رابطۀ علم اخلاق و دین در چیست؟

از نگاه امروزی تمایزی واضح بین علم اخلاق و دین وجود دارد. این تمایز مبنی بر مدلل سازی است: دین اشاره به امری الهی و فرمان های مربوط دارد، درحالیکه علم اخلاق مربوط به قواعد رفتاری

در زندگی اجتماعی است که به اساس مبانی عقلانی تدوین شده است.

بخشی از تعارض های زمان ما که بوسیلۀ اسلام رادیکال مثلاً بیان می شوند، این تمایز را در هم می آمیزد. تمایزی که در دوران های گذشته وجود نداشته است و در آن اخلاق مبنی بر باور های دینی مطرح می شده است. 

در وهلۀ اول به نظر می آید که بین دین و علم اخلاق پیوندی نیست. علم اخلاق امروز به خوبی مدلل شده است، درحالیکه این دربارۀ دین صادق نیست. دین پراتیک احترام و تقدس خدایان و یا یک خداست. تضاد بین دین و اخلاق را می توانیم در اموری مشاهده کنیم که انسان ها آنها را خیر می پندارند و به این باور اند که باید انجام شوند. از طرف دیگر اموری که به آنها باور دارند. یعنی پرسش این است که آیا علم اخلاق و دین در یک چوکات هنجاری می توانند جمع شوند یا نه.

در تاریخ فلسفۀ غرب، ایمانویل کانت، فیلسوف آلمانی این تضاد بین دین و اخلاق را به شکل تِز و جدلی آن مطرح کرده است. از زمانیکه کانت ادیان تاریخی را نقد نمود و بدیلی را مطرح کرد، به نظر می رسد که به برتری و تقدم علم اخلاق بر دین نمی توان شک نمود.

ولی وقتی تامل کنیم که موضوع یک امری جامع تر است و پرسش این است که در واقع چه چیزی خیر است و ما آنرا خوب می پنداریم و چه چیزی باید انجام شود، این تضاد درز پیدا می کند. در چوکات کلی که اخلاق و دین قرار دارند موضوع باور ها و نگرش های متعارف مطرح است. توافق روی اخلاقیات متعارف وجود دارد که در ذیل به آن خواهیم پرداخت.

باور های اخلاق متعارف (عُرف و عادت) شامل نگرش های دینی و اخلاقی می باشند. اگر این را مخرج مشترک دین و علم اخلاق تصور کنیم، تضاد بین آنها دیگر شدید نیست. این موضوع نگاه ما را به رابطۀ دین و علم اخلاق واضح تر خواهد ساخت واین از اهمیت برخوردار است. ما حالا می توانیم روی این امر تمرکز کنیم که کدام نگرش های اخلاق متعارف هم در دین و هم در علم اخلاق عقلانی اند و اعتبار دارند (دینی، اخلاق و یا هردو.) ما باید به هر یک از نگرش ها توجه کنیم و ببینیم کدام نگرش و در چه زمانی معتبر است و در آخر امر چه کسی تعیین می کند که چه اعتبار دارد. 

در تاریخ ما تضاد بین علم اخلاق که اعتبار کلی و عمومی دارد را با مطالبات خاص دین مشاهده می کنیم. یعنی مطالبات ویژۀ فرهنگ هایی که در آنها سنت های دینی وجود دارند. این یک فرق واضح است. به طور مشخص می توانیم این موضوع را بر محور این پرسش که آیا استفاده از سلول های پایه ای جنینی در تحقیقات علمی مجاز است یا نه، مطرح کنیم. دراین مورد بیشتر پاسخ های اخلاقی مثبت است، درحالیکه پاسخ های دینی شدیداً منفی اند. مذاهب مسیحی درکل چنین تحقیقاتی را رد می کنند، در حالیکه بعضی از نمایندگان یهودیت و اسلام با این تحقیقات مشکلی ندارند. مشاهده می کنیم که ادیان هم نظر واحد و واضحی ندارند. 

