آرتور شوپنهاور؛ جهان همچون اراده و تصور ۰ (اراد ی معطوف به حیات ۰ بخش ششم)

 مانند هر فیلسوف و عقل گرایی دیگری شوپنهاور نیز انسان را به خردگرایی و تعقل دعوت می کند ودر جای می نویسد:  " اگر می خواهی همه چیز را فرمانبردار خود کنی؛ خودرا فرمانبردارعقل کن؛

در هر مسئله ای آثار خردمندان را بخوان واز آنان بپرس که چگونه می توان زندگی را با فراغ بال سپری کرد؛ تانه هوس؛ این نیازمند جاوید تو را شکنجه کند؛ نه ترس ونه امید به امور بی ارزش ۰" شوپنهاور به شدت مخالف هر گونه تنبلی است؛ چه جسمی و چه ذهنی حرکت و تحرک را نشانۀ زندگی و زنده بودن می داند ؛اما هر حرکت و کار ذهنی باید سنجیده و هدفمند و سازنده باشد۰ و از ارسطو نقل می کند که "زندگی عبارت از حرکت است ۰" (به قول هراکلیتوس دوبار نمی توان در یک رودخانه شنا نمود / بنابراین پر بیراه نخواهد بود؛ اگر بگوئیم تنها چیزی که ثابت است حرکت است ۰ هیچ چیزی ثابت و بر جای نیست / جمله در تغییر و سیر سرمدی است )  و همانطور که زندگی جسمی ما فقط در اثر حرکت بی وقفه ادامه می یابد؛ زندگی درونی و ذهنی ما نیز مشغولیت مداوم را طلب می کند؛ مشغولیت فکری یا عملی به هرچه ممکن باشد ۰ وجود ما اساسأ وجودی بی قرار است؛ از این رو بیکاری مطلق به زودی تحمل ناپزیر می شود؛ زیرا موجب بی حوصلگی و دل تنگی وحشتناک می گردد ۰ اما بیش ترین رضایت را از این حیث خلق کردن یا ساختن ایجاد می کند؛ چه ساختن سبد باشد؛ چه نگاشتن کتاب ۰ انسان از دیدن اینکه اثری زیر دست او روزبه روز شکل می گیرد و سر انجام به کمال می رسد؛ بلافاصله احساس سعادت می کند۰ (این سخن شوپنهاور بسیار دقیق و درست است؛ من خودم اگر حتا یک روز ورزشی انجام ندهم  ویا مطالعه نکنم ویا چیزی ننویسم از خودم بدم می آید و فکر می کنم آن روز را به بطالت و بیهودگی  سپری کرده ام و حتا عزاب وجدان دارم؛ فکر می کنم تمام کسانی که اهل این قبیل امور هستند این دیدگاه را تصدیق خواهند نمود) ۰ اما شوپنهاور پیشرفت را یک امر خطی و یک راه هموار نمی داند؛ بلکه دایرۀ می داند که مرتب در حال چرخش است و هیچگونه ارتباطی نیز به تمدن و غیر تمدن و تاریخ ندارد ۰ به باور شوپنهاور از یک سو انسان نبوغ هنری دارد و از سوی دیگر با جهل مواجه است؛ و فقط نبوغ هنری قادر است اراده را بهتر بیان کرده و تحقق بخشد ۰ تنها نبوغ می تواند به گوهر اراده خود را نزدیک کند ۰ هگل فلسفۀ خود را نه هستی ونه نیستی می داند؛ بلکه فلسفه اش را یک روند و یک راه ویا یک شوند می داند و حتا آگاهی تاریخی را یک شدن و گردیدن می داند که در درازایی تاریخ شکل می گیرد ۰ شوپنهاور هم به این شدن و گردیدن باور دارد ودر فلسفۀ خود به آن پرداخته است ۰ ولی ارادۀ معطوف به حیات با ارادۀ فردی و اندیوید دو چیزی کاملن متفاوت است ۰ منظور کانت از اراده بیشتر ارادۀ اخلاقی است که در نقد سوم خود یعنی سنجش خرد عملی به تفصیل آن را توضیح می دهد؛ ولی منظور شوپنهاور ارادۀ اخلاقی کانت نیست؛ چون شوپنهاور با فلسفۀ اخلاق کانت زاویه دارد ۰ ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور؛ ارادۀ سیاسی هم نیست ۰ منظور شوپنهاور هرگز ارادۀ یک شخص در مقابل شخص دیگر هم نیست ۰ ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور جنبۀ عمومی و جهانشمولی دارد؛ که به فرهنگ و جغرافیایی خاصی محدود نمی شود ۰ ارادۀ معطوف به حیات تمام زندگی را پوشش می دهد؛ وارادۀ انسان بخشی کوچک آن است؛ ارادۀ شوپنهاوری تمام موجودات را در بر می گیرد ۰ زبان بخشی از ارادۀ معطوف به حیات است ونه اراده جز زبان؛ زیرا زبان یک شاخۀ از درخت تنومند تمدن انسان است؛ که مربوط به امور جسمی آدمی می باشد؛  مانند