فقط پنج نفر بودند، پنج زن، که درمیان زندان های انفرادیِ آبی رنگ بسوی نامعلومی روان بودند و بار سنگینی از غم و اندوه را با خود حمل میکردند.
صدای هِق هِق گریه از پشت پنجره های کوچکِ نخی به فضا پخش میشد، بدون آنکه به گوشی برسد.
همه جا در سکوت غرق بود. گرمی آفتاب سوزان تابستان این سکوت را مرگ بار تر ساخته بود. تنگراه خاکی از میان کشت زارهای گندم و باغ های میوه میگذشت و به دره ای منتهی میشد که در میان کوه های سنگی و سربه فلک کشیده ناپدید می شد.
ظهر بود، آفتاب به صورت عمودی می تابید و چنان به نظر میرسید که گویی سایه های شان از فرط گرمی در حال فرار اند واین پنج تن میخواهند روی سایه های خود پا بگذارند و مانع حرکت و فرار شان شوند.
خانه ها و کشتزار های دو طرف تنگراه همه بر اثر بمباردمان هواپیما های جنگی روسی و توپ خانه ای نیرو های دولتی به خاک یکسان شده بودند و به ندرت نشانه ای از زنده گی در این محل به چشم میخورد. از در و دیوار های سیاه و سوخته ماتم میبارید.
تمام باشنده گان محل منطقه را ترک کرده بودند و هر فامیل به سوی نامعلومی رهسپار شده بودند. گاهگاهی سر وکله ی پیرمردی و یا پیر زنی به چشم میخورد که هنوز زنده گی در میان خرابه ها را بر رفتن ترجیح داده بودند و یا هم از سر ناتوانی و ناچاری مانده بودند و در مزرعه ی خود کار میکردند.
بعد از حدود یکی دو ساعت پیاده روی به چشمه ی آبی رسیدند. در زیر درخت بیدی که در کنار چشمه ایستاده بود نشستند تا رفع خستگی کنند. نخست به چهار طرف نظر انداختند، دیدند کسی به چشم نمیخورد، روبند های چادری خود را آهسته بالا انداختند تا کمی هوای تازه تنفس کنند. کمی آب سرد که از دل کوه ها پائین می آمد، نوشیدند و دست و روی خود را تازه کردند. مدت طولانی ای در کنار یکدیگر آرام وساکت نشستند. مثل آدم های با هم بیگانه، هیچ کسی نمیخواست چیزی بگوید و یا شاید چیزی برای گفتن نداشت. فقط گاهگاهی این سکوت مرگبار با صدای پرنده گان می شکست.
مریم دست راست خود را زیر الاشه اش قرار داد، چنانکه فکر میکردی اگر دستش را دور کند سرسش از تنش جدا شده به زمین خواهد افتاد؛ نگاهش به چشمه ی آب خیره شده بود و اشک هایش بدون تاخیر یکی پی دیگر روی گونه هایش می لغزیدند و پایین می ریختند، مانند آبی که شب و روز از دل زمین بیرون می آمد و در زمین های خشک ناپدید میشد. خاله اش، که مسن تر از همه بود، در کنارش نشسته بود، در حالیکه دستمالی را به مریم می داد، با دل آسایی از او خواست تا گریه را بس کند و به جای گریه توبه بکشد و به خاطر پسر خود دعا کند. مریم گوشه چادری خود را که در میان انگشتانش محکم گرفته بود رها کرده دست خود را دراز کرد، دستمال را از دستش گرفت اما بدون آنکه اشک های خود را خشک کند دستمال را در میان انگشتانش نگه داشت. شاید هم هیچ ندانسته بود برای چه دستمال را گرفته بود. مریم جسما ً آنجا بود اما افکار پریشانش جای دیگری سرگردان بودند.
