(قضاوت را به خوانندگان تیزهوش و آگاه می گذارم) ــ اولین گفته را با یک سؤال آغاز می کنم: در جامعۀ ما چند فیصد باسواد وجود دارد و از این فی صدی چند فیصد آن با اصطلاحات خارجی،
بخصوص اصطلاحات دشوار فهم فلسفی مانند "ستیریوتوپ" آشنائی دارند؟ آیا معادل این لغت در زبان خود ما وجود ندارد؟ اگر دارد، چرا باید معادل آن، که فهمش برای مردم ما با دشواری زیاد توأم نیست، معادل ساده تر، مورد استفاده قرار نگرفت؟ آیا غره شدن به فهم و فرهنگ بالا، منتقد عزیز ما را بدین کار وادار نموده است؟ اگرموضوع غرور و فضل فروشی و خودنمائی درمیان باشد، انسان هائی با چه خصلت و روانی به این کار دست می زنند؟
چرا باید نوشته ها را با الفاظ غلمبه و قلمبه و گیچ کننده برای خوانندگان، مزین می کنیم ـ با چنان لغاتی که مجبور می شویم ترجمه یا تعریف و تفسیر آن ها را در یک یا در چند عبارت یا جمله تشریح کنیم. وقتی یک لغت در زبان خود ما به تمام معنی گویا نباشد، مفهوم بسیار صعب الفهم، مفهومی که معنی آن به سادگی قابل درک نیست و ما برای قابل فهم ساختن آن معادل خارجی آن لغت را در کنار لغت زبان خود نوشته می کنیم، کلمات بدیعی را که بیانگر معانی و اندیشه های بغرنج هستند، نه گناه و نه اعتراضی متوجه ما است، چرا که لغت معادل آن در زبان خود ما یا وجود ندارد و یا آنقدر گویا نیست که معنای پیچیده و ملفوف یک کلمه خارجی را در بعضی موراد به درستی بیان کند، اما وقتی برای یک لغت کلمۀ معادل آن را داریم، چرا باید این کلمه را استفاده نکنیم؟
ستیریوتوپ اگر "پیش داوریی است تا مخاطب را به یک قناعت قبل از برهان منطقی هدایت کند."، می توانیم آن را "پیش داوری ناصواب" معنی کنیم و به جای "ستیریوتوپ در فلسفه"، "پیشداوری ناصواب در فلسفه" نوشته کنیم، چه بدی داشت اگر چنین می شد؟ انتخاب این ترکیب کوتاه و زیبا، به طور مثال، نه تنها برای خواننده دشوار فهم نیست، که بسیار رسا، ساده و زود فهم نیز می باشد. با کمی اندیشیدن می توان در برخی موارد دست کم یک کار"حداقل"ی انجام داد. البته اگر انسان فرهیخته و مسئول بخواهد درهمه عرصه ها کار و فکر کند، نه در یک یا دو ساحت!
ــ در نقد از نوشتۀ من ناقد محترم از یک قاعده عام و معمول عدول نموده است، که زیاد مناسب شأن شان نیست. قاعده این است، که نوشته ای هر انسانی، وقتی دو یا بیشتر انسان ها روی یک موضوع بحث می کنند، جدا از نقد های دیگر نقد می شود. چرا که نوشته ها هر قدر با هم مماثلت یا تشابه داشته باشند، یکی نیستند. و نویسنده های شان هم اشخاص متفرقی هستند. هر نویسنده دیدگاه و دلائل مختص خود را دارد. نوشته های دو نفر را نباید در یک ظرف با هم یک جا کرده و در نقد از آن معجونی ساخت که تفکیک یکی از دیگری برای خواننده مشکل گردد. مثلاً آن جا که نام از "ایوان گی یو" برده می شود، از من هم یاد شده است؛ چنانکه گوئی من در نوشتۀ خود به نظریات این اندیشمند استناد کرده ام؛ یا از او در نوشتۀ خویش که نقد شده، ذکری به عمل آورده ام. و...
چرا ناقد محترم به این کار دست می زند؟ روشن است که قصد کوبیدن مرا با هر حربه ای را دارند، نه قصد تحلیل یک اثر مستقل را ــ به شکل مستقل و برمبنای استدلال و منطق روشن و از روی مسئولیت در برابر استعداد سرشاری که خدا برایش ارزانی داشته است و واقعیت های نهفته در اثری که نقد می شود!
ــ "اسپینوزا دین ورز نبود و از دین یهودیت کشیده شد؛ مگر دین ستیز نبود و فیلسوفی بود خدا شناس و معتقد به وحدت الوجود."
درجملۀ بالا چهار مطلب وجود دارد، که محتاج به تجزیه و تحلیل است:
1ـ اسپینوزا دین ورز نبود.
من کجا گفته ام که دین ورز بود؟
2ـ ابراز اعتقادات غیردیندارانۀ اسپینوزا در مورد دین و در مورد عیسی و موسی و معرفی خدایش در برابر خدای کلیسا، با پافشاری و سخت کوشی بی مانند، در ذات خود نوعی از دین ستیزی است؛ دین ستیزی فیلسوفانه؛ دین ستیزی کوبنده تر از دین ستیزی یک انسان معمولی و کم سواد یا آنانی که تنها به طعنه و کنایه و دشنام دادن عادت نموده اند!
منتقد من حتماً انتظار داشتند که اسپینوزا، یک انسان وارسته، یک فیلسوف، با زهد فلسفی، سعۀ دانش کم مانند و اخلاق حکیمانۀ مخصوص خویش، باید مانند مردمان کم مایه و بدزبان و تندمزاج و کج خلق و بددهن مخالفت خود با دین را با بدزبانی و کج خلقی و ناسزا و تندخوئی ابراز می کرد، تا بر ما که با نوع خاصی از معارضه یا رویاروئی فیلسوفانه، با همه ادراکات بلند و ذهن تابناک، آشنائی نداریم، ثابت و مدلل می شد که او یک انسان دین ستیز است.
گفته می شود که یک سال بعد از مرگ اسپینوزا حکومت هالند، لیبرال ترین و بردبارترین حکومت در اروپای آن وقت، خرید و فروش آثار باقیمانده و تازه منتشر شده اسپینوزا را که شامل کتاب اخلاق او هم می شد، ممنوع کرد. چرا؟ چه چیزی در این کتاب و کتب دیگر او وجود داشت که این حکومت لیبرال و سهل گیر آن ها را ممنوع ساخت؟ آیا دین ستیزی اسپینوزا نمی تواند دلیل این کار باشد؟
3ــ خداباوری اسپینوزا: منتقد من خود گفته است که اسپینوزا انسان خداباور بوده است. اگر چنین است، که از جهتی است، پس دلیل اختلاف یا ضدیت جامعه دینی ـ عیسوی و یهود ـ و جامعۀ سیاسی هالند با وی چه بود که حتی لیبرال ترین حکومت های جهان را وادار به سختی با اسپینوزای خداباور می سازند؟
گفته می شود که لیسنگ فیلسوف و نویسنده و شاعر ومؤرخ آلمانی باری او را "سگ مرده" خطاب نموده بود. مگر اسپینوزای آرام و گوشه نشین و مؤدب چه گفته و چه کاری کرده بود، که هیوم او را ملحد و لیسنگ سگ مرده و... اش می خوانند؟
به چند معنی کلمۀ "ملحد" توجه شود: منکر خدا؛ بی دین؛ لامذهب؛ کافر و... اگر اسپینوزا با خدا بود، چرا او را منکر خدا می خواندند؟ جواب کاملاً روشن است: به دلیل این که خدای او با خدای دین یکی نبود!