چرا چنین است به این امر ربط دارد که احکام اخلاقی اساس دیگری دارند تا احکام دینی. احکام اخلاقی از نگاه مفهومی عمومی اند، بعضی حتی جهان شمول و نباید از ویژگی ها و باور های فرهنگی و دینی متاثر شوند. باور های دینی برخلاف از التزاماتی متاثر اند که از طرف نمایندگان دینی تجویز می شوند. یعنی مربوط به ویژگی های ادیان است و این ویژگی ها اند که در احکام دین نقش بازی می کنند. این ویژگی ها عمومی نیستند بلکه فقط برای پیروان یک دین معین الزام آور اند.

در علم اخلاق هم بحث روی عام و خاص وجود دارد. نمایندگان زیادی در علم اخلاق به این نظر اند که فقط احکام خاص وجود دارند، یعنی باید مشخص بدانیم در چه وضعیتی قرار داریم. ولی در نهایت فرق بین علم اخلاق و دین ارتباط به احکام عمومی و خصوصی دارد. حتی عالمان اخلاق که به این باور اند که هر امر و شرایط ویژه اش مطرح است، خود از اصول عمومی استفاده می کنند و در اینجا هم مطالبۀ عمومی و جهانشمول مطرح است. درحالیکه چنین جهانشمولی در دین نمی تواند معتبر باشد: همه ای انسان های به یک دین نیستند. طبیعی است که همه هم از یک نوع اخلاق پیروی نمی کنند. وحدتی در این مورد وجود ندارد، ولی نوعی عمومیت در مسائل اخلاق وجود دارد. خلاصه: امر عام در مقابل امر خاص.

ویژگی دیگر علم اخلاق مدلل سازی است. مثلاً با رابطه به مثالی که ذکر اش رفت، یعنی تحقیقات روی سلول های پایه، باید بتوانیم استدلال کنیم که چرا طرفدار این تحقیقات ایم یا مخالف آن. بدون استدلال نباید حکمی صادر کنیم. در حالیکه دین استدلال نمی کند و ما در اینجا نیاز به استدلال نداریم وفقط باور و ایمان ما کافی است: به رسمیت شناختن التزاماتی را که دین از پیروانش مطالبه می کند. یعنی موضوع این نیست که ما دلیلی بیاوریم که چرا مثلاً در روزی معین رخصتی دینی داریم یا نماز می خوانیم و به مسجد می رویم. فقط این مسئله مطرح است که به چیزی باور داریم یا نه.

در اینجا ما به نوعی تضادِ شدید بین احکام عقلانی و مستقل از طرفی و احکام بیرون از عقلانیت و حتی غیر عقلانی، از طرف دیگر سر وکار داریم. گرچه طرفداران ادیان احتجاج خواهند کرد و ادعا خواهند کرد که این تضاد وجود ندارد ولی نمی توانند این را رد کنند که یکی مربوط عقل مستقل انسان است و دیگری بیرون از وی سرچشمه دارد. هیچ مؤمنی خودش تعیین نمی کند که به چه ایمان دارد، بلکه هرچه پیامبر و یا متون دینی بدست اش می دهند برایش ایمان اش را تعیین می کند. گذشته از این که این ایمان تصادفی است. اگر در افغانستان تولد شدیم حتماً مسلمان خواهیم بود و اگر به اروپا به دنیا آمدیم به احتمال بسیار قوی مسیحی  و غیره. ابو حامد غزالی در نوشتۀ آخر عمراش یعنی المنقذ من الضلال (نجات از گمراهی) به این موضوع اشاره دارد که چگونه باعث "مرض" اش شده است و او را به فکر انداخته و برای چند ماه گیج کرده است (وی در آخر عمر اش به عرفان پناه برد.)

در اموری دیگر مانند حلال کردن حیوانات و یا ختنه کردن مردان در دین یهود و اسلام یا رابطه ای مرد و زن و مفهوم فامیل و غیره همه نشانه ای فرق های بین ادیان از یک سو و اصول اخلاقی مثلاً حفاظت از حیوانات و یا غیر قابل نقض بودن بدن از طرف دیگر است.

