کاملاً واضح است که عنوان فرعی این مقاله خیلی از وطنداران ما را، به خصوص آن عده از وطندارانی را که بیشتر با مسائل قومی و ملی از روی احساسات بر می خورند، یا با رقابت هائی بجا و بیجا، و چشم و همچشمی ها حتی
اجازه نمی دهند انسان تصوراتی را که بنابر برخی دلائل نزد شان پیدا شده است مطرح کنند، ناراحت می سازد.
از این که من با نوشتن چنین مطلبی این عده از وطنداران را ناآرام، دلگیر و یا عصبی می سازم، قبلاً معذرت می خواهم، اما سه مسأله با همه ملاحظاتی که وجود دارد و اعتنائی که باید به دیگران می داشتم، سبب شد که جرأت کنم و خود را باز هم در معرض تنقید و شاید پرخاش و عتاب برخی ها قرار دهم: یکی از این سه مسأله بحث هائی است پیرامون شخصیت، فعالیت ها و تعلق مذهبی یا قومی ـ ملی سید که به طور وسیع و از زمان های دور در مطبوعات خارج و داخل وجود دارد؛ دیگری، بی اعتنائی که از دوران امیر دوست محمد خان تا مرگ سید تا سه یا چهار سال قبل از پایان زمامداری امیرعبدالرحمن خان، زمامداران افغان در برابر وی پیش گرفته بودند؛ و سوم، علاقۀ اندک تر سید به افغانستان، نسبت به مصر و ترکیه و هند و ایران، کشوری که خود را بیشتر مصروف سیاست و مسائل اجتماعی ـ فرهنگی آن نمود. دلیل نوشتن "مگر این که حکایت دیگری در میان باشد" در اخیر قسمت اول این مقاله، نیز اشاره به همین دغدغه ها بود.
طبق معمول، هر انسانی اول تر از همه به خود و به خانواده و قبیله و قوم و ملک و ملت خود علاقمند است و به ملک و ملت و قوم و قبیله و خانواده و خود فکر می کند، تا به دیگران. بسیار نادر اتفاق می افتد که فردی در وقت تعیین نفع و ضرر یا دادن اولویت به خود و دیگری، کس دیگری را برای دریافت امتیاز و سود یا بهرۀ بهتر و بیشتر به خود ارجحیت بدهد و برتری دیگری را بپذیرد و به شادی و آرامش و سعادت دیگری نسبت به خود راضی گردد.
افغانستان ازهمان زمانی که سید متولد می شود، سال 1838، تا زمان مرگ سید در سال 1897 (آن گونه که برخی از منابع نوشته می کنند) به گونه های مختلف زیر تأثیر و مورد تهاجم انگلیس ها قرار داشت.
طی این مدت دو بار افغان ها با انگلیس ها برای گرفتن آزادی و استقلال خود جنگیدند. قبل از آن که انگلیس ها در سال 1838 همراه با شاه شجاع به افغانستان بیایند، از زمان سلطنت شاه زمان و آنگهی که شاه زمان برای دفع مداخلات انگلیس در هند و در مناطق تحت نفوذ خود در ملتان و پنجاب و کشمیر در سال های 1793 تا 1799، با انگلیس درگیر بود، انگلیس ها به اشکال مختلف تلاش می نمودند تا افغانستان را در زمره کشور های زیر سلطۀ خود درآورند. تماس های انگلیس با رنجیت سنگهـ و توطئه هائی که این دو علیه شاه زمان ریختند، موید این سخن است. معاهدۀ سه فقره ئی دوستی میان شاه شجاع و الفنستن در پشاور اولین تشبث های انگلیس برای مداخله در امور داخلی ما و راه یافتن به افغانستان نبود. برخی از این مداخلات، که تا امروز به انواع گونه گون ادامه دارد، در زمان حیات و فعالیت های ضد استعماری سید نیز وجود داشت. امیر را انگلیس ها به قدرت رساندند. پیش از این که امیر به کابل برسد و تخت و تاج را به دست بیاورد، سندی را با انگلیس امضا کرد، که بر اساس آن افغانستان حق نداشت با هیچ کشور خارجی غیر از انگلیس روابط سیاسی بر قرار کند. افغانستان در دوران امیر، مانند گذشته یک کشور مستعمره بود!
قرار داد دیورند در سال 1893 و در زمان حیات و اوج فعالیت های سید میان امیر و دیورند به امضا رسید؛ که در نتیجۀ آن در حدود تقریباً نصف خاک افغانستان امروزی از افغانستان جبراً جدا شد.
