اوجگیری اختلافات میان ارکان قدرت دولتی، تشدید عملیات مرگبار تروریستی و اظهارات دونالد ترامپ رئیسجمهور امریکا دائر بر مذاکره نکردن، ابهامات گیجکنندهای را در مورد سرنوشت مذاکره و صلح با طالبان دامن زده
و مأیوسیت عمیقی را در جامعه به وجود آورده است. برای روشن گردانیدن بهتر ماهیت منازعات و جنگ جاری در این ارتباطات با داکتر رسول رحیم تحلیلگر سیاسی، ژورنالیست و متفکر خجسته کشور مصاحبهای داشتیم که اینک خدمت خوانندگان تقدیم میشود.
صدر: مبرهن است که مبدأشناسی جنگ جاری افغانستان از هستیشناسی آن جدا نیست و کمک شایان به درک وجود جنگ نموده و راهحل را نیز به دست میدهد. بنابراین شما به لحاظ شرایط تاریخی، سیاسی، اجتماعی داخلی و به لحاظ شرایط منطقوی و جهانی مبدأ بحران کنونی را ازلحاظ تاریخی در چه زمانی و ازلحاظ عامل شناسی در چه علل و عوامل قابلتحلیل میبینید، باوجود که میدانیم این بحران تطورات زیادی داشته و برخی بازیگران آن نیز به شکل آشکاری دگر شدهاند؟
ضیا صدر
رسول رحیم: همکار ارجمندم جناب صدر، ژورنالیستها وظیفهدارند تا با آگاهی دادن به مردم از اوضاع واقعی و نیازها، آگاهی به طرق رهایی از بنبستها را به وجود آورند. با چنین نیتی من مجبور خواهم بود قدری مفصلتر از یک مصاحبه روزنامهای به پاسخ پرسشهای شما بپردازم. این پرگوئیها ازآنجهت است که عدم آگاهی از موقعیت جغرافیائی، تاریخ و انسانشناسی در کشور ما موجب میشود که هرکس تعمیمهای دلخواهش را در مورد خصلت منازعه و جنگ جاری افغانستان ارائه کند و ناگزیر بسیاری موضوعات مهم قابلذکر نادیده گرفته شوند و مسائلی که اهمیت درجه دوم دارند، پایه تحلیلها قرار گیرند.
من معتقدم ریشه آن جفاکاری بینظیری که ما از روزگار میکشیم، در موقعیت جغرافیائی کشور ما نهفته است و بلافاصله میافزایم، هرگاه ما درست فکر و عمل کنیم، نسل جوان کشور ما به لطف همین موقعیت جغرافیائی، از بهترین شرایط زندگی برخوردار خواهند گردید. طبعاً وقتیکه من میگویم جغرافیای کشور ما، منظورم بررسی این جغرافیا از نگاه تاریخی است که از گذشتههای دور به اینسو در زیر نامهای مختلف به هستیاش ادامه داده است و همه وجوه زندگی اجتماعی و فرهنگی ما را به شمول فرهنگ سیاسی حاکمان و حکومتشوندگان شکل داده است.
صدر: هرگاه هدف از مراجعه به تاریخ این جغرافیا پیجوئی حوادث جاری باشد، بدیهی است که به روشن شدن واقعیات کمک میکند. اما اگر هدف شما گذشتههای دور باشد، کدام مشکلات و رنجهای امروزین را توضیح خواهد داد؟
رسول رحیم: ناگفته پیداست که من به گاهنامه آن رویدادهای که در شکلگیری جنگ و منازعه جاری در افغانستان ارتباط دارند اشارت خواهم نمود. اما یک نظر اندازی توصیفی و تفسیری از گذشتههای دور را نیز ضروری میدانم. این بدان جهت است که کشورهای پیرامونی دوران ما که امروز اصطلاحاً عقب ماند، دولتهای ناکام، جوامع در حال منازعه و جنگزده نیز یاد میشوند، در مقیاس تاریخی در کوتاهمدت و یکی دو قرن به این مصیبت مبتلا نشدهاند. اسباب بسیاری نابسامانیها ریشههای محکم و عمیق تاریخی دارند.
تا جایی که به کشور ما مربوط میباشد، طبق تحقیقاتی که در تاریخهای معتبر و مدون وجود دارند، ما میتوانیم کموبیش از نیمه هزاره اول قبل از میلاد مسیح در مورد گذشته جامعه و سیاست قلمروی معلومات به دست آوریم که امروز افغانستان نامیده میشود و در طلیعه تاریخ مکتوبش "باختر" خوانده میشود. گفته میشود باختر سرزمین زراعتی، با سیستم آبیاری و پیشهوری بوده و راههای تجاری آسیای مرکزی، ایران و هند را باهم پیوند میداده است.
روایت میشود که باختر سرزمین آباد و مرفه بوده است و تنها خطری که این واقعیت سیاسی را تهدید میکرده، قبایل چادرنشین آسیای مرکزی بودهاند که گاهگاهی در داخل حدود آن میتاختهاند. این درست مصادف بازمانی بوده است که هنوز مادها و فارسها دولتی تشکیل نداده بودند.
در هندوستان نیز کدام دولت نیرومند مرکزی وجود نداشته است و اداره امور را دولتهای محلی پیش میبردهاند. قلمرو باختر بیشتر کوهستانی بوده است و این جغرافیای دشوار ازلحاظ اقلیمی نیز دچار کمبود بارندگی بوده و درنتیجه با افزایش جمعیت و درگیریهای جنگی، سیستمهای آبیاری و نیروی مولد انسانی آن به تباهی کشانده میشدهاند. تکرار حملات قبایل چادرنشین اداره سیاسی باخترزمین را دچار ازهمپاشیدگی میگرداند.
در قرن 7 قبل از میلاد نخست دولت مادها و بعداً دولت هخامنشی تشکیل میشود. کوروش هفتمین پادشاه هخامنشی در قرن ششم پیش از میلاد (539 ق.م) باختر را که مرکزیتش را ازدستداده است پس از جنگهای زیاد متصرف میشود.
پس از هخامنشیها یونانیها به این خطه لشکرکشی میکنند و اسکندر در سال 330 قبل از میلاد به عزم تسخیر هند به افغانستان میآید و با جنگها و مقاومتهای شدید مواجه شده و در همینجا زخمی میگردد.
یونانیها بعد از اسکندر تا سال 250 قبل از میعاد بر باختر حکومت میکنند. بعداً دوران شاهان یونانی- باختری است که تا 135 قبل از میلاد ادامه مییابد. این دوره نیز شاهد تکرار دایره شیطانی تمرکز و تشتت است.
بعداً کوشانیها به این قلمرو حمله میکنند و امپراتوری بزرگی تشکیل میدهند که تا شمال هندوستان دامن میکشد. از قرن هفتم تا نهم میلادی پای ترکها، دولت ساسانی و فتوحات اسلام به میان میآید.
از قرن نهم تا سیزدهم میلادی سلالههای طاهری، صفاری، سامانی، غزنوی، سلجوقی، غوری و خوارزمشاهی در این سامان حکومت و نفوذ میکنند. در قرن سیزدهم چنگیز خان و در قرن چهاردهم و پانزدهم ما با هجوم تیمور کورگانی روبهرو میشویم.
از قرن شانزدهم تا قرن هجدهم دولت شیبانی، دولت صفوی و دولت بابری هند نفوذ میکنند و واقعیتهای سیاسیای که در آن زمان در این خطه شکلگرفته بودند دچار تجزیه و انحطاط میگردانند.
مورخ نامدار و اندیشمند مرحوم غبار در کتاب "افغانستان در مسیر تاریخ" هنگام پرداختن به جهانگشائی کوشانیها کنایه وار میگوید: «بعد از کانیشکا، جانشینان او را جاذبه هندوستان توانگر و فریبا، بهتدریج بهسوی زمینهای گرمونرم و هموار خود کشید. تا جایی که در بحر بیپایان هندوستان غوطهور و ناپدید گشتند. به این صورت بار دیگر یکی از مختصات تاریخی افغانستان جلوهگر گردید و آن اینکه اغلب دولتهای افغانستان در مسیر تاریخ آنقدر به هندوستان لغزیدهاند که بالاخره در پهنای آن محیط بزرگ مفقودشدهاند.»
ابن خلدون تاریخنگار، جامعهشناس و مردمشناس مشهور جهان اسلام دراینارتباط به یکی از اسباب عدم ثبات تاریخی چنین دولتهای سلالهای که ناشی از ساختار فزیکی و اقلیم نامساعد است اشارت میکند. و برحسب تجربه نتیجهگیری میکند که آنها پس از چهار نسل بهتدریج دچار انقراض میگردند. بیهقی مورخ نامدار و موشکاف در اثر مشهورش تاریخ ناصری یا تاریخ مسعودی، در این اثر بیبدیلش احکام عامی را در مورد این دولتهای سلاله ئی، سنت خودکامگی رهبران، علل بیگانگی و عدم تعامل آنها با خواستها و نیازهای مردم تحت حاکمیتشان اشارت میکند.
همین اقلیم نامساعد و کمآبی که کفاف هزینههای سرسامآور قدرتمندان را نمیداده است، موجب گردیده است که سلالههای برخاسته از خطه جغرافیائی ما که امروز افغانستان نامیده میشود و گاهی هم همسایگان ما به فکر تصاحب ثروتهای بیگانه برآیند و تا اخیر قرن 18 با عناوین فریبدهنده به آن نیم قاره لشکرکشی میکنند و غنیمت میآورند و پس از سه نسل و اتمام غنائم، نفاق و ازهمپاشیدگیشان آغاز مییابد.
پسازآنکه پای استعمار انگلیس به میان میآید بازماندگان این سلالهها مستمری خوار میشوند. ادامه حیات حکومتها بعد از دوره شاه امانالله بهویژه از اوایل دهه 50 میلادی قرن گذشته مرهون کمکهای مالی خارجی و پس از کودتای ثور 1357 هجری خورشیدی وابستگی مطلق مالی به خارجی بوده است که تا امروز ادامه دارد.
ازلحاظ تاریخی، این جغرافیای دشوار، کمآبی، عدمکفایت تولیدات داخلی؛ تهاجمات بیرونی، لشکرکشیهای خارجی، آنارشیهای متعاقب آن و سلطه خودکامگی، هرگونه احساس امنیت اجتماعی را نابود کرده، مردم را تابع قدرت و زور بار آورد، روحیه قانونپذیری را نابود کرده و جای تعامل خردگرایانه و همبستگی گسترده اجتماعی را تعصبات تنگنظرانه و پناه جستن در جماعتهای کوچک طبیعی میگیرد. اینها همه بسترهای تاریخی مساعد جنگهای بدفرجام و بیپایاناند. سراسر تاریخ ما مشحون از این فاجعههاست.
بسیار دور نرویم، در همین دو قرن نزدیک به ما بخش بزرگ زندگی مردم این سامان به جنگ گذشته است. از سال 1838 که پای بریتانیا به این سرزمین رسید تا سال 1919 مدت 80 سال در سه جنگ با انگلیس، پادشاه گردشیها و شورشهای قبائلی گذشته است. از سال 1978 تا امروز، یعنی قریب 40 سال اخیر همه در جنگ و تباهی گذشته است.
این دوره پرادبار که با کودتای 7 ثور 1357 آغاز میشود و به دنبال آن تهاجم نظامی شوروی صورت میگیرد، تقریباً تمام زیرساختهای اقتصادی کشور آسیب مهلک میبینند و قریب یکمیلیون انسان کشته میشوند. بعد از سقوط حکومت داکتر نجیب الله در سال 1992 و تشکیل حکومت تنظیمهای جهادی (دولت اسلامی افغانستان) تا روی کار آمدن رژیم طالبان در سال 1996 و متعاقب آن تا سقوط این رژیم با تهاجم نظامی به رهبری ایالات متحد امریکا در سال 2001 ما بهصورت بلاوقفه با فجیعترین انواع دهشتهای قومی، قتلعامها و نسلکشیها مواجه بودهایم. با حضور فعال نیروهای 140 هزارنفری و سربازان ایالات متحد امریکا، ناتو فاجعه نهتنها پایان نیافت بلکه بهتدریج کسب شدت کرد و با خروج بخش اعظم نیروهای بینالمللی اوج تازهای یافت و اکنون به خطرناکترین نقطهاش رسیده است.
