یکی از شخصیت های شناخته شده و بذله گو در فرهنگ خاور میانه ملا نصرالدین است که اعراب به او جِحا می گویند، ترک ها خوجه نصرالدین، چینی ها افندی و اسرائیلی ها هرشل. بعضی در ترکیه حتی برایش قبری در اناتولی متصور اند که گویا در سال 1284 آنجا دفن شده است.
به احتمال قوی، وی نمایندۀ نوعی نگاه به زندگی است ونه شخصیتی تاریخی. ملا نصرالدین در نقش های متنوعی ظاهر می شود. وی گاهی قاضی است، زمانی دهقان ویا معلم و یا امام جماعت و غیره. داستان های ملا نصرالدین بیشتر خنده آور و ظاهراً بدون کدام معنا اند. ولی قصه های ملا چند لایه اند و آنها را هرکس می تواند برای خودش تعبیر نماید و مربوط به قابلیت های خواننده و یا شنونده است. داستان های ملا همزمان کاشف فهم عمیقی از هستی و همزمان ساتر آن اند.
روش ملا نصرالدین
روش ملا را می توانیم به روش سقراط مقایسه کنیم. دیالوگِ پارمنیدس، که یکی از پیچیده ترین و پارادوکسیکال ترین دیالوگ های افلاطون است، و در آن هر گزاره هم قابل دفاع است و هم غیر قابل پذیرش، هم صحیح است و هم غلط را می توانیم مثال بیاوریم. دراین دیالوگ زیر پای ما خالی می شود و نمی دانیم کجا ایستاده ایم وحتی نمی دانیم که آیا وجود داریم یا نه! ولی چه آزادیی بدست می آوریم: امکان تفکر دربارۀ چیزی که غیر قابل تفکر است تا سرحد امر محال.
روش سقراطی روش انکار همراه با مقداری تحقیر امور مسلم است. یعنی جای یادگرفتن نیست، بلکه جای از یاد بردن است. جایی که همۀ بدیهیات و مسلمات مورد سئوال قرار گیرند. جای یادگیری اصول نیست، بلکه باید اصول را فراموش کرد تا بتوان فکر نمود. دانش در اینجا بر عکس تفکر است. دانش یعنی ایده های منجمد و متبلور شده که جریان ذهنی را عقیم می نماید. وظیفۀ معلم واقعی (سقراط، ملا نصرالدین) این است که گره های دانش را بشکند، دانشی که نتیجۀ یک باور است چه عامیانه و چه علمی، برای اینکه ذهن برای تفکر آزاد شود! معلمان ذِن بودیزم هم از این روش استفاده می کنند. یعنی یک پارادوکس مفهومی و یا رفتاری غیر هنجاری را ارائه می کنند که می توانند بینشی را بوجود آورند و ذهن را فعال کنند. وقتی ذهن فعال شد، تمایل طبیعی اش این است که فکر کند، اگر جلو اش گرفته نشود. روش سقراطی بر این است که ذهن ما درافکار خودش زندانی نشود، به ویژه اگر آن افکار مربوط به اصول عام باشد که تعیین کنندۀ پذیرفتنی ها و انکار شدنی ها است.
سقراط از راه شوک شناختی (مورد سئوال قراردادن مسلمات، مجبور کردن طرف مقابل در قبول تضاد ها و بی انسجامی مفاهیم اش وغیره) که منجر به تولد مفاهیم جدید و بدینوسیله رسیدن به یک باور جامع تر بود، با مردم آتن صحبت می کرد. سقراط همیشه مفاهیم طرف مقابل را مورد پرسش قرار می داد و خود جوابی ارائه نمی کرد.
