عرض سلام و احترام خدمت هموطن عزیز حسیب الله جان
با اجازه کوشش می کنم جواب سؤالات شما عزیز را تا حدی ممکن به طور فشرده و یک به یک برای آخرین بار ـ چون چیزی نیست که در رابطه با موضوع بحث ناگفته مانده باشد ـ به عرض برسانم:
1ـ کسانی به کارنوال می روند که شادخوار و لذت گرا هستند. زندگی من در منتهای سادگی و قناعت و اکثراً در مطالعه ـ یگانه ذوق و مشغولیت من در کنار گردش و ورزش و یک نواسه شش و نیم ساله ای که از روز جمعه عصر تا یک روز قبل از روزی که به مکتب می رود با من و مادر بزرگش بسر می برد و ما را مصروف نگه می دارد ـ می گذرد. این حقیقت را ـ که من با چه سادگی و بدون دبدبه و تجمل زندگی می کنم، کاملاً مانند همان افغانی که سی و هفت سال قبل از افغانستان بیرون شده بود ـ تنها کسانی می دانند که مرا از نزدیک می شناسند. شما مالک تصورات خود هستید. هرچه فکر می کنید، فکر کنید! فراموش نکنید که از انسان های خوب حرف خوب شنیده می شود و از انسان بد حرف بد!
در زندگی من شادی و لذت اصلاً وجود نداشته است، زیرا شریفانه و مبتنی بر اخلاق حمیده نیست که جهانی در بدبختی و رنج به سر ببرد و من که از شرافت و وجدان و عاطفه و خوب و بد و ضمیر و مطلوب و نامطلوب و اخلاق داد می زنم و پیوند من با انسان پیوند انسانی است نه پیوند دینی و فامیلی و قومی و نژادی و رنگ و زبان و سمت و ثروت به شادکامی و لذت جوئی بپردازیم.
2ـ بازهم خدمت تان عرض شود که قصۀ شما و من به همان داستانی می مانند که شنونده در آخر داستان می پرسد که "لیلی مرد بود یا زن".
3ـ نوشته های من نه آشفته ـ به گفتۀ شما عزیز سالاد ـ هستند و نه بی ربط و نامربوط. همۀ سخنانی که در این نوشته ها آمده اند از انسجام و ارتباط موضوعی برخوردار هستند و پیرامون یک نکته می چرخند و یک خبر را حمل می کنند. نوشته ها برای این که مسأله هر چه بیشتر بارز و مشهود گردند با مثال های متعدد همراه شده اند. همه مثال ها به نحوی در ارتباط با یک مسآله هستند. تنها چیزی که برای درک پیام و درک انسجام در نوشته ها لازم است آشنائی به متن خوانی درست است.
شما شعری از سعدی را در اولین یادداشت تان خطاب به من نقل نموده نوشته اید که اگر آن شعرا شعر سعدی را که به وی الهام شده است می خواندند، چنین شعری را نمی سرودند ـ "حیا می کردند". این تذکر را من خطاب به خود نیز پنداشته به جواب تان نوشتم:
الف) علم انسان برهمه مطالب و اشیا و رویداد ها محیط نیست. معنی این سخن این بود که من از وجود این شعر، مانند میلیارد ها و میلیارد ها مطلب دیگر، بی اطلاع هستم. ولی این سخن برای شما ، با آن که بسیار زیاد و بگونۀ مستمر بر"علم" تکیه دارید، نه علمی بود و نه کافی، چون شما با آنکه از علم صحبت می کنید، عاشق تصورات و گفتار خود هستید. عذر دیگران هر چه باشد ـ حتی اگر "عملی و علمی" و "حقیقت" محض و خالص ـ برای شما قابل پذیرش نیست.