دین ستیزی اسپینوزا در لا به لای هر سخن و هر نظر و هر کتابش سرشته شده بود. همین کافی بود که او را دین ستیز بدانند و علیۀ وی قرار گیرند و کتاب هایش را ممنوع کنند
در مقدمه کتاب اخلاق نوشته شده است که وقتی فلسفۀ اسپینوزا در قرن نزده به روسیه رسید، برخورد متفکران و نویسندگان روسی قبل از انقلاب نسبت به آثار او به دلیل ضددینی بودن آن انتقادی بود. نویسندگان قبل از انقلاب، یعنی شخصیت هائی مانند گوگول و لرمانتف و بلینسکی و پوشکین و تولستوی و چخوف و... (اکثراً دینخو) هر کدام برای خود نامی و درمیان شخصیت های نامدار ادبی ـ هنری ـ علمی ـ سیاسی زمان خود و زمان های بعدی اعتباری داشتند. این ها انسان های کم سوادی مانند سدید نبودند؛ آقای منتقد!
آیا ضدیت با امری، با نظری، با ایدئولوژی و با دینی را نمی توان در محدودۀ معنی "ستیزیدن"، با آن امر یا نظر و ایدئولوژی و دین قرار داد؟ فعل ستیزیدن را به عنوان یک فعل ارتجاعی می توانید از نرم ترین حالت آن تا سخت ترین و تند ترین آن امتداد بدهید.
انتقادات بسیار مهم اسپینوزا به دین، که در نوع خود بی نظیر دانسته شده است، در "رسالۀ الهیات و سیاست"، که سخت مورد انتقاد جامعۀ دینی ـ هم عیسویان و هم یهودیان ـ قرار گرفت، و حکومت از فروش آن جلوگیری کرد، به عمل آمده است.
افسوس که دوری از جوامع دری/فارسی زبان و عدم دسترسی به کتب این فیلسوف دستان مرا بسته است، ورنه از این کتاب نیز مثال هائی برای منقتد محترم در خصوص سخنان استوار او که نمایانگر دین ستیزی او بود، ارائه می کردم. عجالتاً به گفته هائی از اندیشمندان و نویسندگانی که از آن ها در بالا نام برده شد، از روی ناگزیری اکتفاء می کنیم.
"رسالۀ الهیات و سیاست" باروخ اسپینوزا، رساله ای بود دین ستیزانه، اما با الفاظی پرمعنی، نرم و گاه ملفوف یک فیلسوفی که با کسی سر جنگ نداشت. اگر چیزی می گفت از روی مسئولیت و برای آشکار کردن یا آشکار شدن حقیقت می گفت!
و موضوع چهارم، یعنی داستان وحدت الوجود را، چون بحثی پردامنه ای است، می گذارم برای یک نوشته مستقل.
ــ "آقای سدید می کوشد بدون شناخت اندیشمند، اندیشۀ او را وسیلۀ اندیشمندی خویش سازد، نتیجه می شود که عدم شناخت اندیشمند، فهم اندیشه های مغلق و مبهم اندیشمندی چون اسپینوزا در هالۀ از مغالطات بپوشاند و همین علت است که اکنون آقایان بارز و سدید مجبور شده اند اسپینوزا را گاهی سیاه و گاهی سفید رنگ کنند."
جواب اول: کسی که به اندیشه و اندیشیدن ارج می گذارد، ممکن نیست به اندیشمند ارج نگذارد. رابطۀ اندیشمند و اندیشه و اندیشیدن رابطۀ است دیالکتیک و جدا نشدنی. ولی این بدان معنی نیست که حتی شخصی ترین مطالب مربوط به زندگی یک اندیشمند را، به شکلی که رنگ چشم و رنگ موی وی چگونه بود، نمره بوتش چند بوده، یا رنگ و جنس و بزرگی و کوچکی ظرفی که یک اندیشمند در شب های سرد زمستان، برای شاشیدن استفاده می کرده است، چگونه بود و شب چند بار آن ظرف پر و خالی می شد و...
جواب دوم: من اندیشه های یک اندیشمند را عمدتاً در سه کتگوری قرار می دهم: یکی) آنچه را که با نوشته های خود در اختیار خوانندگان گذاشته است؛ دو) آنچه را گفته، ولی نشر نشده است؛ و سه) آنچه در ذهن و ضمیرش باقی مانده و با مردن وی محو شده است.
برمبنای این طبقه بندی، پیرامون اندیشه های ناگفته و نانوشته و نشر نشدۀ اندیشمندان نمی توان سخن گفت، گرچه از آن چه باقی مانده و نشر شده فهمیده می شود که نوشته های ناپیدای ایشان در چه موارد و با چه استدلال هائی تحریر یافته اند.
آنچه ما را بیشتر با افکار انیشمندان آشنا می سازد، همان نوشته هائی است که از آن ها باقی مانده است. از روی همین نوشته هاست که با شخصیت و افکار آن ها آشنا می شویم؛ با افکاری که بسیار بیشتر از خودشان برای ما مهم تر است؛ چون حال که آن ها در میان ما نیستند، ما با افکار شان بیشتر سروکار داریم تا با خود شان! همین افکار هستند که ما را سمت و سو می دهند.
جواب سوم: معلوم می شود که منتقد محترم نوشتۀ مرا دقیق نخوانده اند. اگر کمی با دقت و حوصله با نوشتۀ من برخورد می کردند، متوجه می شدند که من نه اهمیت اندیشمند را کم زده ام و نه اهمیت اندیشه را. به اندیشیدن ارج بیشتر گذاشته ام، چون آن را تأثرگذارتر می دانم؛ چون با اندیشیدن می توان به ارزش واقعی اندیشه ها پی برد و از آن ها استفاده کرد. منتقد محترم، که آن را درست نمی دانند، می توانند تا عمر دارند به اسم و رسم اندیشمند و اندیشه های وی وقت خود را صرف کنند؛ بدون اندیشیدن؛ ما اعتراضی نداریم!
جواب چهارم: من به جای این که متأسف و متأثر باشم، خوشحالم که عادت به سیاه و سفید دیدن دارم. دانسته و با هدف هر آن چیزی را که سیاه است، سیاه می بینم و هر آن چیزی را که سفید است، سفید می بینم. هم خوبی هائی انسان ها را، که همان سفیدی است، می بینم، هم بدی های آن ها را: سیاهی ها را؛ بدون تعصب و پیش داوری و تعلق با این یا آن انسان و فکر و اندیشۀ دینی یا غیردینی. با علاقه ای که به گفتن واقعیت دارم، همان چیزی را می گویم که گفته شده یا وجود دارد و باید گفته شود؛ خواه خوب و خواه خراب!
به نظر من سفیدِ سفید دیدن، بدون تمیز سیاه و سفید (خوب و بد)، یا سیاهِ سیاه دین، کار خشک اندیشان قشری مسلک است. انسان های وارسته، رها از تعصب، آزاده و مسئول در برابر حقیقت، همان نکته ای را می گویند که باید گفته شود. و چون یک انسان هم جنبه های مثبتِ پنداری ـ گفتار ـ کرداری دارد و هم جنبه های منفی، در قضاوت های انسانی ـ اخلاقی تمام جنبه های اخلاقی ـ فکری ـ عملی پندار و گفتار و کردار انسان ها را در نظر می گیرند. این نوع برخورد با اشخاص یا نوشته ها برای کسانی که با این اخلاق ملبس نیستند و همه چیز را یا سیاه می بینند یا سفید برخورد ناپسند پنداشته می شود. این کار به نظر من نه این که بد نیست، خوب هم است. کسانی که اخلاقِ تنها سیاه دیدن یا تنها سفید دیدن دارند و بنابرهمین عادت تمام پندار ها و گفتار ها و کردار های یک انسان را که دوست دارند، بنابر علاقه ای که به وی دارند، یا بنابرعادتِ سیاه سیاه یا سفید سفید دیدن، خوب می دانند و دوست را موسی می خوانند و پندار ها یا گفتار ها کردار های کسانی را که در جهت مقابل قرار دارند، حتی اگر وزنی داشته باشند، زشت می خوانند و خود آن ها را ساحر و جادوگر می نامند، باید در طرز تفکر خویش تغییری بیاورند.