یک بار دیگر سکوت در فضا حاکم شد. چشمان خاله ی مریم و سه زن دیگر به چهره ی مریم میخکوب شده بودند. مریم آبی را که از چشمه بیرون میشد با چشمان پر اشک تعقیب میکرد. آب زلالی را که از زمین بیرون میشد و یک مشت ریگ را مانند فواره ای با خود یک یا دو سانتی متر بالا میکرد و دوباره به اطراف پخش میکرد، راه خود را صاف میکرد و ریگ دوباره به همان سوراخی که بیرون شده بود فرو میرفت. دیدن این صحنه او را به فکر دور باطل زنده گی و مرگ انداخت که چگونه انسان را در دام خود گرفتار می کند. دو باره به فکر پسرش افتاد، به فکر روز تولدش و به لحظاتی که اولین درد زایمانش شروع شده بود، در فکر نوزده سال زنده گی اش که حالا نوزده دقیقه به نظرش میرسید.
یکباره از فاصله های بسیار دور از سمت نامعلومی صدای مبهمی به گوش شان رسید، صدای مردی. با دقت گوش دادند، صدای آواز خواندن مردی بود که هر لحظه نزدیکتر میشد، به تعقیب آن صدای خری هم بگوش شان رسید. به طرف یکدیگر نگاه کردند و با عجله روبند چادری های خود را پائین انداختند وچهره های خود را دو باره پوشاندند. هنوز دیری نگذشته بود که سر وکله ی مرد آوازخوان پیدا شد که بالای خرش نشسته و به طرف چشمه می آمد. با آنکه نزدیک چشمه هم رسیده بود هنوز هم با صدای بلند آواز میخواند و با چوبی که در دستش بود آهسته به گرده ی چپ خر میزد تا او را به طرف آب رهنمایی کند. مرد سالخورده یی بود، دستار سفید رنگ مایل به زرد، کهنه و نامنظم به سر و ریش سفید دراز داشت. زمانی که چشمش به زن ها افتاد به آواز خوانی خاتمه داد، سلام کرده از خر پائین شد. زن ها هم به او سلام دادند، بدون آنکه چیز دیگری بگویند.
پیر مرد در حالیکه خر خود را به نزدیک آب میبرد بدون آنکه بطرف آنها نگاه کند گفت:
"از شار آمدین؟"
خاله ی مریم در جوابش گفت: " بلی، از شار آمدیم".
" شما ره چی چیزی به اینجه آورده ، مادر؟ اینجه جای خطر ناک است، وام باز بدون یک مارم (محرم)؟"
مریم با آه بسیار عمیقی جواب داد:
"بچیم، بچیم ما ره به اینجه آورده، بچیمه می پالیم پدر جان."
هنوز گپ اش تمام نشده بود و میخواست چیزی دیگری بگوید، اما گریه مجالش نداد، روبند چادری خود را یکباره بالا انداخت و گفت:
" تو هم مثل پدرم هستی، نمیتانم رویمه پت کنم، دلم به ترقیدن رسیده، ده درونم آتش در گرفته پدر جان، مثل یک تندور، ببخش مره پدر جان."
پیرمرد در حالیکه دست های خود را می شست، بدون آنکه به جواب مریم چیزی بگوید، سرخود را تکان داده چیزی در زیر زبان با خود گفت. مریم از او پرسید که آیا او میتواند آنها را کمک کند و راه را برای شان نشان بدهد.
" خدا کمک تان کند بچیم، خدا مهربان اس، ما همه بنده های خاکی هستیم. به کجا میخاهین برین؟ مه چی کمک کده میتانم؟ هر چی که از دستم شوه، میکنم."
"نمی فامیم پدر جان، نمی فامیم کجا بریم، دیوانه شدیم پدر جان."
"بچیت مجاهد بود؟"
" نی پدر جان!"
"صاحب منصب بود؟"
"نی نی پدر جان، هیچ چیز نبود، نو نوزده ساله شده بود، هنوز پشت لب سیاه نکده بود، هنوز یک خاشه بچه بود، پدر جان. خدا این ظالم ها ره در قار و غضب خود گرفتار کنه، سه ماه پیش از خانه کشیدنش بردنش."
