آرتور شوپنهاور؛ جهان همچون اراده و تصور ( اراده ی معطوف به حیات ۰ بخش دهم)

در این بخش نخست دید گاه شوپنهاور را در بارۀ دوران خاطره ساز وشیرین کودکی و نوجوانی و پختگی  می آورم وبعد ادامۀ بحث قبلی را پی می گیرم ۰ برای خودم نیز پرسش بر انگیز است که

چرا از میان هزاران هزار خاطره؛ خاطرات دوران کودکی هرگز از ذهن زدوده نمی شوند وزیباترین وماندگارترین در طول زندگی باقی می ماند ۰ به باور من؛ کودک در این دوره به گونۀ مستقیم و بدون مقایسه و پیش داوری با طبیعت و اشیاء ارتباط بر قرار می کند؛ همه چیز برای کودک جالب و حالت سرگرمی را دارد ۰ هیچ چیزی برای کودک زشت وترس آور نیست ۰ هنوز دچار خود شیفتگی نشده؛ و خود را اشرف مخلوقات نمی داند ۰ موجودات را به سود مند و غیر سود مند تقسیم نمی کند ۰ کودک زمانی که در دامن طبیعت در حال بازی است؛  سرشار از خوشی و هیجان می باشد؛ از دیدن مور و ملخ به وجد می آید؛  همه چیز برایش شگفت انگیز است ۰ اما برای یک بزرگ سال همۀ این سادگی و صداقت کودکی؛  جایش را به هزار ناراستی و خود خواهی وخود بزرگ بینی می دهند؛ هر چیز را به خوب و بد و زشت وزیبا دسته بندی می کند ۰ هر چیزی که به کارش آید خوب و زیباست وگرنه بدرد نخورند ۰ همۀ زیبای های طبیعت به اندازۀ داشتن چند هزار دلار برایش نه جالب ونه با ارزش است ۰ و اکنون ببینیم دیدگاه جناب شوپنهاور چیست وچه چیزی برای گفتن دارد:  به باور شوپنهاور خاطرۀ سال های کودکی درست به این علت همیشه حسرت انگیز باقی می ماند که این دوران سرشار از شادی است ۰ ما در آغاز زندگی با چنین جدیتی به درک زندۀ اشیاء از طریق مشاهده مشغول ایم؛ در حالی که تربیت ( متداول) می کوشد به ما مفاهیم را بیاموزد ۰ اما مفاهیم؛  ماهیت واقعی و اساسی اشیاء را به ما عرضه نمی کنند؛ بلکه اساس ومحتوای حقیقی کل شناخت؛  از درک شهودی جهان حاصل می گردد؛ ( البته منظور جناب شوپنهاور شناخت از راه مشاهدۀ اعیان است؛  نه کشف وشهود عرفان و  تصوف)  این نوع شناخت را فقط خود انسان می تواند به دست بیاورد و نمی توان آن را با مفاهیم به او آموخت ۰ پس چنین شیوۀ نگرش عینی محض که به همین علت شاعرانه است و مختص دوران کودکی می باشد؛ به این جهت که نیروی اراده هنوز کاملأ پدید نیامده است؛ تقویت می شود و موجب می گردد که رفتارمان در کودکی بسیار بیشتر به شناختن معطوف باشد تا به خواستن ۰ زیرا در آن دوران به طور کامل مجذوب جهان بیرون بوده ایم؛ هیچ چیز حواس ما را متفرق نمی کرده است وبه اشیاء طوری می نگریسته ایم که گویی در نوع خود منحصر بفرداند؛ یا اصلأ چیزی جز آن اشیاء وجود ندارد ۰ باری؛ سعادت دوران کودکی موجب دیگری هم دارد ۰ همان طور که در آغاز بهار همۀ برگ ها به یک رنگ و یک شکل اند؛ مانیز در کودکی همه به یکدیگر شباهت داریم و از این رو هماهنگ ایم ۰ اما بارسیدن به سن بلوغ افتراقات آغاز