برگردیم به ایمانویل کانت که در اثری تحت نام : دین در محدوده ای خِرد ناب (Die Religion innerhalb der Grenzen der bloßen Vernunft) که در سال 1793 نشر شد و متنی با حجم است، همه ای ادیان تاریخی را نقد می کند. در این کتاب کانت ادیان را انسان انگارانه می گوید و ایمان در این ادیان را وی ایمان برده وارانه می داند ویا از "جنون دینی" صحبت می کند. ولی بعد خودش نوعی دین، یعنی دینی عقلانی که از اخلاق بتراود را عرضه می کند. یعنی اخلاق (اخلاقی که کانت طرح کرده است) خودش دینی را عرضه کند. کانت اصولاً ضد دین نیست، بلکه ضد ادیان تاریخی است. یگانه دینی که قابل قبول است، دینی است که از اصول اخلاقی  و عقلانی سرچشمه گرفته باشد: ما خود دینی را خلق می کنیم که به حیث قانون گذاری، خارج از ما قرار گیرد.

کانت تضاد بین علم اخلاق و دین را بویسله ای نظریه ای اخلاقی اش رفع می کند، طوریکه این نظریه اساس دین عقلانی شود. ازنگاه اخلاقی وی تِز امر مطلق (چنان عمل کن که قاعده ای رفتار ات بتواند قانون عمومی شود)، اش را اساس اخلاق قرار می دهد ولی برای دین ما نیاز به ذاتی بالا تر از خود داریم. وی برای این نوع دین مثالی از عهد عتیق می آورد که آن قصه ای ایوب پیامبر است. به نظر کانت وی اولین کسی بود که باوری عقلانی را تمثیل نمود. ایوب با خدا جر وبحث می نمود و می گفت به او ظلم کرده است. اینکه کسی با خدا مناقشه کند را کانت تمجید می نمود. وی باور داشت که ایوب اولین کسی بود که از عقل خود کار می گرفت و با خدا به جر و بحث می پرداخت. برای نوشتن این مقاله من دوباره به قصه ای ایوب در عهد عتیق رجوع نمودم و همه ای کتاب ایوب را خواندم. باید بگویم که دلم برای این انسان مؤمن سوخت. عجب ایمانی به خدا یش داشته است! توصیه می کنم که سرنوشت ایوب پیامبر را حتماً بخوانید. برای این نوع ایمان، امروز یکی از نظریه های روانشناسی ذهن، شرحی جالب دارد که البته درچوکات این نوشته نمی توانم به آن بپردازم.

برای کانت خِردِ مستقل است که می تواند اساس پراتیک اخلاقی و دینی باشد. البته کانت تنها کسی نبود که دین را نقد می کرد. در قرون 16 تا 18 نقد های زیادی از دین شده است. مخرج مشترک همه ای این نقد ها این است: دین خرافات است. هدف این نقد ها خلق الهیات علمی نبود، بلکه متوجه کلیسا به حیث نهادی با قدرت و فاسد در جامعه بود که اعمالی از قبیل تعقیب کسانی به نام جادو گر که باعث کشته شدن هزاران انسان که اکثراً زنان بودن شد. رساله های گمنام زیادی در این زمان ضد دین نوشته و پخش شدند چون مردم از استبداد کلیسا به تنگ آمده بودند، همانطوریکه امروزمردم ایران از استبداد حکومت آخوندی و ولایت فقیه رنج می برند.