ب) در اخیر نامه به شما عزیز نوشتم که حتی اگر از وجود آن شعر اطلاع می داشتم، نمی خواستم آن شعر را در آن مبحث بگنجانم. دلیل آن هم این بود که، یک) آن مبحث پیرامون شعر معینی از چهار شاعر مشخص می چرخید؛ دو) من به صداقت سعدی نظر به وجود دوگانگی در گفتار وعمل وی باورمند نیستم. بنابراین از کسانی که من به صداقت شان باورمند نیستم، مثالی در تأئید گفتارم نمی آورم؛ و سوم) همان گونه که گفته اند معنی شعر ـ البته اشعار قابل تعبیر و تفسیر و تأویل ـ در بطن شاعر است. از کجا باید دانست که شعر یاد شده را سعدی برای "معشوق زمینی" خود نسروده باشد؟ شمائی که می خواهید با سعدی پیوند عارفانه و درهرحالتی خویشاوندی دینی داشته باشید و این شعر را یک شعر عارفانه تلقی کنید، بکنید، ولی من دامنۀ تعبیر و تفسیر از آن شعر را محدود به یک بعد و یک شئ یا یک شخص نمی کنم؛ چون شعر به حد کافی خصلت یک شعرعارفانه را ندارد.
من از درون شاعر آگاهی ندارم: نه شیطانم و نه خدا! این "تو"ئی که سعدی به آن در شعر مورد نظر شما اشاره می کند، می تواند انسانی باشد که سعدی "مجنون" وار وی را به مرتبه خدائی رسانیده باشد، چرا که اولاً خدای دین از هیچ چیز بی خبر نیست و ثانیاً این انسان است که چیزی را که از او دور است و ندیده و نمی داند باید برود و از نزدیک ببیند تا آن را بداند، آنهم با پای خود باید برود، حال آنکه خدای دین بدون این که به جائی برود و چیزی را از نزدیک ببیند تا بداند ـ نظر به آنچه دین می گوید ـ همه چیز را می داند و برای دانستن نیازی برای رفتن به جائی و دیدن چیزی ندارد!
از این گذشته تصور و تجسم خدا به موجودی که نشانه هائی از مخلوق خود را داشته باشد، امری است که هنوز حکما و متکلمین و فقه ها و سائر علمای اسلامی و غیراسلامی به توافق نرسیده اند. نیاز به پا برای رفتن و چشم برای دیدن و گوش برای شنیدن و چاکر برای خدمت گذاری و... همه از نشانه های مخلوقات است ـ آنگونه که دین استنباط می کند ـ حال آنکه خدا را غنی و بی نیاز محض می دانند. حدیثی از پیامبر اسلام نقل می کنند که می گفت: "حقیقت شناخت خداوند و توحید این است که هیچ تصوری از او در قوای واهمه نداشته باشی." سعدی که قائل به داشتن دست و پا برای خداست و فکر می کند که خدا نیاز به داشتن چاکر دارد، مگر خدا را به مرتبۀ مخلوقات خدا پائین نیاورده است؟! مگر این حرف او خلاف حدیث بالا و یک عالم سخنانی دیگر در کتاب های دینی و مورد تردید دین داران نمی باشد؟
من باتأسف وقتی برای شرح مفصل پیرامون این گونه سخنان ندارم. اگر می خواهید آن ها را بیابید و دریابید خود به قرآن مراجعه کنید و کمی خود را با تعمق و تفکر به آن ها واقعاً ملا بسازید؟
4ـ شما که زیاد از بحث های "علمی" و "غیرعلمی" یاد می کنید، مشخصاً به من بگوئید که در کدام رابطه، نظر به آنچه در مقالۀ "سهراب سپهری و شعری عجب صبری خدا دارد"، شعر شریعتی و رباعی خیام و نامه های من که به شما نوشته شده است بحث علمی کنم؟
آیا دربحث هائی که من بر پایۀ اشعار آن چهار شاعر نموده ام چیزی مادی و محسوس و قابل اندازه گیری و آزمایش وجود دارد که من روی آن ها با شیوه های علمی بحث کنم؟ همه آنچه آن ها گفته اند تصورات ذهن آن ها هستند که در روشنی آنچه دین در باب خدا گفته است بیان داشته اند. این که خدا چرا این قدر صبر دارد ـ یا این که صبر دارد یا ندارد ـ را من با چه معیار و کدام شیوه علمی باید بیان و در کدام لابراتوار باید تجزیه و تحلیل و تثبیت کنم که قناعت شما از علمی بودن آن فراهم شود؟ برای تثبیت علمی این سخنان اول باید شما وجود خدا را مستقل از بحث های دینی ـ فلسفی و مادی و غیرمادی و وجود نشانه ها تثبیت کنید! آیا چنین کاری ممکن است؟ فکر نکنم حتی با معیار ها و منطق دین هم کسی قادر شود بیان کند که چرا خدا در برابر این همه رنج و درد و تباهی این قدر صبر دارد و چرای دعای میلیون ها بندۀ مسلمان خود ـ حتی خوبان آن ها ـ طی سالیان درازی را لبیک نمی گوید و آن ها را از این بدبختی و فقر و فلاکت نجات نمی دهد. پس بحث از توسل به علم در این خصوص که شما عزیز بر آن پا می فشارید حرفی خواهد بود از روی عدم شناخت دقیق از چیستی "علم" و وظیفۀ آن!!
