همانگونه که در جستارهای قبلی عمل کرده ام؛ نخست دیدگاه شوپنهاور را در رابطه به موضوعی خاصی که ظاهرأ خارج از بحث ماست می آورم وبعد بحث اصلی را ادامه می دهم ۰ چون شوپنهاور به غیر از کتاب مهم و شاهکارش
یعنی " جهان همچون اراده و تصور " آثاری بسیار جدی وآموزندۀ دیگری نیز دارد؛ که از آن آثار به سلیقۀ خودم گوشۀ را بر می گزینم و به شما دوست داران اندیشۀ آزاد و علاقه مندان به تفکر فلسفی تقدیم می دارم در این قسمت نظر شوپنهاور را در بارۀ اهل قلم وآثار وزمانۀ که در آن نویسندگان به سر می برند وکم مهری و بی توجهی مردمانی که ارزش وقدر آن اندیشه ها را نمی دانند ؛ رااز زبان شوپنهاور می آورم ۰ شوپنهاور این مژده را به کسانی که کار فکری می کنند؛ اما زمانه با آنها سر سازگاری ندارند و آنها را درک نمی کنند؛ می دهد و می گوید نگران مباش که روزی دانایانی پیدا می شوند وارزش اندیشه هایت را می فهمند و سپاس گزار تو خواهند بود ۰ حسودان و نادانان همیشه کینه ونفرت خودرا نثار اهل اندیشه کرده ومی کنند؛ پس نباید ناامید شد؛ بلکه بر عکس باید با همت وپشت کار بیشتر مسیر رفته را ادامه داد ۰ چه بزرگان و آثار گرانبهایی که در زمان خود ناشناخته ویا حتا مورد غضب قرار گرفته اند ولی همین آثار در عصری دیگری ونسلی دیگری با اقبال کم نظیری روبرو شده اند ۰ پس بهتر است که آنچه را که خرد و وجدان و دانش حکم می کنند؛ همان کار را نمود؛ چون هر کاری انجام بدهی؛ طعنه زنان؛ حسودان؛ دشمنان سوگند خوردۀ اندیشه را نمی توان مجاب نمود ۰ و اکنون می شینیم پای سخن جناب شوپنهاور وگلایۀ که او از عصر ونسل خود داشته است وپیامی که برای ما دارد: چه کم تجربه است آن کس که گمان می کند؛ نشان دادن عقل و هوش موجب محبوبیت در جامعه می شود؛ بر عکس؛ این دو خصوصیت نزد اکثریت غالب مردم خشم ونفرت ایجاد می کند ۰ نشان دادن هوش و عقل چیزی نیست جز شیوه ای غیر مستقیم برای سرزنش کسانی که ناتوان و کند ذهن اند ۰ به علاوه فرد عامی از دیدن کسی که در نقطۀ مقابل اوست بر آشفته می شود وعلت پنهان این بر آشفتگی؛ حسد است ۰ زیرا همان طور که مدام می بینیم؛ ارضای خود پسندی؛ لذتی است که برای انسان از هر لذت دیگر بالاتر است واین لذت فقط به وسیلۀ مقایسۀ خویش با دیگران امکان پذیر است ۰ اما انسان به هیچ یک از مزیت های خود؛ به قدر قابلیت های ذهنی مغرور نیست؛ زیرا برتری او بر حیوانات بر این پایه است ۰ از این رو نشان دادن برتری قطعی خود به کسی؛ آن هم در برابر دیگران؛ بزرگترترین گستاخی است ۰ دیگری از این طریق به انتقامجویی ترغیب می گردد ودر جستجوی موقعیت مناسبی خواهد بود که با اهانت؛ انتقام خود را بگیرد و بدین وسیله از حوزۀ عقل به حوزۀ اراده وارد می شود؛ حیطه ای که همه در آن یکسان اند ۰ (یعتی اینکه مقاومت فرد حسود و ابله در مقابل اندیشه بیشتر بر پایۀ اراده وتصمیم غیر عقلانی است و چون با ارادۀ شخص روبرو هستیم باید از چنین مواجهۀ دوری جست؛ برای اینکه طرف مصمم گردیده که نپزیرد و به حق تن در ندهد در اینجا ایستادگی حماقت است) بنابر این؛ در حالی که مقام و ثروت در جامعه موجب جلب احترام می گردد؛ از توانایی های ذهنی نباید چنین انتظاری داشت: توانایی های ذهنی در بهترین حالت نادیده گرفته می شوند؛ اما معمولأ به صورت نوعی گستاخی به آن می نگرند یا به منزلۀ چیزی که صاحب آن به طور غیر مجاز به دست آورده است و می خواهد