خاطره های از زندان پلچرخی ۲-۱

بلاک دوم، منزل سوم، اتاق ۲۴۵
۱۴ثور  ۱۳۵۹
۱
بخش "پیش زمینه های زندانی شدن من" که از بهار ۱۳۵۴ تا ۱۳ ثور ۱۳۵۹ را در بر گرفت، به پایان رسید. این پیش زمینه ها را نوشتم تا شرحی باشد براین که "چرا و چگونه زندانی شدم".

از ۱۳ ثور ۱۳۵۹ تا ۱۸ سنبله ۱۳۶۵ را در پشت میله های زندان پلچرخی گذراندم. آنچه را که در "خاطره های از زندان پلچرخی" می خوانید روایت است از برگزیده های خاطره های درون زندان در طی این زمان.
۱۳ ثور ۱۳۵۹به جرم شرکت در مظاهره مسالمت آمیزدانشجویان پوهنتون کابل زندانی و در پشت میله های زندان قرار گرفتم. مجموع دانشجویان که در ۱۳ثور با من یکجا دستگیر و به زندان پلچرخی برده شدند نزدیک به شش صد نفر بودند. از هجوم قشون اتحاد شوروی به افغانستان و به قدرت رساندن جناح پرچم حزب دموکراتیک خلق توسط شوروی، تازه چهار ماه و چند روز گذشته بود. بنا برآن، دولت تازه به قدرت رسیده، هنوز نتوانسته بود "نظام " بسیار سخت گیرانه ای نظارت بر زندانیان را که لازمه ی هر زندان است، در بلاک دوم ایجاد کند. پاسبانان زندان تنها از دروازه عمومی بلاک پاسبانی می کردند تا زندانیان از دروازه بلاک بیرون نه روند. در درون بلاک هیچ کاری به آنها نه داشتند. دانشجویان می توانستند در صحن بلاک از صبح تا شام گشت و گذار کنند و از سلول سلول هر سه منزل آن دیدن کنند. ما هم برای اینکه ببینیم داخل زندان چگونه جایی است، تمام اتاق های بلاک دوم را زیر و رو کردیم.
دیدن دهلیزها، اتاق ها، سلول ها و یادگار های بازمانده بر روی دیوار های زندان را که با قصه های شنیدگی غم بار دوران ترکی و امین پیوند می زدیم، تصویر وحشت ناک از دیدن آن در ذهن ما بازتاب می یافت که موی بر بدن راست می کرد. اتاق های منزل اول پر از یونیفورم نظامی، بوت و کلاه صاحب منصبان نظامی و پلیس بود. به روی برخی از این لباس ها آثار و نشانه های خون به روشنی دیده می شد. دیدن آن لباس های خون آلود حکایت از این داشت که آن جا آدم های بوده اند که خود زنده به گور شده بودند و لباس های شان هنوز یادگار های بازمانده ی تن های به گور خفته ی شان در زندان بودند. زندان خالی بود اما دیوارها هنوز از مرگ و کشتار و ظلم های رفته سخن می گفتند که حال هر آدم را به هم می زد. زندانیان دوران امین و ترکی به روی دیوار های اتاق ها یادگار های شان را نوشته بودند. بروی یکی از اتاق ها به قلم پنسل شعر داود سرمد، "ز خون خویش خط می کشم به سوی شفق"، نوشته شده بود. نه می دانم شاید شعر را خود سر مد، یا یکی از یاران و دوستداران او نوشته بود. هرچه بود خط از خون بود که به سوی شفق راه کشیده بود.
من وجب وجب دیوار های بلاک دوم را خیره به دنبال یادگاری گشتم تا مگر اثری و یا نشان از از داکتر شاه محمود زردشت، آن یار عیار و جوانمرد واقعی، را به روی یکی از دیوار ها ببینم. اما هیچ اثری از او را نه یافتم. پس از گذشت چندین ماه در زندان، شنیدم که داکترشاه محمود رزدشت اصلآ به پلچرخی نه رسیده بود. او در شکنجه گاه های وحشتناک صدارت در زیر شکنجه های قرون اوسطایی جان داده بود.