نظر به تعریف دانشگاهی، یکی از جنبه های مهم فرایند علمی آن است که تنها بر دنیای طبیعی تمرکز می کند. دانشمندانی که دانش شان بر پایۀ دانش دانشگاهی یا اکادمیک، عقل، تجربه، آزمایش و آزمایشگاه استوار است می گویند که هیچ چیزی فرا طبیعی جایگاهی در تعریف علم ندارد!
با این تعریف، این ها دین را چیزی می دانند که جایگاهی در تعریف علم ندارد. اگر منظور شما ازعلم دین باشد، همه صحبت های من پیرامون کلمۀ "مدبر" برخاسته از معنیی است که دین بدان داده است ـ پس غیرعلمی خواندن آن، بنابراین منطق، هم نادرست است.
از شما عزیز و استادان بزرگوار تان خاضعانه تقاضا دارم که بحث مثلاً "مدبر" بودن خدا را در ارتباط مداخلات پاکستانی ها، حملات انتحاری ها، جنگ های مستمر در افغانستان و رنج ها و آلام بی پایان مردم این کشور طی این همه سال، تهاجم روس ها و امریکائی ها و مداخلات تعدادی زیادی از کشور های دیگر در کار کشور ما را از نظر علم ـ به خصوص از نظر دین و با توجه به معنی کلمۀ "مدبر" ـ بررسی کنید و جوابی ارائه کنید تا ما ها هم بدانیم که شما استادان و علمای بزرگ و جید نظر تان در این موارد چه است و واقعت چه می باشد. آیا همۀ فتنه ها و ناملایمات در کشور ما نتجیۀ تدبیر جنرالان پاکستانی، سیاستمداران ایرانی یا دولتمردان امریکائی و... می باشد، یا خداوند نیز در این همه درد و الم ما ـ چون مدبر همه امور اوست ـ دستی دارد و چرا؟ این را از شما می پرسیم، چون شما عمق قضایا را می بینید و از علل اصلی آن مطلع هستید!
چرا شما و استاد تان در این خصوص:
ــ بیچارگی کودکان بی پناه و ناتوان و ضعیفی که در نهایت فقر و درماندگی و فلاکت و بدبختی در بیغوله های متعفن و در کوچه های پر خاک و گِل و هزار نوع کثافت دیگر بدون نان و آب و لباس و دارو داکتر و درمان و سرپناه و درس و مکتب و تعلیم و آینده و امید ظاهراً زندگی می کنند و در میان همان کثافت ها با خواری بزرگ می شوند و غالباً گمراه و فاسد و کلاه بردار و هرزه کار و قلدر و جانی بار می آیند و بالاخره در همان کثافات می میرند، چیزی نمی گوئید و نمی گوئید که که را باید مقصر دانست ـ کودکانی که هر روز به نوعی شکار یکی از این بی وجدانان شهوت ران و از خدا بی خبر می شوند و نمی گوئید که آیا کنترول این جهان به دست خدا است یا نه؟ مگر خدا نگفته که او بر همه چیز ناظر است؟
ــ اگر کرزی و سیاف و غنی و نور و مجددی و گیلانی و محسنی و محقق و همقماشان و همکاران و رفقای این ها یا ایران و پاکستان و سعودی و... در قضایای افغانستان مقصر اند، چرا آن خدای مدبر و عادل فکری برای نجات این همه بدبخت بی دفاع از چنگال این خونخواران نمی کند و چرا خدا خود را مدبر می خواند؟؟ تدبیر این همه بیداد به دست کیست؟؟ که این همه پلان را طرح و تطبیق می کند؟؟
ــ چه حکمتی در این همه بیداد کردن و در این همه زجر دادن و زجر کشیدن وجود دارد و چرا دل خدا حکیم و رحیم به این همه انسان شور بخت و بینوا نمی سوزد (جملاتی که با خط درشت و خوابیده نوشته شده اند از نوشته های قبلی نقل شده است!)