با فرارسیدن عصر استعمار، مناطق جغرافیائی مهمی مانند افغانستان که بین دشمنان بالقوه بسیار نیرومند قرار میداشته باشند میتوانند کارکرد دیگری هم داشته باشند. این کارکرد عبارت از منطقه حائل یا "دولت حائل" بین این دشمنان است. از سال 1880 به بعد افغانستان به حیث "دولت حائل" بین روسیه تزاری و هند بریتانیائی قرار گرفت قاعدتاً دو دشمن از لشکرکشی به کشور حائل باید خودداری کنند. از نیمه دوم قرن 20 به بعد بانفوذ اقتصادی و نظامی شوروی پیشین در افغانستان، این کشور عملاً حیثیت "دولت حائل" بین شوروی و ایالات متحد امریکا را یافت.
حفظ این موازنه باریک، در پهلوی موثریت کارکردی دولت، مستلزم آگاهی، مدیریت مجرب و خویشتنداری بیشازحد خطگذاران سیاسی و مجریان دولتهای حائل میباشد. با خدشه برداشتن پیششرطهای دولت حائل در دوران ریاست جمهوری محمد داوود و وقوع کودتای ثور و سپس تهاجم نظامی شوروی به افغانستان، تاکنون افغانستان یکی از کانونهای نهایت مهم تغییر نظم جهانی قرارگرفته است.
یکی از اسباب مهم پایان نظم جهان دوقطبی (شوروی و امریکا) با کودتای ثور، تهاجم نظامی شوروی و حمایت بیدریغ ایالات متحد امریکا و غرب از تنظیمهای مجاهدین بود. زوال عملی دولت در زمان حاکمیت تنظیمهای مجاهدین و بعدازآن ظهور طالبان که همزمان با تکوین نظم جهانی یکقطبی به رهبری ایالات متحد امریکاست، پس از حادثه 11 سپتمبر 2001 و تهاجم نظامی به رهبری ایالات متحد امریکا به افغانستان، واشنگتن خواست تا پیروزی این نظم تکقطبی را به جهان اعلام نماید.
با تضعیف اقتصادی ایالات متحد امریکا و ناکامی در تأمین اهداف اصلی لشکرکشی پرمصرفش به عراق و افغانستان اینک ناقوس عصر پسا - امریکا به صدا درآمدهاست و عملاً سه قدرت بزرگ امریکا، روسیه و چیناند که سرنوشت منازعات داغ جهانی را رقم میزنند و افغانستان بار دیگر یکی از بزنگاههای اصلی این منازعه گردیده است.
صدر: برمیگردیم به هستیشناسی جنگ و منازعه جاری در افغانستان. منتظریم تا بدانیم که دیدگاه شما در این زمینه از چه قرار است؟
رسول رحیم: بدون داشتن یک چهارچوب تحلیلی مشخص یا پارادیم در چنین موارد پیچیدهای رسیدن به یک جواب قناعت بخش دشوار است. چنانکه من در توضیحات عمومی قبلاً به عرض رساندم، راهیافت ما به پاسخ این سؤال شما میتواند با اسلوبهای مختلفی کموبیش میسر گردد. مثلاً ما میتوانیم نگاهی به اطلس تاریخی قلمروی بیاندازیم که امروز افغانستان نامیده میشود و از این طریق نحوه تشکل "واحدهای سیاسی- اجتماعی" یا دولت را بهطور زمانمند دریابیم و با شرایط امروز کشور مقایسه نمائیم. ما میتوانیم با توسل به ریختشناسی کشور این کار را انجام دهیم و اشکال آن را بهطور توصیفی، تحلیلی و تفسیری شناسائی نمائیم. هم خصوصیات خارجی و هم خصوصیات درونی آن را دریابیم. خصوصیات خارجی عبارتاند از: عناصر لازمه یک دولت مانند موقعیت، مرزها، وسعت و ساختار فزیکی و محتوای داخلی آن میتواند شامل اقوام و فرهنگها باشد.
بهطور فشرده در اینجا منظور کارکرد دولت و کارکرد اتباع و یا شهروندان میباشد. ما میتوانیم این موضوع را بدون درنظرداشت جغرافیا و بر مبنای تحلیل قدرت یا تحلیل عناصر "قدرت ملی" تبیین نمائیم. ما میتوانیم در ارزیابیهای خود اسلوب رفتاری، یعنی مطالعه رفتارهای قابل دید و حتی قابلکنترل انسانها را اساس قرار دهیم و ببینیم که ازلحاظ جغرافیائی از منطقهای تا منطقه دیگر چه تفاوتهایی دارند.
بالاخره ما میتوانیم تحلیل در یک سیستم جیوپولتیکی را اساس کارمان قرار دهیم که در مسائل پیچیدهی مانند منازعه و جنگ جاری در افغانستان بسیار معمول بوده و با واقعیتهای زندگی نزدیکتر است. من این رهیافت جیوپولتیکی را ترجیح میدهم.
صدر: شما تاکنون چندین بارازجیوپولتیک نام بردید. بسیاری تا هنوز هم با تذکار جیوپولتیک همان جغرافیای سیاسی را تصور میکنند. چه شباهتها و تفاوتهایی بین این دو وجود دارند و اتکا به این چهارچوب چه امتیازاتی دارد؟
رسول رحیم: جغرافیای سیاسی و جیوپولتیک باهم منشأ مشترک دارند. این مشترکات بیشتر در بخش جغرافیای بشری و نهادها میباشد. درحالیکه جغرافیای سیاسی بهمثابه بخشی از جغرافیای انسانی ارتباط متقابل بین قدرت، مناطق مختلف جغرافیائی و قلمرو را بررسی میکند.
جیوپولتیک کنش متقابل سیاست، تاریخ و جغرافیا را بر سرنوشت و آینده یک ملت و دولت مطالعه مینماید. هم هدف جغرافیای سیاسی وهم جیوپولتیک افزایش حداعظمی قدرت ملی و حتی جهانی است.
این دو دانش به خطگذاران سیاستهای ملی در تدوین آن مشیهای ملی کوتاه و دراز مدت کمک میکنند که ملهم از منافع علیا و پایدارملی بوده و متکی بر عناصراساسی "قدرت ملی" میباشند. قدرت ملی مجموعه همه منابع قابل دسترسی یک ملت برای دنبال کردن اهداف ملیاش میباشد. قدرت ملی مبتنی بر ابزارهائی میباشد که بنابر بر طرق به کاربرد و منشاءشان به دو شکل "طبیعی" و " اجتماعی" تقسیم شده میتوانند. شکل طبیعی آن شامل جغرافیا، منابع و جمعیت و شکل اجتماعی آن شامل اقتصاد، سیاست و قدرت نظامی، روانشاسی مناسب و اطلاعات لازم میباشد.
صدر: با توجه به این اهمیت جیوپولتیک که توضیح دادید، این جایگاه را به طور خاص در افغانستان چگونه ارزیابی میکنید؟
رسول رحیم: پیشاپیش باید بگویم که جیوپولتیک به حیث یک دانش به تدریج توسط نیروهای استعماری اروپائی به منظور مقاصد جهانگشائی و امنیتی مطرح شده و مورد استفاده قرار گرفته است. یکی از مفاهیم کار بردی آن یعنی "دولت حائل"(بفر ستیت) در سال 1880 در افغانستان مصداق یافته است. قدرتهای استعماری برای آنکه بتوانند با اطمینان بیشتر به مراکز مستعمراتشان بپردازند، میکوشیدند حواشی مرزیشان را با قدرتهای استعماری رقیب در حد امکان با مناطق حائلی مصون نگاه دارند. این مناطق گاهی کوهستانهای دشوار گزار میبودهاند، زمانی جنگلات بسیار انبوه و برخی اوقات نیز کشورهائی را حتا ایجاد میکردهاند که این وظیفه را انجام دهند. افغانستان که آسیای شمالی و جنوبی را با هم وصل میکرد، در عین زمان بین دو امپراتوری رقیب روسیه تزاری و هند بریتانیائی قرار گرفته بود. در سال 1860 روسها کشورهای آسیای میانه را نیز به تصرفاتشان افزودند و در مجاورت امپراتوری بریتانیا قرار گرفتند. رقابتهای این دو قدرت در تاریخ به نام "بازی بزرگ" یاد میشود. دولتهای حائل رسماً بیطرف میباشند و قدرتهای رقیب در آنجا لشکر نمیفرستند. این وضعیت میتواند نوعی امنیت را تأمین کند، اما غالباً در صورت بروز تهدیدات جدی، دولتهای حائل زودتر مورد تهاجم قرار میگیرند. بااستقلال شبه قاره هند از بریتانیا و پایان جنگ جهانی دوم، به تدریج افغانستان مورد توجه امریکا قرار میگیرد. از اوایل دهه 50 به بعد، پس از آنکه واشنگتن نمیخواهد به تقاضای دولت افغانستان دائر به کمکهای نظامی پاسخ مثبت بدهد، محمد داوود صدراعظم وقت به اتحادشوروی پیشین مراجعه میکند و مسکو قبول میکند که به تسلیح و آموزش دادن اردوی افغانستان کمک کند. از این به بعد به دلیل نگرانیهای جیواستراتژیک توجه ایالات متحد امریکا به حضور شوروی در افغانستان بیشتر میگردد.
محمد داوود در سال 1973 پس از یک کودتای بدون خونریزی اعلام جمهوریت میکند. او در این اقدامش از حمایت افسران جانبدار شوروی برخوردار بوده و در آغاز روابط گرمی با آنها دارد. در این میان گروههای بنیادگرا در برخی نقاط افغانستان دست به فعالیتهای مسلحانه میزنند و داوود به تدریج علائم دور کردن و بعداً طرد افسران متمایل به شوروی را از خود نشان میدهد. داوود در عین زمان روابط نزدیکی با تهران و ریاض برقرار میکند و وعده کمکهای مالی هنگفت میگیرد.
روسها که از نگاه روانی قدرتهای مزاحم را نزدیک به حوزه قدرتشان تحمل نمیتوانند، در یکی از سفرهای داوود به مسکو اشارتی به این موضوع میکنند و گفته میشود که بین محمد داوود و برژنف رهبر حزب و دولت شوروی جملات از لحاظ دیپلوماتیک نامتعارف مبادله میشود و داوود تالار جلسه را ترک میگوید.
در سال 1977 دو فراکسیون رقیب حزب دموکراتیک خلق در تحت این شرایط اضطراری متحد میشوند و طرح کودتا میریزند.
در سال 1978 کودتای ثور صورت میگیرد. اندکی پس از کودتا قیامهای مسلحانهای علیه حاکمیت حزب دموکراتیک خلق صورت میگیرد.
چند ماه پیش از تهاجم نظامی شوروی به افغانستان در سال 1979، بنا به اظهار برژنسکی مشاور امنیتی جیمی کارتر رئیس جمهور وقت ایالات متحد امریکا، واشنگتن تصمیم به تسلیح مخفی گروههای شورشی افغانستان میگیرد.
نیروهای شوروی در سال 1989 افغانستان را ترک میگویند. درجریان حضور نیروهای شوروی در افغانستان ایالات متحده امریکا از طریق پاکستان و به کمک کشورهای خلیج به تسلیح و تمویل تنظیمهای مجاهدین میپردازد.
در طی دوران آغاز جنگ سرد تا سقوط شوروی جهان بین دو استراتژی متعارض شوروی و ایالات متحد امریکا بنام بلوک شرق و غرب قرار میگیرد. در سال 1991 اتحاد شوروی منحل شد. در طی دهه 90 علاقه مندی استراتژیک ایالات متحد امریکا به افغانستان ظاهراً کاهش یافت. اما نگرانیها از ناحیه حضور اسلامگرایان مسلح چند ملیتی وجود داشت که عمدتاً توسط امارات متحد عربی و پاکستان حمایت میشدند. همچنان نفوذ فزاینده کشورهائی که به گروههای مجاهدین ضد شوروی در جریان جنگ کمک کرده بودند، قابل اندیشه بود، زیرا احتمال داشت برای واشنگتن درد سرهای امنیتی ایجاد کنند. در آغاز دهه 90 (1991) جورج بوش پدر رئیس جمهور وقت ایالات متحد امریکا پایان نظام دو قطبی جهان را با عنوان "نظم نوین جهانی" به رهبری امریکا اعلام کرد.
بعد از حملات 11 سپتمبر 2001 بر نیویارک و واشنگتن، افغانستان از مقام بالائی در جیواستراتژی ایالات متحد امریکا برخوردار شد. در اکتوبر 2001 ایالات متحد امریکا در آغاز با حمایت بریتانیا به قصد بیرون راندن رژیم طالبان به افغانستان حمله کردند.
