انسان ها رابطۀ متضاد به مسئلۀ بزرگ شدن دارند. از یک سو همه می خواهیم انسانی بالغ شویم و دیگران مارا به حیث بالغ تصور کنند واز طرفی همه علاقه داریم جوان بمانیم و از اظهار نظر های دیگران
مبنی بر جوان ماندنِ خویش خوشحال می شویم. باوجود اینکه دوران نوجوانی و جوانی زمانی دشوار است و با دلهره ها وسرگردانی های همراست، ما به دوران جوانی به چشم آرمانی و غیر واقعی می نگریم و افسوس جوانی را می خوریم. روانشناسان معیار های بلوغ را مطرح می کنند که شامل این است که ما شغلی را بیاموزیم، از خانۀ والدین خویش بیرون شویم و مستقل زندگی کنیم، ازدواج نماییم و یا قادر به روابط نزدیک با دیگران باشیم. کسی که این معیار هارا برآورده نکند، در او نوعی اختلال روانی ویا اجتماعی تشخیص داده می شود. توصیه بزرگسالان برای جوانان مبنی بر اینکه از جوانی خود لذت ببرند، می تواند برای جوانان مشکل زا باشد. آنها که به هزار وسوسه و دلهره و عدم قطعیت زندگی می کنند،فکر خواهند کرد که اگر آنها که حالا با هزار دلهره سر وکار دارند، از زمانی که همه می گویند چندان خوش آیند نیست چه می توانند انتظار داشته باشند؟ پژوهش های تجربی همه نشان می دهند که اکثراً میزان خوشحالی با عمر بالا می رود.
پرسش این است که آیا یک فرد می تواند معیار های روانشناسان را برای بالغ شدن برآورده کند، یعنی شغلی بیاموزد، از خانۀ والدین بیرون شود، دوستی های پایدار وروابط عشقی و جنسی برقرار کند، ولی هنوز صغیر باقی بماند؟ به نظر امانویل کانت (1724 – 1804)، فیلسوف شهیر آلمانی، پاسخ به این پرسش مثبت است. در رسالۀ "روشنگری چیست؟" کانت می گوید: روشنگری خروج انسان از صغارتی است که خود بر خویش تحمیل کرده است. صغارت، نا توانی در به کار بردن فهمِ خود بدون راهنمایی دیگری است. این صغارت خود تحمیلی است اگر علت آن نه در بی خردی، بلکه در فقدانِ عزم و شهامت در به کار گیری فهم خود بدون راهنمایی دیگری باشد. شعار روشنگری این است: در به کار گیری فهم خود شهامت داشته باش! به نظرِ کانت این حماقت و نادانی نیست که مارا از فکر کردن برای خود مانع می شود، بلکه تنبلی و بی شهامتی است. آسان وراحت است وقتی دیگران برای ما فکر کنند و تصمیم بگیرند. اکثر اوقات ما از تصمیم گیری و قبول ریسک آن می ترسیم، به ویژه وقتی فکر کنیم که اشتباه ما به شرمساری می انجامد و خیت می شویم.
ولی ما تنها مقصر نیستیم که فهم خودرا بکار نمی گیریم. باوجودیکه ما تمایل به تنبلی و ترس داریم، ولی از این تمایلات سوء استفاده نیز می شود. صغارت ما تنها و تنها مشکل ما نیست. بافت های اجتماعی که ما در آنها زندگی می کنیم طوری ساخته شده اند که به صغارت ما کمک می کنند. برای اینکه مانع فکر کردن ما شوند، دولت ها این تمایلات را درما تقویت می کنند. کودک انسان اگر به زمین نخورد، راه رفتن را نمی آموزد. ولی اگر والدین کوشش به این داشته باشند که کودک خویش را از هر نوع خراشی در دست و پایش حفظ کنند، ما را برای همیشه صغیر نگه می دارند. برای دولت های مطلقه و اقتدار گرا به ویژه بلوغ شهر وندان به معنی فتنه و آشوب است. تقلای دولت ها برای کنترل و تمایل ما برای راحتی با هم به جوامعی منجر می شود که در آنها تعارض ها کمتر است، ولی این جوامع برای انسان های بالغ نیست و بیشتر برای گله های میش و گوسفند مناسب است.