دریکی از اتاق های خورد منزل سوم ورق های کاغذ توجه مرا به خود جلب کرد که بر روی فرش اتاق پراگنده بودند. داخل آن اتاق رفتم تا ببینم بروی آن ورق ها چه نوشته شده است. برگ های کاغذ را یک به یک نگاه کردم و خواندم. نام های صد ها زندانی دوران امین به روی آن نوشته شده بودند. دربین نام ها شمار زیاد از هم شهری های کندزی خود را که از کندز به پلچرخی آورده شده بودند، شناختم. حاجی یوسف، پسر حاجی کوچک علی، همسایه در به دیوار ما، وکیل سید امیر، نماینده شهر کندز در شورا، از جمله نام های بودند که تا هنوز در خاطرم مانده اند.
روز دوم ما در زندان بود که در جریان قدم زدن در صحن بلاک دوم با دو زندانی ای بروت دار، که از جمع دانشجویان نه بودند، رو به رو شدم. شنیده بودم که به تاریخ دوم ثور دو رفیق"اخگر" به دام افتیده بودند. با گرمی دست هر دو را فشردم. پنداشته بودم که شاید این دو نفر بروت دار، همان رفقای اخگر بوده باشند. در عین حال، با در نظر داشت احتیاط و مصلحت اندیشی، نه می شد که تا کسی را به خوبی نه شناسی از مرز یک احوال پرسی ساده فراتر بروی. بنابرآن، هردو را پس از یک احوال پرسی ساده به حال خود رها کردم و با دوستان دانشجوی خود به قدم زدن ادامه دادم. پس از چندین روز آنها را شناختم که آن دو بروت دار یکی آذرخش حافظی، معین وزارت آب و برق، و دیگری حسین تلاش ریس نساجی بگرامی در دوران حفیظ الله امین بودند. هردو به قتل و کشتار ده ها انسان بیگناه متهم بودند. گفته می شد که آذرخش حافظی یکجا با منصور هاشمی، وزیر آب و برق رژیم امین، مخالفین رژیم را دست و پا بسته به دریای کوکچه پرتاب می کرد. و حسین تلاش هم در زمان خود چیزی کم از آذرخش نه بوده است. با اینحال، پس از شناختن آن دو نفر احساس گناه می کردم که چرا با آنها چنان با گرمی دست داده بودم. افزون بر آزرخش و تلاش، دو زندانی هوادار دیگر امین نیز در بلاک دو زندانی بودند. یکی مدیر لیسه امانی و دیگرش برادر او بود. آن دو هم به بد رفتاری و آزار مخالفین خود متهم بودند. با حس نفرت که دانشجویان از هواداران امین داشتند، روزهای که دانشجویان مسابقه شطرنج دوستانه برگذار می کردند، مانع اشتراک آن ها در رقابت های بازی شطرنج می شدند.
سایر اعضای بلند پایه ی رژیم امین در بلاک اول زندانی بودند. هنگام تفریح که آنها در صحن بلاک اول برای قدم زدند می برامدند، می توانستیم از پنجره های منزل سوم به خوبی آنها را ببینیم. در بین شان داکتر شاه ولی، عبدالقدوس غوربندی و پوهاند سوما نسبت به دیگران چهره های آشناتر بودند که همه ی ما آن ها را می شناختیم. دانشجویان از پنجره های منزل سوم هرکدام شان را نام گرفته صدا می کردند. آنها که پنداشته بودند که شاید از جمع هوا داران شان باشند، دست ها را به علامت همبستگی به هم گره زده و تکان میداند. دانش جویان اما در پاسخ به آن ها با صدای بلند می گفتند: "قانونیت، مصونیت، عدالت!" و در ادامه فحش های ناموسی آبدارنثار شان می کردند. با اینحال، طرفداران امین از خشم به سوی دانشجویان سنگ پرتاب می کردند. هر باری که آنها به قدم زدن می برامدند از طرف دانشجویان تحقیر و توهین می شدند و آنها هم با پرتاب سنگ پاسخ می دادند. این "بازی" چندین روز به همین گونه دوام کرد. سرانجام، آنها مجبور شدند "کوچه بدل کنند" وهنگام قدم زدن در گوشه ای کناره تر از چشم رس دانشجویان قدم بزنند.