در این زمان بود که کسانی مانند باروخ اسپینوزا کوشش نمودند دین عقلانی را پایه ریزی کنند. اسپینوزا را جماعت یهودی از دین بیرون راند برای اینکه وی طرفدار پان تئیزم بود، یعنی باور به اینکه جهان طبیعت و خدا یکی اند، نظم جهان و خدا یکی است. باوری که اینشتاین هم از آن پیروی می کرد. این نظر با یکتا پرستی یهود مغایر بود ولذا اسپینوزا را اذیت کردند و از جماعت راندند. اسپینوزا در رساله ای دینی – سیاسی اش در سال 1670 با شدت به دین برخورد نمود و آنرا خرافات خواند. ولی وی بین دین خوب و خرافات فرق قایل شد و به این نظر بود که متاسفانه انسان های زیادی تابع دین خرافاتی اند. از نگاه اسپینوزا مهمترین علت برای خرافات ترس انسان است: ترس از همه چیز مانند نیرو های طبیعت، بلای طبیعی، مرگ، آینده و غیره. هر چیزی که انسان از آن می ترسد می تواند باور ها ی خرافی را تولید کند و انسان برای کنترل ترس اش نیاز به خرافات دارد که در آن با ارضا ساختن خدایان و قربانی دادن به آنها خود را نجات دهد. خرافات انسان را در انقیاد خدایان قرار می دهد.

برای اسپینوزا و بعداً کانت این امر مطرح بود که آزادی فردی را تقویت کنند. آزادیی که فرد آنچه می خواهد فکر کند و بگوید آنچه می خواهد بیان کند. امروز این امری مسلم است. آزادی اندیشه و عمل (تا جایی که حقوق دیگران را پایمال نکنیم)، لااقل در غرب وجود دارد. ما امروز در کشور خود نمی توانیم هرچه فکر می کنیم بیان کنیم و فوری تکفیر خواهیم شد. بدینصورت اسپینوزا با باور های خرافاتی مخالف بود. دیده می شود که در اینجا موضوع رد کلی دین نیست، بلکه رد خرافات است. اسپینوزا هم دین یهود را به صورت کامل رد نمی کرد. با وجود این، وی را طرد کردند. وی دعوت پوهنتون هایدلبرگ در آلمان را برای استادی رد کرد و در امستردام ماند.

به باور کانت و اسپینوزا هیچ نهادی، جمعیتی، وسازمانی نباید اجازه داشته باشد که برای افراد جامعه تعیین کند که چه چیزی از نگاه اخلاقی و دینی برای شان الزام آور می باشد. موضوع این است که دین نباید مخالف علم اخلاق باشد. دین باید عقلانی باشد.

در جهان غرب امروز مردم با دین عقلانی مشکلی ندارند و شیوع علوم طبیعی و اجتماعی این موضوع را آسان کرده است. روش علمی و علم خودش به دینی جدید مبدل شده است، البته دین عقلانی. این عقلانیت انواعی دارد. در غرب از زمان عصر روشنگری، باور به این است که علوم مسائل انسان ها را می توانند در نهایت حل نمایند، با وجودیکه در این اواخر این باور خدشه دار شده است. ما امروزمی دانیم که انتظارات مذهب گونه ای مارا علم نمی تواند حل کند. امروز دین و علم نتوانستند انتظارات مارا برآورده سازند. اعتبار دین مدتی است خدشه دار شده است و از اعتبار علم هم از آن چیزی که در عصر روشنگری داشت کاسته شده است. از نگاه فیلسوف آلمانی یورگن هابرماس، روشنگری راه حل همه ای مسائل اجتماعی ما نیست، بلکه پروژه ایست نا تمام که هرگز تمام نخواهد شد. چونکه هر نوع دانش بشری، دانشی مؤقت است و "خود اصلاحی بوسیله ای نقد" یگانه راهی است که می توان به کمک آن به مسائل در آینده پرداخت. فقط همین نگاه انتقادی و همراه با آن فاصله گیری از خود همراه با تفکر بازتابی و اصلاح خود است که قابل دفاع است.

