بود، چرا امیر او را در آغوش نگرفت و از افکار بلند او استفاده نکرد؟ چرا این دو که گویا دارای یک هدف بودند، آنچه از سخنان حکایتگر بالا استنباط می گردد، برای نجات کشور از سلطۀ استعمار و پنجۀ فقر و ناتوانی دست به دست هم ندادند؟
یکی باید در این میان شخص نابابی بوده باشد، که نمی توانست با دیگری همرأی و همقدم شود. از سید، از خود و بیگانه به نام مبارز و ضد استعمار و یک انسان آزادی خواه و هوادار اتحاد کشور های اسلامی یاد می کنند. بنابراین سید نباید انسان دو رو و نابابی بوده باشد. امیر، اما به گواهی تاریخ، چرا!؟
امیر طی هفده سال امارت خویش، قبل از آن که سید فوت شود، وقت کافی داشت تا سید را به افغانستان دعوت کند، اگر امیر واقعاً در فکر آبادی و آزادی کشور و رفاه مردم و ترقی و توسعه آن می بود، و از هوش و دانش او بهره ور شود.
این کار امیر را من، علاوه بر بسا کار های ناشائست خورد و بزرگ وی، که به هیچ وجه قابل بخشش نیستند، یکی از غفلت ها، یا یکی از جرائم سنگین وی می دانم، که باید در محکمه تاریخ بدان رسیدگی شود! مگر این که حکایت دیگری در میان باشد...
ادامه دارد
* اگر سنگ قاله و دیواری وجود می داشت، امروز لوی درستیز پاکستان از اعمار دیواری برای تعیین سرحد میان افغانستان و پاکستان در امتداد خط امیر عبدالرحمن خان ـ دیورند سخن نمی گفت!!!