مرحوم عبدالحی حبیبی در این مورد در صفحۀ 297 کتاب "تاریخ مختصر افغانستان" می نویسد: «سیاسیون انگلیسی عبدالرحمن را که مرد آهنین بود پذیرفتند، و او را به شرط قبول اطاعت در سیاست خارجی وعدۀ تقویه دادند، سردار حسب ضرورت پذیرفت و بتاریخ (5) رمضان 1296 هـ بود که به کابل آمد و بر تخت شاهی نشست.» (مطلبی که مرحوم حبیبی در بارۀ امیر نوشته است، به موضوع اصلی این مقاله ارتباط مستقیم ندارد. آن را برای این نوشتم که: اول، دیده شود که این امیر به چه اندازه آهنین بود؟ دوم، درصورتی که انگلیس ها، حسب نوشتۀ مرحوم میر محمد صدیق فرهنگ در جنگ های خوست، خیبر، گرشک، قندهار، قلات، غزنه و میوند مغلوب گردیده بودند و در کابل هم تحت خطر استیصال قرار داشتند، چه "ضرورتی" امیر را وادار ساخت که بروفق آن، شروط و اطاعت انگلیس را بپذیرد؟ و سوم، چرا باید امیر توسط سران یک لشکر شکست خورده و در حال استیصال، یعنی درمانده و پیچاره، پذیرفته شود؟ و نه رهبری که در رأس ده ها هزار مجاهد سر به کف و مصمم قرار داشت و پیروزی هم در انتظارش بود، انگلیس ها را بپذیرد؟)
بر گردیم به حکایت سید:
در چنین وضعیتی چگونه سید، اگر افغان می بود، کشور خود را گذاشته در فکر کشور های دیگر میفتید؟ و به جای این که افغانستان را دوست داشته باشد و پایگاه و مرکز آزادی و تمدن کشور های شرقی و زیر سیطرۀ استعمار انگلیس اعلام کند، مصر را دوست داشنتی ترین کشور می خواند و آرزو می کند که مصر در آیندۀ دور یا نزدیک بزرگترین مرکز تمدن کشور های اسلامی و آزاد گردد؟
شاید بیشتر از ده کتاب و بیشتر از صد مقاله در رابطه با سید خوانده باشم. بیشتر فعالیت های نظری و عملی سید، اعم از سیاسی و فرهنگی و دینی در رابطه با کشور های دیگر؛ بیشتر از همه ایران بوده است. فعالیت های سید در ترکیه و مصر و هند، هر چند به نسبت ایران نیست، اما به مراتب نسبت به فعالیت های وی در رابطه با افغانستان زیادتر است.
چرا چنین است؟ آیا واقعاً سید افغان نبود؟ دلیل فقدان دلبستگی سید به ملک و مردم خودش چه بود؟ آیا سید خود را به افغانستان وابسته نمی دانست؟ چرا سید کمتر در فکر افغانستان، نسبت به سائر کشورها بود؟ چرا ارتباط و محبت وی با افغانستان و مردم آن نسبت به دیگران کم رنگ تر بود؟ چرا سید که گفته می شود در کنر و در میان پشتو زبانان بزرگ شده است، حداقل یک مقاله هم به زبان پشتو ننوشته است ـ به گفتۀ یکی از عزیزان؟ درس و تعلیم سید در کجا تکمیل شده است؟ اگر تنها نزد پدر درس خوانده و درس و تربیت پدر در او اثر گذاشته و او را به یک انسان روشنفکر و نوگرا و مبارز و آزاد مرد تبدیل کرده است، چرا نامی از خودِ پدر به عنوان یک روشنفکر و روشنگر و یک انسان نو گرا شهرۀ افاق نبود؟ و چرا خود پدر، مانند فرزند بنیان گذار نهضت روشنفکری دینی نشد و به یک مبارز بلند آوازه و مخالف استعمار و استبداد در کشور و در جهان اسلام تبدیل نگردید؟
وقتی راجع به آشنائی وی به زبان می گویند، می گویند او چهار زبان را می دانست، که عبارت بودند از فارسی، عربی، فرانسوی، انگلیسی. برخی منابع زبان هندی و ترکی را نیز در این لست شامل می سازند. چرا از زبان پشتو، که باید زبان مادری سید بوده باشد، کسی چیزی نوشته نمی کند؟
منابعی چند نوشته می کنند که سید برای این که به امامت مسجد سلطان احمد در اسلامبول انتخاب شود، خود را افغانی و سنی مذهب معرفی کرده بود. در نوشته ها و نطق های خویش نیز، چون بیشتر در کشور های سنی مذهب، مانند مصر و سوریه و سودان بود و باش داشت، ترجیح می داد برای حفظ روابط بهتر با دولت ها و مردم این کشور ها خود را افغان، چون همه مردمان این کشور ها می دانستند افغان ها سنی مذهب هستند، بنامد.
محمد عبده یکی از شاگردان مورد اعتماد و یکی از همکاران نزدیک سیاسی ـ قلمی سید، کسی که کتاب "نیچریه" سید را به زبان عربی ترجمه کرد، در مقدمۀ کتاب می نویسد: سید جمال الدین ایرانی بود ولی به دو علت خود را افغانی معرفی می نمود: اول این که بتواند در کشورهای عربی خود را سنی معرفی کند و به هدف هایش برسد. دوم این که خود را از دست مقررات سختی که دولت ایران برای اتباعش در خارج قرار داده بود برهاند (فرهنگ دهخدا).