سایر حواس پنجگانه ۰ ارادۀ معطوف به حیات ورایی جامعۀ انسانی قرار دارد ولی زبان یک عنصر درون جامعۀ بشری است ۰ ولی ارادۀ معطوف به حیات است که باعث رشد؛گیاهان وحیوانات و انسان می شود و حتا بر جمادات ارادۀ خود را اعمال می کند  ۰ پس شوپنهاور تا آنجا پیش می رود که می گوید: انسان اسیر و حتا بنده و بردۀ ارادۀ معطوف به حیات چیزی دیگری نیست و به هیچ وجه توانایی دور زدن ارادۀ معطوف به حیات را ندارد ۰ به گونۀ مثال؛ ما هرگز نمی توانیم مانع رشد یک کودک گردیم؛ یا از رشد گیاهی و یا نهالی جلو گیری کنیم ۰ ما نمی توانیم جلو مرگ را بگیریم وصدها ناتوانی دیگر ۰ پس ما فقط خیال می کنیم که قادر به هر کاری هستیم۰ خوب حالا چگونه باید زندگی را بر خود گوارا ساخت وتا اندازۀ از این بردگی خود را رهانید؟ پاسخ شوپنهاور و پیشنهاد او فقط یک چیز است؛ باید از طریق نبوغ و به وسیلۀ هنر خود را تسکین داد و از این حالت پاندولی در  آورد ۰ به باور شوپنهاور باید تسلیم ارادۀ معطوف به حیات نشد؛ اراده می خواهد ما بچه دار شویم؛ پولدار شویم؛ دنبال قدرت باشیم؛ همیشه سکس داشته باشیم؛ ولی ما می توانیم جلو این خواست ها ایستادگی بکنیم واز دستورات اراده سر پیچی نمایم ۰ اینجا پرسشی در ذهن آدم ایجاد می گردد؛ که اگر به گفتۀ جناب شوپنهاور ما جز مومی در دست ارادۀ معطوف به حیات نیستیم؛ چگونه ممکن است بتوانیم از دست شیر نر خونخواره ای چون اراده نجات یابیم؟  من وقتی شوپنهاور را می خواندم؛ اینجا که رسیدم به یاد این سخن مولانا افتادم که می گوید:(در کف شیر نری خونخواره ای ---- غیر تسلیم و رضا کو چاره ای)  هرچند منظور حضرت مولانا "خدا" است؛ اما به حال ما انسان ها چه فرقی می کنند که مومی در دست خدا باشیم یا ابزاری دست ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور ۰ مولانا در تمام آثارش از ما می خواهد که جز تسلیم شدن هیچ مفری دیگری وجود ندارد؛ همۀ راه ها به بن بست ختم می شود؛ فقط یک جادۀ مستقیم می ماند که آنهم مارا به سوی دهان شیر هدایت می کنند ۰ مولانا؛ عبادت؛ توکل وتسلیم شدنی بدون اما و اگر را پیشنهاد می کند ۰ شوپنهاور جادۀ هنر را در برابر ما قرار می دهد؛ که هنر نیز بیشتر خاصیت مسکن را دارد تا این ناملایمات زندگی را تحمل کنیم ۰ چه موجود نگونبختی است انسان که در بین دو سنگ آسیاب مظلومانه گیر کرده و هی دارد تقلا می  کند تا بالاخره در این لجنزار  زندگی و مرگ مانند ماهی که در برکۀ بی آب آخرین لحظات را با نا امیدی سپری می کند؛ پرچم تسلیمی را باید بلند کند و تسلیم سرنوشت شود  ۰ آیا تراژدی بدتر از این متصور است؟  آیا دین و مذهب همان مسکن نیست؟   انسان این مهمان نا خواستۀ طبیعت؛ در طول تاریخش کوشیده است؛  چه از راه فلسفه و چه دین وعلم وهنر و موسیقی لحظات خوشی برای خود فراهم کند ؛ تا شاید این درد بی درمان خودرا دمی فراموش کند ۰ بر گردیم به شوپنهاور ببینیم چه می گوید ۰ نخست اینکه شوپنهاور فیلسوف دیندار و خدا پرستی نیست و با دین شدیدأ اختلاف دارد ودین را یک اصل متافیزیکی می داند که انسان به آن محتاج است برای اینکه بتواند از این ارادۀ معطوف به حیات فرار کند؛ چون نمی خواهد با آن مستقیم رو در رو قرار گیرد ۰ چون دین به باور شوپنهاور راه حل خودش را ارائه می کند و نمی گذارد انسان با ارادۀ معطوف به حیات در گیر شود و از طرق مختلف می کوشد آن را به تعویق اندازد و مرتب به گوشش می خواند که تو آخرت داری و بعد از مرگ در جایی امن و آسوده خواهی زیست؛ چون دین نیز متوجه شده که این جهان چندان هم عادلانه وجایی آرام بخشی نیست؛ پس باید جایی بهتری باشد و گرنه همه چیز عبث و بیهوده می باشند ۰ اما این باور دینی را به قول کانت هرگز نمی توان با استد لال به ثبوت رساند ۰ اینکه ما از این زیستن خود راضی نیستیم و ایراد های زیادی بر آن داریم؛  دلیلی نمی شود که باید حتمأ  خانۀ امنی در گوشۀ دیگر هستی وجود داشته باشد ۰ چون اگر بنا بود کسی به فکر ما باشد؛  می توانست همین زندگی را حد اقل معقول تر و راحت تر بیافریند ۰ چرا این همه بدبختی و شر به وجود آورده است؟ (به قول حکیم عمر خیام نیشاپوری: "گویند بهشت وحور وکوثر باشد --- جوی می وشیر وشهد وشکر باشد --- پرکن قدح باده و بر دستم نه ---- نقدی زهزار نسیه خوشتر باشد۰ --- گویند کسان بهشت باحور خوش است --- من می گویم که آب انگور خوش است ---- این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار ----کاواز دهل شنیدن از دور خوش است)  شوپنهاور خدارا یک موجود بسیار حسود می داند که هیچ کس را در کنار خود تحمل نمی کند وباید صد در صد از او تبعیت کرد وگرنه دمار از روز گارت در می آورد۰ چون انسان یک حیوان متافیزیکی است (یعنی مفهوم ساز) توانایی ایجاد دین و فلسفه را دارد ۰ بنابر این ما می توانیم در بارۀ نومن هم فکر بکنیم و هم آن را بشناسیم ( کانت معتقد بود که انسان تنها می تواند در بارۀ نومن فکر بکند ولی نمی تواند او را بشناسد)  برای شوپنهاور و فروید آنچه در انسان پنهان است مهم می باشد یعنی ناخود آگاه که دیریاب است و بخش بزرگ بشر در آنجا قرار دارد که تا این صندوقچه باز نگردد؛ بسیاری مسائل مجهول خواهند ماند ۰ شوپنهاور می خواهد این بخش را کاوش کند؛ ومنظور شوپنهاور از ارادۀ معطوف به حیات همین زیرزمین کاوش نشدۀ انسان است که فروید به آن نام ناخود آگاه نهاد ۰  به باور فروید ما دارایی دو غریزه مهم هستیم؛ نخست غریزۀ صیانت و حدت که آن را به مفهوم افلاطونی عشق؛  غریزۀ عشق ورزی و یا غریزۀ جنسی می نامد ۰ دوم غریزۀ انهدام و کشتار که فروید آن را غریزۀ پرخاشگری یا غریزۀ تخریب می نامد ۰ (تا جایی که من دنبال کرده ام دانش امروزی به چیزی بنام "ژن" خشونت باور ندارد و خشونت را بیشتر یک رفتار می داند که هر موجود زندۀ استعداد خشونت را داردولی در عین حال می گوید که با تربیت وآموزش و فرهنگ می توان جلو خشونت را گرفت؛ یعنی اگر در بین اقوام و قبایل و مردمانی هنوز هم خشونت می باشند؛ دلیلی بر پایین بودن سطح فرهنگشان هستند و باید آن را اعتلا داد)  هگل در فلسفۀ خود از اخلاق سروران یاد می کند؛ اما شوپنهاور به آن باور ندارد بلکه همه یکسان هستند و همۀ انسان ها تحت تأثیر ارادۀ معطوف به حیات می باشند ۰ شوپنهاور با فلسفۀ خوش بینانۀ هگل و لایب نیتس مشکل دارد ۰ شوپنهاور تمام فیلسوفان قبل از خود را خوانده و از کتاب کاندید ولتر نام می برد و شخصیت خوشبین "کاندید" را مورد تمسخر قرار می دهد ۰ شوپنهاور مانند "هابز" و ماکیاولی نسبت به انسان بدبین است و انسان را موجود طماع و خود خواه می داند ۰ واین جملۀ که انسان گرگ انسان است ودر کتاب لوایاتان هابز آمده را می پزیرد ۰ شوپنهاور همۀ جنگ ها و خود خواهی ها را ناشی از تنازع بقاء می داند ۰ شوپنهاور می پرسد که اگر انسان گرگ انسان است؛ پس چه باید کرد؟  پاسخ شوپنهاور این است که همدلی و شفقت می تواند ما را از خود خواهی و درنده خویی نجات دهد ۰ به باور شوپنهاور اخلاق شفقت و همدلی و نبوغ و هنر می توانند تا حدودی ما را از زیر سیطرۀ ارادۀ معطوف به حیات رها کند ولی هر گز قادر نیست که آن را نفی کند ۰ شوپنهاور فلسفۀ اخلاق بودا را که بر اساس شفقت می باشد  تأیید می کند و حتا بر فلسفۀ عقلانی غرب رجحان می دهد ۰ شوپنهاور نبوغ و جنون را همسایۀ دیوار به دیوار می داند؛  چون بسیاری از نوابغ مثل بتهوون و وانگوک هم نبوغ داشتند هم جنون ۰