اهداف اعلام شده این جنگ نابودی القاعده و جلوگیری از ایجاد پایگاهها برای تروریستها بود. در ماه دسمبر 2001 شورای امنیت ملل متحد نیروهای آیساف را جهت کمک به اداره موقت افغانستان در تأمین امنیت در افغانستان تشکیل داد.
در سال 2002 حامد کرزی در یک لویه جرگه به حیث رئیس اداره انتقالی افغانستان انتخاب گردید.
در سال 2003 ناتو به ایساف پیوست و در اخیرسال فرماندهی آن را در دست گرفت. دراین مدت 43 کشور در فعالیتهای نظامی شرکت داشتند. درهمین سال طالبان، گروه حقانی و حزب اسلامی حکمتیار حملات مسلحانهشان را در سطح ضعیف از نگاه تجهیزات و نفرات آغاز کردند.
در سال 2011 میلادی 140 هزار سرباز خارجی در افغانستان حضور داشتند که از این جمله 100 هزار آن امریکائی بودند. در سال 2014 ایالات متحد امریکا اعلام نمود که به بخش اعظم فعالیتهای جنگیاش در افغانستان پایان میدهد و بقیه سربازان را در افغانستان میگذارد. ترامپ بعد از تعلل زیاد و تردید فراوان سرانجام استراتژی افغانستان را اعلام نمود و خروج زود هنگام از افغانستان را خطرناک خواند. همچنان او به افزایش شمار سربازان امریکائی در افغانستان توافق نمود.
افغانستان در سال 2011 موافقتنامه همکاریهای استراتژیک و در سال 2014 موافقتنامه امنیتی را با امریکا امضا نمود. به موجب این موافقتنامه نیروهای امریکائی میتوانند در پایگاههایشان در شهر کابل، بگرام، مزارشریف، هرات، قندهار، شورابک ولایت هلمند، گردیز، جلال آباد و شنیدند حضور داشته باشند.
همه شواهد، از جمله لشکرکشی بزرگ با هزینهای که هیچگاه دقیقاً اعلام نشده، اما در یک گزارش سال 2016 به کانگرس 1.6 هزار میلیارد دالر خوانده شده است، امضای موافقتنامه همکاریهای استراتژیک و امضای موافقتنامه امنیتی که به آن کشور اجازه داشتن پایگاهها، میدانهای هوائی و حرکت به بندرهای افغانستان میدهد، همزمان با موضعگیری بسیار شدید دونالد ترامپ علیرغم تردیدهای اولیهاش، حاکی از آنند که حضور امریکا در افغانستان باید چیزی فراتر از مبارزه علیه تروریسم باشد.
واقعیت آن است که افغانستان در استراتژی امریکا از موقف نهایت شاز و بیبدیلی برخوردار است و تابعی از سیستم جیواستراتژی آن کشور میباشد. امریکا برای تسهیل گسترش، تحکیم و نظارت هژمونی (سرکردگی)اش در سطح جهانی، مناطق خاص جیوپولتیکی را تصنیف کرده است. افغانستان در وسط مناطق جیوپولتیکی آسیای میانه، خاورمیانه، آسیای جنوبی و چین قرار گرفته است.
کشورهای محاط به خشکه آسیای میانه همسایههای افغانستاناند و باهم مشترکات فرهنگی فراوان دارند. آسیای میانه یکی از کانونهای مهم تولید انرژی در جهان است که برای صدور آن به جنوب، کوتاهترین راه افغانستان است. با وجود کسب استقلال کشورهای آسیای میانه، آنها در مشترک المنافع کشورهای مستقل با محوریت روسیه شرکت دارند و از نگاه امنیتی تا کنون متکی به روسیهاند.
روسیه عملاً این کشورها را ساحه نفوذ خود میشمارد. علی رغم این همه نفوذ، برترین نفوذ را از نگاه اقتصادی چین در آسیای میانه دارد و این کشورها عضو سازمان همکاریهای شانگهای نیز میباشند. چین قصد دارد در این منطقه با پروژه بسیار بلند پروازانه "یک کمربند- یک راه" راه ابریشم را احیا کند و با هزاران میلیارد دالری که در اختیار دارد، هیچ قدرت جهانی را عجالتاً یارای مقابله با وی نیست.
دولت چین در این چارچوب قصد دارد نه تنها مسیری تجاری بسازد، بلکه همچنین میخواهد زیرساختهای خود را در ابعادی بزرگ گسترش بخشد.
پیکنگ بدینمنظور ۴۰ میلیارد دالر آماده کرده است. این پول صرف ساختن اتوبانها، خطوط آهن، لولههای نفت و گاز و بنادری از لیتوانیا تا شاخ آفریقا، از سریلانکا تا اسرائیل، و از پاکستان تا ایران خواهد شد. دو خط آهن نیز به آلمان کشیده خواهد شد: از شینژو به هامبورگ و از چونگگینگ به دویسبورگ.
پیکنگ به منظور تأمین مالی این پروژه غولآسا حتی به تأسیس یک موسسه مالی اقدام کرده است که "بانک سرمایهگذاری زیرساختهای آسیایی" یا "ای.آی.آی.بی" نام دارد.
در ماه جون سال ۲۰۱۵ بر خلاف خواست و اراده آمریکا، ۵۷ کشور طرح تأسیس بانک یادشده را امضا کردند که در میان آنها بریتانیا، فرانسه و آلمان هم به چشم میخوردند. هرگاه چینیها پروژه بزرگی را تدارک میبینند، هر کشوری مایل است در آن سهیم باشد.
با توجه به این امکانات و نفوذ چشمگیر چین به مثابه بزرگترین رقیب اقتصادی ایالات متحد امریکا و اوجگیری اختلافات روسیه و امریکا در زورآزماییهای روسیه در سوریه و سائر نقاط جهان، اهمیت افغانستان در استراتژی جهانی امریکا در این منطقه بدون انباز است. پایگاههای امریکا در افغانستان میتوانند برای ترصد حرکات پیکنگ و مسکو در آسیای میانه از بیشترین اهمیت استراتژیک برخوردار باشند.
همچنان امریکا میکوشد با حضورش در افغانستان، امکانات صدور انرژی کشورهای آسیای میانه از طریق افغانستان و پاکستان را تأمین نماید. از آنجائی که در حال حاضر کدام هدف بسیار چشمگیر اقتصادی برای امریکا در آسیای میانه وجود ندارد، جیوپولتیک افغانستان در رابطه با آسیای میانه اهمیت استراتژیک و ترانسپورتی دارد.
افزایش مجدد تنشهای واشنگتن و مسکو در سوریه خطرادامه و تشدید جنگ در افغانستان را نیز افزایش میدهد و احتمال بخت آزماییهایشان را از طریق جنگهای نیابتی افزایش میدهد. روسها شاکیاند که طیارههای مشکوک جنگجویان داعش را به شمال افغانستان انتقال میدهند و سوالهایشان که این طیارات مال کیها هستند، از جانب نیروهای امریکائی در افغانستان بیپاسخ مانده است.
امریکا و اخیراً حکومت افغانستان مدعی شدهاند که طالبان از ایران و روسیه حمایت به دست میآورند. امریکا تحمل اقتصادی روسیه را در گسترش ساحه جنگ کم بها میدهد روسیه نیز از قدرت نمائی نظامی باز نمیماند. به گمان غالب سرنوشت جنگ افغانستان وابسته به چگونگی تعامل بین روسیه و ایالات متحد امریکاست.
خاورمیانه از مناطق عمده نفت خیز جهان است و بیشتر متشکل از کشورهای اسلامی است. با این هم نام جیوپولتیکی خاورمیانه محدود به حوزه جغرافیائی معین نیست و از انعطافپذیری بیمانندی در جیواستراتژی امریکا برخوردار است. گاهی از شمال افریقا تا بنگلهدیش را احتوا میکند.
این به دلیل مسائل معینی است که در کشورهای عمدتاً اسلامی این منطقه جیوپولتیکی وجود دارند و امریکا در محاسبات جیواستراتژیکش آن را تنظیم میکند. فراهم ساختن امنیت راههای انتقال نفت، تقویت امنیت اسرائیل، تضعیف ایران و مسائل تروریسم از جمله موضوعات مهمیاند که با حضور امریکا در افغانستان، اهمیت جیوپولتیکی این افغانستان را برای رساندن کمکهای ضروری در موقعش نهایت افزایش میدهد.
همچنان روابط خاص و دیرینه افغانستان با کشورهای خلیج بر اهمیت این کشور در استراتژی منطقه خاورمیانه امریکا میافزاید. زیرا عربستان سعودی که مورد حمایت امریکاست از ترویج و گسترش وهابیت و گرایش سلفی اسلام به مثابه ابزاری جهت افزایش نفوذش در منطقه به شمول افغانستان حمایت میکند و در این راه تا اندازه زیادی موفق هم بوده است.
گذشته از آن، عربستان سعودی به مثابه کشوری که مقدسترین مکانهای اسلامی در آنجا قرار دارد، دارای نفوذ بر جهان اسلام و از جمله افغانستان است. از دوران جهاد علیه شوروی نیز به این سو عربستان در مقام عمدهترین تمویلکننده تنظیمهای مجاهدین ضد شوروی، از نوعی مرجعیت بر راهیان تنظیمها برخوردار شده است. همچنان ایران که بعد از تشکیل جمهوری اسلامی پیوسته مورد تحریمهای ایالات متحد امریکا قرار داشت، با وجود امضای توافقنامه برجام، هیچگاه از تیررس ایجاد مضیقههای امریکا در امان نبوده است. ایران عنصر تشیع را به مثابه یکی از عناصر اساسی گسترش نفوذش در خاورمیانه و کشورهای همجوار مورد استفاده قرار میدهد. استفاده از مواضع رقیب و خصمانه تشیع و سلفیه کنونی میتواند در کل خاورمیانه و همچنان افغانستان مانع نفوذ ایران گردد. نقش افغانستان برای انتقال مواد سوخت از آسیای میانه به خلیج عمان از طریق افغانستان میتواند، زیرساختهای ایران برای منظور را تحت الشعاع قرار دهد.
اهمیت افغانستان در ارتباط با منطقه جیوپولتیکی آسیای جنوبی بیشتر در قبال پاکستان و هند شایان توجه است. پاکستان به مثابه یک قدرت اتومی، یکی از قدیمیترین متحدان امریکا و حامی شماره یک طالبان افغانستان و بسیاری گروههای تروریست است. همچنان در ارتباط با خط دیورند، تنشهای مزمنی بین کابل و اسلام آباد وجود داشته است. درعین زمان پاکستان بهمثابه دشمن دیرینه هند، با دشمن دیرینه دیگر هند یعنی چین همپیمان است. جیوپولتیک هند هم بالذات وهم در جیواستراتژی امریکا در ارتباط با مناقشهاش با چین بر سر آبهای بحیره جنوب چین، از یک اهمیت نهایت بزرگ برخوردار است. چین، آسترلیا و جاپان میتوانند وزنه بزرگی را برای تضعیف قدرت رو به افزایش چین در آن منطقه به وجود آورند. امریکا با حضورش در افغانستان هم میتواند برای حل مناقشه تاریخی افغانستان و پاکستان بر سر خط دیورند نقش مثبت بازی کند و اختلافات میان پاکستان و هند را طوری مدیریت نماید که موجب تضعیف نفوذ چین گردد. از این جهت اهمیت افغانستان در ارتباط با منطقه جیوپولتیکی آسیای جنوبی قبل از همه استراتژیکی است.
چین مرز کوتاهی به طول حدود 73 تا 93 کیلومتر در منطقه واخان با افغانستان دارد. چین با افغانستان روابط خوبی دارد و گفته میشود تصمیم دارد مشترکاً با افغانستان یک پایگاه نظامی ضد تروریستی در منطقه واخان بسازد.
چین و افغانستان موافقتنامه همکاریهای استراتژیک و تفاهمنامهای در مورد مبارزه با تروریزم امضا کردهاند. حضور اقتصادی چین بیشتر در آسیای میانه و یا از طریق همکاری در اتحادیه شانگهای مسجل میشود.
بنابراین، اهمیت افغانستان در ارتباط با جیوپولتیک چین بیشتر جنبه استراتژیک دارد. چین به جیوپولتیک خاصی در مورد خود اعتقاد دارد و حوزه امنیتیاش را در شرق دور اعلام کرده است. اخیراً نیروهای نظامی امریکائی در افغانستان اعلام کرده است که یک پایگاه آموزشی طالبان در شمال شرق افغانستان را بمباردمان کرده است که اعضای جنبش اسلامی ترکستان شرقی یا اویغورهای جدائی طلب چین پرورش میداده است، بمبارمان نموده است. چین در این مورد بسیار خویشتندارانه برخورد کرده و مجدداً روی مبارزه مشترک ضدتروریسم تاکید نموده است. با این هم چین میخواهد صلح افغانستان به ابتکار قدرتهای منطقهای به نتیجه برسد.