۲
شب و روز آغازین ما در بلاک دوم شباهتی به زندان نداشت. با وجود دور بودن از خانواده، پوهنتون و "محیط آزاد بیرون"، دانشجویان بی خیال از سرنوشت آینده خود، با خواندن سرود و آواز، تا ناوقت های شب بیدار می نشستند. یکی از متعلمین بسیار جوان، که گمان می کنم متعلم لیسه نادریه بود، "ای مادر دلسوز نداری خبر از من" را آنقدر با سوز دل می خواند که برخی از متعلمین و محصلین جوان را به یاد مادران شان به گریه وا میداشتند. آشوک کمار(*)، دانشجوی سال سوم پوهنځی علوم، سرود های کلاسیک هندی را با زیبایی وصف برانگیزی اجرا می کرد. اعضای فعال اتحادیه های محصلین و آنهایی که به گروه ها و سازمان های سیاسی چپ انقلابی تعلق داشتند و می پنداشتند که به زودی رها نخواهند شد، برسر راه های ادامه مبارزه سیاسی در زندان و همکاری با "جنبش دنشجویی" از درون زندان بحث و گفت و گو می کردند.
شروع هفته دوم بود که یک تعداد از کارمندان ریاست تحقیق، خاد، با شماری از اعضای سازمان های حزبی پوهنتون به بلاک دوم زندان پلچرخی آمدند. خاد و کارمندان ریاست تحقیق می خواستند از طریق اعضای سازمان های حزبی پوهنتون، سازماندهندگان اصلی تظاهرات را شناسایی کنند. برای این هدف در یکی از روز های هفته دوم دو نفر از کارمندان خاد و ریاست تحقیق به دیدن ما به منزل سوم آمدند. گفتند می خواهند با محصلین هر فاکولته بصورت جداگانه ببینند. نخست از محصلین فاکولته اقتصاد شروع کردند و همه ی آن ها را به منزل دوم خواستند. بعد از چند لحظه انتظار در دهلیز منزل دوم، یکی از کارمندان ریاست تحقیق آمد و ده نفر را از جمع محصلین اقتصاد جدا و با خود شان به داخل شفاخانه بلاک دوم بردند. من هم در جمع این ده نفر بودم. وقتی که به دهلیز شفاخانه داخل شدیم، ما را به اتاقی که در طرف راست دهلیز موقعیت داشت رهنمایی کرد. این اتاق از طریق یک دروازه فلزی به اتاق دیگری راه داشت. در وسط دروازه فلزی شیشه ای به درازی بیست سانتی متر و عرض دوازده سانتی متر نصب شده بود که می شد از طریق آن اتاق دومی را دید. اما شیشه را کاغذ سفید گرفته بودند تا مانع دیدن آن اتاق دومی شوند. یک لحظه بعد یکی از کارمندان خاد آمد و ده نفر دانشجوی اقتصاد را روبروی دروازه ای که به اتاق دوم باز می شد و شیشه آن را کاغذ سفید گرفته بود، قطار ایستاده کردند. کار مند خاد نام و شهرت دانشجویان را یک به یک پرسید. هرکدام شهرت مکمل شان را گفتند. پرسش و پاسخ در باره ی شهرت مکمل ده نفر دانشجو در ظرف پانزده تا بیست دقیقه پایان یافت. پس از آن از همه ی ما خواستند تا دو باره به اتاق خود برویم. این درامه بالای شش صد نفر دانشجوی دیگر همینگونه اجرا شد. اول ما نه دانستیم که پشت این قطار ایستاده کردن چه رازی نهفته بود. اما پس ازگذشت چند روز فهمیدیم که وقتی ما را در آن اتاق روبروی در وازه قطار ایستاده می کردند، اعضای سازمان های حزبی پوهنتون در اتاق دوم، از سوراخ کوچک که درکاغذ روی شیشه کشیده بودند ما را می دیدند و نشانی می کردند. به اینصورت، اعضای سازمان های حزبی پوهنتون محرکین و سازماندهنده گان مظاهره را به کارمندان خاد و ریاست تحقیق معرفی می کردند.
پس از پایان یافتن جریان شناسایی "محرکین" کم از کم پنج صد نفر دانشجو در یک روز رها شدند و تنها ۹۶نفر محصل در زندان ماندند. ۲۳ ثور بازهم متعلمین و محصلین مظاهره ی دیگری را در شهر کابل به راه انداخته بودند. در نتیجه، ده ها متعلم و محصل را دوباره به بلاک دوم زندان پلچرخی آوردند. در بین آن ها کسانی هم بودند که فقط چند روز پیش رها شده بودند و دو باره به زندان آمدند. با گذشت چند روز، شماری زیادی از زندانیان را از ریاست تحقیق نیز به زندان پلچرخی آوردند. یاسین (عبدالباقی)، استاد دوست محمد، استاد عبدالله، استاد خلیل، استاد عتیق نایب خیل، عنایت الله نایب خیل، (برادر جوان استاد عتیق)، داکتر شاکر نسیم، حنیف یادگار، استاد صدیق، تیمورشاه آییژ، فاروق حقبین، داکترفخرالدین، بصیربدروز (برادر حفیظ آهنگرپور)، احمد شفیق، څارنوال مقتدر( راز آلود ترین عضو سازمان جوانان مسلمان را که از دوران فعالیت های گلبدین در کندز می شناختم) را با شمار زیاد دیگر، یکی پی دیگری از ریاست تحقیق به بلاک دوم آوردند. افزون بر اینها، موسی و محمد انور"از رفقای ساما"، اورنگ و کبیر، (اعضای بلند پایه حزب اسلامی) و کاکا خال محمد را که از کشتارگاه های امین زنده مانده بودند، نیز به بلاک دوم اوردند. به اینصورت بلاک دوم که چند روز پیش خالی شده بود دوباره پرشد.
