آرتور شوپنهاور؛ جهان همچون اراده و تصور ۰ (اراده ی معطوف به حیات ۰ بخش هفتم) 

قبل از اینکه ادامۀ بحث را پی بگیرم؛ چند نکتۀ حکیمانه از شوپنهاور  را که برایم آموزنده بوده است؛  در آغاز می آورم؛ وتردید ندارم که برای شما نیز سود مند خواهند بود ۰

چون بسیاری از  ما  عادت داریم  که هنگام  بحث کردن با شور و هیجان و محکم سخن بگوئیم ؛ولی شوپنهاور به ما می آموزد  که اینگونه سخن گفتن و بحث کردن درست نیست حتا اگر از سر حسن نیت و غیر عمدی هم باشد ۰ به باور من  بسیار مشکل است که بتوان در یک بحث کسی را قانع ساخت ولی با یک متن نوشتاری که با دقت و صداقت و استدلال توأم باشد می تواند افکار را به سوی خود جلب نموده و گاهأ قانع سازد یا حد اقل به چالش بکشد ؛ چون خواننده احساس می کند که خودش برای رد یا قبول آن نوشته تصمیم می گیرد وهر زمان خواست به متن مراجعه می کند و کسی او را مجبور به پزیرفتن نمی نماید ؛ بنابراین خود را در آن اثر شریک می داند و با کمال آرامش و طیب خاطر از آزادی حق انتخاب خویش استفاده می کند  واین برای هر خوانندۀ خوش آیند است ۰ همین جستار های   که من می نویسم و منتشر می کنم؛ درست همین مطالب را با بعضی در میان می گذاشم ولی جناح مقابل  یا نمی پزیرفت یا شروع به دلیل تراشی می کرد ولی همان دوستان وقتی این جستارها را می خوانند بعضی حتا به من می نویسد و یا تلفن می کنند و با کمال تعجب حتا از من بابت نوشتن این موضوعات  سپاسگذاری می نمایند واین خود باعث تشویق و دلگرمی هر نویسندۀ می گردد ۰  این تجربۀ شخصی من در این مدت نسبتأ کوتاه در این زمینه می باشد که مثبت ارزیابی می شود ۰ وهمچنین باور دارم که اگر نویسندۀ خوانندۀ اثرش را دوست داشته باشد وبه او احترام بگذارد  ؛ خواننده بسیار زود متوجه این مطلب می شود ؛ به ویژه اگر طرف کتاب خوان حرفۀ و نکته سنج و باریک بین باشد ۰   هر چند در حال حاضر چندان علاقۀ به بحث و جلسه بازی های خسته کننده و تکراری ندارم و تلاش می کنم  تا دیدگاهایم را به صورت نوشتاری عرضه کنم؛ چون انسان در نوشتن آرامش ودقتی بیشتری دارد و نوشتن ماندگارتر است و تعدادی بیشتری می توانند به آن مراجعه کنند ۰ در عین حال  هنوز هم باورمندم که باید از خود سانسوری ومحافظه کاری به شدت پرهیز نمود؛ به داوری من اگر کسی کار فکری می کند ودستی در پژوهش و تحقیق دارد؛  اگر شجاعت اخلاقی داشته باشد در پژوهش هایش به هر نتیجۀ که  رسید اخلاقأ مکلف است تا آن را منتشر نماید ۰ ما یکبار زندگی می کنیم؛ بنابر این لازم نیست که بر اساس تمایلات وخواست دیگران افکار خودرا سامان بدهیم مگر اینکه آن سخن مارا قانع نموده باشد  ۰ اینکه همیشه در بند و زندانی قضاوت دیگران  باشیم به معنایی این است که هنوز در کودکی و صغارت به سر می بریم و توانایی و شجاعت به کار بردن اندیشۀ آزاد را نداریم و این یعنی مرگ فردیت و خود باوری وعدم استقلال فکری ۰  به گفتۀ برتراند راسل بزرگترین زندان انسان؛  افکار محدودش است؛  هرچه تفکرش محدودتر باشد؛ میله های