پس از این حمله مقامات روسی گفتهاند که هدف از این حمله تضعیف طالبان به سود داعش بوده است. قبلاً نیز حرفهائی در ارتباط با انتقال داعش توسط نیروهای امریکایی به افغانستان مطرح شده است. امریکائیها میکوشند تا نگذارند که چین، روسیه و ایران در قبال مسئله افغانستان مشترکاً عمل کنند.
موقعیت گرهی افغانستان در بین این چهار حوزه جیوپولتیکی مهم صرفاً در چهارچوب نظم نوین جهانی امریکا چنین ممتاز و بیمانند نیست. در هنگامه رونق اقتصادی بیسابقه آسیا، اهمیت این موقعیت در نبود این جیواستراتژی احتمالاً بسیار بیشتر میگردد. اما بهرهور شدن از این فرصت یگانه، وابسته به تأمین امنیت است که صرفاً با یک پروژه دولتسازی متین، حل دموکراتیک مشکلات قومی، توجه اساسی به اقتصاد ملی و اتخاذ یک مشی سالم و دوستانه خارجی بهویژه با همسایگان ممکن گردیده میتواند. در آن صورت است که افغانستان یکی از مراکز مهم سرمایه گذاری در منطقه تبدیل خواهد شد.
واقعیتهای روشن نشان میدهند که عصر پساامریکا، خواهی نخواهی پیامدهای جهانیاش را دارد. حضور امریکا در افغانستان که با وقوع حملات تروریستی 11 سپتمبر 2001 و به ویژه الزامات فصل هفتم منشور ملل متحد که همه کشورها را مکلف به همکاری میسازد، در یک جو تحمل شد که پای حیثیت یک ابرقدرت مطرح بود. در سالهای اخیر استفاده مکرر اردوی امریکا از سیستمهای "آی اس آر" یا اطلاعات، ترصد و اکتشاف که از ماهوارهها گرفته تا هواپیماهای با پیلوت و بیپیلوت همراه با تیمهای جاسوسی را دربرمیگیرد و میتوانند همه اهداف غیرهستهای را آماج قرار دهند، و در پاکستان، لیبیا و سوریه مورد استفاده قرار گرفته، و با تیمهای جاسوسی همراه میباشد، در همسایگان احساس خطر را بهوجود آورد است، اکنون این حضور نظامی را موجه نمیدانند.
اقتصاد امریکا نیز جنبه تولیدیاش را بسیار از دست داده و به یک اقتصاد مبتنی بر درآمدهای مالی تبدیل شده است.65 درصد درآمد این کشور از طریق شرکتها و بانکهایش در خارج تأمین میشود. حکومت جدید بیشتر میلان به یک نوع اقتصاد ناسیونالیستی نشان میدهد که در تضاد با اصل تجارت آزاد قرار دارد که رکن نظم جهانی نوین نیولبرال را تشکیل میدهد. در عمل و درمنازعات حاد جهان امروز دیده میشود که یک ابرقدرت امریکا و دو قدرت دیگر یعنی چین و روسیه در تنظیم قواعد جهانی و نحوه حل آن تصمیم میگیرند. این نشانه بحران در نظم حاکم یک قطبی جهانی است.
صدر: کارزار مبارزه با تروریزم در این 17 سال اخیر بهانه صوری است یا هدف واقعی، مسئله تأمین دموکراسی، حاکمیت قانون، ارزشهای حقوق بشری و آزادی بیان در چه جایگاهی قرار میگیرند/ بهانه پوششی یا نیاز واقعی؟
رسول رحیم: تاکنون نه تنها طرفداران تئوری توطئه، بلکه برخی شخصیتهای بسیار با اعتبار بخش امنیتی کشورهای غربی نیز با استدلالهای فنی و با توجه به حادثه "پرل هاربر" در جریان جنگ جهانی دوم که منجر به جنگ بین ایالات متحد امریکا و جاپان شد، بسیاری اظهارات رسمی مقامات امریکائی را در مورد حوادث تروریستی 11 سپتمبر رد میکنند. نفس حوادث تروریستی 11 سپتمبر هرچه بوده باشد، من با توجه به ترکیب یک اردوی بینالمللی اسلامگرایان در حاشیه مرز افغانستان که علیه شوروی میجنگیدند و پس از ختم جنگ عدهای از آنها به کشورهایشان رفتند، میتوانم بگویم که این گروهها مانند هردولت دیگر، میتوانستهاند برای امریکا نیز احتمال خطر را به وجود آورند. اما من از همان آغاز تهاجم نظامی به رهبری امریکا در افغانستان را فراتر از مبارزه ضد تروریستی میدانم.
اگرچه طالبان در اختطاف یک طیاره هندی و اجازه فرود آمدن به خاک افغانستان جداً مورد سوظن قرار میگیرند، اما شواهد محکمه پسندی برای دست داشتنشان در حوادث تروریستی 11 سپتمبر 2001 وجود ندارد که منجر به تهاجم نظامی امریکا به افغانستان شد.
در مورد دموکراسی، من فکر میکنم میتواند با اصل اقتصاد بازار آزاد و نئولبیرالیسم که امریکا منادی آن است همخوان باشد. زیرا گردش بیدردسر سرمایه در تمام جهان ایجاب مینماید که با کدام دین، مذهب و عقیدهای در تصادم قرار نگیرد. اما این دموکراسی بیشتر به یک شیر بی یال و دم میماند. زیرا همه وظایف کلاسیک یک دولت ملی را که شامل تأمین مؤثر امنیت، از طریق انحصار قوه قهریه، تأمین قانونیت، تأمین خدمات اساسی تعلیم و تربیت، صحت وزیرساختهای فزیکی کشور است، از آن میستاند. این دموکراسی هم، به انتخابات خلاصه میگردد و نهادهائی که به این ترتیب ایجاد میگردند، بیشتر به درد معاملات خارجی میخورند تا به درد مردم محل. دموکراسی به مثابه یکی از ویژگیهای دولت مدرن در افغانستان میتواند مورد بحث باشد نه چیزی دیگر.
بنابراین، دم زدن از دموکراسی درحالیکه دولتی به معنای واقعی کلمه وجودنداشته باشد، شباهت به آب در هاون کوبیدن است.
دولتها به مثابه کانونهای قدرت ملی و عالیترین سازمان سیاسی جامعه باید چیزی برای عرضه کردن داشته باشند تا مرجعیت و اقتدارشان در جامعه به رسمیت شناخته شود. دولتهای موفق معمولاً خواستها، نیازها و نگرانیهای مردمان کشورشان را در نظر گرفته و کانالهای سازمانیافتهای برای پاسخگوئی به آنها پیدا میکنند. آغاز کار دولتها هر طوری که بوده باشد، خط گذاران و مجریان اصلی و متعهد دولتها میکوشند از همان آغاز در برابر فشارها و چالشهائی که پیوسته دولتها با آن مقابل میشوند، با اتکا به واقعیات اجتماعی بر تقویت و پویائی اقتصاد و ظرفیتهای ملی تأکید نمایند و روز تا روز در صدد کاهش وابستگی به خارج باشند.
یکی از مهمترین خصوصیات دولتهای مدرن فراهم ساختن کالاهای سیاسی برای مردم است. در سلسله مراتب موثریت این کالاهای سیاسی که اقتدار دولت را تحکیم میبخشد فراهم ساختن آن حدی از امنیت است که اجازه ندهد کسی از مرز داخل شود تا نظم ملی و امنیت عامه را برهم زند. عرضه سائر خدمات سیاسی دولت هنگامی ممکن میگردد که دولت حد معقولی از چنین امنیتی را بتواند تأمین کند.
همزمان با تأمین امنیت برقراری قانونیت مطرح میباشد. در دولتهای مدرن اسلوبهای قابل پیشبینی، مشخص و دستگاهوار برای حل معضلات و تنظیم هنجارهای جامعه و دولت به کار برده میشود. این امر ایجاب قوانین و قواعد و طرزالعملهای اجرائی قانون را میکند.
وقتی که همه این امور در عمل مدنظر گرفته شده و به اجرا در میآیند گفته میشود که قانونیت برقرار شده است. برای کشوری مانند افغانستان که در طول هزاران سال، زندگی، آزادی و مالکیت یک امتیاز بوده است نه حق قانونی، تأکید براجرای قوانین و تحکیم و تقویت قانونیت حکم آب حیات را دارد.
فقط با اجرای بدون مصونیت و تبعیض قانون است که اصل منصف بودن دولت در سطح ملی اعتبار و مشروعیت پیدا میکند، نه تدوین و تصویب قوانین که به تنهائی نمیتوانند کاری بکنند.
رکن دیگر کالاهای سیاسی که اقتدار دولت را تضمین مینماید، تأمین حق مشارکت آزاد افراد در پروسه سیاسی همراه با تأمین حقوق و آزادیهای اساسی انسانهاست.
دولت ملی مدرن، سائر کالاهای سیاسی مانند تأمین خدمات طبی و صحی، تعلیم وتربیت، راهها و خطوط مواصلاتی دیگر و ایجاد زیرساختهای فزیکی را به عهده میداشته باشد.
دولت ملی از طریق بانک مرکزیاش نظارت بانکی و مالی کشور را به عهد میگیرد.
تهداب "دموکراسی" کنونی افغانستان در کنفرانس پترزبرگ گذاشته شده است که در آن گروههای مخالف طالبان و گروههای غیرطالب شرکت داشتند. این کنفرانس که زیر فشار تهاجم نظامی به رهبری امریکا و با اعلام رسمی جنگ علیه تروریستان القاعده و سرنگونی رژیم طالبان برگزار شده بود، عملاً به هدفهای مبارزه علیه هراس افگنی در مقایسه با مسائل سرنوشتساز افغانستان اولویت قائل بود. از این رو نوعی اضطرار آشکار در همه تصمیمگیریهایش هویدا بود. نقطه عزیمتی که در این کنفرانس تقریباً شکل نهادینه شده به خود گرفت، عبارت از یک اتحادیه انحصاری قدرت (کارتل) متشکل از گروههای مسلح دین پناه و قومگرا در تبانی با خواستهای امریکا بود. این گروهها هریک خواستهای متفاوتی را دنبال میکردند، مانع ورود هر عنصر مزاحم در حریمشان بودند، با دولتسازی میانه خوبی نداشتند، زیرا منافعشان عمدتاً از طرق غیرقانونی بهتر تأمین میشد، به دموکراسی اعتقاد نداشتند، اما به حیث قانون بازی که با لشکر خارجی آمده بود، بدان تمکین مینمودند و به یمن مسلح بودن و تصاحب همه امکانات قدرت، از همان دم تا امروز با وجود چندین انتخابات پارلمانی و ریاست جمهوری دعوای مرجعیت دارند و در عمل حاکمیتشان را جانشین حاکمیت مردم گردانیدهاند. بقیه همه مسائل دیگر مانند تشکیل دولت ملت و انکشاف اقتصادی کشور در حاشیه این تصامیم قرار گرفت. آنها تا هنوز نخواستهاند از روابط افقیشان، یعنی از روابط درون گروهیشان به سود تشکیل یک اقتدارملی مرکزی بگذرند. این گروهها نه تنها همه دادوستدهای سیاسیشان با همدیگر را به مسائل کوچک و مقطعی محدود میگردانند، و منافع عظمای ملی را اهمیت نمیدهند، بلکه قانون اساسی کشور را که بهمثابه یک میثاق اصلی خود تصویبکننده آن میباشند، پیوسته و عامدانه پامال میکنند.
بنابراین، نطفه دولتی را که زیرفشار جامعه بینالمللی انعقاد یافته است، تهدید به متلاشی شدن میکنند. دولت هنوز انحصار قوۀ قهریه را در دست ندارد. هرگاه مناطقی را که طالبان و داعش در تصرف دارند، به کناری بگذاریم، درجاهائی که آنها حضور هم ندارند، حضور و مؤثریت نیروهای امنیتی کافی نیست. دولت در کل در طول شانزده سال گذشته یک گام اساسی در راه تعمیم و تعمیل قانونیت نگذاشته است، بلکه مصونیت از مجازات خود قانون شده است.