کم از کم دو یا دونیم ماه از زندانی شدن ما گذشته بود که برای اکثریت محصلین اتهام نامه (صورت دعوا) آمد. به آنها یک هفته وقت داده بودند تا "دفاعیه" شان را بنویسند. پس از یک هفته آنها را به "دادگاه"(محکمه اختصاصی انقلابی) بردند. اکثریت این دانشجویان قید تعلیقی گرفتند و رها شدند. تنها آشوک کمار*، دانشجوی فاکولته سیانس، به مدت یکسال محکوم به زندان شد، که از جمله شش ماه آن را در زندان گذشتاند و پس از شش ماه رها شد. غلام سرور مونس**، عزیز ترین یار آن روز های دشوار، که دانشجوی سال چهارم فاکولته اقتصاد بود، به هشت ماه زندان محکوم شد. نصف این مدت را در زندان گذشتاند و رها شد.
برای من پس از سه ماه بی سرنوشتی اتهام نامه دادند. در اتهام نامه افزون بر سازماندهی مظاهره ۱۳ ثور پوهنتون کابل، به عضویت علی البدل کمیته ی مرکزی "گروه نبرد" متهم ساخته شده بودم. اما جز شرکت در مظاهره، اتهام عضویت در گروه به نام نبرد یک اتهام واهی و بی بنیاد بود. اساسآ گروهی به نام نبرد وجود خارجی نه داشت. خاد هم هیچ گونه اسناد را که عضویت مرا در یکی از گروه های چپ ثابت کند در اختیار نه داشت. با آنهم برای من ماده ۲۲۴ قانون جزا که از ده الی بیست سال زندان در آن پیش بینی شده بود خواسته شده بود. در اتهام نامه آمده بود که "عبدالودود محصل فاکولته حقوق، سن ۴۵ ساله، عضو رهبری گروه ماویستی نبرد، در پخش و نشر شب نامه ها، فعالیتهای ضد دولتی، تبلیغات و پروپاگند بر علیه قوای کشور دوست، اتحاد شوروی نقش رهبری کننده دارد. نامبرده اعتصابات و مظاهره پوهنتون کابل را رهبری و سازماندهی نموده است."
یک هفته وقت داده بود تا "دفاعیه" خود را بنویسم. پس از یک هفته، یکجا با چهار نفری دیگر ( احمد شفیق مشهور به شفیق بدروز با یک تن هم دوسیه خود که محصل سال سوم پوهنځی انجنیری بود، غلام حضرت خیاط، رضاء دکو) به ریاست تحقیق رفتیم. شب را در ریاست تحقیق گذراندیم و فردای آن در یک موتر سرپوشیده روسی به دادگاه، "محکمه اختصاصی انقلابی"، انتقال داده شدیم. "محکمه اختصاصی انقلابی" در داخل قصرصدارت قرار داشت. از موتر سرپوشیده پیاده شدیم. هر پنج ما را وارد یک صالون بزرگ ساختند. کم از کم دو ساعت آن جا انتظار کشیدیم.