مطلوب همه فرهیختگانی که تعهدی در برابر حقیقت و انسانیت دارند، این است که کاری هر انسانی را نظر به نوع و سرشت کار، خواه خوب و خواه بد، به شکل مجرد، یعنی در نفس خودش تعیین ارزش می کنند.
انتخاب این دو شیوه ای برخورد با اندیشه ها و انسان ها بستگی به این دارد که ارتباط یک انسان با فلسفۀ فضیلت و تعهد به حق و حق گوئی چگونه است و از کدام نوع اخلاق پیروی می کند؟!
درباب اسپینوزا من اصلاً حرف نا به جائی نزده ام. اگر منتقد من کمی انصاف می داشتند، می دیدند که من خواسته ام تنها با مقایسۀ نظریات او با نظریات و تعالیم دین، تفاوت خدای او را با خدای دین بیان کنم. بیشتر از این چیزی در نوشتۀ من وجود ندارد.
لج کردن های خلاف شأن بزرگان، دقیق نخواندن نوشته های دیگران، پیشداوری های ناصواب و عجولانه و دور از واقعیت ها و بالاخره ناتوانی در درک پیام یک نویسنده عواملی هستند که بعضاً سبب می شود نوشته ها به درستی فهمیده نشوند.
من از سه پدیده: اندیشمند، اندیشه و اندیشیدن بیشتر به اندیشیدن ارج گذاشته و بر آن تأکید نموده ام. زیرا از اندیشه است که در اثر اندیشیدن اندیشه ها به وجود می آیند و زندگی سر و سامان بهتر می یابد. تاریخ تمدن انسان ها شاهد این مطلب است؛ به خصوص سیر اندیشه انسانی از زمان انسان های اولیه تا امروز.
منطق اندیشیدنِ درست، وقتی کسی به اندیشیدن و اندیشه اهمیت قائل شد، این است که، به اندیشمند نیز اهمیت قائل می شوند. اندیشه ها زادۀ ذهن و کار خستگی ناپذیر اندیشمندان است. در میان این سه پدیده، اندیشه و اندیشیدن است که تأثیرعملی در زندگی انسان ها در گذر زمان گذاشته اند؛ هرچند اندیشه ها، که از مغز اندیشمند تراوش می کنند، خالق اندیشه ها هستند. با اندیشیدن بر پایۀ اندیشه ها است که اندیشه های نو پدید می آیند و صحت و سقّم اندیشه ها و مراتب دانش و بزرگی اندیشمندان معلوم و تعیین می شوند. ولی، پی گیری اندیشه ها با اندیشیدن اگر نمی بود، نه نامی از اندیشمندان باقی می ماند نه نشانی و نه یادی از اندیشه های آن ها. اگر اندیشیدن نمی بود، شاید شناخت ما از اتم همان شناخت دموکریتوس از آن می بود و هیچ وقت نه نظریۀ اتمی نو به وجود می آمد، نه کشف ساختار هستۀ اتم، نه طرح فرمول اینشتین و نه مراحل بعدی آن. کدام یک مهمتر است؛ دموکریتوس یا اندیشیدن که نظریۀ ابتدای و نارسای او را به پایۀ شناخت امروزی از اتم رساند؟
جواب پنجم: اگرما تنها به شناخت اندیشمند و انیشه های وی اکتفاء می نمودیم، چگونه اندیشه های وی را بدون ارائۀ دلیل رد یا تأئید می کردم و چگونه اندیشه های نو را از متن اندیشه های وی به نفع بشریت به وجود می آوردم؟
من خدای اسپینوزا را قبول ندارم؛ چرا که با اندیشیدن پیرامون اندیشه های وی نظریات او را برای شناخت خدا کافی نمی دانم. در گرو شخصیت یک اندیشمند، خوب یا بد، ماندن و به کار دیگری دست نزدن هیچ اندیشه ورزی را برای آفرینش اندیشه های نو قادر نمی سازد.
ــ بلی، منتقد عزیز! همه می اندیشیم، اما اندیشیدنی که من از آن صحبت می کنم، شما هم آن را خوب می دانید منتها خودتان را به کوچۀ حسن چپ می زنید، اندیشیدن آن خانمی خانه نیست که چه غذای خوش مزه و مغذیی را باید برای نهار فرزندانش آماده کند، که رضایت و خوشی آن ها فراهم شود؛ یا آن پدر بیکار و بی روزگار و ناداری که در فکر تهیۀ پول برای علاج دختر بیمارش است؛ یا آن مردی که دوستانش را دعوت کرده است و در فکر این است که از چه راهی بهترین فضاء را برای آن ها مهیا کند و از آن ها پذیرائی نماید و یا آن کسی که در فکر انتخاب زیبنده ترین لباس برای رفتن به عروسی یک دوست است. همه می اندیشیم، اما اندیشیدن داریم تا اندیشیدن!
من از اندیشیدن در مورد هستی و دین و خدا و پیدایش و اندیشه های یک اندیشمند صاحب نام سخن می زنیم. منتقد محترم من به جای پیش کشیدن ناحق موضوع اندیشیدن به روزمرگی ها به غرض مغشوش ساختن فضای گفت و گو، باید به اصل و منشای بحث توجه فرمایند و به اصل و منشای بحث بپردازند؛ آنگونه که راست بحثان و اندیشمندان علاقمند به نتیجۀ معقول و منطقی به بحث می پردازند!
ــ "آقای سدید اندیشیدن را یک پدیدۀ مجرد در ذهن اندیشمند می شناسند. در حالیکه اندیشه یک پدیدۀ مجرد در ذهن اندیشمند نیست، یعنی اندیشه یک تفکر محض، بلکه تداوم و تکوین یک تفکر گذشته و تاریخی است که در ذهن اندیشمند تبلور می یابد و مثال دادم که ریشۀ تفکرات اسپینوزا را در مورد جوهر یا خدا می توان تا «کتگوریا» (تصنیف) ارسطو دنبال کرد و عناصر سازندۀ تفکر او را باید در آرای ابن رشد و ابن عربی و هابز و بیکن و دکارت، در یافت. حال آقای سدید همان گفته و متاع خودم را در بازار فلسفه، به خودم عرضه کرده است که «اندیشه ها را باید برای اندیشیدن آموخت".
نه منتقد عزیز، چنین نیست که من متاع شما را به بخود تان عرضه نموده باشم. سر و کار من با مسائل فرهنگی از امروز و دیروز نیست، بلکه از همان زمان هائی است که شما می نوشتید و از قرار معلوم مسئولیت نشریه ای را به عهده داشتید و همکار یکی از شخصیت های مهم کشور بودید.