میخواست بگوید "شکم مه کتی کارد پاره کدن، بچیمه از شکمم بردن" اما زبان خود را گرفت و دو باره به کابوسی فکر کرد که شب گذشته خواب را از چشمانش ربوده بود. شب گذشته در خواب دیده بود که هنوز از پسر اولی اش حامله است، در خانه نشسته است که یک گروه مردان وحشی به او حمله می کنند، شکمش را با چاقو می درند، طفلش را از بطن اش بیرون میکشند، پاره پاره کرده میان خود تقسیم میکنند.
"کی؟ کی برد بچیته؟ مجاهدین؟"
"نی، مجاهدین نبردیش پدر جان، تلاشی بردیش، خدا ده قار و غضب خود گرفتار شان کنه"
در حالیکه این کلمات را به زبان میاورد به فکر لحظاتی افتاد که پسرش را سربازان دولتی دستگیر کرده بودند. دقیقاً سه ماه قبل بود که در یک صبح زود که هنوز اولاد هایش خواب بودند دروازه تک تک شد، گروهی از مردان تفنگدار داخل خانه شدند که دنبال مردان جوان می گشتند. برای یک لحظه چهره ی یکی از مردان تفنگدار که بروت های درشت داشت و احتمالاً قوماندان شان بود، در پیش چشمانش حاضر شد که پاچه ی تنبان پسرش را بالا کشیده بود و به مریم گفته بود که پاهای پسرش حتی از پاهای پدرش هم بیشتر مو دارند و به مریم گفته بود که پسرش آن چنانکه او گفته بود طفل نیست و میتواند به خدمت سربازی برود و از وطن دفاع کند. این سخنان را در حالی به مریم میگفت که چشمان سرخ و کنجکاوش را به یخن مریم میخکوب کرده بود و منتظر موقع مساعدی بود تا آنها را از یخن اش به داخل پیرهنش بلغزاند.
پیرمرد در حالیکه چیزی در زیر زبان خود میگفت سر خود را تکان داد و گفت که آنها را در پیدا کردن پسرش کمک خواهد کرد. مریم و خاله اش هردو با یک زبان از او تشکری کردند.
پیر مرد گفت: " ها مادر، اگه رضای خدا باشه همه چیز درست میشه، خدا قادر اس. مه چن نفر دیگه ره هم پیدا میکنم که کمک کنن." و بعد از یک مکث کوتاه پرسید:
"همرای شما هیچ مرد نیست؟ پدرش هم نبود که میآمد؟"
" نی پدر جان، پدرش فوت کده، بسیار وقت پیش، دو سال میشه که از خانه بردنش و به زندان انداختنش و چن وخت باد (بعد) مرده شه بری ما پس دادن ومردای فامیل ما از ترس نامدن"
"از ترس؟ از ترس کی مادر؟ بنده فقط از خدای خود باید بترسه."
"از ترس مجاهدین نامدن، مجاهدین گفته بودن هر کسی دنبال جنازه کافر ها بیایه خودش هم کشته میشه. از همی خاطر هیچ کس نامد."
پیرمرد چوب دست خود را از زمین برداشت و ازجای خود بلند شد ، با نوک چوب خود به طرف دره ای که در انتهای تنگی خاکی قرار داشت اشاره کرده گفت:
"همی راه ره بگیرین، آهسته آهسته برین تا که به دریا برسین، از دریا که تیر شدین همونجه قرارگاه مجاهدین اس، مه هم از پشت تان میایم."
پیرمرد دوباره بالای خر خود سوار شد و بعد از اینکه از نظر زنان دور شد، درحالیکه چشمان خود را بسته بود و با هر دو پا آهسته به شکم خر میزد، شروع کرد به خواندن آهنگ پشتو که قبلا زمزمه میکرد:
"شیرین عمر چه تیریژی دریغه دریغه ... . "
مثل اینکه تمام دنیایش آواز خواندن بود و خرش و چوب دست اش. بعد از آنکه صدای پیرمرد هم مانند خودش آهسته آهسته ناپدید شد مریم با دستان خود کمی آب به روی خود زد و کمی هم نوشید و حرکت کردند به سمتی که پیر مرد برایشان نشان داده بود. بالاخره پس از یک ساعت پیاده روی به دریاچه رسیدند، دریایچه ی بی آب . بعد ازآنکه از دریاچه گذشتند، همانگونه که پیرمرد برایشان گفته بود، مجاهدین را دیدند که این طرف و آنطرف میروند. بیشتر شان مردان جوان بودند، اما مردان میان سال هم در میان شان دیده میشد که با مو ها و ریش های بلند و ژولیده همراه با تنفگ های خود در زیر درختان میوه نشسته یا خوابیده بودند.