شاید فکر شود که در کشور های دیموکراتیک، دولت به صغارت ما کمک نمی کند و برای شکوفایی ما کار می کند. دیموکراسی ها هم با دولت های اقتدار گرا فرقی ندارند، ولی روش در صغارت نگداشتن ما نوع دیگری است که از باریکی های روانشناختی کار گرفته می شود. کودکی را تصور کنید که به همکاری چشم و دست اش با جهان بیرونی اش رابطه برقرار می کند. چیزی را بدست می گیرد مثلاً گوشوارۀ مادرش را ویا عینک پدر اش را و آن را به دهانش می برد. مادر برای اینکه او را مانع شود هوش اش را بوسیلۀ چیز دیگری چپ می کند. کافی است چیز دیگری را برایش نشان دهیم تا فوری عینک پدر را رها کند و به آن دست اندازد. وقتی بزرگتر می شود، هوش چپ کردن اش مشکل تر می شود، ولی اصلِ موضوع جایش باقی است. والدین خشن و اقتدار گرا می توانند کودکی را که چیزی می خواهد و نباید داشته باشد سِلی بزنند. والدینی که از خشونت استفاده نمی کنند باید راه دیگری برای هوش چپ کردن کودک بکار گیرند.
هوش چپ کردن بزرگسالان از موضوع دلخواه شان البته مشکل تر است. ولی زندگی امروزی چنان طیف گسترده ای از سرگرمی ها و جذابیت ها را مهیا نموده است که این مشکل هم راه حلی دارد. فقط کافی است به تنوع کا لاهایی که هر روز عرضه می شوند توجه کنیم. اینها همه وسایل سرگرمی و هوش چپی است. روش های که دولت های مطلقه و اقتدار گرا استفاده می نمودند تا رعیت خویش را در صغارت نگهدارند دیگر در دیموکراسی ها کمتر مورد استفاده قرار می گیرند و جای شان را روش های بسی موثر تر ولی ظریف تر و نامحسوس گرفته است. مکانیزم های امروزی تنها به سیستم های نظارت الکترونیکی خلاصه نمی شوند، بلکه عرضۀ گیج کنندۀ انواع تولیدات صنعت که مارا مفتون می کنند. تصامیم مهم را بزرگسالان برای ما می گیرند. صغارت ما نیاز به ترفند و زور ندارد چونکه ما خود به دلخواه به این بازی دست می زنیم . در دیموکراسی ها به روش های اقتدار گرایانه نیازی نیست. حتی این نوع روش ها نتیجۀ معکوس خواهند داد. وقتی روش های فشار و سرکوب واضح باشند، احتمال اینکه گروهی به مقابله بر خیزند بیشتر است تا وقتی که این روش ها زیر آستا نه ای عمل کنند و ما به دلخواه به بازی هوش چپ کن کالا هایی را که نیاز نداریم سر گرم شویم. این کالا ها تنبلی و راحتی طبیعی مارا تقویت می کنند. البته که نظام های امروزی مثلاً موبایل و موتر را اسباب بازی نمی دانند و آنهارا به حیث وسایل مهم مورد نیاز ما ترسیم می کنند که بدون آنها زندگی یک انسان بالغ نا ممکن خواهد بود. ولی تصور جهانی عادلانه تر، آزاد تر و برابر تر را خواب و خیال کودکانه جلوه می دهند که بهتر است آن را به زندگی "واقع بینانه" تعویض کنیم: اسباب بازی ها را بخریم، کاری شرافتمندانه پیدا کنیم تا اقتصاد بچرخد و سرمایه هر روز فربه تر شود و کار گر فقیر تر و موجی از فرهیخته گان فقیر تاکسی رانی کنند، درحالیکه در جنگ های سرمایه میلیارد ها دالر در کشتن آدم های بی گناه و ویرانی زیر بنا های کشور های مورد هجوم سرمایه نابود می شوند و یک عسکر امریکایی در آمد اش بیشتر از یک استاد پوهنتون در امریکاست. بی دلیل نیست که کانت خروج از صغارت را بزرگترین انقلاب در درون انسان می داند.