افغان ها سال ها و تا همین اواخر او را اسلامبولی می خواندند. ترک ها از کنر. انگلیس ها و فرانسوی ها افغان. ایرانی ها ایرانی. و هندی ها مصری! بالاخره موطن اصلی وی کجا بود؟ افغانستان؟ اگر افغان بود، چرا امیر دوست محمد خان و افضل خان و اعظم خان و امیر شیرعلی خان و امیر عبدالرحمن خان به او مجال زیستن و کار و خدمت به افغانستان را ندادند؟ بالاخره نام او چه بود: سید جمال الدین یا سید محمد؟ نام خانوادگی سید چه بود: حسینی، اسد آبادی، اسعد آبادی، اسلامبولی یا همدانی؟
امیری که گفته می شود مترقی بود، با صد هزار عسکر، در حالی که سر ده ها ملا و مولوی و شیخ و پیر و میر را، که مخالف خودش و مخالف انگلیس بودند زیر بال شان کرده بود، و احدی را حوصله و جرأت مخالفت با امیر باقی نمانده بود، آیا توان آن را نداشت که در برابر دین خویان متعصب و کهنه ذهن و محافظه کار از سید دفاع کند و از افکار و اندیشه های سازند و مفید و مترقی سید در راه پیشبرد آمال و آرزو هایش و در راه آزادی و استقلال کشور استفاده نماید؟
چرا امیر در این کار تعلل ورزید؟ و اگر امیری که قدر شخصیت های باارزش را می دانسته، تعلل نورزیده است، چرا سید از راه دور در خصوص نظریاتش، همانطور که در رابطه به ایران یا هند و مصر و ترکیه می نوشت، در رابطه با افغانستان چیزی ننوشته است؟ و چرا در رابطه با کار و خدمت به کشور خودش بی علاقگی نشان داده است و عمر پر بار خود را در خدمت کشور های دیگر صرف کرد؟
چرا به آزادی مصر و ایران و هند و ترکیه و سوریه و سودان و... دلچسبی نشان می داد، با آن که گفته می شود کشور خودش نبودند؛ و می خواست در این کشور ها نظام مشروطیت بر قرار گردد، ولی چنین چیزی هائی را برای خود نمی خواست؟
مبارزۀ وی برای استقلال ایران، مصر، هند، ترکیه، از زمانی که گفته می شود او از افغانستان خارج شد، کم و بیش سی و پنج سال، یعنی تا اخیر عمرش، بدون خستگی ادامه پیدا کرد. علت خستگی سید در کار های سیاسی ـ فرهنگی ـ اجتماعی در افغانستان، اگر این راست باشد که چند ماهی در زمان شیرعلی خان در دربار بود و مشوره هائی به امیر شیرعلی خان می داده است، و در این مدت کوتاه چه بوده است، که او دیگر آن گونه که لازم بود، و با مقایسه با سائر کشورهائی که او در آن ها می زیست و مبارزه می نمود، نه دلبستگیی به افغانستان نشان داد و نه دو باره به افغانستان برگشت؟
عجیب نیست که یک افغان، یک انسان متعهد به اسلام و آزادی، اتحاد جهان اسلام، یک انسان ضد استعمار و استبداد، یک انسان مترقی و مبارز و مشروطه خواه به سرنوشت کشورهای دیگر بیشتر از کشور خود علاقمند شود و به مردمان آن ها عشق بورزد و وقت و انرژی خود را بیشتر در آن کشور ها صرف کند، ولی به کشور و مردم خود، که با استعمار درگیر و از فشار های رنگارنگ استبداد جان شان به لب آمده بود، نیندیشد؟ آیا دلیل توجۀ کمترین سید به افغانستان این نبود که او یا متعلق به این خاک نبود یا خود را متعلق به این خاک نمی دانست؟ اگر امیر نمی خواست که سید به افغانستان بیاید، با آن که سید ضد استعمار و مخالف موجودیت انگلیس و مداخلاتش در امورد داخلی و خارجی افغانستان بود، پس امیر در این مورد با وی همنظر نبوده نمی خواست دست انگلیس از کشور ما قطع گردد. در این صورت دفاع از امیر به عنوان یک زمامدار ملی و نمی دانم چه و چه غیر از این که بی معنا است؛ تلاشی است قوم پرستانه و غیر قابل قبول!
خوب می دانم که همسایه های ایرانی ما، نه همه، بلکه تعداد زیادی از آن ها در مورد شخصیت های تاریخی، فرهنگی وعلمی منطقه چگونه فکر می کنند و چقدر در ساختن سند و کشیدن مدرک برای ایرانی نشان دادن آن ها مهارت دارند. نمی خواهم بگویم که من ادعا های آن ها را صحه می گذارم، اما معمای بی علاقگی سید به افغانستان، و بی مهری امیر به سید نیز بالاخره باید معلول علت یا علت هائی باشد یا نه؟؟