اشاره به موضوع "هستی یافتن اندیشه ها از اندیشه یا اندیشه ها" را من سال ها قبل از امروز با مثالی از یک گفته ولتر: "کتاب ها از کتاب به وجود می آیند"، به عنوان همین تفکر که از اندیشه ها اندیشه و اندیشه ها متولد می شوند، نوشته و بیان کرده بودم و به امتداد زمان آن را چندین بار و در چندین مورد دیگر نیز به کار برده ام.
موضوع دوم: اگر تفکر و اندیشیدن، از نظر طبیعت و جوهر فکر و اندیشه، موضوع بحث روان شناسی زبان (همین طور موضوع بحث فلسفه و منطق و کلام) باشد، مجبوراً و باید آن را در ردیف مجردات قرار بدهیم. اندیشه ها را باید فراگرفت! حقیقت و جوهر اندیشه ها که باید فراگرفته شوند، چیست؟ آیا می توانیم آن ها را مس کنیم؟ ببینیم؟ صدای پای شان را بشنویم و...؟
خود اندیشه ها پا ندارند که از ذهنی برخاسته به ذهن دیگری انتقال یابند. شاید و سائل یا ذرائع انتقال دادن آن ها مادی باشند؛ مثل زبان و قلم و دست و پا و سر و چشم و ابر، یا فلم و کتاب و...، اما خود اندیشه ها مجرد هستند. روح خدا اگر به وسیلۀ خود خدا به انسان انتقال داده نمی شد، خود روح نمی توانست این کار را کند! اندیشه تراوشی از ماده است، مانند روح و روان که به نوعی غیرقابل شناخت و بیان ( تا امروز) به جسم پیوند دارند. همه، اما در زمرۀ مجردات (پدیده های غیر مادی) به حساب می آیند!
ــ "آقایان بارز و سدید فراموش می کنند که دیروز وقتی شنیدند اسپینوزا در تردید خرافات، معبد یهودیان را با قهر ترک گفته است و دین یهود را نپذیرفته است، فریادی از شوق بر کشیدند و رفتند و تابوت او را چون قهرمان دین ستیز و خدانشناس بر دوش بلند کردند؛ مگر از آنجا که زندگی و عناصر سازنده تفکر او را با شتاب گذر کرده بودند، اکنون متوجه شده اند که خداشناسی و خدانشناسی اسپینوزا را به درستی تشخیص نکرده اند و دیدند که اگر پیشانی اسپینوزا درمورد یهودیت ترش است؛ اما خنجری در آستین خود دارد که هیولای خدانشناسی را در کارزار فلسفه و منطق، نیز کشته و مردار ساخته است. وقتی این حقیقت را دانستند، حال آقایان بارز و سدید، بیل و کدال گرفته اند تا اسپینوزا را دو باره در خندق ویرانی گور کنند... و آقای سدید می گوید «مخصوصاً با این برداشت که حرف فلان اندیشمند بزرگ (که در آخر کار آنقدر بزرگ هم نباشد) مکمل همه اندیشه هاست و دیگر ضرورتی برای اندیشیدن مزید برای ما باقی نمانده است، آخرین کلام معرفی کنند."
من هیچ وقت سخن دیروز خود را فراموش نمی کنم، چون نه حافظه ام ضعیف است و نه عادت به دروغ گفتن دارم، زیرا سخن دروغ، چون به حافظه نمی ماند، رسوائی و روسیاهی بار می آورد و از جانبی هم برای پنهان کردن یک دروغ انسان بعضاً مجبور می شود ده ها دروغ دیگر بگوید. کسی که دروغ می گوید، در واقع خود را دوست ندارد!
من شخصاً در قهر کردن اسپینوزا از معبد یهودیان، نه شاد شده ام و نه غمگین. زیرا چنین امری برای من از ارزش خاصی بهره ور نیست و در زندگی من تأثر عملی چندانی ندارد. من شخصاً با اعتقادات دینی و غیردینی با چنان تعصبی برخورد نمی کنم که سر از پا نشناخته از شوق پیروزی این یکی و شکست آن دیگر فریاد شوق بکشم که، دیدی آن خاخام چه گفت یا آن اندیشمندی ضد دین چه گفت! مرده شو و حامل جنازه هم نیستم که تابوت آن یا تابوت این را به دوش بکشم. وظیفه من تنها و تنها کاوش قبر اندیشه ها است برای یافتن حقیقت در درون آن ها ـ وظیفۀ بسیار نیک و شریفانه!
آشنائی من با تفکرات اسپینوزا و دید او در باب خدا چیزی نیست که به امروز تعلق داشته باشد. بنابراین این تصور که من امروز متوجه آن شده ام یا آن را تشخیص داده ام، حرفی به جا و درستی نیست. از گذشته ها می دانستم که خدای او با خدای دین یکی نیستند. در این تفکر من تنها نیستم.
دراولین مبحث کتاب اخلاق، چون کتاب در اختیارم نیست جای مشخص آن را گفته نمی توانم، ولی در اولین صفحات این کتاب، که اسپینوزا بحثی بر خداشناسی تحت عنوان "در باره خدا" دارد، بعد از مقدمه ها، هگل در مورد اسپینوزا نوشته می کند که خدای اسپینوزا با خدای ادیان، از جمله مسیحیت، متفاوت است (نقل به معنی).
این سخن متعلق است به یک انسان خداشناس و یک فیلسوف بزرگ و نامور. چنین سخنی ازمغز پوسیدۀ سدید ها تراوش نکرده است؛ جناب منتقد!
به اولین صفحات فصل اول کتاب مذکور مراجعه کنید و خود با چشمان بینای خود ببینید که چنین حرفی را هگل زده است نه سدید!
کار من گور کنی و گور کردن اندیشمندان و اندیشه ها نیست. من به اندیشمند، حتی اگر اندیشۀ مستقلی را ارائه نکرده باشد، تنها به همین دلیل که می اندیشیده، احترام داشتم و احترام دارم.
معنی سخن من این بود که به جای تمرکز زیاد و غیرضروری بر اندیشمند، باید به اندیشه و اندیشیدن پرداخت. این که شما از گپ، گپ می سازید تا بحث را به بی راهه ها بکشانید، کارخود تان است؛ ولی من این کار را با شناخت نسبیی که از شما دارم شائسته شخصیتی مانند شما نمی دانم!
از طرفی من همان چیزی را گفته ام که هگل و چندین نویسندۀ قبل از انقلاب روسیه و دیگر متفکرین اروپای غربی در برهه های مختلفی از زمان گفته اند. آیا این ها هم در صدد کندن گور اسپینوزا بودند و هستند. شما بگوئید که این انسان ها که از نظر اندیشمندی و نویسندگی و هوش از من و شما، جناب منتقد، به مراتب توانگرتر بودند، انسان هائی که هم باخدا بودند و هم بیخدا، با گفتن این حقیقت که خداشناسی اسپینوزا خداشناسی دینی نیست و یا او با دین ضدیت داشته است می خواستند با فریاد شوق گور او را بکنند و تابوت را به دوش کشیده به قبرستان ببرند تا زیر خاک کنند؟؟ آیا این همه متفکر و نویسنده نیز با تعصب مارکسیستی و مادی و خدانشناسانه به نقد از خداشناسی و دین ستیزی اسپینوزا دست زده اند؟
لطفاً با تعصب مخصوص خام فکران و لجاجت و عناد کوته بینان با هر اندیشه ای برنخورید. همه را با یک چوب، چوب سؤظن و پیشداوری ناصواب ، زیر لت و کوب نگیرید و بی خدا ننامید.