زندان قطورتر خواهند بود  ۰ تفکر انسان مانند یک چتر نجات است؛  تنها زمانی می تواند کار کند که باز باشد ۰ بیایید انسان باشیم؛  نیاز نیست انسانی بزرگی باشیم انسان بودن خود؛  نهایت بزرگی است۰ شک وتردید را نباید سرکوب کرد؛  از آنها باید به عنوان سکوی پرش استفاده نمود  همچنین معتقدم که باید هنگام داوری بین دوستان و خویشاوندان و سایر انسان ها نباید تمایز قایل شد و گرنه افکار قبیلۀ داریم ؛ چون در هنگام قضاوت نمودن  است که ثابت می گردد که تا چه   اندازه اندیشه های مدرن در ذهن و ضمیر وجان  ما نهادینه گردیده است ؛ در غیر این صورت فقط با ادعاهای پوچ و بی ارزش به بیماری  عوام فریبی دچار هستیم ۰ به قول آندره ژید:  بهتر است برای چیزی که هستی مورد نفرت باشی تا اینکه برای چیزی که نیستی محبوب باشی ۰  بدبختانه هنوز ارزش های مدرن حتا در بین کثیری از به اصطلاح روشنفکران ما جا نیفتاده فقط در حد لفاظی مانده ایم ۰ مرید و مراد بازی ؛ پیر سالاری؛ رفاقت های از نوع قبیله گرایی گروهی و سیاسی؛  مصلحت گرایی های  بی مورد؛  خود سانسوری و عوامل دیگر از این دست مانع اصلی  در راه تحقق روشنگری در جامعۀ نگونبخت ما بوده و  می باشند   ۰ بر گردیم به جناب  شوپنهاور : اگر کسی بخواهد قضاوتش را دیگری  باور کند؛ باید آن را با خونسردی و بدون هیجان بیان کند؛ زیرا شدت لحن همیشه از اراده سر چشمه می گیرد ودر این صورت قضاوت را ناشی از اراده می دانند؛ نه شناخت؛ زیرا شناخت طبق ماهیتی که دارد فاقد هیجان است ۰ از آنجا که عنصر اولیه و ریشه ای انسان اراده است وشناخت عنصر ثانوی است که بعد به انسان اضافه شده است؛ اگر حکمی را با هیجان شدید بیان کنیم؛ مردم بیشتر گمان می کنند که این حکم از هیجان اراده ناشی شده است؛ نه اینکه خود حکم موجب هیجان شده است ۰ آدمی نباید بدون برهان  نظر هیچ کس را رد کند؛ بلکه باید بداند که اگر بخواهد همۀ مهملاتی را که دیگران به آن معتقدند از ذهنشان بیرون کند؛ عمر نوح نیز کافی نخواهد بود ۰ عیان کردن خشم یا نفرت در کلام یا چهره کاری بیهوده است ۰ خطرناک است؛ بی فراستی است؛ خنده آور است؛ فرومایگی است۰ خشم و نفرت را جز در کردار نباید نشان داد (منظور خشونت فیزیکی نیست بلکه بی اعتنایی در رفتار است) هرچه ابراز این هیجانات در کلام و چهره کم تر باشد؛ تأثیر آن در عمل بیش تر است ۰ فقط زهر حیوانات خونسرد سمی است ۰ گاهی می توان با رفتار مؤدبانه ولحنی دوستانه سخنان درشتی را گفت؛ بی آنکه خطری به دنبال داشته باشد ۰ شوپنهاور فرمولی را ارائه می دهد که چگونه می توان مچ دروغگو را گرفت ومشت اش را باز نمودوآن فرمول این است: اگر به کسی ظن دروغگویی دارید؛ وانمود کنید که حرفش را باور می کنید ۰ در این صورت جسورتر می شود؛ دروغ های بزرگتری می گوید و سرانجام دروغش آشکار می گردد ۰اما اگر دریافتید که کسی می خواهد حقیقتی را کتمان کند ولی گوشه ای از آن را ناخواسته بر ملا کرده است؛ ناباوری نشان دهید تا ناباوری شما او را تحریک به فاش کردن همۀ حقیقت کند ۰ شوپنهاور به درستی بیشتر مردم را فضول می داند تا کنجکاو ودر این زمینه می گوید: مردم به همان اندازه که برای دریافتن حقایق کلی نامستعد وبی اعتنا هستند شیفتۀ امور شخصی دیگرانند ۰ شوپنهاور مارا از اینکه همه چیزو همۀ راز خود را برای هر کسی فاش بکنیم زنهار می دهد ۰ آنچه را دشمنت نباید بداند؛ به دوست مگو ۰ (در امثال و حکم زنده یاد دهخدا می توان در مورد هزاران موضوع ضرب المثل های به نثر و نظم پیدا نمود که به اندازۀ این سخنان حکیمانۀ شوپنهاور عبرت آموز و سودمند می باشد ۰ مانند: به دوست هرچه عزیز است راز دل مگشا --- که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز ۰ یا این سخن: جز راست نباید گفت --- هر راز نشاید گفت) شوپنهاور اضافه می کند: اگر رازم را پنهان کنم؛ زندانی من است؛ اما اگر آن را فاش کنم؛ من زندانی آن خواهم بود ۰ ثمرۀ درخت سکوت؛ صلح است ۰ (تامرد سخن نگفته باشد ---عیب وهنرش نهفته باشد) به باور شوپنهاور تفاوت جدی بین علم و فلسفه وجود دارد ؛فلسفه در بارۀ کل هستی و گوهر آن تحقیق می کند و گوهر جهان برای شوپنهاور چیزی نیست جز "اراده"( دکتر عبدالکریم سروش در بارۀ  تفاوت علم و فلسفه می نویسد : نخست اینکه هیچ قانون فلسفی "کمی"نیست در صورت که بیشتر قانون های علمی  کمی هستند ۰ دوم اینکه قانون فلسفی را نمی توان از راه آزمایش ابطال کرد ۰ سوم اینکه قوانین علمی گزینشی می باشند ۰ چهارم اینکه با قانون علمی میتوان حادثۀ خاصی را پیش بینی کرد؛ اما با قانون فلسفی پیش بینی ممکن نیست ۰ پنجم اینکه راه نقد قوانین فلسفی؛ تعقل و برهان است؛ در حالیکه راه نقد قوانین علمی؛ تجربی هم هست ۰ قوانین فلسفی از آن هستی عریان و بی قیداند در حالیکه قوانین علمی از آن هستی هایی هستند که جامۀ  مادیت بر تن دارند ۰ ششم اینکه قوانین فلسفی بر پایۀ کلی ترین تقسیم بندی ها بنا میشوند اما تقسیم بندی های علمی که پایه قوانین علمی اند خود در شکم تقسیمات فلسفی می گنجند ۰ هفتم اینکه هیچ سخن علمی؛ پاسخ هیچ پرسش فلسفی نیست؛ وهیچ سخن فلسفی هم پاسخ هیچ پرسش علمی نیست ۰ هشتم اینکه نه علم وتجربه؛ مستقیمأ و مستقلأ فلسفه می آفریند ونه تعقل و کاوش منطقی محض؛ علم آفرین است ۰ نهم اینکه علم از فلسفه؛ چارچوب فکری و جهان بینی می آموزد و برای آن مسأله می آفریند ۰ ابطال پزیری به معنایی این نیست که این قوانین حتمأ روزی باطل خواهند شد؛ بلکه اگر صحت قانونی علمی تضمین هم  شده باشد بازهم ابطال پزیر خواهد بود ابطال پزیری معادل تجربه پزیری است ۰ ابطال پزیری معادل نقد پزیری است ۰ سخنانی که ابطال ناپزیرند نقد و ارزیابی آن ها نیز از طریق تجربه امکان نا پزیر می شود و همین آن ها را آسیب ناپزیر می کند ۰ ) دو فیلسوف  بزرگی که شوپنهاور از آنان تأثیر پزیرفته؛ افلاطون و کانت هستند ۰ فلسفۀ اخلاق شوپنهاور متأثر از بودیسم است ۰ شوپنهاور مانند؛ فیلسوفان عصر روشنگری؛ فلسفه را پرسشگری و حیرت و شگفتی در برابر هستی و پدیده های آن و انسان می داند ۰ شوپنهاور علاقۀ چندانی