شفیق بدروز با دانشجوی سال سوم انجنیری، هم دوسیه خود، اولین کسانی بودند که نام های شان خوانده شد و نزد "قاضی محکمه" فرا خوانده شدند. پانزده یا بیست دقیقه نگذشته بود که هر دو برگشتند. محاکمه غلام حضرت خیاط و محمد رضا دکو هم همین گونه در ظرف چند دقیقه محدود پایان یافت و هردو به صالون انتظار برگشتند. من واپسین کسی بودم که با یک دنیا دلهره و نگرانی هنوزمنتظر بودم. سر انجام نوبت من هم فرا رسید. ساعت اطراف یک بعد از چاشت بود. قاضی و څارنوال با دو نفر از اعضای "محکمه اختصاصی انقلابی"، مصروف خوردن نان چاشت خود بودند. اگر دادگاه ساخت حزب دموکراتیک خلق را با چشم سر نه دیده بودم، تصور آن دشوار بود که باور کنم که دادگاهی در آن حد مضحک و نمایشی باشد. چگونه می شد باور کرد که قاضی، څارنوال و اعضای دادگاه، در حین جلسه رسمی برای به دادگاه کشیدن یک متهم مصروف پرکردن شکم خود باشند. با اینحال، رو بروی اعضای "دادگاه" ایستاده شدم. څارنوال، در حالیکه هنوز نشخوار می کرد، صورت دعوای خود را خواند:
 
" "عبدالودود محصل صنف چهارم فاکولته حقوق، سن ۴۵ ساله، عضو رهبری گروه ماویستی نبرد، در پخش و نشر شب نامه ها، فعالیت های ضد دولتی، تبلیغات و پروپاگند بر علیه قوای کشور دوست اتحاد شوروی، نقش رهبری کننده دارد. نامبرده اعتصابات و مظاهره پوهنتون کابل را رهبری و سازماندهی نموده است"
من در چند جمله کوتاه "دفاعیه" نوشته بودم و آن را برای قاضی خواندم:
" جناب قاضی و اعضای محکمه اختصاصی انقلابی!
اتهام څارنوال نشاندهنده آن است که او مرا عوضی ګرفته است.  زیرا نه من محصل صنف چهارم فاکولته حقوق هستم و نه سن من چهل و پنج ساله است.  برعکس، من عبدالودود، محصل صنف چهارم فاکولته اقتصاد هستم.  چنانچه شما می بینید، سن من نه می تواند بیش از بیست و چهار سال باشد".
وقتی دفاعیه من پایان یافت، څارنوال و قاضی هر دو یکجا سر و صدا راه انداختند. گفتند تو نمی توانی خود را در پشت این لفاظی پنهان سازی و خود را به کوچه حسن چپ بزنی. ما تو ماویست را به خوبی می شناسیم. از تو می خواهیم اعتراف کنید که از از آن همه فعالیت های خرابکارانه و اخلالگرانه ی خود نادم و پیشیمان هستید یا نه؟

در پاسخ قاضی کوتاه گفتم: در حالیکه اتهام های څارنوال حقیقت نه دارند، از چه باید "نادم و پشیمان" باشم.  جلسه دادگاه پایان یافت و من دوباره به آن صالون بزرگ، نزد سایر متهمین، برگشتم.  بیشتر از دو ساعت انتظار کشیدیم تا نام های شفیق و هم دوسیه اش خوانده شد. هردو رفتند و با "پارچه ابلاغ" خود برگشتند.  شفیق هشت سال و هم دوسیه اش یک سال و نیم قید شده بودند.  به ادامه آنها نوبت غلام حضرت خیاط بود.  او هم پارچه ابلاغ هشت ساله با خود آورد.  نام رضاء دکو خوانده شد. به او هم هشت سال قید داده بودند.  واپسین نفر من بودم که نامم گرفته شد. دادگاه خالی شده بود کسی جز کاتب دادگاه، که شهرت و مدت قید ما را ثبت می کرد و پارچه ابلاغ را به دست ما میداد، کسی آنجا نه بود. کاتب پارچه ابلاغ مرا داد. نگاهی به پارچه ابلاغ کردم. در آن نوشته شده بود:
""ما هیئت محکمه اختصاصی انقلابی تو عبدالودود ولد رحمت شاه را به خاطر عضویت علی البدل کمیته مرکزی گروه ماویستی نبرد، اخلال درسهای پوهنتون و رهبری مظاهرات، به مدت هشت سال تنفیزی محکوم به جزا نمودیم"..

* *    در باره آشوک کمار، یار و دانشمند گران ارج هندوی خود، بیشتر خواهم نوشت
 **  غلام سرور مونس، عزیز ترین رفیق و یار آن روزهای دشوار من بود. در باره این عزیزترین هم بیشتر خواهم نوشت..
هردوی این عزیزان را سالهاست پالیده ام. از هرکسی که پنداشتم شاید رد پای از آنها داشته باشد، پرسیده ام. اما هنوز که هنوز است اثری از آن ها نیافته ام.

دنباله دارد.

.