دستگاه عدلیه به شکنجهگاه دادخواهان تبدیل شده است. دستگاه اداری دولت، کانون فساد و اخاذی و کارشکنی است. پارلمان به کانون باجگیری مبدل شده است و قوانین و لوایح بسیار مهم برای زندگی روزمره مردم را به تاق نسیان میگذارد. دستگاه عدلیه به شکنجهگاه دادخواهان تبدیل شده است و کار بهجائی رسیده است که بسیاری مردم ترجیح میدهند امور قضائیشان را در جرگههای سنتی و حتا محاکم طالبان فیصله کنند.
با این هم انکار نمیتوان کرد که رشد کمی مکاتب و دانشگاهها فوقالعاده بیسابقه است. پوهنتونها و مکاتب رسمی بیشتر متکی به کمکهای خارجی و مؤسسات غیردولتی خارجی (انجوها) میباشند. تکثر خدمات طبی نیز چشمگیر است، اما بیشتر متکی به کمکهای خارجی و انجوها میباشد و از کیفیت قناعتبخشی برخوردار نیست. بخش خصوصی با استفاده از این خلأ مردم بیمار را استثمار میکند.
با افزایش بیسابقه رسانهها و بهویژه رسانههای دیداری و شنیداری، و فضای بازی که تا حال به اتکا حمایت جامعه بینالمللی به حیاتش ادامه داده است، یک نسل خو گرفته با انتقاد و اعتراض بهوجود آمده است که این در مقایسه با همه ادوار تاریخ معاصر افغانستان بیسابقه است و میتواند در فرهنگسازی دموکراتیک آینده بسیار مؤثر باشد. با این همه رونق رسانهای و خو کردن گروههای بزرگ انسانهای جوان افغانستان به انتقاد و اعتراض، فلسفه و برداشتها از مسائل و مشکلات افغانستان، جامع، انضمامی و به روز نیست. دربرداشتها از دموکراسی مردم، جایگاه، خواستها و نیازهایشان مفقود است. گفتمانها، و هرگاه بهتر گفته شود پولیمیکها (مشاجرات لفظی) در مورد دو مسئله اساسی و بسیار مبرم افغانستان یعنی دولتسازی و ملتشدن، که هرگونه مشکل دیگر را امروز تحتالشعاع قرار داده است، از تمام جوانب با فلسفههای مندرس قرون 17 و 18 اروپا تغذیه میشوند و بیشتر ناظر بر افراد میباشند تا بر نهادها و چگونگی کارکردشان. مسائل صلح و جنگ نیز با توجه به اینکه پاکستان عملاً در طی شانزده سال گذشته حامی شورشیان مسلح و بهویژه طالبان بوده است، عمدتاً بر همین کشور تمرکز دارد.
درحالی که افغانستان در طول شانزده سال همواره دولت ناکام داشته است، یعنی نمیتوانسته است آن خدمات اساسی را برای مردم عرضه کند که ذمت یک دولت ملی مدرن است و از این جهت مشروعیت کارکردیاش پیوسته در حالت افول بوده است، اینک به نقطهای نزدیک گردیده که نارسائیهایش در این زمینه نهایت افزایش یافته است و میتوان در فقدان تدابیر جدی و عاجل در اعداد دولتهای در حال سقوط محسوبش کرد.
صدر: در این یکی دو قرن اخیر تفاوت جنگهائی که بعد از ظاهر شاه پدید آمدند در چیست؟ لطفاً کمی توضیح بدهید.
رسول رحیم: در منازعه و جنگ جاری افغانستان برخی ویژگیهای اساسی در سقوط حکومتها و بینظمیهای سیاسی ناشی از آن دیده میشود که در یکی دو قرن نزدیک به دوران ظاهرشاه سابقه نداشتهاند. این بدان جهت است که در گذشتهها کسانی که برای تصاحب قدرت عالیه در سیاست این قلمرو رقابت میکردهاند، فرمانروایان حرفهای بودهاند. یعنی آن ها نخبگان مورثی بودهاند و حکومت کردن را کاروبار اصلیشان میدانستهاند. آنها استحقاق حکومت کردن را از طریق استیلا به دست میآوردند، مردم عوام، یا به عبارت آن زمان رعایا و یا اتباع نه از طریق سیاسی و نه از راه نظامی در این زمینه نقشی نداشتند. این رقابت برای تصاحب قدرت عالیه دولت را یا نخبگان دودمانی و یا قدرتهای مهاجم خارجی انجام میدادند. این به اصطلاح حاکمان بالاستحقاق کدام ترسی از سقوط اقتدارشان توسط رعایا و مردم عوام نداشتند. عوام شاید در جنگهای قدرت طلبانه بهحیث لشکرهای متحد و یا مخالف حضور میداشتند، اما هیچگاه به صورت بالقوه خود را رقیب پادشاهان نمیشمردهاند.
مدعیان قدرت مردم را یا با منابع مالیای که از طریق خراج و مالیات بر تجارت و زراعت به دست میآمد و یا توسط کسانی که به آنها اقطاع و املاک را اعطا کرده بودند، یعنی جاگیردارها، بهحیث سربازان مزدور استخدام میکردند. تنها چالش داخلی در برابر این مدعیان قدرت، آن جنگجویان قبیلوی بودهاند که در متن جامعه قطعه قطعه این جغرافیا همیشه وجود داشتهاند، در حواشی دولت قرار گرفته، و مستقیماً زیر اداره آن نبودهاند. در دموکراسی قبیلوی آنها جایگاهی برای یک اداره خارج از جماعتشان و یا به عبارت دیگر دولت وجود نمیداشت. هنگامی که دولتها ضعیف میشدند، این قبایل میخواستهاند سلاله حاکم را سقوط دهند و قدرت را خود در دست گیرند.
اما از آنجائی که رهبرانشان میتوانستهاند مورد معامله قرار گیرند و یا اینکه از صحنه به دور رانده شوند، آنها اهالی قبیله را دوباره عقب میزدهاند. شیوع چنین رویدادهائی در قرن 19 زمینه را برای پیشرفت استعمار در این سامان مساعد گردانید.
تشکیل افغانستان معاصر در سال 1880 در عصر امیر عبدالرحمان به مثابه یک "انتیتی" یا یک واقعیت سیاسی جداگانه و مشخص و یک "پالیتی" یا سازمان سیاسی، محصول رقابت و نیازهای دو قدرت استعماری بزرگ قرن 19 در منطقه، یعنی استعمار روس و هند بریتانیائی به مثابه یک "دولت حائل" بود که همه مشخصات فرهنگ سیاسی را طوری که قبلاً بدان اشارت رفت با خود داشت. یعنی یکی از مدعیان موروثی پادشاهی به قدرت رسید. حتا عناصر مشروطه خواه و مدرنیست افغانستان در عصر امیرحبیبالله بدین واقعیت ملتفت بودند و برای تأسیس نظام مشروطه، شانس اندکی برای نقش روشنفکران و مردم عوام قائل بودند. بنابراین، برای عملی گردانیدن طرحهایشان با امانالله خان یکی از مدعیان تاج و تخت که تمایلات ترقیخواهانه ابراز میداشت، هم پیمان شدند. با همه برنامههای عریض و طویل حکومت امان الله خان برای ترویج قانونیت و مدرن سازی افغانستان که با مدرن سازی دیوانسالارانه توام بود، از آنجائی که در ارکان دولت خبرگی لازم و اراده، و در جامعه منابع اقتصادی و بشری لازم وجود نداشت، به شکست انجامید.
سلطه طولانی الیگارشی خانواده مصاحبان که توسط محمد نادر تأسیس شد و تا اخیر دوران ظاهر شاه ادامه یافت، بازهم ادامه همان سیاق مشروعیت است. آزاد سازیهای سیاسی محدود دهه 40 هجری خورشیدی که کسانی آن را "دهه قانون اساسی" و عدهای "دهه دموکراسی" میخوانند، به دلایل عدم اعتقاد و آمادگی عطیه دهندگان، و فقدان تجربه و بیاعتمادی عناصر اپوزسیون به صمیمیت دربار در اتخاذ تصمیمهایش، مصدر هیچگونه تحول چشمگیر در الگوی مشروعیت سنتی و خودکامگی نگردید. حتا کودتای سرطان واعلام جمهوریت توسط محمد داود، بازهم در ذهن عوام، دست به دستشان قدرت را در درون خانواده حاکم تداعی میکرد. لذا، با کدام مقاومت مردمی چشمگیر مواجه نشد.
با کودتای ثور است که این مشروعیت دودمانی و سنتی به طور ریشهای دچار تغییر میشود و مدعیان قدرت عالیه دولت تا اخیر ولو با حمایت قشون سرخ شوروی نمیتوانند، مشروعیت نظام تک حزبیشان را بر مردم بقبولانند. حکومت تنظیمهای جهادی (دولت اسلامی افغانستان)، از آنجائی که با مفهوم نوین مشروعیت در دولتهای مدرن سر آشتی نداشت، با گریز از واقعیت به نحو دیگری اشتباه حزب دموکراتیک خلق را مرتکب شد و این بار از زراد خانه اسلام سیاسی اصل ایدئولوژیک شده "شورای اهل حل و عقد" را بیرون کشید و در اوج زد و خورد با گروههای همفکرش آن را به منصه اجرا گذاشت. این قدرت طلبیها که هم با فرهنگ سیاسی سنتی و منسوخ شده طبقه حاکمه افغانستان بیگانه بود وهم، در تضاد با اصول تشکیل یک دولت- ملت مدرن قرار داشت، به سرعت هسته دولتی را که هنوز انعقاد نیافته بود، در نتیجه کشمکشهای سیاسی و نظامی بین تنظیمی به تباهی کشاند."امارت اسلامی" طالبان هرگز سازمان سیاسی نیافت و تا اخیر به شکل یک رژیم ملیشهای ماند.
در ذهنیت مردم نیز قانونپذیری محلی از اعراب نداشت، زیرا، در طول قرنها حاکمیت خودکامگی و تغییرات خشونتبار دودمانها، جز تسلیم شدن به زور و سلطه تجربهای نداشتند، و در ادوار متناوب انارشی و اغتشاش مجبور بودند، به زور التزام کنند و به سلحشوری عادت نمایند. از کودتای ثور به بعد نیز، مردم در بخش اعظم قلمرو افغانستان در سایه قدرت تفنگداران در بیدولتی مطلق زندگی کرده بودند. بنابراین، تمایلات جماعت گرایانه، محلی و منطقوی آنها که قرنها نادیده گرفته شده و سرکوب میشدند، دیگر شکل طغیانی به خود گرفته بودند.
کنفراس پترزبرگ که به دنبال حمله نظامی به رهبری ایالات متحد امریکا برای بیرون راندن طالبان از قدرت بهوجود آمد و این لشکرکشی در اساس یک اشغال نظامی شمرده میشود، در چنین خلائی جهتگیری نظام سیاسی افغانستان را تصویب نمود. از آنجائی که این حمله نمیتوانست از ایجابات نظم نوین جهانی امریکا مبرا باشد، پای"دموکراسی" را به مثابه نماد و عطیه این نظام به افغانستان نیز کشاند.
پس از چندین دهه بیدولتی، پخش سؤتفاهمات قومی اوایل دهه 90 که منجر به تراژیدیهای ننگین قومی شد، با انزوای بینالمللی طولانی و سقوط اقتصادی کشور، لاجرم جهت پاسخیابیهای راهگشا برای واقعیات و مسائل و مشکلات موجود در جامعه، ایجاب مینمود که مهندسی قانونی دولت و مؤسسات آن، برخورد مناسب به مسأله اقوام، تدوین یک مشی سیاست خارجی مناسب و تدوین برنامههای بازسازی و انکشافی به طور سیستماتیک از اولویت برخوردار شوند. اما طرحهای قبلی برای غرس دموکراسی در کشورهای پسا منازعه که در نهایت باید از دوسال تجاوز نکند، در فقدان یک مرجع ملی و متعهد، همه تصمیمگیریها را دستخوش شتابزدگیهای ویرانگری گردانید و اجراآت را تا سطح شکلیات بیجان پائین آورد. دموکراسی بهجای توانمندسازی مردم در سهمگیری برای سرنوشتشان، عملاً در مسیر بیقدرت ساختن مردم قرار گرفت. بهویژه آنکه مرجع اصلی قدرت که بالنتیجه مظهر حاکمیت نیز میشود، کارتل قدرتی بود که در جریان کنفرانس پترزبرگ قبلاً به وجود آمده بود. حضور نظامی امریکا و نیروهای مسلح چندین ملیتی، بالذات در مسیر تشکیل یک دولت تحتالحمایه در محور شخص آقای حامد کرزی قرار داشت.