این نا امیدی از علم و دست آورد هایش به نوعی بازگشت به دین منجر شده است. انواع بنیاد گرایی اسلامی، مسیحی، هندویی و حتی بودیستی را شاهد ایم. این جریانات با برخورد خشن با دگر اندیشان مشکلی ندارند. تروریستان 11 سپتامبر تحصیل کردگان بودند. ولی این علم مدرن نتوانست آنها را از باور به ترور حفظ کند. باور به خِرد و عقل انسان دورانی تاریک را سپری می کند و مورد سئوال قرار گرفته است. در سیاست دانلد ترمپ نمونه ای کامل و غیر عقلانی در کشوری که ظاهراً مرکز علم و دانش است می باشد.

تعارض های زمان ما گوای این مسئله است. اگر حالا رابطه بین اخلاق و دین را مطرح کنیم، باید بگوییم که این یکی از نیاز های بنیادی است که علم اخلاق را به دین ترجیح دهیم. علم اخلاق می تواند تسامح، نگرش باز به جهان را مدلل کند. ادیان دگر اندیشان را تحمل نمی کنند و تعارض را بین جماعات بشری شدت می بخشند.

مشکل است تصور کنیم که چرا اخلاق عقلانی و مبنی بر خِرد از نوع کانت که به آزادی فردی و عقلانیت مستقل انسان تکیه می کند در عصری که روشنگری را پشت سر گذاشته است هنوز برای همه قانع کننده نیست؟ چرا مردم جهان غرب و یا حتی دیگران قانع نشده اند که اخلاقیات عقلانی راه بهتر برای همدیگر پذیری و همزیستی مسالمت آمیزانسان هاست؟ و چرا ادیان تاریخی این امکان را به ما نمی دهند، یعنی ادیانی که پیروان شان را وابسته و برده نگه می دارند و آنهارا وادار به قبول امری می کنند که پیروان شان خود نمی توانند بسنجند که آیا باور های دینی معنایی دارند یا نه؟

به دو راهی رسیده ایم. شاید علت این باشد که تحت مفهوم اخلاق و دین چیزی منسجم نمی فهمیم. تحت هر یک از این مفاهیم انواع باورها، افکار و یقین های دینی فهمیده می شود. مثلاً فرق چشمگیری بین فلسفه ای اخلاق کانت و یوتالیتاریزم (منفعت گرایی) وجود دارد. از طرفی اخلاقیات عملی مانند اخلاقِ طبابت، اخلاق محیط زیست ویا اخلاق در اقتصاد همه مجموعه ای از مفاهیم و باور هاست. بیشتر این اخلاقیات مخرج مشترک ندارند. فرق واضح بین اخلاق کانت (اخلاق وظیفه گرا) و انواع اخلاقیات منفعت گرا وجود دارد. یعنی برای بیشتر مردم اخلاق مساوی اخلاق نیست.

به همین دلیل امروز نمی توانیم بدون تزلزل، طوری که در قرون 17 و 18 هنوز ممکن بود، از علم اخلاق ویا دین عقلانی به مقابل ادیان تاریخی جهت گیری کنیم. از آنجائیکه تنوع اخلاقیات خود این امر را نا ممکن می کند. ولی یک دلیل عمیق تر هم وجود دارد و آن اینکه ادیان بزرگ و علوم اخلاق همه یک خصوصیت مشترک دارند، یعنی اخلاق متعارف (عرف و عادت.) این امری است که دین و اخلاق را باو جود تضاد شان پیوند می دهد.

دراینجا باید اخلاق متعارف (عُرف و عادت) را تعریف کنیم. اخلاق متعارف انگیزه هایی است که از زندگی روزمره سرچشمه می گیرند، یعنی از آنچه ما می خواهیم، داوری می کنیم، فکر می کنیم و انجام می دهیم. طوریکه ما هر روز زندگی و عمل می کنیم. این انگیزه ها از فرهنگ ما نشأت می کنند و ریشه ای مذهبی و اخلاقی دارند. یعنی دراینجا مسئله ای ریشه ای ما هم مطرح است: من کیستم؟ افغان، روس، انگلیس و غیره. ریشه های ما نقشی در انگیزه های ما بازی می کنند که در زندگی روزمرۀ ما با اهمیت است. یعنی اخلاق متعارف ریشه ای بومی و محلی دارد : انگیزه های ما اعتبار عمومی و جهانی ندارند.