آیا شما از تفکر من در بارۀ خدا آگاه هستید؟ اگر چواب تان بلی است، بفرمائید که من در بارۀ خدا چگونه تفکری دارم؛ و اگر نه، چرا بدون آگاهی از حقیقت اندیشۀ من در مورد خدا، مرا خدانشناس می نامید؟ مرحلۀ اندیشمندی مرحلۀ بحث های عبث و بهتان نیست؛ جناب منتقد من!
ـ "دیروز وقتی آقایا بارز و سدید، اسپینوزا را در محکمه عقل و منطق، چون شاهدی خردمند بر ضرر دین ورزی و خداپرستی حاضر کردند، چرا آنروز نگفتند که این شاهد کهنه و افکارش فرسوده است. او را تا دیروز فیلسوفی پنداشتند که بائیست مردم افغانستان، مقدسات و ارزشهای خود را با تمسک به افکار وی بر اساس برداشت های بی بنیاد «ایوان گی یو» و آقای بارز باید فراموش و خاموش می کردند؛ مگر امروز که می بینند این شمشیر دو سره خود شان را زخمی و مجروح کرده است، اکنون دیگر او بزرگ نیست و کوچک است، تازه نیست و فرسوده شده است."
جناب منتقد، من هم دیروز به اسپینوزا و اندیشمدانی مانند او احترام داشتم، هم امروز احترام دارم. تفکر ایشان را نیز به مثابۀ تفکر گره کشا و با ارزش، که در بسا موارد محل پیدائش و پرورش اندیشه های سازنده بوده است، احترام می کنم. بر این سخن، اما پا نمی فشارم که اندیشه ها همیشه نو و تازه می مانند. جای برخی از اندیشه ها را اندیشه های نو می گیرند. نظریۀ "زمین مرکز پنداری" بطلیموس و گردش آفتاب به دور زمین کم و بیش سیزده صد سال نظریۀ غالب درغرب بود. این نظریه امروز دیگر هیچ طرفدار ندارد. پیشتر از این گفتم که اندیشمندان هیچ کاری هم اگر نکرده باشند، همین که خود را مصروف اندیشیدن پیرامون چیزهای حیاتی و قابل اندیشیدن کرده اند، قابل احترام اند.
ــ "چرا در آن وقت آقای بارز با افتخار روشنگرانه و آقای سدید با استقلال اندیشمندانه، از آن استقبال کردند و گذاشتند، یک اندیشۀ مطرود زمان به نفع شان بال و پر فشانی کند. آیا چنین اندیشیدن صادقانه است یا یک مصلحت بینی ای شیر گرم؟"
به من نشان بدهید که چه زمانی و در کجا من نظریه های اسپینوزا را مطرود خوانده ام. اگر یک اشاره هم در این مورد شده باشد، آن را به من بنمایانید. لطفاً، حرف هوائی نزنید! وقتی امروز بر سر تفاوت خدای اسپینوزا با خدای دین بحث می کنم، دلیل آن مخالفت با خداشناسی اسپینوزا نیست، بلکه به دلیل یکی پنداشتن خدای اسپینوزا و خدای دین است، که برخی، از جمله منتقد عزیز من، آن را قبول ندارند.
در تمام چهار قسمت نوشته، کار من فقط همین بوده است که دوگانه بودن نظر دین و نظر اسپینوزا در مورد خدا را نشان بدهم. من در آن نوشته ای بی طرفانه، نه جانب دین را گرفته ام و نه جانب اسپینوزا را. همان چیزی را نوشته ام که از هر دو طرف خوانده ام. اگر من غلط نوشته ام، بیائید شما بنویسید که آیا خدای اسپینوزا از نظر شما با خدای دین یکی است؟ چگونه می تواند خدای دین و خدای اسپینوزا یکی باشند؛ وقتی خدای دین از جهنم و اتش و... سخن می زند و اسپینوزا بدان باور ندارد؟ و ده ها مثال دیگر که برخی را من قبلاً تقدیم حضور شما منتقد محترم کرده ام.
و اگر از شما خواسته شود که، چون هر دو خدا را یکی می دانید، بیائید و به جای خدای دین، خدای اسپینوزا را به خدائی قبول کنید، آیا این کار را می کنید؟؟
چرا، وقتی هر دو خدا یکی است، از این کار استنکاف می ورزید؟ آیا در نفس این نکول کردن شما اعتقاد به یک خدای برحق و یک خدای نابرحق، یعنی دو خدا نهفته نیست؟
شما می فرمائی که خدای اسپینوزا با خدای علی (یک مثال) یکی است. من درحالی که این را قبول ندارم، می گویم که نه تنها خدای این دو یکی نیست، که خدای مودودی و خدای مولانا نیز یکی نیستند.
ــ "اما بیائید ببینیم که چرا آقایان بارز و سدید، درمحکمۀ ضدیت با دین و خدا، که خود دایر کرده اند، کرسی شهادت را از زیر پای شاهد خود پس می کشند و او را به زمین می زند. به خاطر آنکه این شاهد نه تنها به دین ستیزی در متن افکار فلسفی و وحدت الوجودی اش شهادت نداد، بلکه وقتی ادعا کرد که خدا موجود نامتناهی مطلق است و همه چیز درخداست و هرچه روی می دهد زادۀ قوانین طبیعت نامتناهی خدا و ضرورت ذات اوست، دیگر هیچ سوالی مبنی بر اینکه آیا او خداشناس است باقی نمی ماند. حال اگر آقایان بارز و سدید ادعا دارند که خدای یگانۀ اسپینوزا با خدای یگانۀ دین یکی نیستند و بلکه دو استند، این خود ضعف آشکار منطق را نشان می دهد، بدین معنا که هرگاه هر فیلسوفی و یا دین ورزی از خدای یگانه حرف می زند و هدفش فقط خدای خودش باشد، با این منطق، باید به تعداد خداشناسان، خدا وجود داشته باشد که دیگر نعوذ بالله کلمۀ خدای یگانه، فاقد معنی می شود."
جناب منتقد عزیز، چه کسی و در کجا گفته است که اسپینوزا خدانشناس بوده است؟ بحث من تنها بر سر تفاوت های خدای دین و خدای اسپینوزا بوده است؛ تفاوت هائی که بر وجود و قبول خدای واحد ـ بین اندیشۀ اسپینوزا و دین ـ خط ابطال می کشد.
در یکی از قسمت های نوشتۀ من که مورد نتقد قرار گرفته است، نوشتم که خدا یکی است. این همان خدای واقعی است. خدائی که همه چیز را آفریده است؛ همه چیز به شمول انسان را. اما شناخت ما از این خدای واقعی شناخت حقیقی نیست. هر انسانی به تناسب فهم خود تصور خود را از خدا دارد. کتاب "و انسان خدا را آفرید"، بحثی به جائی را به راه انداخته بود. دین خویان با توجه به کتابی که آن را کلام خدا می پندارند، می گویند خدا هست و از آخرت و دوزخ و حساب و... سخن می زنند؛ اسپینوزا بر وفق خداشناسی خود ولی، می گوید نه دوزخی وجود دارد و نه فرشته ای و... آیا خدایان دین و اسپینوزا در عین یگانه بودن خدای هستی، یکی هستند؟ خدای همه یک خداست؛ ولی آیا شباهتی میان خدای عارف و طالب، خدای محمد و خدای امیتاببچن و... وجود دارد؟ خدای من با خدای شما درعین یگانه بودن خدا، یکی نیست. من خدا را به گونه ای می بینم و مجسم می کنم و شما به گونه دیگری! همان خدا را یکی مهربان و بخشنده معرفی می کند و دیگری ترسناک و انتقام جو؛ یک خدا را. آیا خدای این یک جدا از خدای آن یک نیست ـ به نسبت برداشت های هر کدام از این دو نفر؟ آیا خدای موسی با خدای آن چوپان بی خبر از دنیا در قصۀ مولانا یکی است؟ حرف را کنار بگذارید؛ درعمل چه می بینیم؟
ــ چون پای مادیت را به میان کشیدید، باید عرض شود که من شخصاً سوسیالسم را به عنوان یک مکتب سیاسی ـ اجتماعی تأئید می کنم، اما در بحث خلقت و هستی و منشای آن و تفسیر های پیرامون این مقوله ها با سوسیالیست ها هم آوا نیستم.