ملا در قصه هایش در واقع آن ویژه گی های شخصیتی مارا به شکل بسیار افراطی بازتاب می دهد. ما در داستان هایش خود را می بینیم. ملا به مادرس می دهد که پوچی ها و بی اهمتی فردی خود را قبول کنیم، بسنجیم و همزمان بر خود بخندیم، تا همۀ نقاب هایی را که به ما احساس بزرگی و اهمیت می دهند را کشف کنیم. این نقاب هاست که مارا وادار به دروغ های جبری می کنند. دروغ های "کوچک" ملا مارا متوجه دروغ های بزرگ مان می کند.
ملا گرچه مقام های دولتی، علمی، قضایی و سیاسی را احترام می گذارد، ولی ازاین خوفی ندارد که ریاکاری شان را برملا کند. وقتی حاکمی را انتقاد می کند برای این است که بیشتر متوجه عدالت باشد، وقتی روحانیون را انتقاد می کند برای این است که واعظ غیر متعظ نباشند. در داستان های ملا، بُعد فلسفی زیر بُعد روایت داستان پنهان است، ولی لذتی که از را کُمیک بدست می آوریم، نوعی بینش شهودی را در انتقال حکمت مردمی به ما ارائه می کند.
حالا می پردازیم به چند داستان از ملا نصرالدین:
داستان واعظ
ملا روزی در سفر اش در شهرکی منزل می زند. دراین جا ملا امام شهر فوت نموداست. وقتی مردم متوجه می شوند که ملا واعظ است، ازاو می خواهند که روز جمعه امام جماعت شود. ملا چون خسته و مانده است تمایل چندانی ندارد. ولی مردم شهر اصرار می کنند و او قبول می کند. وقتی روی منبر می رود از مردم می پرسد: برادران عزیزم، می دانید که دربارۀ چه صحبت خواهم کرد؟ همه با هم می گویند: بلی. ملا در عوض می گوید: پس برای من نیازی نیست اینجا باشم و منبر را ترک می کند. ولی مردم جلو اش را می گیرند و اصرار می کنند که پشت منبر قرار گیرد. ملا دوباره می پرسد: می دانید در بارۀ چه صحبت خواهم کرد؟ همه می گویند: نه، نمی دانیم. ملا عصبانی جواب می دهد: پس با شما مشتی کافر و مشرک چه بگویم و منبر را ترک میکند. ولی مردم دوباره، گرچه عصبانی اند زاری و اصرار می کنند تا ملا بر می گردد. دوباره ملا روی منبر می رود و می پرسد: می دانید راجع به چه صحبت خواهم کرد. نیمی از مردم می گویند بلی و نیمی دیگر می گویند نه! ملا می گوید بسیار خوب. پیشنهاد من این است که آنهایی که می دانند به آنهایی که نمی دانند شرح دهند و منبر را ترک می کند!
این داستان جالبی است که مشکل تدریس را در روش سقراطی مطرح می کند. منظور این است که یک معلم چیزی را می تواند درس دهد که شاگرد قبلاً تصوری از آن دارد، یعنی چیزی از آن می داند (چرخۀ هرمنوتیک). یعنی درس دادن به کسی که از موضوع بی خبر است ارزشی ندارد ولی اگر کسی چیزی از موضوعی می داند، می تواند خودش در آن توغل کند. در واقع مردم معلمی به کار ندارند و یگانه راهی که گروه می تواند به خود درس دهد از راه مناقشه و مناظره و تجارب خود شان است، جایی که هر کس هم معلم است و هم شاگرد. معلم "تنبل" معلم خوبی است، او شاگردان را وادار می کند که خود فکر کنند و خلاقیت خودر ا به کار اندازند و از روش سقراطی استفاده کنند. نکتۀ مهم این است که ملا این موضوع را برای مردم شرح نمی دهد و انتظار دارد که خود شان به این اصل برسند چون به آنها اعتماد دارد. وظیفۀ معلم سقراطی این است که به خرد انسان ها اعتماد کند و همه چیز را شرح ندهد که رابطه وابستگی و کودکی را در انسان می پروراند، بلکه به آنها معضلی را مطرح کند که خود از آن آگاه شوند وبدینوسیله زود تر به استقلال فکری برسند.