چرا شما در این خصوص حرفی نمی زنید؟ آیا شائستۀ یک انسان دانشمند و یک استاد والا مقام است که به جای پرداختن به این همه پرسش مهم و حیاتی که قبلاً نیز مطرح شده اند و از اهمیت شایانی برخوردار هستند و سؤال های دیگر از این قبیل، به فقدان یک "و" در یک لفظ ــ که نتیجۀ یک اشتباه می باشد ــ سطر ها قلم می زنند؟!
چرا این همه تلخی و مشقت و اندوه در کشور ما و در جهان وجود دارد و این همه جنگ و زورگوئی و ویرانی در کشور ما و در جهان رخ می دهد و خون ها ریخته می شود؟ به میلیون ها کودک در افغانستان عراق و سوریه و یمن و ده ها کشور دیگر در اطراف و اکناف جهان نظر کنید و بگوئید که که باید برای این همه ناگواری ها مقصر باشد؟ می خواهیم شما عزیز آن را با استفاده از دانش و منطق علمی و دید ژرف و گستردۀ تان که زیاد به آن تکیه و پی در پی به آن اشاره می کنید، جواب بگوئید؛ نه این که دین و خدای ادیان یا فرستادگان خدای ادیان چنین یا چنان گفته اند، زیرا دین را آنانی که واقعاً درگیر علم هستند و به معنای واقعی عالم نامیده می شوند، در زمرۀ علم به حساب نمی آورند! چون نه خودِ دین در آزمایشگاه ها قابل اندازه گیری و آزمایش و تحلیل و تجزیه است و نه کسی، البته غیر از ادعای همان انسان هائی که خود را فرستادۀ خدا می خوانند (از زردشت و لانوتسه و کنفوسیوس و یهوه و بگوان گرفته تا خدای دین بهائی) خدا را به چشم خود دیده است که استناد وی به خدا را امر قابل اعتبار بدانند!
مختصر و بدون حاشیه نویسی و تبصره های نامربوط، چون من انسانی هستم که به یک اشاره می فهمم که که چه می خواهد بگوید. تفسیر و تبصره و ذکر مثال و تصویر سازی برای کسانی است که با یک تذکر ذهن گره خوردۀ شان باز نمی شود!
5ـ گفته اند که "عاقلان پی نقطه نروند." وقتی که خود می دانید ـ آنگونه که در نوشتۀ تان توضیح نموده اید که آنچه من نوشته ام می تواند "دوروئی" باشد ـ چرا مانند یک انسان فراخ نظر و خوش قلب بر این اشتباه املائی بنده قلم عفو نکشیده و از روی آن با بزرگواری و بدون تبصره ـ که اساساً لزومی برای یادآوری آن دیده نمی شد ـ عبور ننموده اید؟
درهمین یکی ـ دو هفتۀ اخیر شعری بی نهایت زیبا از یکی از شعرای عالیقدر و افغان های واقعاً خوب خواندم. به ایشان نوشتم که می خواستم در بارۀ شعر زیبای شان چیزی بنویسم، اما از ناتوانی و عجز زبان نتوانستم آنچه را که لازم بود و در دل داشتم بیان کنم. ایشان در جواب فرمودند:.. آنچه را برای تشویق من بایست می گفتید، بسیار با رسائی گفتید...