به عوام ندارد و به همین دلیل توده ها را جدی نمی گیرد و با انقلاب و انقلاب گرایی میانۀ خوبی ندارد و با انقلاب مخالف است ۰ (یکی از دلایل اختلاف  او با مارکسیست ها همین است به اضافۀ توده گرایی مارکسیسم) شوپنهاور عوام را جاهل می داند که توانایی درک فلسفی و قدرت پرسشگری را ندارند ۰ شوپنهاور ایده آلیستی است که ایده آلیسم را از درون منفجر می کند ۰ به باور شوپنهاور جهان چیزی نیست جز اراده که ذهن انسان در مقابل آن عاجز می باشد ۰ انسان هیچگونه اعمالی قدرتی بر جهان همچون اراده ندارد ۰ در تمثیل افلاطون آنانکه در غار هستند باید بیرون بیایند و دانش و شناخت پیدا کنند وبعد بروند دیگران را راهنمایی و هدایت نمایند ۰ ولی شوپنهاور می گوید خود انسان همان غار است؛ چون تجلی ارادۀ معطوف به حیات می باشد ۰ شوپنهاور می پرسد ؛که آیا این ارادۀ که گوهر جهان است فقط در اندیشۀ ما وجود دارد و یا اینکه در جای دیگری هم هست ۰ به باور شوپنهاور این ارادۀ که گوهر جهان می باشد؛ خارج از ذهن ما نیز وجود دارد ۰ به همین لحاظ شوپنهاور ماتریالیسم را نابخردانه می داند ۰ ولی این انسان است که می تواند جهان را توضیح دهد و آن را تجربه کند و همچنین  موضوعی شناسایی خود قرار دهد ۰ به عبارت ساده تر در عین حالی که انسان در مقابل ارادۀ معطوف به حیات چیزی نیست ولی همین انسان تنها موجودی است که می تواند جهان را بررسی و کاوش و ارزیابی ودر باره اش بیندیشد و جهان را به صورت فرمول توضیح دهد؛ مانند فرمول نسبیت آلبرت انشتاین و ده ها فرمول دیگر ۰ شوپنهاور می گوید درست است که جهان بازنمود انسان است و انسان فاعل شناسایی ولی ممکن است نتواند بین واقعیت و خیال و خواب تفکیک کند ۰ انسان خواب می بیند ولی شاید تمام زندگی یک خواب باشد ۰ زیگموند فروید در کتاب تفسیر خواب خود از شوپنهاور نام می برد ۰ شوپنهاور مقولات دوازده گانۀ کانت را به یک مقوله تبدیل می کند و آن هم اصل " علیت" است ۰ چون هر پدیدۀ برپدیدۀ دیگر اثر دارد واین چیزی نیست جز اصل علیت ۰ و این همان اصل کانتی است یا جهان پدیده ها و نه "نومن " پس چون ما در جهان پدیده ها قرار داریم؛ به همین دلیل زندگی از خواب و خیال جدا است ۰ شوپنهاور معتقد است که زندگی و رویا؛ برگ های یک کتاب می باشند و این همان ارادۀ معطوف به حیات است  ۰ ایده آلیست های آلمانی می گویند؛ انسان با قوۀ تعقل می تواند مفهوم بسازد و با قوۀ ادراکی می تواند وجود پدیده ها را در زمان و مکان درک کند ۰ او می گوید درست است که انسان پدیده ها را از قانون علیت می شناسد؛ اما اگر انسان فقط با قانون علیت زندگی کند؛ نابخردانه می باشد ۰ شوپنهاور معتقد است که ما نباید جهان را از راه معجزه تبیین بکنیم ۰ هگل نیز تبیین جهان از طریق دین و عرفان را رد می کند وحتا کسانی که فلسفۀ شان رنگ و بویی عرفانی می گیرند را نمی پزیرند؛  چون به باور هردو فیلسوف نه دین ونه عرفان قادر به تشریح جهان می باشند ۰ هم دین وهم عرفان بر این باورند که خالقی جهان را از هیچ پدید آورده