طوری که مشاهده می کنیم، در اخلاق متعارف باور های آگاه و نا آگاه شامل اند. این باور ها و رفتار ها نتیجه ای اجتماعی شدن ما در یک جامعه ای معین است. این باور ها شامل یک سری چیز ها مانند چه باید کرد، چگونه لباس باید پوشید، آیا روز جمعه به جماعت می رویم یا به بازار چکر می زنیم ویا اینکه چه چیزی کاملاً تابو است ونباید کرد وغیره می باشند. نگرش متعارف ما شامل باور های ما در باره حقوق زنان، کشتن حیوانات، اهمیت خانواده و ازدواج وغیره است. در جوامع غربی مفهوم فامیل در این چند دهه ای اخیر تغییرات زیادی کرده است. امروز مرد با مرد، زن با زن می تواند ازدواج کند و بچه و دختر ها را به فرزندی بگیرند. امروز کلمه ای فامیل محتوای دیگری دارد نسبت به چند دهه ای گذشته.

اینها همه نگرش های اخلاق متعارف اند و در زندگی روزمرۀ ما نقش مهمی بازی می کنند: زندگی شخصی را تعیین می کنند، زندگی اجتماعی مارا شکل می دهند و نگاه ما به سیاست را هم تعیین می کنند. انتخابات سیاسی ما هم وابسته به نگرش های متعارف ماست. ولی متاسفانه در نظریه های اخلاق کمتر تا به حال به این مسائل توجه شده است.

نگرش های متعارف ما تنها بومی نیستند بلکه جنبه ای فردی هم دارند. این به ما تعلق دارد که چگونه فکر می کنیم. ما فقط تنها عضو یک جماعتی اخلاقی نیستیم بلکه از خود ریشه ای داریم، نوعی تربیت شده ایم، نوعی تعلیم یافته ایم و شغل و حرفه ای داریم. و در این امر همه از هم فرق هایی داریم ویک نوع نیستیم. نکته ای مهم این است که ما این نگرش را ها خود انتخاب نمی کنیم و نمی توانیم آنهارا از نو انتخاب کنیم و یا همه را تغییر دهیم. بعضی را می توانیم تغییر دهیم و بعضی را نمی توانیم تغییر دهیم. به گفته ای کارل مارکس: سنت های گذشته مانند کابوسی روی مغز زنده ها سنگینی می کند.

ما در طول عمر خود همیشه نگرش های متعارف ثابت نداریم. این باور ها می توانند تغییر کنند. ما به حیث محصل در پوهنتون می توانیم زمانی چپ رادیکال باشیم ولی زمانی که مامور دولت شدیم، کمتر چپ باشیم و یا حتی توبه کنیم و نگرش های زمان محصلی خود را نقد نماییم و آنها را جزء گناه هان جوانی تلقی کنیم. ما از زمان تولد هم گیاه خوار نبوده ایم ولی در طول زندگی می توانیم گیاه خوار شویم. ولی طیف آن چیز هایی را که می توانیم تغییر دهیم زیاد وسیع نیست. ما درجوانی آرمان ها و آرزو های زیادی داریم و می خواهیم جهان را تغییر دهیم، ولی به ندرت این امکان برای ما دست می دهد.

ما به نوعی دیالکتیک و نوعی دیالِکت، گویش، اخلاق متعارف سر و کار داریم. ما زندانی یک نوعی از اخلاق متعارف نیستیم ولی از طرفی آزادی ما در تغییر اخلاق متعارف محدود است. اول ما انگیزه های اخلاق متعارف داریم که از آنها پیروی می کنیم پیش از اینکه ما بوسیله استدلال قانع شویم. این موضوعی است که در وهله ای اول به فکر ما خطور نمی کند. ولی با مثالی می شود موضوع روشن تر شود.