یکی از مردان تنفگدار به طرف آنها آمده پرسید:
"شما اینجه چی میکنین؟"
خاله ی مریم در جوابش گفت " قومندان صاحبه کار داریم."
" کتی قومندان صیب چی کار دارین، خیریت خو اس؟ خویشای قومندان صیب استین؟"
مریم گفت: "نی خویشای قوماندان صاحب نیستم، ما آمدیم پشت بچیم، بچه مه میپالیم."
مرد تفنگدار پرسید: "مجاهد است؟"
خاله ی مریم که متوجه شد صدای مریم لکنت پیدا کرده و گریه مجال گپ زدن را از او گرفته، رشته سخن را دو باره به دست گرفته گفت: "نی مجاهد نیس، نواسه خواهرم عسکر بود. به دل خود نرفته بود، سگای حکومت او ره بزور از خانه کشیدن و به عکسری بردن."
"پیش مجاهدین بندیس؟"
"ها بندی بود."
"نام اش چیس؟"
" نصرت"
مرد تنفگدار چند لحضه سکوت کرده سرخود را آهسته تکان داد، بعدأ روی خود را به عقب بر گشتاند، یکی از رفقای خود را که کمی مسن تر از خودش بود با اشاره سر نزد خود خواست، دهن خود را پیش گوشش نزدیک ساخت و آهسته چیزی به گوشش گفت. او هم در حالیکه در چهره اش لبخند ظاهر شده بود، دو باره چیزی به جوابش گفت و خودش با عجله محل را ترک کرد. مرد تفنگدار دوباره روی خود را به طرف مریم گشتاند و گفت که به دوستانش امر کرده تا پسرش را پیدا کنند و هر وقت که یافت شد میایند و شما را با خود میبرند.
مریم بدون آنکه یک کلمه به جوابش بگوید شروع کرد به گریه کردن. مرد تفنگدار روی خود را به طرف خاله ی مریم که روی پلوانی نشسته بود گشتاند و پرسید:
"بچه تان کمونست بود؟ کافر بود؟"
خاله مریم به جوابش گفت: " بچیم، بخدا اگه بفامم که کمونستش چیس، نو از مکتب خلاص شده بود و میخاست از ترس تلاشی به پاکستان بره که آمدن از خانه بردنش."
مرد تفنگدار در حالیکه جلو لبخند خود را گرفته نمیتوانست گفت:" خوب میفامی، کُلِ تان میفامین، تمام مردمی که ده شار زندگی میکنن میفامن که کمونست یک آدم بی دین و نوکر روس های کافر اس که میخاین دین ما ره از بین ببرن. اگه بچه تان کمونست نمیبود میامد همرای دیگه برادرا ده ضد کمونستای کافر جهاد میکد."
با شنیدن این سخن صدای گریه مریم بلند تر شد و با التماس گفت "بچه مه بی گناه بود." اما مرد تفنگدار با بی باوری و تمسخر به طرف او نگاه میکیرد. برای یک لحظه چهره صاحب منصبی که نصرت را از خانه برده بود در پیش چشمان مریم حاضر شد که تقریباً عین سخنان را به او گفته بود. گفته بود که پسرش بزدل و ترسو است، چون بجای آنکه برود در برابر دشمنان وطن بجنگد در خانه خود را پنهان کرده است.