ژان ژاک روسو در رساله اش دربارۀ علوم و هنر ها مهم ترین فرض و ادعای روشنگری را مبنی بر اینکه علم و فرهنگ راه را برای پیشرفت و آزادی هموار می کنند به چالش می کشد. به نظر روسو آنها مارا به غلامی می گیرند. وسایلی که علم و تخنیک تولید می کنند مانند اکلیل های گل اند که زنجیرهای مارا آذین می بخشند و آنهارا پنهان می کنند. فرهنگ کمتر مستبد است ولی در نهایت از دولت قوی تر است چونکه غلامی مارا لذت بخش می کند و به ما این تصور را خلق می کند که این تمدن است. روسو خودش زاهد نبود و وسایل امروزی به ذات خود مشکلی ندارند، ولی مشکل دراین است که در ما نیاز های کاذب خلق می کنند و مارا به خود وابسته می نمایند. هیجان و لذت خرید یک موبایل جدید گذرا تر از نا آرامی و دلهره ایست که فراموش کنیم آنرا چارج نماییم: نا گهان مستاصل می شویم، ویروسی کمپیوتر مارا فلج می کند درمانده می شویم. حاکمان می خواهند که ما وابسته بمانیم و بدینوسیله مانع از این می شوند که مادر بارۀ مسایل مهم زندگی خود فکر کنیم. ما می توانیم بین انواع کالا ها انتخاب کنیم ولی تا چه اندازه می توانیم حکومت خودرا برگزیزیم و یا اگر نخواستیم آنرا برطرف کنیم؟ چه سهمی در مصرف کردن مالیاتی که می پردازیم داریم؟ چه سهمی در طرح قوانینی که از آنها اطاعت کنیم داریم؟
شاید فکر شود که آدم های عادی "عوام" فریبِ نیرنگ کالا هارا می خورند و مردمی که با علم و هنر و ادبیات و فرهنگ سر وکار دارند ازاین مبرا اند. آنهایی که وظیفۀ شان است در مورد مسایل مهم غور و تحقیق کنند و دیگران را راهنمایی نمایند. روسو فکر می کند این گروه بد تر از دیگران اند! اول اینکه این گروه از دیگران به مقابل اغوای تجملات کمتر آسیب پذیر نیست و بیشتر زیر بار اغوای باد و بروت و مقام می رود و بیشتر می تواند منطق تراشی نماید تا رفتار اش را توجیه کند. مثال اش بعضی از "روشنفکران" کشور است که در خدمت حاکمان بی کفایت، مفسد و دروغگوی قرار گرفته اند. این نشانگر این واقعیت است که نظام هایی که ما در آنها زندگی می کنیم مانع بلوغ ما می شوند. باور های کانت و روسو امروز هم انقلابی و مطرح اند.
سر پیچی از ماندن در صغارت را حاکمان نوعی فتنه و شورش تلقی می کنند. آنهای که علاقه دارند جهان در حال خود باقی بماند در صغارت ما منافع شان برآورده می شود. البته که هر نظامی مفهومی از بزرگسالی و بلوغ دارد. بلوغی که حاکمان برای ما ارائه می کنند برای آدمهای عاقل پذیرفتنی نخواهد بود. باور شایع این است که کسی بالغ است که از امید ها و آرزو هایش دست بشوید، مرز های "واقعیت" را قبول کند وبا زندگی ای راضی باشد که از اهمیتی کمتر برخوردار است تا آن چیزی که عقل آنرا ممکن و مقبول می داند.
کانت به ما جرای صغارت عقل، در آخر کتابِ نقد خِرد ناب می پردازد. باو جودیکه این مربوط بلوغ عقل است، می توانیم آنرا به افراد هم تعمیم دهیم. کودکیِ عقل دگماتیک است. کودکان هرچه را از والدین خود بشنوند باور می کنند. آنها معلومات دیگری ندارند که گفته های والدین را با آنها مقایسه کنند و بسنجند. کودک همیشه متوجه می شود که اگر چیزی را رها کند به زمین می افتد و اگر چیزی را که قبلاً دیده است وقتی در پس پردۀ برده شود هنوز آن چیز موجود است، گرچه دیده نمی شود(قابلیت ثبات موضوع از سن معینی بدست می آید.) با رشد قابلیت هایش بیشتر رویداد های جهان برایش قابل فهم می شوند و به این فکر نیست که ممکن است معلومات اش را که از والدین گرفته نا درست باشد.