امروز در غرب دانشمندانی هستند که مخالف تحقیق روی جنین انسان اند. پرسش این است که چرا یک دانشمند طبیعی مخالف این امر است؟ به این دلیل که اخلاق متعارف اش با این نوع پژوهش انطباق ندارد، با وجودیکه علم اخلاق به آن مخالفتی ندارد. نگرش های اخلاق متعارف را نمی توان با استدلال عقلانی مجاب کرد. پیش از اینکه ما از استدلال قانع شویم، دارای نگرش ها و باور ها می باشیم و با این باور ها جهان را می بینیم. به مقابل باور های اخلاق متعارف پای استدلال، به گفته ای مولانای بلخ، چوبین است.

نتیجه این که قبل از استدلال ما نگرش ها و باور های متعارف در بارۀ مسائل روزمره داریم. یعنی قبل از همه ما چیز هایی را قبول کرده ایم که مبنای اخلاق متعارف دارند. فقط بعد از آن است که می توانیم شاید کمی بوسیله ای استدلال عقلانی تغییر موضع دهیم.

چکیده ای بحث بالا این است که دین و علم اخلاق هردو اخلاق متعارف را به حیث پیش فرض دارند و هردو از اخلاق متعارف بوجود آمده اند. باوجود فرق فاحش بین دین و علم اخلاق، هردو ریشه در اخلاقیات متعارف دارند. پیش از اینکه بدانیم دین و اخلاق چیست، ما مناسک و پراتیک مذهبی را می شناسیم، یعنی می دانیم چه خیر است و چه شر، چه خوب است و چه بد و اینها هم ریشه ای متعارف دارند. وقتی متوجه می شویم که دین و علم اخلاق هردو ریشه در عرف و عادت و اخلاق متعارف دارند، مشکل است بدون قید و شرط بگوییم یکی بر دیگری ترجیح دارد و بهتر می تواند مسائل امروزی را حل کند.

با قبول این امر که دین و علم اخلاق هردو ریشه در اخلاق متعارف دارند هنوز مشکل ما حل نمی شود. دلیل اش این است که نگرش های متعارف حامل تضاد ها و تعارض ها اند. آنها ظرفیت بزرگ تعارض را درخود حمل می کنند. این تعارض تنها مربوط به اخلاق متعارف محلی و بومی نیست، بلکه همچنان برای آن سری اخلاقیات متعارف اعتبار دارد که بنای نگرش های جهانی و عمومی است. مثلاً اخلاق "باید کانت" (چنان عمل کن که قاعده ای رفتار ات بتواند قانون عمومی شود.) و اخلاق یوتالیتاریست،منفعت گرا، تقریباً در همه ای موارد زندگی ما مطرح اند و به نتایج کاملاً متضاد می رسند. بیشتر فیلسوفان یوتالیتاریست، منفعت گرا، می گویند این معقول است که ما جان دو انسان را قربانی کنیم برای اینکه جان ده انسان را نجات دهیم. قوانین کشور های دیموکراتیک از جمله آلمان مخالف این امر است. ماده اول قانون اساسی آلمان می گوید: کرامت انسان غیر قابل تعرض است. احترام و حفاظت از آن بر عهده ای همه ای قدرت دولت است. ولی در آخر امر این نگرش های متعارف ماست که تعیین می کند چه تصمیمی بگیریم و به کدام اخلاق حق می دهیم.

نگرش های اخلاق متعارف در رویا روئیهای روز مره راه بیرون رفت را نشان نمی دهند، بلکه برعکس ما را مستقیم به رویارویی می کشا نند. چون در بالا دیدیم که دین و علم اخلاق هردو ریشه در اخلاق متعارف دارند و ما نمی توانیم دین و یا علم اخلاق را بر یکدیگر ترجیح دهیم. هیچ یک از ادیان تاریخی باقی نمی ماند که مارا کمک کند. از طرفی کمکی نمی کند که  فیلسوفان اخلاق از زمان عصر روشنگری کوشش می کنند که اوامر و قواعد اخلاق را پایه ای عقلانی بدهند. این هم کمک نمی کند که الهیات مسیحی کوشش می کند علم اخلاقی را هم مطرح کند، یعنی دین و اخلاق را در یک بسته ارائه کند. این البته مشکوک است چون دراینجا عقل جای خدا را می گیرد که از نگاه دینی موجه نیست.