داستان کلید گم شده
ملا و همسایه اش شبی از مهمانی بر می گردند. ملا وقتی می خواهد دروازه خانه اش را باز کند، کلید اش از دست اش می افتد زیر درختی جلوی خانه اش. وقتی همسایه اش متوجه می شود می آید که کمک کند کلید را بیابند. ولی ملا او را در تاریکی رها می کند و در روی سرک که نور مهتاب آنرا روشن کرده دنبال کلید می گردد. همسایه اش با تعجب می پرسد: چرا آنجا دنبال کلید می گردی؟ کلید ات اینجا افتاده است. ملا می گوید: تو هرجا دلت می خواهد دنبال کلید بگرد، من در روشنائی جستجو می کنم!
این داستان به اشکال گوناگونی روایت شده است. این داستان دربارۀ روشنائی و تاریکی است و مسئله کلید وباز کردن دروازه ارتباط به جستجوی حقیقت دارد. زمانی که انسان در حالت مضیقه و نیاز قرار دارد، جایی دنبال شئی ای می گردد که فکر می کند شئی مطلوب قرار دارد، عوض اینکه جایی که چانس بیشتری به یافتن آن دارد. انسان دنبال حقیقت در جایی می گردد که ترجیح می دهد آنجا باشد و کارش ساده شود، با وجودیکه چانس پیدا کردن اش بسیار کم است. ملا دراینجا کاملا کاری احمقانه انجام می دهد، شاید به این خاطر است که حقیقت بسا طبعیتی پارادکسیکال دارد و ما به آسانی نمی دانیم روشنی و تاریکی چه اند، چون در هردوی آنها، چشم های ما کور اند.
در زندگی روزمره، می دانیم که عدم قطعیت برای ذهن ما غیر قابل تحمل است. ما می خواهیم چیزی را به "یقین" بدانیم. تصورات زیادی در ذهن ما خطور می کنند که باعث عدم قطعیت اند و ما به خود می گوئیم، ما نمی دانیم ویا نمی توانیم بدانیم، قطعیتی که باعث یاس و ناامیدی است. ولی ما این قطعیت که همراه با حس نا توانی است را بر رنج و دلهرۀ عدم قطعیت ترجیح می دهیم. بناءً، برای اینکه از این دلهره نجات یابیم، اکثر ما به باور ها و اصولی که همیشه تکرار می کنیم می چسپبیم. زمانیکه کسی از ما بخواهد جای دیگری و ایده های دیگری را تصور کنیم،ما با جبر از "ایده های خود " دفاع می کنیم. ملا به حیث یک فیلسوف ما را دعوت می کند که ایده ها و افکار جسورانه را در ذهن خود راه دهیم. جسورانه به دلیل اینکه برای ما نا مانوس و غیر عادی اند. یعنی فکر چیزی که غیر قابل تفکر است! وقتی چنین افکار در ذهن متبادر می شوند، خوب است به آنها توجه کنیم، آنها را قبول کنیم با وجود مقاومتی که افکار جا افتادۀ ما به مقابل آنها نشان می دهند. دانشمندان خلاق دقیقا ازاین روش استفاده کرده اند، یعنی ذهن شان باز بوده برای ایده های غیر قابل تصور!
با حسرت باید بگوئیم که در کشور ما حتی سئوال بسیار پیش پا افتاده را روحانیونِ عصر حجری ما مطرود می دانند، چه رسد به اینکه ما در بارۀ مسایل غیر قابل تفکر فکر کنیم! فرهنگ ما قفسی تنگ برای ذهن ما ساخته است که کلید اش بدست کسانی است که ریش و تسبیح بلند دارند و همیشه هر عمل و فکر مارا با فحشا و کفر یکی می دانند. ملا نصرالدین با الاغ اش، به این "علمای کرام" به مراتب ارجحیت دارد و ما بهتر است از ملا نصرالدین یاد گیریم تا از این "علمای کرام" پیروی کنیم.