طرح پیشنهادی قانون اساسی که توسط لویه جرگه تصویب هم شد، در ضمایمش یک ویرایش آگنده از حذف، تعدیل و ایزاد و در اساس همان قانون اساسی دوران ظاهرشاه با حفظ هسته اصلی خودکامگی و حتا توسعه آن بود که یک تمرکز غیرمنطقی قدرت را دنبال میکند. بدین ترتیب دموکراسی در یک جو مصنوعی و در فقدان نهادهای راستین و فعال مردمی، به یک انتخابات ناقص خلاصه شد که برهمه خواستها و نیازهای واقعی سرپوش گذاشت. و در پهلوی ضعف مشروعیت کارکردی دولت، زمینه دیرپای ضعف مشروعیت دموکراتیک را بهوجود آورد.
اکنون این ضعف قانونی در اوج تصادم منافع جناحهای رقیب کارتل قدرت و نخبگان نماینده آنها، با سطحی نگری بیمانندی در دو جانب به دفاع از اصل ریاستی و اصل تلفیق نظام ریاستی و "صدارتی" - که چندان مشرح و مشخص نیز نیست، مشاجراتی را در درون دستگاه قدرت و حامیان بیرونی آنها دامن زده است. اصل عدم تمرکز قدرت در سیاست هیچگاه صرفاً به معنی تقسیم قدرت اجرائی مساوی بین رئیس جمهور و صدراعظم بوده نمیتواند، و هرگاه چنین هم باشد، به شهادت تجارب کشورهائی کمتر توسعه یافته آسیائی و افریقائی نظیر افغانستان، جز تمدید عمر نفاق و شقاق در دستگاه دولت ثمره بهتری نداشته است. نظامهای ریاستی و پارلمانی نیز الزامات خاص خودشان را دارند. عدم تمرکز قدرت میتواند در سیستمهای ریاستی و پارلمانی موجود باشد. هدف آن توزیع مناسب صلاحیتها و منابع به ارگانهای محلی و نهادهای منتخب مردمی در سطوح مختلف ولسوالیها و ولایات برای ترغیب ابتکارات و تسریع امور است. حتا فراتر از آن ترتیباتی ایجاد میشود که هر کارمند دولتی در حدودی که قانون تعیین میکند از صلاحیتهای کافی برخوردار میشود تا هرچه بیشتر از دیوانسالاری بی موجب و کاغذ بازیهائی کاسته شود که موجب سرگردانی مردم میشوند.
در مساله اقوام نیز سؤبرداشت و سطحینگری اسفناکی از سیر تکوین چند قرنه دولتهای معاصر وجود دارد. در مباحثات و مشاجرات جاری که هنوز رسماً در دستگاه دولت بدان اذعان نشده است، اما فضای رسانهها را انباشته است، به اشکال مختلفی هژمونی طلبیهای رنگارنگ قومی و یا فدرالیسم، بدون ارزیابیهای مشخص از پیششرطهای تاریخی، واقعیات جغرافیائی بشری و امکانات اقتصادی هردو طرح، بیشتر بر زبانها جاری میشوند. هردو طرح به جای کلید شدن جهت حل مشکلات، روز تا روز به قفلهای ناگشودنیتر تبدیل میشوند.
به جز شمار اندکی که احساس مسئولیت مینمایند، و به قضایا از زاویه دیگری مینگرند، یعنی تفاوتهای "ملت- دولت" های کلاسیک اروپائی را که دارای زبان و فرهنگ واحد بودهاند مد نظر قرار میدهند، و "دولت-ملت"های فراوانی را که از اقوام، فرهنگها، ادیان و مذاهب مختلفی تشکیل شدهاند، مورد دقت قرار داده و در پرتو تجارب آنها برای افغانستان راه حل میجویند، دیگران بیشتر شیفته اظهارات خودشاناند. تجارب نشان میدهند که انتخاب بین یک حکومت تک ساخت (یونیتاری) و یا فدرالی در اساس میتواند یک تصمیم اداری باشد. موفقیت هر یک به طور نسبی تابع پیششرطهای ایجابی آنهاست. ناکامیها در هردو سیستم و حتا سیستمهای جدیدتر اندک نیستند. به طور مثال کوزوو به مثابه کوچکترین واحد جدا شده از یوگوسلاویای پیشین، بازهم کشوری است متشکل از آلبانیها، صربها و مقدونیها که نارضایتیهای گذشته به شکل دیگری در آنجا جریان دارد. دلیل آن تداخل اقوام مختلف در همه مناطق جغرافیائی است. این مشکل را در همه واحدهای جغرافیائی جدا شده از یوگوسلاویای پیشین که حالا واحدهای سیاسی مستقلاند میتوان مشاهد کرد. درهمین شب و روز، در نیپال و فلیپین منابع اقتصادی برای پیاده ساختن فدرالیسم وجود ندارد. حتا در طرحهای پیشرفته برای حل مسئله ملیتها و اقوام مانند طرح «میهن پرستی بر مبنای قانون اساسی» که در اتحادیه اروپا مطرح است، کشور مهمی مانند اسپانیا ناکام است. کاتولینا که واحد خود مختار است، طالب جدائی است. شمار قابل ملاحظهای از اسکاتلندیها طالب استقلال از بریتانیای کبیراند. اکثریت کشورهای ملل متحد با مشکلات قومی مواجهاند و اختلاط روز افزون اقوام و فرهنگها که روند اساسی جهان ماست، افغانستان را نیز رها نمیکند. راهحلها باید این مسیر آینده دار را دنبال کنند. هم در تشکیل ملت دولتها و هم در حل مشکلات دولت ملتها، دولتهایشان میتوانند نقش مثبتی بازی کنند. باید مشکلات واقعی را در نظر گرفت و از جائی که ممکن است آغاز کرد. عجالتاً ما چهارچوب قانونی برای آغاز این کار داریم. هرگاه میخواهیم کلید باشیم باید از همینجا آغاز کنیم. ماده چهارم قانون اساسی افغانستان تصریح میدارد که:
«حاکميت ملی درافغانستان به ملت تعلق دارد که به طور مستقيم يا توسط نمايندگان خود آن را اعمال میکند. ملت افغانستان عبارت است از تمام افرادي که تابعيت افغانستان را دارا باشند. ملت افغانستان متشکل از اقوام پشتون، تاجک، هزاره، ازبک، ترکمن، بلوچ، پشه يی، نورستانی، ايماق، عرب، قرغيز، قزلباش، گوجر، براهوی و ساير اقوام میباشد.
برهر فرد از افراد ملت افغانستان کلمهء افغان اطلاق میشود. هيچ فرد از افراد ملت ازتابعيت افغانستان محروم نمیگردد. امور مربوط به تابعيت و پناهند گی توسط قانون تنظيم میگردد.»
با این تعریف حقوقی از لفظ "افغان"، برای شهروندان افغانستان، میبایست از همان آغاز نظام کنونی اقدامات عملی صورت میگرفت. یعنی به عوض تقسیم وزارتخانههای دولتی بین نخبگان حاکم قومگرای عضو کارتل قدرت، و ایجاد معاونیتهای متعدد ریاست جمهوری، کاری صورت میگرفت که عملاً در جامعه زمینه رسیدن افراد منسوب به هرقوم از صدر تا ذیل مقامات دولتی مهیا گردد. در تخصیص پروژههای انکشافی میبایست اولویت به مناطقی داده میشد که کمتر انکشاف یافتهاند. در غیر آن حساسیتهای ویرانگری پیدا میشوند، زیرا افغانستان وطن و سرزمین مشترک همه اقوام و همه باشندگان آن است. در صورت برابری وطن برای همه خانه میشود. در موجودیت تبعیض وطن زندان میگردد. با پامال نمودن دایمی حقوق وطن گورستان میشود.
پس از متهم شدن طالبان از جانب ایالات متحده امریکا به حمایت ازالقاعده و ارتباط این سازمان با حملات تروریستی 11 سپتمبر 2001، دولت موقت و پس از آن تا امروز به یمن حمایت مالی و نظامی ایالات متحده امریکا روی پا ایستاده است. این دولت در عمل در جمله دولتهای تحتالحمایه تصنیف میشود. بنابراین خواهی نخواهی سیاست خارجیاش در جوهر خود از استراتژی واشنگتن رنگ میگیرد. از این جهت، انتخاب یک سیاست مستقل و متناسب با امروز و فردای افغانستان متصور بوده نمیتواند. نخبگان حاکم مؤسس دولت کنونی نه مایل و نه قادر بودهاند با توجه به خصلت حمله نظامی به رهبری ایالات متحده امریکا در کشورما که قاعدتاً در اعداد اشغال نظامی میباشد، مسئولیتهایشان را در قبال وطن و وطنداران انجام دهند. قانون بینالدول برای اشغال نظامی الزاماتی دارد که هم اشغال کنندگان و هم اشغال شوندگان ملزم به رعایت آن میباشند. این قانون هم در کنوانسیونهای مختلف به شمول کنوانسیون ژنو وهم در تعاملاتی مسجل شده است که نظر به سابقهشان مورد استناد قرار میگیرند. ماده 4 کنوانسیون ژنو، مستلزم حفاظت از مردم ملکی و هم جنگجویان در کشور اشغال شده میباشد. این قانون به تفصیل از حقوق و مکلفیتهای کشور اشغال شده بحث میکند. تصمیم شورای امنیت برای اعزام نیروهای آیساف به افغانستان که وظیفه حراست از نهادهای دولتی را داشت، به سرعت پای ناتو و چهل وچند کشور دیگر را نیز به افغانستان کشاند.
این کار مطابق به فصل هفتم منشور ملل متحد صورت گرفت. جاروجنجالهای آقای کرزی در قاموس سیاست زمانی از موضع ملی توجیه شده میتوانست که ایشان نه تنها صورت دعوایشان را برمبنای درک عمیق از این قانون به راه میانداختند، بلکه عملاً با تشکیل یک اردوی واقعاً ملی و متکی به منابع داخلی عمدهترین وظیفه سیاسی نسبت به شهروندان را انجام داده، مشی انکشاف ملی را قاطعانه به جلو میبردند تا زمینه تشکیل و تقویت قدرت ملی واقعی فراهم میگردید و ما به معنی واقعی کلمه در دو دوره کار ایشان از حضور نیروهای بیگانه بینیاز میبودیم.
اقتصاد افغانستان یک اقتصاد جرمی و مافیائی است که با کشت و صدور هروئین، ایجاد معاملات و تجارتهای میلیارد دالری، از طریق واردات امتعه مصرفی و صادرات مجدد غیرقانونی به کشورهای منطقه، زمینخواری، ایجاد بانکها، شرکتها و مؤسسات مالی متقلب، ایجاد شرکتهای امنیتی، به انحصار کشاندن همه قراردادهای ساختمانی، پروژههای انکشافی، لابیگری برای سرمایهگذاریهای خارجی و دهها مورد دیگر چاق میشود. هدایت این اقتصاد را یک قشر سرمایه دار ژولیده سرشت (لومپن بورژوازی) در دست دارد که هم از نفوذ مهارناپذیر در دستگاه تقنینی و هم زدوبندهای مؤثر و سازمانیافته در سطح عالی اجرائی برخوردارند. این قشر تاکنون از عنایت بلانهایت نیروهای بینالمللی نیز سود برده است. نتیجه آن بیکاری 40 درصد نیروی کاری جوان، اعتیاد سه ملیون شهروند کشور و بی خانمانی میلونها مهاجر برگشته به وطن و بیجا شدگان داخلی است.
با توجه به آنچه تاکنون به عرض رساندم، اینها همه منازعاتیاند که جنگهای دوران قبل از ظاهر شاه را جنگ و منازعه کنونی در افغانستان متمایز میگرداند. علاوه براین، حضور گروههای تروریستی اسلام پناه و حضور نظامی ایالات متحد امریکا و نیروهای بینالمللی که نخست با الزامات جنگ ضد تروریسم و جهانگیر ساختن نظم نوین امریکا توام بود و اکنون در مرحله افول آن قرار دارد، باید در نظر گرفته شوند.