این انسان مهذب و مؤدب، درعین زمان با دانش عمیقی که در زمینه های مختلف و احاطه ای که بر زبان و ادبیات دارند، نه تنها نیازی به تشویق کسانی مانند من که هنوز یک کوچه از هفت کوچه ای را که ایشان طی کرده اند طی نکرده ام، ندارند، که خود منبعی صاحب صلاحیتی هستند برای تشویق هزاران انسانی مانند من. مگر خدای دین که متصف به صفات خوب و عالی هستند، خطا پوش نیستند؟ چرا از خدای تان پیروی نمی کنید؟
چنین است خصوصیات یک استاد و یک انسان اندیشمند و خوب، نه آنکه در یک کلمه اگر اشتباهاً یک "و" نوشته نشده باشد، با آنکه خود آن را اشتباه می خوانید، چهارده سطر ـ درست نصف نوشته ـ برای تثبیت بی سوادی من در افشانی کنید!!!
6ـ همانطور که بار ها یاد نموده ام هر نکته ای که در نامه های من خدمت شما آمده است به اصل موضوع ـ به بد بودن نداشتن صداقت در پندار و گفتار و کردار یک انسان ـ ارتباط می گیرد.
سرمایه قارونیی که قسیم فهیم یا عبدالله و سیاف و صبغت الله خان مجددی و کرزی و برادرانش و نور و قانونی و افرادی از جنس این ها بهم زده اند، با ادعای این ها نسبت به اسلام و اسلامیت مطابقت ندارد. این را همه می دانیم و همه، به استثنای یک تعداد افرادی که به نحوی با این ها ارتباط دارند، این را بد و رد می گوئیم. حال سؤال این است که اگر این ها انسان های دورو و لایق تنفر هستند، چرا دیگرانی که این خصوصات و صفات در آن ها دیده می شود یا دیده شده است، نباید دورو خوانده شوند و نباید مورد تنفر قرار گیرند؟ یا هزار ها تای دیگر که از مردم سخن می زنند، ولی نه از درد مردم اطلاع دارند و نه از روی انصاف و انسانیت درعمل به داد مردم می رسند؟ حرف بی حاصل چه به درد مردم می خورد و کدام مشکل مردم را دوا می سازد؟
7ـ چرا؟ موضوع بحث ما در اول موضوع سعدی بود! شما شعری از سعدی را در نوشته ای که من مخاطب بودم نقل کرده یاد کردید که اگر آن شعرا شعر سعدی را می خواندند، حیا می کردند و این اشعار را نمی سرودند؟ اگر این سخن من درست است، پس آیا در مورد این تذکر شما اخلاقاً باید پاسخ داده می شد، یا نه ـ به خصوص وقتی آن چهار شاعر عالیقدر فعلاً عمر شان را به ما و شما بخشیده اند!
8ـ نق زدن فلسفی تا جائی که من به یاد دارم، ساختۀ ذهن شما است. شما به مطالبی که من گفته ام نیز با امانت داری برخورد نمی کنید. به نوشتۀ من رجوع کنید. من تنها به "نق زدن"، آنهم "بی حاصل" اشاره نموده ام. کلمۀ "فلسفی" را شما عزیز بدان اضافه نموده و معنی آنچه را من منظور داشته ام مخدوش ساخته اید. اگر چنین نباشد، چون من نمی توانم به حافظه ام صد در صد مطمئن باشم، شما محل آن را به من نشان بدهید تا من هم به اشتباه خود پی برده از شما عزیز پوزش بطلبم و اگر لازم به توضیح داشت، در آن باره دلائلی ارائه شود!
در مورد بی حاصل بودن این به اصطلاح نق زدن ها شما بفرمائید که این نق زدن ها از زمانی که انسان ـ گویا ـ خدا را شناخته است چه چیزی به دست آورده است؟ آیا در طول موجودیت انسان ها به روی زمین این گونه نق زدن ها سودی بخشیده است؟ من بارها پرسیده ام که چرا خدای ادیان همیشه نسبت به دزدان و آدم کشان و بدکاران مهربان است، حال آنکه اصولاً و بنابر آنچه در کتاب های دینی آمده است، باید نسبت به نیک دلان و نیک پنداران عنایت داشته باشند ــ و با کسانی که رفتار پسندیده دارند ـ ولی تا حال نفهمیده ام که علت چیست؟ چرا خدا با بدکاران همراه و رفیق است و نه با پرهیز کارانِ نیکو سیر؟!
