یک خواب بی تعبیر

دیشب خواب دیدم که افعانستان رفته ام. در میدان هوایی از طیاره که پائین شدم، دروازه طیاره دوباره بسته شد، به جز خودم یک نفر دیگر هم از طیاره پائین نشد. دروازه طیاره بسته شد و دو باره پرواز کرد.

داخل ترمینال میدان که شدم یک آدم را هم نمی دیدی، فقط اینجا و آنجا چند تا سگ ولگرد به چشم میخورد که آرام و بدون ترس از اولاد آدم روی میز ها و چوکی های دفاتر آرام خوابیده بودند. بدون بازرسی از میدان هوایی خارج شدم، میخواستم  تاکسی بگیرم اما یک موتر هم در جاده ها به چشم نمیخورد،  همه جا خالی است، جاده ها خالی، خانه ها خالی، و حتا از دفاتر و مساجد هم بوی آدم به مشام نمیرسید. همه جا را گیاهان ارزه و وحشی اشغال کرده بود.  از شمال تا جنوب  و از شرق تا غرب همه جا را گشتم اما هیچ کسی را نیافتم، حتی قبرستان ها هم خالی بودند و مرده  ها کوچیده بودند.  
میخواستم دوباره برگردم که دفعتن این سوال برآیم پیدا شد که اگر دراینجا هیچ کسی زندگی نمیکند پس طیاره چرا به اینجا رفت و آمد دارد؟
کنجکاو شدم رفتم به طرف ارگ. آنجا هم آآرامی در آرامی بود. میخواستم داخل بروم چشمم به پیر مردی افتاد که در کنار در ورودی ارگ بالای چوکی چوبی  نشسته بود.  تکان خوردم، فکر کردم توهم خودم است.  دوباره نگاه کردم دیدم توهم نبود، واقعیت بود. جلو رفتم سلام دادم و او هم سلام داد و احوال پرسی کردیم. گفتم پدر جان خودت اینجا چی میکنی، چرا این سرزمین به بیابان تبدیل شده است؟ 
طرفم لبخند زد گفت: بچیم، بیابان نیست، یک کشور است با هزاران سال تاریخ با شکوه.
پرسیدم، پدر جان در این ملک چی گپ شده است، آن همه آدم کجا شدند؟ زنده استند؟ مرده اند؟ طاعون آمد، زلزله شد، چی گپ شد؟
باز لبخند زد، گفت، نی بچیم طاعون نیامده بود. 
گفتم پس چی گپ شده.
گفت: رفتند
گفتم کجا رفتند؟ 
گفت هر کسی به وطن اصلی خود بر گشت، یک تعداد تاجیکستان رفت، یک تعداد وزیرستان، تعدادی هم ایران و تعداد دیگری  ازبکستان و ترکمنستان و چین، خلاصه هر کی از هرجا که آمده بود دوباره برگشت.
گفتم خودت چرا اینجا تنهای تنها ماندی؟
گفت: تنها نیستم.
گفتم پس همرایت کی است؟ 
گفت: همرایم کسی نیست، چند نفر در پس این دیوار ها استند چند نفر دیگر هم در ولایات اند.
گفتم پس  شما چند نفر چرا نرفتین؟
گفت: میریم، ما هم رفتنی استیم.
گفتم چی وقت؟
گفت کار های ما که تمام شد.
گفتم چی کار؟  
گفت: چند نفر در ولایات به چوکی چسپیده و منتظر استند تا از چوکی کنده شوند، چند نفر دیگر مصروف کند و کاو قبرستان ها اند تا بدانند واژه افغان از کجا پیدا شده، چند نفر دیگر هم در داخل ارگ مصروف ساختن تذکره پلاستیکی اند. 
گفتم پس خودت اینجا چی میکنی؟
سر خود را آهسته تکان داده آه معنی داری کشید، گفت:
منتظر تذکره ام استم.