صدر: آیا شرکای بینالمللی افغانستان قرائت واحدی از خطر تروریسم در افغانستان دارند، نقاط اختلاف و اشتراک آنها چه مواردی است و چه تاثیری بر موفقیتها و ناکامیهای کارشان میگذارد؟
رسول رحیم: ایالات متحد امریکا در بسیاری جنگهای بزرگش به مثابه یک ابرقدرت غربی، در دوران جنگ سرد عمدتاً از حمایت اروپای غربی و جاپان و سائر متحدان غربی غیرناتو برخوردار بوده است. این حمایتها پس از حملات تروریستی 11 سپتمبر 2001 و به خصوص تهاجم نظامی به افغانستان چشمگیرتر بوده است. البته عضو ناتو بودن و هم پیمانیهای دیگری که بلوک غرب را با هم پیوند میداده است، در اینجا مؤثر بودهاند. حدت منافع این هم پیمانها برای مشارکت در جنگ افغانستان باهم بسیار متفاوت بوده است. از جمله همه شرکا، اعضای اروپائی ناتو مهمترند. موقعیت جیوپولتیکی افغانستان در قبال آسیای میانه برای اروپائیها نیز دلچسپ است و از این طریق میتوانند بر روسیه اعمال فشار کنند. کشورهای آسیای میانه با آنکه مستقلاند، اما در عین زمان در مشترک المنافع کشورهای مستقل که یک اتحاد منطقهای با هژمونی روسیه است، عضو میباشند. روسیه در عمل این کشورها را ساحه نفوذ خود تلقی میکند. در گذشته این کشورها به انحای مختلف از جانب سازمان امنیت و همکاری اروپا ترغیب به همسوئی با سیاستهای اروپائی شدهاند. با آنکه روسیه یک کشور اروپائی است، اتحادیه اروپا به این کشور به حیث یک دولت ملت که دارای امکانات رشد اقتصادی باشد نه، بلکه به مثابه یک امپراتوری مینگرند که میخواهد به هر صورت هستیاش را حفظ کند و برای این منظور بیشتر متکی به نمایش زور وقدرت نظامی است.
با توسعه اتحادیه اروپا وناتو به شمال شرق و شرق اروپا، مخصوصاً کشورهای حوزه بالتیک و اوکرائین روسیه احساس میکند مورد تهدید واقع میشود. بنابراین، با الحاق کریمیا به خاک خود به این امر واکنش نشان داد. اروپائیها در هرصورت تضعیف روسیه را به سودشان میبینند. حضور در افغانستان به تناسب اقداماتشان در شمال شرق و شرق اروپا برایشان اهمیت کمتری دارد. در شرایط موجود، چه در شرق میانه و چه برای کشورما، تعامل بین یک ابرقدرت یعنی امریکا و دو قدرت بزرگ یعنی روسیه و چین از اهمیت اساسی برخوردار است. با این هم نقش کشورهای اروپائی را در فراهم ساختن زمینه ابتکارات صلح نمیتوان نادیده گرفت.
صدر: اخیراً صلح و پروسه مصالحه افغانستان را آقای دونالد ترامپ رئیس جمهور امریکا یکشبه ساقط کرد و گفت که دیگر با طالبان مذاکر نمیکند و متعاقباً دولت افغانستان نیز از این سیاست پیروی نمود. شما سرانجام اینگونه بازی با صلح و مصالحه در افغانستان را چگونه میبینید. همچنان پاکستان روزتاروز تحت فشار امریکا قرار گرفته و برایش دوسیهسازی میشود، شما میان این سیاست امریکا و به تعلیق درآوردن پروسه صلح افغانستان رابطهای را مشاهده میکنید یاخیر و اگر دریچه صلح و مصالحه بسته بماند چه تضمینی وجود دارد که فقط جنگ و فشار نظامی بر مخالفان بتواند کارگر واقع شود؟
رسول رحیم: باید به حیث یک قانون بپذیریم که حل منازعات و جنگهای مهمی مانند آنچه در افغانستان کنونی جریان دارد، از ذات پروسهها نشأت میکند نه از اظهارات و تمایلات این یا آن رهبر کشوری. درعین زمان اظهارات یک رئیس جمهور امریکا را قطع نظر از اینکه کی باشد نمیتوان نادیده گرفت، اما باید در متن روانشناسی جنگ و سیاستهای اصلی امریکا باید تفسیر نمود. قبل از همه باید بگویم، هرگاه نابودی عام و تام فزیکی و فکری دشمن مطرح نباشد، از همان آغاز باید در همه جنگها راه حلهای سیاسی یا مصالحه مطرح باشند. این اصل در مورد افغانستان نیز مصداق مییابد. بنابراین، این راه حل میتواند امروز باشد و یا خدای نخواسته 60 سال بعد. تاجائی که به آقای دونالد ترامپ رئیس جمهور کنونی ایالات متحد امریکا مربوط باشد، او باری گفته بود که میخواهد شخصیت غیرقابل پیشبینی باشد. تجربه ما هم نشان میدهد که در بسیاری موارد در طی دوران ریاست جمهوریاش بر گفتههای اولیه خود وفادار نمانده است. یا خود تغییر مواضع اش را توجیه کرده است و یا دستگاه سیاسی و جنرالان اش این را انجام دادهاند. ترامپ در 29 جنوری در یک دعوت نان چاشت که سفرای شورای امنیت هم شرکت داشتند گفته است: که «حالا با طالبان مذاکره نمیکنیم ... شاید زمانی برای این کار برسد، اما به زودی نخواهد بود.» یعنی ترامپ مذاکره نکردن به طالبان را فقط به «حالا» محدود ساخته است. این حالا میتواند یک روز باشد و یا چند سال. همچنان ترامپ از «شکست دادن طالبان» و «جنگ کاملاً متفاوت» با آنها سخن به میان آورده بود. اما جان سالیون معاون وزیر خارجه ایالات متحد امریکا به تاریخ 30 جنوری در یک سفر غیرمنتظره به افغانستان برای کم رنگ ساختن این اظهارات ترامپ و سائر تهدیدها علیه پاکستان گفت: «طالبان در میدان جنگ پیروز نخواهند شد و روزی باید بر میز مذاکره حاضر شوند.» او همچنان در ارتباط با تهدیداتی که امریکا علیه پاکستان اظهار نموده بود، علاوه از اینکه هیچگونه انتقادی از پاکستان نکرد، افزود: «ما گفتگو با پاکستان را ادامه خواهیم داد ... ما همچنین دولت افغانستان را به ادامه گفتگوهای دوجانبه با پاکستان تشویق میکنیم. پاکستان باید بخشی از راه حل باشد، و این تمرکز استراتژی ما در جنوب آسیا است ... ما (ایالات متحده) متعهد هستیم که با وجود خشونت دو روز گذشته، از این سیاست پیروی کنیم.»
در مسائل بزرگی مانند جنگ و منازعه افغانستان، یک قدرت بزرگ برای توجیه پروژههای عملیاتی (اوپراتیفی) اش از پخش و ترویج آگاهیهای کاذب خودداری نمیکند. این معمولاً برای اعمال نفوذ در افکار و قضاوت عامه میباشد. اظهارات ترامپ و یا سائر مقامات امریکائی را از این منظر نیز باید مدنظر گرفت. گاهی این اظهارات میتوانند با نشانی کردن افغانستان، قصد تهدید در جای دیگری را داشته باشند. مثلاً اظهارات تند ضد پاکستانی واشنگتن در ارتباط به حمایت از طالبان و تروریستها در اوایل ماه جنوری، به گمان غالب میتواند ناشی از اعلام اسلام آباد برای تبادلات ارزی خارجی در معاملات با پیکنگ با ین چینی باشد. این امر میتواند موقف ضعیف دالر را بیشتر ضربهپذیر ساخته و زمینه را برای برگشت به طلا به مثابه پشتوانه اسعار در سطح بینالمللی آماده ساخت و یکی از ورقهای برنده امریکا را از دستش بیرون کشد.
همچنان در دنیای پیچیده جیواستراتژی مناسبات متحدان نیز همواره گل و گلزار نیست. در این بازیها هم پیمانان کوچکترنیز مجال مانورهای زیادی میداشته باشند که متحد بزرگ را به اعمال سیاست "سوته وحلوا" راغب میگرداند. رابطه پاکستان و امریکا نیز از این امر مستثنی نیست. همین اکنون پروژه کاریدور اقتصادی چین با پاکستان پس از چند سال هیچگونه پیشرفت قابل توجه نکرده است. تروریسم نه تنها در افغانستان بلکه در پاکستان نیز بیداد میکند و سکتهگیهای کشندهای در کار این پروژه حیاتی ایجاد میکند. در حالی که پاکستان به مضیقه کشنده در تأمین منابع عایداتی مواجه است، یک پروژه بیش از 50 میلیارد دالریاش جلو رفته نمیتواند. با وجود حضور امریکا در افغانستان پاکستان کابل را متهم به پناه دادن شورشیان مسلح آن کشور مینماید. از این تجارت مرگ در هردو کشور همسایه فقط گروههای قدرتمند سود میبرند و تباهی مردمان دو کشور را با لطایفالحیل و عوامفریبی توجیه مینمایند. جئوپولتیک پاکستان در استراتژی واشنگتن مهمتر از آنست که به حمایت آن کشور از طالبان افغانستان خلاصه شود. ایالات متحد امریکا، تنها برای اکمال نیروهایش در افغانستان تا هنوز راه مناسبتر از پاکستان ندارد. پاکستان در تأمین امنیت کشورهای خلیج فارس که این منطقه اهمیت جئواکونومیک و جیواستراتژیک بینظیری برای واشنگتن دارد، یکی از ستونهای مورد اتکای امریکا میباشد.
دوستی اسلام آباد با پیکنگ و دشمنی دیرینهاش با دهلی جدید، اهرمی دیگری است برای مدیریت اختلاقات میان هند و پاکستان که میتواند هند را به مدار جئواسترایک امریکا نزدیکتر گرداند.
اما صلح در افغانستان، به شهادت واقعیت جئواستریک منطقه ما و قدرت نمائی روز افزون روسیه در منازعات خاورمیانه و شمال شرق و شرق اروپا، بیشتر وابسته به تعامل و تفاهم واشنگتن و مسکو میباشد. پایان نیافتن قطعی جنگ سوریه و حتا یک نوع تشدید مجدد و تدریجی آن، حاکی از گسترش این منازعه در سائر مناطق نیز است، تا دو طرف انتخابها و شانسهایشان را افزایش دهند. در مباحثات درون افغانستان این موضوعات کمتر مورد توجه قرار میگیرد و این فاجعه بار است.
صدر: نگاه سودمند به جنگ کنونی از نظر شما بر چه مبنا و راهکارهایی باید استوار باشد؛ البته نگاه مفید به جنگ به این تفسیر که بر ختم جنگ نظر داشته و مبتنی بر واقعیتهای موجود جامعه، دولت افغانستان، منطقه و جهان باشد؟
مردم کوچه و بازار چه فعالتهایی در خصوص کاهش و پایان جنگ در افغانستان میتوانند انجام دهند؟
رسول رحیم: این سؤال که مردم کوچه و بازار در شرایط موجود چه میتوانند، هم بسیار غم انگیز و هم درعین زمان قابل درک است، زیرا در مباحثات جاری رسانهوی و غیررسانهوی، مسائل به طور جامع و عمیق مطرح نمیشوند و همه چیز صرفاً به مداخلات پاکستان و مسائل قومی خلاصه میشوند. از جانب دیگر خود اصطلاح "مردم کوچه و بازار" ناشی از یک نوع درماندگی مفرط است که در همچو اوضاع تاریخی بر بسیاری جوامع غلبه مینموده است. اکبر اللهآبادی یکی از روشنفکران نامدار هندی در سال 1870 در اوج خشونت استعمار بریتانیا علیه مردم نیمه قاره تألماتاش را طوری بیان کرده بود که با حال و احوال امروز ما نیز همخوانی دارد. او گفته بود:
«تاج و تخت در دست آنهاست. همه قلمرو پادشاهی در دست آنهاست. کشور و تعیین سهم روزی انسانها در دست آنهاست... دمیدن امید و استیلای غم در دست آنهاست... در دست آنها این قدرت که کی خوار و کی عزیز گردد... مردم ما در دست آنها هستند. تعلیم و تربیت در دست آنهاست... هرگاه غرب به آنچه هست ادامه دهد و شرق آنچه هست بماند، ما آن روزی را خواهیم دید که همه جهان در دست آنها باشد.»
کشورهای بسیار متمدن و قدیمی جهان که برخی آنها تا قرن 18 ثروتمندترین ممالک جهان بودهاند، با ظهور تمدن مدرن اروپائی و پیشروی استعمار، با ادباری مواجه شدهاند که امروز ما تجربه میکنیم. اندیشمندان و فلاسفه تاریخ غربی کم نظیری نیز با نخوت و خود بینی خاص اروپا محورشان، آنها را به هیچ میگرفتهاند، مگر تاریخ عکس آن را به اثبات رسانده است. باری هگل در سال 1820 گفته بود: «تاریخ چین کدام توسعه ئی نشان نداده است، بنابراین، ما بیشتر نمیتوانیم به آن توجه کنیم... چین و هندوستان به این دلیل، بیرون از مسیر تاریخ جهان قرار میگیرند.»