با آن فخر بفروشد ۰ برای جبران این امتیاز هرکس در خفا می کوشد به نحوی او را تحقیر کند و بدین منظور فقط در انتظار فرصتی است ۰ آدمی هرچند رفتاری فروتنانه داشته باشد؛ بازهم دیگران به سختی می توانند برتری قابلیت های ذهنی اش را به او ببخشایند ۰ سعدی می گوید: " بدان که نادان از مصاحبت دانا بیشتر در رنج است تا دانا از مصاحبت نادان" ۰ شهرتی که بتواند به آیندگان برسد به درخت بلوطی می ماند که به کندی رشد می کندو شهرت زودگذر چون گیاهی است که تند می روید و عمرش یکسال است و شهرت دروغین مانند گیاه هرزه ای ست که زود جوانه می زند وبه سرعت نابود می گردد ۰ علت این امر این است که آدمی هرچه بیشتر به آیندگان؛ یعنی به طور کلی به بشریت تعلق داشته باشد؛ برای عصر خود بیگانه تر است؛ زیرا آنچه می آفریند؛فقط به عصر ونسل خود اهدا نمی کند؛ بلکه هم عصران خود را تنهااز این حیث مد نظر دارد که جزیی از بشریت اند ۰ از این رو اثرش به رنگ آشنای عصر خود آغشته نیست ۰ در نتیجه ممکن است هم عصرانش چون بیگانه ای از کنار او بگذرند ۰ هر عصری به کسانی ارج می نهدکه در خدمت رویداد های فرار روزانه یا حالات روحی لحظه ای باشند و بنابراین؛ به آن عصر تعلق داشته باشند؛ با آن عصر زندگی کنند وبا آن بمیرند ۰ تاریخ هنر و ادبیات یکسر نشان می دهد که بالاترین دستاوردهای ذهن بشر معمولأ در آغاز پیدایی با نظر مساعد عموم مواجه نبوده اند و مدت زیادی در تاریکی باقی مانده اند تا بتوانند توجه اذهان برتر را جلب کنند که به آنها ارزش و اعتبار داده اند وپس از آن؛ در اثر نفوذی که از این راه کسب کرده اند؛ ماندگار شده اند ۰ اما علت همۀ این ها در نهایت این است که هر کس در واقع آنچه را که با طبیعت او همگون است می فهمد و ارج می گذارد ۰کسی که سطحی است چیزهای سطحی را می پسندد؛ کسی که عامی است چیزهای عامیانه را؛ کسی که آشفته فکر است؛ افکار مغشوش را؛ کسی که ابله است؛ مهملات را ۰ و هرکس بیش از هر چیز آثار خود را می پسندد که کاملأ با او سازگار است ۰ اپیخارموس نمایشنامه نویس یونانی (۵۵۰-- ۴۶۰ پیش از میلاد) می گوید: " نباید از اینکه به پسند خویش سخن می گویم در شگفت شد؛ و از اینکه دیگران در توهم خود؛ خویشتن رامی پسندد؛ زیرا برای سگان؛ بهترین موجود جهان سگ است؛ برای گاوان؛ گاو؛ برای درازگوشان؛ درازگوش وبرای خوکان؛ خوک ۰ گوته می نویسد: " اگر دیگران ابله اندو نمی توانی در آنان اثر کنی؛ دل آزرده مباش؛ زیرا اگر به باتلاقی سنگی بیفکنی؛ حلقه های موج پدیدار نمی گردد "۰ تنها یک راه وجود دارد که آن هم بی نهایت دشوار است؛ ابلهان باید فرزانه شوند وچنین چیزی ممکن نیست ۰ کسب شهرت با آثار آموزنده بسیار دشوار است از شهرتی که به منظور سرگرمی دیگران به دست می آید ۰ دشوارتر از همه؛ شهرتی است که از آثار فلسفی حاصل می شود؛ زیرا نتیجۀ آموزش های این آثار کم و بیش نامعلوم است و به علاوه فایدۀ مادی ندارد ۰ مخاطب این آثار به طور عمده کسانی هستند که خود در این حیطه فعال اند ۰ شوپنهاور ذهن وعین را مکمل همدیگر می داند وعین را بدون ذهن وذهن را بدون عین کاملأ بی معنا وفاقد ارزش می داند ۰ به باور شوپنهاور ما از طریق جسم و بدن خود قادریم که به ارادۀ معطوف به حیات پی ببریم ۰ به همین دلیل نیز جسم وبدن در فلسفۀ شوپنهاور بسیار مهم است ۰ ما با جهان از طریق حواس خود رابطه بر قرار می نمائیم ۰ از طریق تجربه های