چند هفته قبل زمانیکه مجاهدین بر یک قطار نظامی حمله کرده بودند، نیرو های دولتی تلفات زیاد دیدند، همچنان تعدادی از سربازان را اسیر گرفته بودند که در میان آنها نصرت پسر مریم نیز بود. اما در پایان روز زمانی که مجاهدین به طرف قرارگاه خود روان بودند هلیکوپتر های روسی بر آنها حمله کردند که تعداد زیادی از مجاهدین و سربازان اسیر کشته و زخمی شدند وگفته میشد که چند نفر هم از اسیران موفق به فرار شدند. در میان کشته شده گان یکی هم برادر قوماندان مجاهدین بود. اکثرا با سربازانی که اسیر میشدند رویه درست میشد اما این بار زمانی که قوماندان از کشته شدن برادرش شنیده بود، آتش انتقام در درونش درگرفته و بخاطر خاموش کردن آتش درون خود امر کرد تا اسیران باقی مانده را هم به رگبار ببندند.
تقریباً یک ساعت شده بود که مریم با چهار زن دیگر در زیر سایه ی درختان نشسته بودند که ناگهان همان مردی که برای پیدا کردن نصرت رفته بود همراه با چند مرد جوان دیگر برگشتند. همزمان با آنها پیرمرد هم سوار بر خر خود به آن ها پیوست. یک نفر از میان آنها کمی پیشتر آمده گفت: "ما قبر را پیدا کردیم، ضرور نیست که پیش قومندان صاحب برین." وهمزمان با اشاره سر به رفیق خود گفت، " میتانید این ها را برای کشیدن و انتقال جنازه به شار کمک کنید؟"
با آنکه شنیدن این سخن برایشان بسیار دردناک بود اما از طرف دیگر به این راضی بودند که بالاخره از سرگردانی نجات خواهند یافت. اما آنچه برایشان غیر قابل درک بود رفتار مردان جوان بود، که در گوش یکدیگر چیزی میگفتند و در عین حال تلاش میکردند که خنده ی خود را پنهان کنند. پیرمرد هم از دیدن این صحنه و شنیدن این سخن که محل دفن پسر مریم در همین نزدیکی ها است متعجب شده بود، چون یکی دیگر از ساکنین محل برایش گفته بود که اجساد اسیران را در یک چاه کهنه که بسیار دور از این منطقه است انداخته اند و یک خط هم در کنار چاه روی سنگی نوشته اند که " هرکسی برای بیرون کردن اجساد مردار کافران از چاه تلاش کند جای خودش در چاه خواهد بود."
مریم روی خود را به طرف پیر مرد کرده و از پس جالی چادری به او خیره شد و منتظر شنیدن چیزی از او بود، منتظر شنیدن این که چرا تنها آمده است و به قول خود وفا نکرده است. اما پیرمرد درحالت دو دلی بسر میبرد و نمیدانست که آیا واقعیت را برای مریم بگوید و یا سکوت کند؟ حیران مانده بود گپ کی را قبول کند، گپ مجاهدین را که میگفتند محل دفن نصرت را پیدا کرده اند که در همین نزدیکی ها است و حتی آماده کمک هم بودند، و یا سخن مردی را که از قدیم میشناخت و آدم قابل اعتمادی بودو یا آوازه فرار کردن دو سه اسیر را؟ بعد از یک سکوت طولانی و معنی دار به مریم گفت که روز ناوقت شده و فردا صبح چند نفر دیگر را هم همراه خود خواهد آورد. با گفتن این مطلب در اصل میخواست برای خود زمان بیشتری برای فکر کردن بدست بیاورد.