میلیون ها انسان با چشم گریان و دل بریان، درحالی که از آغاز زندگی تا دم مرگ آه به لب دارند، رو به آسمان ها نموده و جویای لطفی از جانب خدا شده و می شوند، بدون این که یکی پاسخی دریافت کند! چهل سال است که مردم افغانستان دست و چشم به سوی آسمان طلب صلح در کشور شان را می کنند. من به این می گویم "نق زدن بی حاصل." چرا در این کشور صلح بر قرارنمی شود و چرا جنگ و انسان کشی و این همه تباهی و این همه دعا به پایان نمی رسد؟ عامل اصلی این همه فتنه که است؟ جواب شما و جواب آن استاد بزرگوار شما در این خصوص چیست؟ شاید این که: کسانی را که خداوند در این جهان می رنجاند، در آن دنیا مورد تفقد قرار می دهد! باز هم تکرار می کنم: آیا برای خدا مشکل بود که انسان ها را هم در این دنیا، و هم در آن دنیا، خوشبخت و آرام بسازد؟! می خواهم، اگر شما عزیز قادر به پاسخ نیستید، استاد تان به این سؤال پاسخ بگویند و مرا از سطحی نگریی که بدان اشاره می کنند بیرون نمایند!! مگر خدا احتیاج محبت و عبادت و بندگی ما است؟!
9ـ نظری که من در بارۀ سعدی ارائه نموده ام با ذکر مستندات فرهنگی ـ تاریخی همراه است. به تاریخ، همچنان به شرح حال و کلیات سعدی رجوع کنید، بدون پیش داوری و فارغ از تأثیرات سنگین دینی ـ فرهنگی، آن وقت خود می بینید که نه اشپلاقی در کار است و نه کسی در این میان دیکتاتور و مطلق گراست و می خواهد نظرش را به زور بالای کسی بقبولاند!
10ـ می فرمائید که کلمۀ "دوروئی" در هیچ کدام از سه نامۀ من دیده نمی شود. راست است، اما آیا معنی دوروئی و معنی "کذب" و "نادرستی" و "عدم پابندی به امور و اصول اخلاقی، مانند نداشتن صداقت، بی ارتباط است؟ دورو، یعنی کسی که گفتارش با کردارش یکی نباشد. به معنی دیگر کسی که همگونی در کارش با آنچه می گوید دیده نشود!
آیا کسی که حرفش با عملش یکی نیست، یا کسی که نزد مردم ساده و خوش باوری که به گفتار نیک او می نگرند یک چیز می گوید و وقتی نزد حاکمان جبار و فاسد است برای دریافت صله چیز دیگری، دارای یک رو ـ یعنی صادق ـ است؟
آیا سعدی به شعری مشهور"بنی آدم اعضای یکدیگرند"، که برای یک حاکم بی انصاف عرب، به قول خودش، در جامع دمشق سروده بود، واقعاً باور داشت و به آن اهتمام می ورزید؟
میلیون ها انسان در دوران حیات سعدی در اثر تطاول و تعدی و بیداد حاکمان ستم پیشه، از جمله حکام شیراز، درغایت بیچارگی به سر می بردند. آیا لازم بود که سعدی که شعر بنی آدم... را ظاهراً به دلیل درکش از انسان و انسانیت سروده بود، درحالی که آن همه انسان در چهار برش در نهایت غربت و بی نوائی به سر می بردند، همه را فراموش کند، حتی گفته های ناب خود را، و برای دریوزه گری به دربار ها رفت و آمد کند؟
عزیزم، قبل از این که پاسخی بنویسی، لطفاً در خصوص همه آن چیز هائی که در این چهار نامه به شما نوشته ام، با دقت لازم غور و تأمل کن. ان شاء الله مشکل شما هم حل خواهد شد و مشکل من هم!