حسی می توانیم به درک مفاهیم برسیم ۰ تمام شناخت ما و تجربیات ما در ظرفی به نام زمان و مکان اتفاق می افتند ؛ چون انسان در جهان فنومن وپدیده ها زندگی می کند ۰ انسان قادر به لمس آزادی نیست؛ وبدون چیزی به نام کانسپت هرگز نمی توانیم به مفهوم آزادی فکر نمایم ۰ اگر آنگونه که شوپنهاور می گوید که جهان تصور و باز نمود من است؛ پس جهان برای شناخته شدنش محتاج ذهن انسان می باشد تا او را جهان بکند ۰ جهان را فقط به گونۀ عینیت خاص و محض یا ویژه بدون ذهن انسان دیدن برای شوپنهاور بی معنی است ۰ جهان خودش بازنمود خودش نیست؛ جهان از خود تصوری ندارد؛ بلکه این ذهن من انسان است که جهان را جهان می کند ۰ به عبارت ساده تر فقط انسان می تواند جهان را توضیح بدهد؛ چون تنها انسان توانایی ساختن کانسپت را دارد ۰ به عنوان مثال هیچ حیوانی قادر به ساختن مفهوم آزادی نیست ۰ آزادی مفهوم کاملأ انتزاعی می باشد که فقط در ذهن انسان پدید می آید ۰ به باور شوپنهاور چون انسان داری جسم وبدن است؛ بنابراین این جسم به انسان می فهماند که چیزی به نام ارادۀ معطوف به حیات وجود دارد ۰ شوپنهاور معتقد است که آنچه کانت شیء فی نفسه می نامد چیزی نیست مگر همین ارادۀ معطوف به حیات ۰ شیء فی نفسه نه ایده آلیسم مطلق" هگل" است ونه ایده آلیسم ذهنی " فیشته" چون شوپنهاورخودرا بزرگترین فیلسوف پسا کانتی و بزرگترین شارح آن می داند ۰ خوشبختی و سعادت ودرد و رنج برای انسان یک کانسپت است ونیز یک مفهوم می باشد ۰ ارادۀ معطوف به حیات در تمام حیوانات و گیاهان وجود دارند؛ چون نیازی به خرد و ادراک ندارند ولی مفهوم سازی و ایجاد کانسپت مربوط انسان است؛ زیرا نیازمند ادراک و خرد می باشد ۰ مرگ برای انسان یک فرهنگ است و همیشه با آن درگیر است چه با مرگ دیگران وچه با هراس وترس از مرگ ۰ سقراط حکیم می گوید:" فلسفه یعنی آموختن مرگ "۰ زمانی که آثار تولستوی را مطالعه می کردم درجای او می گوید؛ که بسیار از مرگ وحشت داشتم و سال ها در باره اش فکر می کردم و آنچنان دلمشغول مفهوم مرگ شدم که بالاخره بین من و مرگ دوستی بر قرار شد و در تمام لحظات مرگ را در کنار خودم می دیدم واکنون با طیب خاطر زندگی می کنم وهیچ هراسی از مرگ ندارم ۰ ( به طور کلی ما چهار نوع مواجهه با مرگ را در میان انسان ها داریم؛ نخست مرگ کوری یعنی آنچنان در جهل و روز مرگی غرق می شویم که به مفهوم مرگ نمی پردازیم و فکر می کنیم مرگ فقط برای دیگران وجود دارند ۰ دوم مرگ هراسی است یعنی اینکه آنچنان مرگ در ما وحشت ایجاد می کند که هر گونه آرامش و خوشی را بر ما حرام می سازد وامان را از انسان می گیرد و چنین انسانی زندگی جز نکبت نخواهد داشت ۰ سوم مرگ اندیشی است که یک انسان خردمند به گونۀ جدی و آگاهانه ولی بدون هراس مرگ را بررسی می کند به آن فکر می کند؛ مرگ را به عنوان یک مفهوم و یک واقعیت در ذهن خود دارد و می کوشد که درکش کند و با او کنار بیاید؛ انسان مرگ اندیش نه خوشی ها را بر خود حرام می کند ونه نسبت به واقعیت مرگ خود را به تجاهل می زند ۰ چهارم مرگ آگاهی است؛ که این بالاترین و درست ترین و فیلیسوفانه ترین نوع مواجهه با پدیدۀ مرگ می باشد؛ که افراد کمی به آن دست می یابند ۰ من خودم به پدیدۀ مرگ بسیار فکر می کنم و برای درک درست مرگ هم به آرایی فلاسفه و هم به آرایی دانشمندان زیست شناسی و نیز به دیدگاهای فیزیک دانهاو روانشناسان مراجعه کرده و می کنم؛ من خودرا در موقعیت سوم؛ یعنی در مرحلۀ مرگ اندیشی قرار می دهم ۰ از اپیکور می پرسد که؛ آیا از مرگ می هراسی؟ اپیکور پاسخ می دهد که خیر؛ زیرا تا زندگی است مرگ نیست و زمانی که مرگ آمد دیگر زندگی نیست؛ پس هیچ وقت مرگ وزندگی همزمان وجود ندارد؛ پس چرا باید نگران بود؟ من نیز این منطق را می پزیرم وترس از مرگ را اجازه نمی دهم که مرا زندانی خود بکند ۰) شوپنهاور می گوید: باید هنگام تولد و زاده شدن انسان گریه وشیون نمود نه هنگام مردن؛چون مرگ به همۀ بدبختی های انسان مهر پایان را می زند ۰ شوپنهاور معتقد است که چون انسان قدرت ساختن مفهوم و کانسپت را دارد؛ می تواند تمدن و فرهنگ نیز ایجادکند و در عین حال توانایی ویرانگری و جنایت را هم دارد ۰ حیوانات نمی تواند کانسپت و تمدن بسازند؛ وبه همین دلیل نمی توانند مانند انسان ویرانگرهم باشند ۰ انسان خالق اخلاق و هنر است وانسان می تواند با ارادۀ معطوف به حیات رابطه بر قرارکند و نیز می تواند در بارۀ خودش سخن بگوید و آثار علمی و فلسفی وهنری بیافریند ۰ رابطۀ عین و ذهن یک رابطۀ دیالکتیکی و متقابل می باشند ۰ نیستی را نمی توان تعریف وتوصیف نمود؛ اگر قابل توصیف بود دیگر نیستی نبود می شد هستی ۰ عین برای اینکه عین باشد باید مورد شناخت واقع گردد و موضوع شناخت شود ۰ اگر موضوع شناخت نشود نمی توان در باره اش سخن گفت ۰ علم و تکنولوژی نتوانسته مشکل اگزسستنسیل انسان را حل کند ۰ زندگی و مرگ را نمی تواند تبیین کند ۰ علم و تکنولوژی ما را در بسیاری از زمینه ها توانمند نموده؛ اما به پرسش ها ودغدغه های انسان پاسخی در خوری ندارند ۰ حتا در جاهای مخرب نیز بوده است ۰ چون انسان محکوم به این است که به جلو حرکت کند؛ وبه آنچه دارد راضی نیست وذهن کنجکاو و ماجرا جویی او هر گز اجازۀ ایستادن در یک تقطه را به او نمی دهد ۰ آنچه نقطۀ قوت انسان است؛ نقطۀ ضعف انسان نیز همان است ۰ ( هستم اگر می روم --- گر نروم نیستم ۰ این سرنوشت انسان است) بر گردیم به شوپنهاور؛ در فلسفۀ او بینش دینی و الهیاتی جای ندارد بر خلاف هگل ۰ فلسفۀ اخلاق کانت عقلی است ولی فلسفۀ اخلاق شوپنهاور بر مبنای شفقت شکل گرفته است ۰ فلسفۀ سیاسی شوپنهاور نسبت به فلسفۀ شناخت او بسیار کم رنگ است ۰ به باور شوپنهاور انسان فاعل اراده است یعنی از ارادۀ خود آگاهی دارد ۰ انسان فاعل جسم است ۰ فاعل اراده وفاعل جسم هردو یکی هستند ۰ جسم انسان ارادۀ کوچکی است که ارادۀ معطوف به حیات ارادۀ بزرگتری می باشد ۰ جسم انسان ارادۀ صغرا است وارادۀ معطوف به حیات ارادۀ کبرا است ۰ انسان تنها موجودی است که نسبت به ارادۀ بزرگتر یا همان ارادۀ معطوف به حیات آگاهی دارد ۰ ودرست نیچه همین ارادۀ معطوف به حیات را از شوپنهاور می گیرد وارادۀ معطوف به قدرت خودرا که اساس فلسفۀ اوست می سازد ۰ بنابر این می بینیم که شناخت یک فیلسوف باعث شناخت فیلسوفی دیگری نیز می شود ۰ چون از همدیگر تأثیر پزیرفته اند ۰ پس باید یک فیلسوف را درست خواند تا آن دیگری را هم فهمید ۰ چون ارادۀ صغرا از ارادۀ کبرا آگاهی دارد ومی تواند با ارادۀ کبرا ارتباط بر قرار کند از طریق اخلاق شفقت و نیز از طریق هنر ۰ هنر یکی از مهمترین وجوه تمدنی انسان است ؛ زیرا انسان تمام احساسات خودرا با هنر ابراز داشته و بیان می کند ۰ بدون هنر جهان خشک و بی روح و عبث خواهد بود ۰ یا به قول نیچه: زندگی بدون موسیقی غلط است ۰