مرحلۀ دیگر رشد عقل شکاکیت است. دوران نو جوانی عقل تمام آن نشانه هایی را دارد که یک نوجوان دارد. مخلوطی از مایوسی و احساس همه چیز فهمی که مبنی بر تجارب نوجوانان است که جهان آن طور نیست که فکر می کردند. یادم هست وقتی دخترم 15 ساله بود، اگر اورا به زعم خود نصیحت می کردم با نگاهی حیرت آور به من می گفت: پدر، تو ا صلاً از مسایل آگاهی نداری! امروز نظرش عوض شده! بهترین والدین و معلمان همۀ پرسش های جوانان را نمی توانند پاسخ بگویند. آنها کمتر ازآن می دانند و مهارت دارند که جوانان در کودکی تصور می کردند. عادت ها و باور های شان دیگر جالب نیستند. نو جوانان شکاک می شوند که شاید هرچه از آنها آموخته اند پایه و اساسی نداشته باشد. باورِ بدون قید و شرط به جهان و قوانین اش به شک و تردید مبدل می شود. به باور کانت، این مرحله رشد کرده تر است از مرحلۀ جزمی اول که همراه با ساده باوری و قبول گفته های والدین بود. البته نوسان بین اعتماد بی نهایت و بی اعتمادی و تردید بی نهایت هنوز بلوغ نیست. بلوغ استعاره ای برای فلسفۀ کانت است که راه میانه بین خوش باوری و تردید است. بالغ شدن به این معناست که عدم قطعیت هایی زندگی را به رسمیت بشناسیم بدون اینکه به دنبال یقین نگردیم.
برای فهم این دیدگاه بهتر است به باور کانت در بارۀ بالغ شدن رجوع کنیم. بالغ شدن بیشتر مربوط شجاعت و شهامت است (موضوعی عاطفی و احساسی) تا دانش. شهامت می خواهد که زندگی خودرا با وجود شکاف عمیق سپری کنیم. آرمان های عقل به ما می گوید جهان چگونه باشد، تجربه به ما می آموزد که به ندرت چنین است. بالغ شدن یعنی ما از این شکاف آگاه باشیم بدون اینکه یکی از این هارا نا دیده بگیریم.
مردمی بوده اند و هستند که به دگم های دوران کودکی وفا دارند مانند بعضی از سیاسیون و روحانیون. گروهی هم در باتلاق نو جوانی گیر کرده اند. اگر جهان مطابق ایده آل ها و آرمان های شان نیست، آرمان هارا بدور می اندازند. آرمانهایی که تاریخ مصرف شان گذشته است باعث یاس و سرخوردگی می شوند و شجاعانه تر و واقع بینانه تر خواهد بود که واقعیت های فاسد را بپذیرند و از توهم رهایی یابند! (سرنوشت بعضی از روشنفکران.)
ولی ما ضرورتاً با توهم سر و کار نداریم. عقل از ما می خواهد که زندگی معنا داشته باشد (نه اینکه در واقع معنایی دارد!) این اشتباه را کودکان و فیلسوفان دگمایتک مرتکب می شوند. عقل به ما انگیزه می دهد که جهان را جایی معنادار بسازیم. عقل از ما می خواهد که فکر کنیم جهان چرا اینگونه است که هست؟ در بخشِ خرد نظری این پرسش به علم می انجامد و دربخش خرد عملی به جهانی عادلانه تر.