در این بحث ها دشواری ها و نکات باریک، مبهم و تاریکی وجود دارد که مانع جهت گیری من می شود. فلسفۀ من در این خصوص این است که باید صبر کرد، عقل انسان فعلاً درحدی نیست که این معما را حل کند. اگر انسان موقع یافت، یعنی زنده ماند و خود با جهالت و خودخواهی خود بیخ خود را نکند، شاید روزی به کمک علم و دانش این گره را بگشاید.
در کجای این تفکر شما عنصری از تفکر مادی را می بینید، که برچسب مادی گرا را بر من می چسپانید؛ مانند جوانان خود رأی و کله شخ و بی مایه که مرغ شان فقط یک لنگ دارد!! من امروز، و بعد از این که این حرف را زده اید، این حرف را نمی زنم. اگر نوشته های قبیل را مرور کنید، بدون شک چنین سخنی را خواهید یافت.
ـ "اما وقتی خدانشناسان می بینند که دیگر این عقاب منطق بر تاج تفکر شان نمی نشیند، و پی بردند شاهد شان خدا شناس باشد ولو اندیشه اش با دین در تضاد افتد، مگر در هر صورت خداشناسی وی، خدانشناسی و مادیت را از ریشه نقض و رد می کند که این تناقض در بین خداشناسی و خدانشناسی چنان وخیم است که هر نوع تضاد اندیشۀ دینی و غیردینی را خیره و کم اهمیت می سازد. چه اگر با این تلاش پرشور و سرسام آور بر اقوال و تفکر اسپینوزا، در تردید دین مهر تأئید گذاشته می شود و اندیشۀ او توسط خدانشناسان و بی دینان منطقی است، پس وقتی خدا شناسی منطقی و معقول شناخته شد، نتیجه آنست که خدانشناسی یک امر نامقعول و غیرمنطقی است که این تلاش مذبوحانه در تردید دین، به تأئید خدا می انجامد. این جا است که آقایان بارز و سدید می خواهند اسپینوزا را دو باره دفن کنند."
الف: سرسام کسی است که توان تفکیک نوشته ها را ندارد. آیا از حرف من بوی مادیت به مشام کسی می رسد؟ در این مورد باید مشخص می شد که چه کسی چنین فکر می کند ـ هرچند هر انسانی آزاد است هر چه را درست می دانند بپذیرند و از آن تا زمانی که حرف منطقی تر از حرف خود نیافته است دفاع کند.
ب: حرف من با دین در تضاد نیست. آیا خدای دین از معاد، فرشته ها، حساب و کتاب، کتاب هائی که برای انبیاء فرستاد است، رُسُل و... در کتابی که به عنوان کلام وی قبول شده است، سخن می زند یا نه؟ آیا از زبان خدای اسپینوزا چنین چیز های را گاهی کسی شنیده است؟!
پ: اگر من در یکی از چهار بخش نوشته ای مورد نقد شما چیزی در رد یا قبول دین نوشته باشم ، آن را با سند ارائه کنید. بحث من از شروع تا پایان با کاوش سخنان اسپینوزا و مطالبی از دین بر سر یک نکته بوده است: تفاوت خدای دین با خدای اسپینوزا؛ که یک مسلمان باسواد و آگاه متوجۀ آن نمی شود. بی اعتنائی که سبب حیرت من و سبب نقد نوشتۀ شما شد.
ت: حال اگر در دین چیز هائی وجود دارد که سبب تشویش یا تردید برخی ها می شود، باید به نقد و اصلاح دین پرداخت. از بستن دهن مردم چیزی حاصل نمی شود ـ عزیز برادر!
ث: حرف شما درست است! من هم به همین باور هستم که اگر یکی ثابت شد، دیگری مردود می شود؛ منتها اول باید این مفکوره یا آن مفکوره را ثابت کنید. اگر ثابت کردید، بدون منطق ادیان، ما را با ملامتی، هر قدر که دلتان خواست و میل داشتید، بدون دلسوزی بار کنید.
ج: در باب منطقی که شما از آن حرف می زنید، بهتر است من حرفی نزنم. با محدودیت هائی که سر راه من برای بیان یک سری مسائل وجود دارد، بهتر است مزاحمتی برای منطقی بی زبان ایجاد نکنیم. گلوی منطق همان جا بریده می شود، که محدودیت ها به گون های مختلف به وجود می آیند.
با آن ذهن قوی وهوش سرشاری که شما محترم دارید، فکر نمی کنم بیشتر از این در این زمینه برای گفتن مانده باشد!
چ: امروز در اروپا کلیسا ها به فروش می رسند، چرا که مردم، آزادی انتخاب دارند و مرجع یا مراجعی هم نیست که مردم را به زور تهدید و تخویف وادار به پذیرش دین کنند و به کلیسا ها بکشانند. در اروپا و چین و جاپان هم همین طور؛ همین طور در امریکا و آسترالیا و نیوزیلند و... در این قاره ها یا کشور ها فشاری برای دیندار بودن یا دین باور شدن وجود ندارد. به همین دلیل است، که مردم با بالا رفتن علم و آگاهی، و شناخت بهتر دین از دین فاصله گرفته اند. چهار کار کنید:
1ـ فشار های رنگارنگ را در جوامعی مانند افغانستان و پاکستان از دوش مردم بردارید،
2ـ نیازمندی های مردم نیازمند را بر طرف کنید،
3ـ دست دکانداران دین را از دکانداری بگیرید،
4ـ مردم را باسواد بسازید و سطح آگاهی های آن ها را بلند ببرید و آن ها را با علوم جدید آشنا بسازید،
بعد ببینید که این جوامع نیز راه اروپا و امریکا و آسترلیا و برخی از کشور های آسیائی را پیش می گیرند یا نه!
عواملی که در قاره های امریکا و اروپا و آسترلیا و کشور های جاپان و چین عملاً تأثرات خود را در فاصله گرفتن مردم از دین نشان داده اند، در کشور های ما وجود ندارد. العاقل تکفیه الاشاره؛ جناب منتقد عزیز!
دو نکته ضمنی:
• این که در کلام کدام یک ازما بیشترعنصر منطق وجود دارد، من قضاوت را به کسانی می گذارم که اول به علم و قواعد منطق آشنائی داشته باشند؛ دوم بتوانند به عمق قضایای مورد بحث من و شما رفته آن ها به درستی تحلیل کنند؛ و سوم تنبور شان تنها یک تار نداشته باشد!
• من، به عنوان یک انسان اندیشه ورز، با آقای بارز صد در صد موافق هستم که بحث وجود و هستی هنوز سر درازی دارد. به شما، که مشکل تان در این بابت حل شده و جواب قطعی را یافته اید، از صمیم قلب تبریک عرض می دارم.
ـ "آقایا بارز و سدید دو انگشت را جلو آفتاب گرفته اند و می گویند آنچه را خود اسپینوزا گفته است نشنوید و آنچه را ما می خواهیم به او بچسپانیم باور کنید."