است؛  وقتی انسان آغاز و انجام چیزی را بداند؛ دیگر چیزی به نام پرسش شکل نمی گیرد واین خلاف فلسفه است که با دلیل وبرهان پیش می رود وصدها پرسش طرح می کند ۰ جناب مولانا حتا به فلسفه پشیزی ارزش قائل نیست و پایی استد لال فلسفی را چوبین وسست و نا به کار می داند وفیلسوفان را مشت آدم های فضولی که می خواهند با عقل ناچیز خود آشوب فکری ایجاد  کنند می داند ۰  این چند بیت مولانا به روشنی تمام گویایی این امر است ( زین خرد جاهل همی باید شدن --- دست در دیوانگی باید زدن ---- آزمودم عقل دوراندیش را --- بعد ازاین دیوانه سازم خویش را ---- عاشقم من بر فن دیوانگی ----- سیرم از فرهنگ و از فرزانگی -----پایی استد لالیان چوبین بود ---- پایی چوبین سخت بی تمکین بود ---- عقل در شرحش چو خر در گل بخفت --- شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت --- اوست دیوانه که دیوانه نشد ---- این عسس را دید و در خانه نشد ۰)( مثنوی مولانا سرشار است از این سخنان توهین آمیز نسبت به فلسفه و فیلسوف ۰ البته چند قرن قبل از مولانا ؛ "ابو حامد غزالی "  که می توان اورا  پیش کسوت مولانا دانست ؛ کتابی به نام " تهافت الفلاسفه " یا زوال فلسفه را می نویسد که ضربۀ محکمی به فکر فلسفی در جهان اسلام وارد می کند ۰ اگر عمری بود زمانی به جایگاه  فلسفه در جهان اسلام  خواهم پرداخت)  بر گردیم به جناب شوپنهاور؛ هرچند شوپنهاور منتقد عقل است ولی فلسفه اش؛ نه دینی ونه عرفانی می باشد بلکه با خرد و عقل جلو می رود ۰ اراده بنیاد و اساس حیات است؛ هرچند قابل دیدن نیست ۰ شوپنهاور عاشق موسیقی است و به باور او انسان تنها از طریق موسیقی می توان با ارادۀ معطوف به حیات رابطه بر قرار نمود ۰ علیت بیرون از انسان نیست بلکه در خود ذهن انسان وجود دارد یعنی اگر انسان نباشد چیزی به نام قانون علیت منتفی می باشد ۰ برای گیاهان وحیوانات چیزی به نام علیت معنی ندارد؛  چون حیوان نمی تواند مفاهیم بسازد و نه فکر انتزاعی را می فهمد ۰ فیلسوف قرن بیستم فرانسوی جناب برگسون مفهومی تحت نام "انگیزه ای حیات " می سازد که بر گرفته از نام " ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور است ۰ ( اقبال لاهوری از برگسون در آثارش یاد می کند و به گونۀ از او تأثیر پزیرفته است) نیچه در فلسفۀ خود از چیزی به نام تبار شناسی اخلاق یاد می کند و کتابی هم در این باره می نویسد؛  ولی در فلسفۀ شوپنهاور چیزی تحت نام تبارشناسی موضوعیت ندارد ۰ در فلسفۀ اخلاق هگل نیز مفهومی به نام اخلاق سروران وجود دارد که باز در فلسفۀ شوپنهاور از آن خبری نیست؛  چون در فلسفۀ شوپنهاور چیزی به نام تبار شناسی اخلاق و اخلاق سروران محلی از اعراب ندارد ؛ آنچه هست ارادۀ معطوف به حیات است که همۀ موجودات به شمول انسان تابع آن هستند و شاه و گدا برایش تفاوتی ندارد  ۰ چون شوپنهاور چند زبان را می دانست؛ دانش او دامنه اش گسترده تر از هگل می باشد  و همچنین اهل مسافرت بوده و بنابر این  مسائل را بهتر توانسته ارزیابی بکند ۰