اگر جنبه ای اجتماعی مسئله را در نظر بگیریم یعنی مسئله ای "ما و دیگران" یعنی رابطه ما با دیگران می توانیم ادیان بزرگ را (تا جاییکه پیروان شان به دیگران احترام داشته باشند و یا انسان های دیگر را برادر و خواهر خود فکر کنند) راه حل بدانیم. اخلاقیات جهان شمول که به انسان وظیفه می دهد کرامت هر انسانی را رعایت کند، در تئوری لااقل، می تواند قابل قبول باشد. ولی مشکل این نوع اخلاق در جزئیات است.

هیچ یک از فلسفه های اخلاق دقیق بیان نمی کند که نزدیکان (همنوع) ما کی ها اند. برای اینکه دور ترین فرد عین کرامتِ همسایه و نزدیک ما را دارد. عمومیت و جهانشمولی علم اخلاق فاصله های مکانی را ازبین می برد. یعنی کسی که بلا واسطه با ما نزدیک است همزمان بیگانه است. چگونه با وی رفتار می کنیم؟ دین عشق به دیگران به ما می گوید چکار کنیم: ما باید اورا کمک کنیم، اگر پناهنده است، پناه اش دهیم. چنین امری مشخص را به هیچ یک از اخلاقیات عمومی و جهانشمول مشاهده نمی کنیم. مخاطب اخلاق عمومی همه ای انسان ها است. یعنی هر کس و هیچ کسِ مشخص!

با داعش و طالب و بوکو حرام و ایونجلیکال های قرآن سوز ایالات متحده چکار می کنیم؟ در اینجا وظیفه عشق به نزدیکان (همه ای انسان ها) نمی تواند ضامن صلح و آزادی باشد. وقتی داعش و طالب و غیره رادیکال های مذهبی اصول اخلاقی ما را رعایت نمی کنند، تنها یک چیز باقی می ماند و آن هم حکومت قانون است. قانونی که حقوق دیموکراتیک همه ای شهروندان را حفظ کند. تسامح به مقابل تسامح کننده گان درست است نه به مقابل آنهایئکه فقط خود را حق می دهند و دیگران را اگر به کیش شان نباشند مباح الدم می پندارند. دولت قانون بیشتر تعارضات را می تواند حل کند، البته نه همه را.

در نتیجه بهتر است که علم اخلاق را به حیث "علم تعارض ها" قبول کنیم. این اصطلاح را فیلسوف آلمانی ویلهیلم فوسِنکول مطرح کرده است. این نگرش مسائل زندگی را اخلاقی نمی کند، بلکه بین مطالبات مشروع و نا مشروع تمایزی قایل می شود. نکته دراینجاست که هردو، یعنی مطالبات مشروع وغیر مشروع در کسوت منطق واستدلال ظاهر می شوند و از عقلانیتی برخوردار اند. پس عقلانیت ارزشی نیست که حتماً باید از آن دفاع کرد. باید بین عقلانیت خوب و بد فرق قایل شد. در نهایت اینجا این مسئله مطرح است که در چه نوع جامعه ای می خواهیم زندگی کنیم؟ چه چیزی را زندگی خوب در این جامعه می دانیم؟ از این پرسش گریزی نیست. در اینجا تضاد بین دین و علم اخلاق دیگر رولی بازی نمی کند و امری گذشته است. ما امروز به مسائل و پرسش هایی روبرو هستیم که نه دین به آن پاسخ خوب دارد و نه علم اخلاق.