ببینید که منتقد من چقدر به تته پته افتاده است. تمنا دارم شما بگوئید که من کدام سخن را به اسپینوزا چسپانده ام؟ آیا من خود سخنان او را نقل و به استناد نگرفته ام؟ اگر من قصد آن را می داشتم که سخنان او شنیده نشود، چرا سخنان او را نقل می کردم؟ اگر منطق همین است، وای به حل بی منطقان!
نکتۀ دیگر این است که من چه چیزی را به اسپینوزا چسپانده ام؟ آیا همه آنچه را گفته ام از متن تعلیمات دین و سخنان اسپینوزا برنداشته ام؟ آیا بحث دوزخ و جنت ساختۀ من است؟ آیا بحث قیامت و حساب و پل صراط ساختۀ من است؟ آیا اعتقاد نداشتن و اعتقاد داشتن به معجزه را من مطرح کرده ام؟ عیسی را من به دروغ و یاوه گوئی متهم کرده ام و...؟ خیر، این کار را اسپینوزا کرده است. بحث من تطبیق چند نظر از دو طرف است بر طبق گفته های دو طرف برای رسیدن به یک نتیجه!
در برابر این اتهام بزرگ، که بزرگتر از آن شاید وجود نداشته باشد و کمتر کسی به بستن آن جرأت می کند، اتهامی که گویا من تلاش دارم جلو آشنائی افغانان با کتب فلسفی، از جمله جلو آشنائی با آثار اسپینوزا را بگیرم، چه بگویم؟!
همه آن هائی که با من و با نوشته های من آشنائی دارند، می دانند که من به چه اندازه هموطنان ارجمند خود را به خواندن کتاب های فلسفی (کلاً کتاب) و تفکر و اندیشه و به کار بستن منطق در تحلیل باور ها یا گفته ها، خواه دینی و خواه غیردینی، باور های سیاسی و اجتماعی و غیره و غیره ترغیب می کنم!
چه اتهامی از این بزرگتر، که من از افشای [ترویج] کتاب ها و اسناد و منابع فکری اسپینوزا و دیگر فیلسوفان دل پر خون دارم. آیا از کسی که در تمام عمر با مطالعه و اندیشه سر و کار داشته و فیلسوفان و اندیشمندان را ارج گذاشته و دیگران را هم به این کار تشویق کرده و تشویق می کند، به چنین کاری دست خواهد زد؟ عجیب است! به خصوص وقتی پایۀ تفکر خود من، فلسفه و منطق است!!
دل پر خون از رواج پیدا کردن تفکر فلسفی ـ علمی، باید کسانی داشته باشند، که تفکر فلسفی ـ منطقی ـ علمی خامی اندیشه های خود شان را نشان می دهند.
ــ "زیرا تمام تلاش شان را در اینکه خدای دین و خدای اسپینوزا یکی نیست، گفتار خود اسپینوزا باطل کرده است."
با کدام گفته ها اسپینوزا تلاش های من را، که برای اثبات تفاوت میان خدای اسپینوزا و خدای دین صورت گرفته، باطل کرده است؟ با همین گفته ها که:
• جهان ناآفریده است. یعنی جهان هم مانند خدا از ازل وجود داشته است؟
• جهان خدای جاویدان است، مرگ و نیستی عاید حالش نمی شود؟
• جوهر خدا و جوهر طبیعت (و جوهر انسان) یکی است؟
• او می خواهد خدا را با عقل خود پیدا کند؛ خلاف دین که حرفش غیر از لاتعبد، تعبد و تعبداً (بدون پرسش و چون چرا) چیزی دیگری نیست.
• با همه خدا پنداری خود.
• خدا را جوهر ممتد و مادی می داند: هر چه هست ماده است و غیر از ماده چیزی نیست. خلاف دین که برای خدا جسم مادی قائل نیست. (به همین دلیل مارکسیست ها او را مارکس بدون ریش می خواندند.)
• به معاد اعتقاد ندارد.
معاد یعنی چه؟ معاد یعنی:
1. دو باره زنده شدن.
2. محشور شدن.
3. نشستن خدا بر مسند قضاوت.
4. شفاعت پیامبر.
5. ملائکه.
6. سؤال و جواب.
7. شهادت چشم و گوش و دست و پا و...
8. دریافت کردن نامۀ اعمال.
9. شادی.
10. غم.
11. صراط.
12. دوزخ.
13. بهشت.
14. و...
• زندگی پوچ است و هدفی ندارد.
• عدالت الهی را زیر سؤال بردن.
• اعتقاد به این که پیدا کردن قوانین دنیوی از کتاب های دین اشتباه است.
• من از بسیاری افراد به خصوص از توده ای بی سواد و خرافاتی می خواهم کتاب مرا نخوانند تا ایمان شان آشفته نگردد.
• بی اعتقاد بودن به فرشته.
• کتاب مقدس را کلام الهی ندانستن، باوجودی که در آیات متعدد تصریح و تأکید شده است که کتاب مقدس از خدا سرچشمه گرفته است.
• و...
با کدام یک از گفتار هایش تلاش های مرا باطل کرده است؟ مگر من غیر از آنچه خود اسپینوزا گفته است، چیزی دیگری گفته؟ آیا من به او اتهام بسته ام؟
آقای منتقد عزیز، چرا دو پا را در یک موزه می کنید؟ من عادت ندارم که آفتاب را با دو انگشت پنهان کنم. این کار اصلاً شدنی نیست. کسی که این کار را می کند، با توجه به آن چه من حیث سند ارائه شد، شما هستید ـ باتأسف و دریغ!!
اگر با همه مثال هائی که از منظر دین و با استناد به گفته های خود اسپینوزا و دیگران در مورد یکی نبودن خدای اسپینوزا و خدای دین داده شد، باز هم اصرار دارید که هر دو خدا یکی است، من کاری برای شما کرده نمی توانم بکنم. خدا کمک تان کند.
من از چیزی بین پندار و واقعیت صحبت می کنم و شما محترم پندار را واقعیت فکر می کنید. کمی به آنچه من گفته و می گویم عمیق تر شوید.
اگر خدای او و خدای دین یکی است، چرا شما هم مانند او نمی گوئید که فرشته ای وجود ندارد؟ اسپینوزا به وجود فرشته باور ندارد؟ بگوئید که دوزخ و بهشت قصه و افسانه است؛ آن گونه که اسپینوزا می گفت؟ چرا منتقد نوشتۀ من دعوای خدائی نمی کند، وقتی مطابق تفکر "همه خدا انگاری" اسپینوزا تمام هستی خدا است؟
ــ خدای پنداری اسپینوزا تنها از نظر نامتناهی بودنش با خدای دین شباهت دارد، اما وقتی با جزئیات بیشتری در مورد ذات و صفات وعلم و تدبیر و خلاقیت و توانانی و سائر ممیزات و شاخصه های خدای دین رو به رو می شویم، می بینیم که خدای اسپینوزا با خدای دین ـ باوجود شباهت درهمان یک نظر ـ فرق بسیار زیادی دارد. خدای اسپینوزا ممکن رحمن باشد، ولی قهار و جبار و منتقم وحسیب نیست؛ که انسان را پای میز محکمه بکشاند و به شمارش یک، یک کارهای او بپردازد و یک موجود ناتوان را، که در بسا موارد اختیار دست و چشم و زبان و پا و نفس طغیانگر خود را ندارد، سرزنش و تنبیه نماید.