ناتوانی ما برای قبول واقعیت از نگاه زیگموند فروید به نیاز های کودکانه ما رابطه دارد(تمایز بین اصل لذت و اصل واقعیت) که باید آنرا پشت سر بگذاریم. از نگاه رواقیون، امتناع از قبول واقعیت ضعف بشری است که می شود آنرا با تغییر احساسات درمان نمود. ولی از نگاه کانت، این صدای خرد انتقادی ماست که باید همیشه به آن توجه کنیم. از این دیدگاه فلسفه بخش مهمی از بالغ شدن ماست. فلسفه نه مارا تسلیت می دهد و نه تسکین می بخشد، بلکه کار را کمی برای ما مشکل می کند. واقعیت عقلانی نیست و عقل وظیفه دارد که ما را نگذارد این را فراموش کنیم. فلسفه مارا از دیالکتیک جزم گرایی و شکاکیت عبور می دهد.
شجاعت به مقابل نظام های دیکتاتوری که مخالفان شان را شکنجه می کنند و اعدام می نمایند ساده تر است تا شجاعت به مقابل نظام های دیموکراتیک که ترفند شان به سُخره گرفتن منتقدین شان است. ما از خجل شدن بیشتر هراس داریم تا نا مطبوعیت های دیگر. این نظام ها نقد از حالت موجود را بیشتر به صغارت ما نسبت می دهند و از نگاه حاکمان، ما از واقع بینی کافی برخوردار نیستیم وقتی سرمایه داری را انتقاد کنیم چون به باور آنها بهترین نظام اجتماعی است. انتقاد از نظامی که همه تسلیم وسوسه هایش اند شهامت و شجاعت می خواهد و نترسیدن از اینکه به ما لقب طفل را بدهند و بگویند ما مشکل واقع بینی داریم.
پدرسالاری و بنیاد گرای در واقع مرحلۀ کودکی و اولیه ای خرد انسان است. هر چه بزرگان می گویند درست است. آنها خیر و شر ما را از خود ما بهتر می دانند. مقام شان نمی تواند مورد چونی و چرایی قرار گیرد. این دید گاه دگماتیک، خود محور و خود شیفته است و کسی غیر از خود را بر نمی تابد. رویداد ها سیاه و سفید اند و هر چه حاکم و رهبر پدر سالار امر کند قابل اجراست و سر پیچی از اوامر شان به مفهوم فتنه، مزدور خارجی بودن، جاسوس بودن و یا کافر بودن است. حاکمان بنیاد گرا و پدر سالار خود را محور مختصات جامعه می دانند و واقعیت بدیل را نمی پذیرند. شجاعت در بکار بردن فهم و عقل نوعی شرارت محسوب می شود.
مثال این دگماتیزم را در بیانات حکمتیار دیدیم. که هنوز در کابل جا به جا نشده بود که برای همه تعیین تکلیف نمود: رسانه ها به مذاق اش نیستند، حکومت به طبع اش نیست، جامعه مدنی و تغییرات فرهنگی قابل قبول نیست. کسی نیست که از این آقا بپرسد که تو چگونه عقل کُل شده ای؟ این راز را برای هموطنان هم افشا کن که ما هم کمی از این چشمۀ دانش جرعه ای بنوشیم. فاکولته نخوانده انجنیر شدی، به دارالعلوم نرفته عالم و مفسر دین و مفتی شدی. از مردمی که هزاران عزیز شان را راکت پرانی های حزب اسلامی کشت و شهر شان را ویران ساخت معذرت نخواستی ولی هنوز می خواهی دوباره برای شان خط ونشان بکشی. کمی فروتنی و شرم صفت بدی نخواهد بود. می بینیم که "رهبران" چگونه از این حرکت می کنند که ما همه صغیر ایم وباید در صغارت بمانیم تا این آقایان سرنوشت مارا تعیین کنند چون آنها ازما به خیر وشر ما بهتر آگاه اند.
معضلۀ بلوغ و صغارت انسان باوجود عصر سایبری و دسترسی به معلومات و اطلاعات بشری برای همه، یکی از مسایل مهم بشری است. سواد آموختن، شغلی را یاد گرفتن، فاکولته خواندن و داکتر و انجنیر و پروفیسور شدن هنوز به معنای بلوغ به مفهوم کانت نیست. راه بالغ شدن دشوارتر از اکتساب علوم عملی ونظری است، زیرا نیاز به یک تحول ژرفایی، عاطفی وروانی دارد که به آسانی بدست نمی آید و خود کاوی و روی خود کار کردنِ مستمر را نیاز دارد.