ما در صحبتهای قبلی در ضمن یادآوری آسیبپذیریهای پیهم تاریخی این منطقه جغرافیائی که امروز به نام افغانستان یاد میشود و ناشی از جنگهای متدام به دلیل تهاجمات اقوام، جهانگشایان، جهانگشائی شاهان خود این سامان، استیلای جنگهای داخلی و انارشی و اخیراً جنگهای نیابتی و اشغالهای نظامی پیهم خارجی بوده است. همچنان ما شاهد ظهور تمدنها، فرهنگها و روابط انسانی گستردهای بودهایم که در مقیاس جهانی شاز و قابل درنگاند.
تا همین امروز هر تپه و کوه بچه این کشور را که به قصد استخراج معدن حفاری میکنند، بقایای شهری و مدنیتی از دل خاک بیرون میشود. هیچ دلیلی وجود ندارد که با استفاده آگاهانه از موقعیت جیوپولتیکی افغانستان و استفاده از همه منابع دست داشته طبیعی و اجتماعی برای تشکل و تکامل یک قدرت ملی مؤثر، دوباره نتوانیم جایگاه شایستهمان را در جرگه ملل سرفراز جهان بازیابیم. زیرا این قانون تاریخ ماست که ققنوس شکوه باشندگان این سرزمین هربار که برتلی از آتش سوخته است، از خاکستر خود دوباره به پرواز در آمده است و زندگی نوین را از سر گرفته است. آرنولد توینبی مورخ مشهور انگلیسی، در سالهای 60 سده بیستم از معبد نوبهار بلخ دیدار نموده است و از عظمت این بنای تاریخی که به قول سلطان محمد (که زمانی مفتی بلخ بوده است) دارای صدگز بلندی و پهنا بوده است، دچار حیرت و شگفتی شده است. توینبی پس از بازدید آبدات تاریخی، بقایای شهرهای ویران شده، شیلههای مهیب، کوهپایههای خطیر و رودبارهای خروشان، در سال 1964 در اثر مشهورش را با عنوان "نهرها و مرزها" مینویسد: «تاریخ مانند توفان نوح بر افغانستان مستولی شده است و آن را به نحوی ویران کرده است که امواج مخرب دراز مدت، مانند آبخیزیهای مدهش، سالانه راهها و جادههای افغانستان را ویران میکنند... اما کوهپایههای این سرزمین به باشندگان آن این توان را داده است که آزادگیشان را حفظ نمایند و در صورتی که استقلال این کشور موقتاً از دست رفته است، آن را دوباره احیا نمایند.»
صدر: اما این پشتوانه استوار تاریخی چه زمانی به مدد مردم خواهد شتافت؟
رسول رحیم: هرگاه منظور شما از مردم کوچه وبازار همان مردم بیشتر ناخوان و نانویسا و به نان و سرپناه محتاج باشد، با همه ظرفیتهای دوران ساز بالقوهشان، ناگزیرند تسلیم سرنوشت باشند. فکر میکنم که شما آگاهانه اصطلاح روشنفکر را که پنجاه سال پیش سکه روز بود به کار نبرده باشید. آنها با همه نقایصشان در برداشت از مفهوم تاریخی روشنفکر، عدم شناخت انضمامیشان از واقعیتهای اجتماعی، عدم وقوف دقیق به مبانی تحول اجتماعی، دست کم مسئولیتی را در قابل سرنوشت جامعه پذیرفته بودند. اما امروز جای آنها را "نخبگان کاذب" گرفته است که بدون کدام مزد و حتا صله، نقد زندگی تهی از معنویتشان را در خدمت جناحهای رنگارنگ طبقه سیاسی حاکم بر افغانستان قرار داده، با افکار، رفتار و نوشتارشان آب به آسیاب قومگرائی میریزند. این پدیده ناسالم یکی از فرآوردهای ناسالم بعد از تهاجم نظامی به رهبری امریکا و دموکراسی وارداتی است که در آغاز با ایجاد مشاغل ناپایدار اما پردرآمد توسط مؤسسات خارجی و انجوئی، عجوزه دالر را به شکل بیسابقهای در زندگی مردم افغانستان وارد نمود. متولیان داخلی بسیاری این مؤسسات و حتا نهادهای دولتی که با مباشرت جناحهای قدرت به کارشان ادامه میدادند، بازار کار را با فرمول قومی راهاندازی کرده و خرمهره قومگرائی را بر گوهر اهلیت کاری و شایستگی ترجیح میدادند. بنابراین سیاسی شدن بازار کار یکی از دلایل رونق ظهور نخبگان کاذب به جای روشنفکران متعهد است. اگراین برداشت من درست باشد، این مردم کوچه و بازار آن اشخاص و گروههائی آگاه و درد آشنائی خواهند بود که با جناحهای قدرت سر وسری ندارند و سرنوشتشان را جدا از تقدیر ملیونها انسان محتاج به نان و سرپناه این کشور نمیدانند و حاضرند با رساندن پیامهای حقیقت به آنها، از آنها نیز بشنوند و با آنها یکجا در صد چاره نواقص باشند.
نخستین کار در این راه ایجاد گفتمانهای چند صدائی در بین اهل اندیشه برای حل مشکلات و موانعی است که فرا راه مردم و جامعه قرار دارد، و از این طریق ایجاد فضای گفتوگوهای سازنده در بین اقشار، اقوام و مذاهب مختلف و شکستن مرزهای خصومتآمیز نیم قرن پیش است که از همان آغاز تعارض را جانشین تفاهم میگردانید. به روز ساختن و تعمیق برداشتها از مفاهیم سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فلسفی با توجه به شرایط تاریخی و اجتماعیئی که این مفاهیم زاده شدهاند. یعنی گذار از برداشتهای ایدئولوژیک و التقاطی به دریافتهای مشخص و اکادمیک و به مدد این کار یافتن بدیلهای مناسب برای افغانستان کنونی. پیش از آنکه از دیگران انتظار داشته باشیم، هر شخص به ذات خود میتواند در این راه سر مشق باشد.
تحول اجتماعی یک پروسه تدریجی است و شامل اندیشیدن و عمل کردن است که در حقیقت فرهنگسازی میباشد. اغلب انسانها آرزو دارند که امور یکسره و به زودی بهبود یابند، چنین امری همیشه ممکن نیست. کسانی چشم به بالا و سیاستهای کلان میدوزند و این امر را در دو سطح اپوزسیون و قدرت انجام میدهند. جنبشها، احزاب و سازمانهائی که بدون فراهم شدن مقدمات فکری و عملی تشکیل میشوند، به تدریج اما با سرعت دچار بیعملی، انشعاب، افسردگی و زوال میگردند. در این شکی نیست که بدون تغییرات اساسی به نفع مردم در دستگاه دولت هیچ تغییر چشمگیر در جامعه به وجود آمده نمیتواند، اما فراموش نباید کرد که دولتها یک اداره معمولی نیستند و دستگاههای سلطه و قدرت میباشند. اشخاص و گروههای بیقدرت و یا کم قدرت که مایلاند از طریق شرکت احتمالی در مراکز خط گذار سیاستهای دولتی قرار گیرند، هرگاه از لحاظ معنوی به تباهی کشانده نشوند، در نهایت دست خالی بر خواهند گشت.
آنهائی که میخواهند در یک تحول مثبت اجتماعی به سود مردم افغانستان سهیم باشند، درگام نخست لازم است به نیاتشان در حد توان جامه عملی بپوشانند. اقدامات کوچک را کم نگریم. هرفرد و هر جمع ولو بسیار کوچک میتواند کار سازنده و مفیدی برای جامعه انجام دهد. میتوان کمبودهای اساسی جامعه مانند فقدان حس همبستگی، تعاضد و تساند اجتماعی، نیازهای اولیه و تفرقههای قومی و مذهبی را نشانی کرد. کارها باید به ترتیبی سامان داده شوند که متکی به امکانات خودی باشند و توقع کمک از مرجع دیگری نداشته باشند. یک کارمند دولتی که سرپناهی دارد، میتواند به دو سه شاگرد مکتب ابتدائی در درسها کمک کند. یک فارغ التحصیل حقوق میتواند در مسائل قضائی به طور رایگان با بینوایان کمک کند. یک فارغالتحصیل علوم مثبت میتواند در درسهای کانکور ورود دانشگاه به دانش آموزانی که قدرت پرداخت فیس کورسهای مروج را ندارد کمک کند. یک داکتر طب میتواند مریضان بیبضاعت را مجانی معاینه و تداوی کند. یک قابله میتواند در کمپهای بیجاشدگان داخلی به زنان باردار رهنمائی کرده و به هنگام ولادت به آنها کمک کند. یک عالم دین جید سنی و یک عالم دین جید شیعه میتوانند، باب گفتوگو در مورد تقریب مذاهب را که به فراموشی سپرده شده است، احیا نموده و مراسم عبادی و ارشادی مشترک دائر کنند. افراد آگاه و متعهد منسوب به اقوام مختلف میتواند زندان قوم نگارانه محلات مسکونی در پایتخت که به تنهائی جمعیتی برابر و یا بیشتر از لیبای کنونی دارد، بشکنند، در نواحی اقوام مختلف زندگی کنند، غرایز قومی را در خود بکشند، در شادی و غم همه اقوام شرکت کنند و بیشتر ضعفهای قوم خودی را مورد انتقاد قرار دهند. طبیعی است که جامعه باید هرچه زودتر از شر فساد حکومتها آسوده شوند و اهمیت سرنوشتساز مسائل سیاسی به رسمیت شناخته شوند. در این شکی نیست که پارلمان کنونی هنوز عمدتاً کانون زورمندان بیدرد است و به مشکلات اساسی مردم بینوا توجهی ندارد. تا هنوز کسی رسماً حق اکسیونهای فرا پارلمانی را انکار نمیتواند. چرا از این حق برای مسائل دیگر زندگی مردم به جز موارد اعتراضی خاصی که آن هم دستاویزی برای جناحهای رقیب طبقه سیاسی است، استفاده نمیشود؟
به طور مثال: در این شانزده سال، شبی نیست که در این زمهریر و چله زمستان در مناطق سکونت بیجاشدگان داخلی که مجتمعی از غارهای گلین بیسقف و در و دروازه است، کودکی، جوانی و پیری جان ندهد. یک گروه راستکار و داوطلب شامل مددگاران اجتماعی، مهندسان و حقوقدانها، پس از مشورت و تفاهم عمیق با جماعت بیجا شدگان، میتوانند جنبههای حقوقی، مالی ساختمانی این مشکل را دقیقاً مطالعه نموده، زمین لامالک و دولتی را نشانی کرده و منتظر تصمیم مقامات نمانند که هرگز گرفته نخواهد شد، و یک پروژه عملی و دقیق را به مراجع مسئول بسپارند. هرگاه پس از پیگیریهای مکرر پاسخ مطلوبی دریافت نکردند، جهت کسب حمایت مردمی میتوانند آن را از طریق اجتماعات زنده که روحیه مبارزاتی را در مردم احیا میکند، در معرض قضاوت عامه قرار دهند. این قطرات کوچک هرگاه تعمیم یابند دریا میگردند.
با گذشت زمان شبکههای مستقل از هم از یکدیگر میآموزند و در نهایت جنبش گسترده و توانمندی ایجاد خواهد گردید که همه از آن حساب خواهند برد. شخصیتهای قابل اعتماد از نگاه سیاسی و اجتماعی نیز بدین طریق ظهور میکنند. کانونهائی از این دست میتوانند علاوه بر اینکه برای نسل خود کاری کنند، بر سرنوشت فرزندانشان نیز تأثیر بگذارند. در این ارتباط دوست دارم نقل قولی از جان ادامز سیاستمدار امریکائی را تکرار نمایم که در سال 1870 گفته بود:
«من باید جنگ و سیاست را بیاموزم تا پسرانم آزادی داشته باشند، ریاضیات و فلسفه را فراگیرند. پسرانم باید ریاضیات، فلسفه، جغرافیا، تاریخ طبیعی، مهندسی کشتیها، دانش هدایت کشتیها و زراعت بیاموزند تا برای فرزندانشان حق تحصیل نقاشی، شعر، موسیقی، معماری، مجسمهسازی، آذینهای منقوش در پارچهها و پورسلان یا نوعی اشیای چینی را بدهند.»