ــ اسپینوزا درجائی نوشته بود ـ به گمان زیاد در کتاب اخلاق خویش ـ که مقصود او از خدا موجودی مطلقاً نامتناهی است. منتقد عزیز من در این مورد به جا گفته اند، اما اگر پرسیده شود که این نامتناهی بودن را چگونه اسپینوزا، همچنان شما محترم تفسیر و ثابت می کنید، و چگونه با طرح این موضوع، مسألۀ موجودیت خدا را متعین می سازید، بدون تردید به پشت دیوار پرت و پلا گوئی ها جا خواهید گرفت و به اتهام و افتراء خواهید پرداخت. زیرا متقاعد ساختن کسی به وجود خدا، که کسی او را به چشم ندیده است، از راه برهان قاطع و تجربی کارآسانی نیست! اول خدا را ثابت کنید؛ بعد بزرگ بودن وی را!
نامتناهیِ یعنی چیزی که محدودیت ندارد. سؤال من از شما منتقد گرامی این است که معتقدین به این نظریه دامنۀ این نامحدودیت را تا کجا می توانند به عقب ببرند؟
آیا این سلسله ای به عقب کشاندن بالاخره در جائی ختم می گردد، یا نه؟ اگر نمی گردد، تا کجا و تا چه وقت ادامه می یابد؟ آیا این سلسله بالاخره نقطۀ پایان دارد یا نه؟ تفکر نامحدود بودن مفروض (پنداشته شده) است، نه تثبیت شده بر پایۀ سند و مدرکی قابل تجربۀ حسی.
برای تثبیت این اعتقاد برخی از معتقدین به این برهان تمسک می جویند که هر "حادثی علتی دارد" (نظر به الاهیات قرون وسطا) و خود این علت هم علتی دارد و... این سیرِ رو به عقب به شکل پایان ناپذیر ادامه می یابد؛ تا کجا؟ و آن علت اولی چرا علتی ندارد؛ حسب این برهان؟!
دلیل آوردنِ علتِ اول باید بدون علت پدید آمده باشد، با همین اعتقادی "هر حادثی علتی دارد"، اگر خوب توجه کنید، راست نمی آید. و اگر این سیر رو به عقب بر اساس اندیشه ای "هیچ حادثی بدون علت نیست" با یک سلسله آخر ناپیدا پیش برود، بالاخره آخر این سلسله به کجا می رسد؟ آیا یک سلسله علت ـ معلولی بی پایان را شما منتقد محترم، غیر از گفته های دین، با علم و منطق، که زیاد هم بدان استناد می کنید، و برهان بدون تردید ثابت کرده می توانید؟ اگر آره، چطور؟! اگر نه؛ چرا هر دم بدان تمسک می جوئید؟ این تصور، تصور انسانی است که فکر بی نهایت محدود دارد؛ انسانی که برای تثبیت منطقی یا تثبیت هندسی ـ ریاضی این تفکر و برهان خود هیچ وسیله ای ندارد. انسانی که دوست دارد خود را بفریبد و دوست دارد که برای همیش در تصورات یا پندارهای خود غرق باشد. انسانی که جرأت کشف حقایق را ندارد. انسانی که از دین یا درک حقیقت ترس دارد، همان گونه که از مرگ ترس دارد!
برهان های دیگر مانند برهان وجودی و برهان صُنع و برهان معجزه و برهان مبتنی بر الهام و ... همه کوشش هائی هستند ناکام برای توضیح یک امر مبهم.
برخی ها خدا را علتی می پندارند که علت خود بوده است. اگر این طور باشد این تصور از تصور ازلیت نیز دشوارتر است ـ فکر می کنم حرف خود اسپینوزا بود. فراموش نکنیم که این تصور، تصور حمل شده است، یعنی پندار است!
فلاسفۀ اسلامی نیز برهانی دارند که آن را "برهان اِنی" می نامند. برهانی که بر اساس آن از وجود معلوم باید به وجود علت پی برد. این ها با اتکاء به همین برهان از درخت و سنگ و چوب و آب و ماه و ستاره و زمین و آسمان و انسان و حیوان و... به عنوان معلول شروع می کنند تا می رسند به این که چون معلولی است، باید علتی هم باشد، که همان خداست.
چرا دامنۀ این سلسله در آن جا که به خدا می رسد، توقف می کنند، به درستی معلوم نیست و کسی هم از میان ما ها برای دانستن بیشتر این موضوع و باز کردن این کره از راه عقل و علم خود را زحمت نمی دهد.
در این صورت چگونه می توان این روند ــ از معلول به علت رسیدن را ــ نامتناهی، یعنی نامحدود، خواند؟ آیا این توقف به ذات خود محدود شدن نیست؟
مخلص کلام این که از راه فلسفه وجود و صفات خدا را نمی توان تثبیت کرد. عقل نیز تا همین لحظه جوابی در خور تأئید نداده است؛ شاید در آینده بتواند چیزی قابل درک ارائه کند.
نکتۀ آخر: اسپینوزا از یک طرف از "همه خدا پنداری" حرف می زند و از طرف دیگر در کتاب اخلاق در مبحث "در بارۀ خدا" می گوید اشیائی که میان شان وجه مشترک نیست، نمی توانند به واسطۀ یک دیگر شناخته شوند. تصور یکی مستلزم تصور دیگری نیست (شاید کلمات و ساختار جمله با آن چه او نوشته مغایرت داشته باشند، ولی در مفهوم نوشته هیچ تفاوتی وجود ندارد). اگر چنین است چگونه از معلول به علت، که میان شان وجه مشترک وجود ندارد، می رسند؟ از جانبی اگر همه چیز خدا پنداشته می شود، چرا باید میان آن ها وجه مشترک وجود نداشته باشد و چرا یکی نمی تواند واسطۀ شناخت دیگری گردد؟
از همه بالاتر، شما منتقد عزیز لطف نموده فقط یک وجه مشترک میان خدا و انسان را برای من و برای خوانندگان تان نشان بدهید.
در جای دیگری می نویسند که تصور درست باید با متصور یا آنچه مورد تصور است، مطابق باشد (در همان مبحث). سؤال این است که چگونه بدانیم که تصور ما با متصور یکی است، یا یکی نیست؛ در صورتی که ما انچه را که تصورمی کنیم هرگز ندیده و نه تجربه نموده ایم.
برسخن دیگران نیز، به خصوص وقتی کسی شاهد نداشته باشند، چگونه باید اعتبار کرد ـ ولو این دیگران درست گفتار ترین انسان ها باشند!
ــ نوشتۀ من، که مورد نقد شما منتقد محترم قرار گرفت است، هیچ ربطی با نوشتۀ شما نداشت. از تنبلی قصۀ اسپینوزا را، که اسمش را درهمان روز در نوشته شما دیده بودم، به عنوان مثال در یک مبحث عرضه کردم.
ــ نوشتۀ من هیچ ارتباطی با نوشتۀ آقای بارز نداشت و ندارد. ایشان خود قلم دارند و می توانند از نوشته های خود دفاع کنند. من نقش وکیل ایشان را بازی نمی کنم. این هم اشتباهی است که منتقد عزیز من در مورد من، در امتداد دیگر اشتباهات شان نموده اند.
امید با همه این سخنان منتقد بزرگوار من از من آزرده نباشند. مخلصانه باید بگویم که من به شخصیت و دانش و سابقه ای پر افتخار فرهنگی شان عمیقاً احترام دارم. و بگو مگو های موجود را به هیچ وجه مایۀ رنجش و بی احترامی نمی دانم و ندانید. چنین سخنانی بالاخره باید در جامعه ما هم شروع شود و هم رواج پیدا کنند. ضرری ندارد؛ البته از نظر من.