اما مردان مجاهد به تصمیم خود مبنی بر انتقال جنازه تاکید میکردند. برای آنها ناوقت نبود. میگفنتد که جنازه را توسط موتر انتقال خواهند داد و حتی تابوت را هم آماده کرده اند. نه تنها پیرمرد بلکه زنان هم حیران مانده بودند چه کنند. در دل مریم شک پیدا شده بود و از خود میپرسید آیا عاقلانه است که پنج زن دنبال جنازه آمده اند و آیا واقعاً توان این کار را دارند که جنازه را نتقال بدهند؟ آنها اصلا به هدف پیدا کردن نصرت آمده بودند نه اینکه جسد او را انتقال بدهند. سرانجام هم زنان و هم پیرمرد به این تصمیم رسیدند که میروند محل دفن نصرت را می بینند و بعد تصمیم میگیرند چه کنند. پیرمرد پیش و زنان از عقب اش به دنبال مردان تفنگدار براه افتادند. بعد از پانزده یا بیست دقیقه پیاده روی یکی از مردان تفنگدار با میل تفنگ اش به طرف درخت بلند و کهن اشاره کرد و گفت که پسر مریم در زیر همان درخت دفن است. پیرمرد از گوشه ای چشم دید که مرد تفنگدار با گفتن این سخن سعی میکرد خنده اش را با دست پنهان کند، اما هر قدر فکر کرد علت خنده ی او را ندانست. به مجردی که نزدیک درخت رسیدند مریم و خاله اش خود را روی قبر انداختند و شروع کردند به گریه و ناله و زدن به سر و صورت و کندن مو های خود. سه زن دیگر سعی میکردند دستان شان را محکم بگیرند و مانع آنها شوند. غم و درد چنان آنها را در خود پیچیده بود که حتی یک بار هم از خود نپرسیدند که چرا پسرش را در باغ میوه دفن کرده اند و نه در قبرستان.
حتی پیرمرد هم که کمی دور تر از آن ها روی سنگی نشسته بود و با هردو دست روی چوبدستی اش تکیه داده بود متوجه نشده بود که خاک قبر کاملا تازه و نم دار بود. پس از مدتی گریه و ناله آنها کمی آرام شد. در همین وقت سر و کله ی دو مرد جوان که هر یک بیلی در دست داشتند هویدا گردید. زنان را از قبر دور ساختند و بدون آنکه یک کلمه به زبان بیاورند شروع کردند به باز کردن قبر. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که هردو بیل های خود را بزمین انداختند، بالای سوراخی که حفر کرده بودند خم شدند، چیزی را از زیر خاک بیرون کشیدند و در کنار قبر گذاشتند.
زنان با دین این صحنه ناگهان با تمام نیرو به چیغ زدن وگریه کردن و زدن به سر وصورت خود آغاز کردند.
یکی از مردان که راکت اندازی از شانه اش آویزان بود، در حالیکه تلاش میکرد جلو خنده اش را بگیرد، با تمسخر صدا زد:
"سگ، سگ مرده، خدا خیر کنه چی گپ شده. مام نمیفامم، فقط خدای بی نیاز میفامه چی گپ شده. ما او ره همینجه زیر درخت دفن کده بودیم."
در حالیکه زنان به سر وکله ی خود میزدند و خاک و گل را بر سر و روی خود می پاشیدند، تفنگدار دیگر که ریش اش کمی بلند تر از دیگران بود یک قدم پیش آمد و با چهره جدی شروع کرد به سخن گفتن:
"خداوند دانا اس. ما بندای ناتوان و گناه کار هستیم. خداوند قادر مطلق اس، هر چیزی ره که اراده کنه هموطو میشه. خداوند کار خوده میکنه و ده قصه خوشی و غم بنده خود نیس. همی جسد نجس که از یک آدم کافر و دشمن دین و دشمن خدا بوده، خداوند به یک سگ تبدیلش کده که چهره اصلی او را به شما نشان بته. او پیش از کشته شدنش هم از درون مثل یک سگ بوده، مثل همه کافرای کمونیست. اما ما قادر نیستیم درون شانه ببینیم، فقط خداوند قادر اس چهره اصلی دشمنای دینه ببینه که حالی او ره بر مام نشان داد. برادرا اِی یک درس بزرگ اس بری همه ما، بری ازی همشیرا و تمام مادرای که بچای خوده اجازه میتن ده پالوی دشمنای دین ده مقابل برادرای مسلمان خود جنگ کنن."
اما قبل از آنکه مرد تفنگدار تمام شود، مریم و همراهانش نالان و گریان برخاسته و دو باره به همان راهی که آمده بودند روان شدند. مریم که گویی روح از بدنش بیرون شده و به مشکل گام بر می داشت، در میان گریه و ناله چیزی های میگفت که فهمیده نمیشد، زنان پنهان در زندان های انفرادی آبی رفته رفته در میان کشتزار های خشک و ویرانه های که یادگار زندگی بودند، ناپدید شدند.