می گردند و مانند شعاع های دایره؛ مدام بزرگتر می شوند ۰ از این رو در سال های نوجوانی غالبأ از وضع ومحیط مان به هر گونه که باشد ناخوشنودیم؛ زیرا می پنداریم خلاء وفقرزندگی؛ که انسان ها در همه جا گرفتار آن اند و ما چون انتظارات کاملأ دیگری داشته ایم تازه اکنون با آن آشنا شده ایم؛ به وضع و محیط مان ارتباط دارد ۰ انسان هرچه مسن تر می شود ؛ بیشتر واقع گرا شده و می فهمد که نا برده رنج گنج میسر نمی شود وجهان نیز به وجود نیامده تا امیال مارا ارضا کند۰ بلکه برای رسیدن به هدف بایدبا صدها مانع درگیر شد و تازه هیچ معلوم نیست که به هدف خود برسیم ۰ شوپنهاور چنین ادامه می دهد:  آنچه مرد پخته در اثر زندگی به آن دست می یابد ونگاه اورا به جهان از جوانان وپسران متمایز می کند؛ در درجۀ نخست بینش واقع گرایانه است ۰ مرد پخته نخست همه چیز را ساده و چنان که واقعأ هست می بیند؛ حال آنکه جوانان و پسران سرابی را می بینند که حاصل هوس ها؛پیش داوری های سنتی و تخیلات غریب است که بر جهان حقیقی پرده می افکنند یا شکل آن را تغییر می دهند ۰ زیرا در نیمۀ دوم بیش و کم به این شناخت دست می یا بیم که سعادت کاملأ افسانه؛ اما رنج؛ واقعی است ۰ بنابراین؛ اکنون دست کم انسان های عاقل تنها در پی دوری از رنج و ایجاد وضعی امن اند نه به دنبال لذت ۰ واما ادامۀ بحث:  برای درک و فهم واقعیت های تجربی انسان هم به عین وهم به ذهن محتاج است ۰ جهان تعقل و فهم شده چیزی نیست مگر واقعیت تجربی ۰ بدون آنکه ما بین عین و ذهن رابطه ایجاد کنیم شناخت به وجود نمی آید ۰ تنها در جهان فنومن یا پدیده ها می باشد که قادر به تفکیک عین و ذهن هستیم و فقط انسان دانش و توانایی تفکیک را دارد ۰ حیوانات قدرت تفکیک بین امر کلی و امر جزئی را ندارند ۰ سایر موجودات نمی توانند مفهوم سازی کنند ۰ مانند مفهوم قانون ۰ غذا برای یک حیوان یعنی آن چیزیست که جلوش گذاشته شده و می خورد؛ مفهوم کلی برای غذا را نمی فهمد ۰ چون انسان فاعل شناسا است و چون در جهان کثرت به سر می برد؛  برایش شناخت موضوعیت پیدا می کند ؛ اگر در جهان غیر کثرت گرا بود و جز خودش موجودی نبود؛ مسئلۀ شناخت نیز مطرح نمی شد ۰ در جهان ادیان ابراهیمی خداوند قائم به ذات است و واجب الوجود وهیچ عاملی موجب وجود او نمی گردد؛  زیرا خودش واجب الوجود است وضرورت وجودش را خدا در خودش دارد؛  بنابر این خداوند احتیاجی به شناخت جهان ندارد ۰ پرسشی که اینجا مطرح می شود؛ این است که اگر خداوند واجب الوجود است؛  پس  چرا انسان و موجودات را آفریده است؟ در این رابطه سخنان دکتر عبدالکریم سروش به یادم آمد که در تاریخ ۲۳ نوامبر سال ۲۰۱۵ میلادی؛  زیر عنوان " هدف از آفرینش انسان و جهان چه بوده است؟ سروش می گوید: ( متکلمان و فیلسوفان گفته اند؛ خداوند در کارهایش هیچ مقصد ومرادی ندارد ۰ خداوند شبیه آدمیان نیست ۰ خدا دنیارا برای چه آفرید ؟ برای هیچی؛  اصلأ "برای" وجود ندارد برای خدا ۰ خداوند هیچ غایتی ندارد؛  غرضی از خلقت ندارد ۰ این ما هستیم که اگر چیزی می سازیم؛  می گوئیم این برای این است؛  این برای آن است ۰ همیشه کسی غایت و مقصد دارد که همه چیز را ندارد؛ امااگر وجودی همه چیز را داشت دیگر کارش تابع غایات و مقاصد نیست؛  درست مثل کسی که می رود کلاس تا چیزی بیاموزد؛  اگر کسی همه چیز را می داند دیگر کلاس نمی رود ۰ اگر ما چیزی را مقصد و غرض و غایت و مراد می شناسیم اساسأ در خداوند راه ندارد ۰ افعال خدا معلل به اغراض نیست ۰ ما اغراض ما باعث می شود که ما یک کاری بکنیم؛  شما آمده اید اینجا که به یک سخنرانی گوش بدهید ۰ خداوند هیچ غرضی در رفتار خود ندارد ۰ در خلقت انسان؛  در خلقت عالم؛  در خلقت پیامبران؛  هیجکدام اینها از اغراض باری نیست ۰ به همین دلیل فیلیسوفان ما خداوند را نه به عنوان یک فاعل " بالقصد" تصویر کردند و شناساندند؛  بلکه به صورت یک چشمه تصویر کردند که این چشمه می جوشد بدون اینکه غرضی داشته باشد؛  از فرط پری ۰ همۀ خلاقیت ها چنین اند؛  یک شاعر که شعر می گوید برای چیزی شعر نمی گوید؛  شعر می ریزد بیرون؛  به خاطر همین است که می گوید؛ هنر برای هنر؛  که خیلی هم حرفی درستی است ۰ بعضی می گوید که نه خیر هنر باید برای مقصدی باشد ۰ هنر واقعی هنریست که فقط برای هنر باشد؛  تابع هیچ قصد و غرضی نباشد ۰ معلول نفس جوشش هنرمند باشد ۰ فضا را بر او تنگ می کند وبه ناچار بیرون می ریزد ۰ به همین دلیل بر هنرمندان عیب و ایراد نمی شود گرفت ۰ هنر جزئی کارهایست که تابع احکام اخلاقی قرار نمی گیرد؛ چون قصد ونیتی در آن نیست ۰ نفس بیرون ریختن؛ گشایش وشکافته شدن ضمیر وزبان یک شاعر است ۰ عالی ترین کارهای انسانی آنهای هستند که غایت ندارند ۰ ما فکر می کنیم باران که می آید؛ برای ماست؛  آفتاب که می تابد برای ماست؛  نفت که است برای ماست؛  برف می آید برای ما می آید ۰ این خبرها نیست ۰ اینها پپسی بازکردن است ۰ البته اینها فایده اش به ما هم می رسند ۰ نه اینکه برای ما آفریده باشد ۰ یعنی چه که ما چنین تصوری داشته باشیم؛  این قدر خودمان را بالا بگیریم که؛" ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند---  تا تونانی به  کف آری و به غفلت نخوری ۰ " اگرخیال کنیم همۀ اینها به خاطر وجود ماست؛  یک خورده زیاده روی کرده ایم؛  پایمان را ازگلیم خودمان درازتر کرده ایم ۰ در عالم خیلی اتفاقات می افتند؛ ما اگر همه را به ریش خود ببندیم؛  اینها زیاده روی است ۰ خداوند مقصدی به معنای غایت بشری دا شتن در کارش نیست و تمام نفس خلاقیت است وبیرون ریختن این مخلوقات هستند و این است که می گوید خداوند فاعل بالتجلی است؛  خداوند فاعل بالقصد نیست ۰ سروش در ادامۀ سخنش این بیت شعر را از سبزواری می آورد: " دریا به هوایی خویش موجی دارد ---- خس پندارد که این کشاکش با اوست "۰ من با این سخنان سروش موافقم وفکر می کنم  همان گونه که جهان میلیارد ها سال قبل از  ما بوده است همینطور میلیارد ها سال بعد از ما نیز خواهد بود و وجود انسان  در این میان دقایقی بیش نیست بنابراین عاقلانه نیست اگر خود را تافتۀ جدا بافته بدانیم وخیال کنیم همه چیز به خاطر گل رویی ما آفریده شده اند ۰  )  اکنون پرسشی که باید آقایان مذهبی پاسخ بدهند؛  این است که؛  وجود پیامبران و کتب آسمانی برای چیست؟  مگر نه اینکه به باور فرهنگ ادیان ابراهیمی حتا برگی از شاخۀ بدون اذن خدا نمی افتد؛ این دعا ها نیز هیچ تأثیری بر خدا ندارد؛  عبادات برای قدرتی که هیچ هدفی از خلقت ندارد بی معنا می شود ۰ فرستادن سفیرانی برای کسی که هیچ مقصد و غایتی از کارش ندارد؛  کاریست عبث ۰ جهنم و بهشت دیگر محلی از اعراب ندارند ۰ حتا در جای دیگری دکتر سروش می گوید؛ که خدا عقل ندارد؛  زیرا عقل نیاز انسان است تا بدان وسیله به مشکلات خود رسیدگی کند؛  خداوند مشکلی ندارد پس نیازی به عقل هم ندارد ۰ بیشتر ازاین به سروش نمی پردازم؛  چون موضوع اصلی بحث ما نیست ۰ برایان مگی می گوید: " شوپنهاور مانند کانت یک تجربه گرایی واقع بین و رئالیست است ۰ شوپنهاور و کانت برخلاف هگل و فیشته و شیلینگ با سنت تجربه گرایان انگلیسی موافق اند ودر نوشته های خود کانت و شوپنهاور خیلی به آنها ارجاع و رفرنس می دهند ۰" متفکرکسی است که فکر جهانی دارد وکتاب جهان را مستقیمأ خوانده یعنی کتاب زندگی را ۰ دانشگاه ها می توانند؛  متخصص تولید بکنند ولی نمی توانند گاندی یا کامو یا مارتین لوتر تحویل دهند ۰ انسان اندیشه مند ومتفکر کسی است که آزادانه و نقادانه می اندیشد و قطب نمایش دست خودش است ۰ چون آنچه که انسان را از صغارت در می آورد اندیشیدن آزاد است ۰ اندیشیدن به انسان قدرت داوری می دهد ۰ هر جهتی باد وزید نمی رود؛  خودش جهت را تعیین می کند ۰ هاناآرنت شوپنهاور را خوب می شناسد و افکار وبحث های شوپنهاور را پی می گیرد ۰ هاناآرنت می گوید: " فکر کردن مفید است تا ما بتوانیم در گسترۀ همگانی داوری نمائیم؛  اندیشیدن یک حرکت نامرئی است در بارۀ امور نامرئی "۰ ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور نیز امری نامرئی است ۰ آرنت می گوید: " آنکسی که می اندیشد عاشق واقعیت است "۰ زیگموند فروید می گوید: " بچه ها واقعیت را نمی پزیرند بلکه آنها را پس می زنند ۰" کانت می گوید: " فرد در توازن و تعادل با خویشتن خودش قرار می گیرد وقتی می اندیشد ۰" بزرگترین بدبختی انسان از دست دادن تأئید خودش است ۰ واین اتفاقی است که در ایدئولوژی ها و ادیان برای انسان افتاده است ۰ انسان ایدئولوژی زده و دیندار فقط در چارچوب که به او دیکته می شود فکر می کند و از اندیشیدن آزاد ونقد گریزان است ۰ سقراط می گوید: " ترجیح می دهم در تضاد با دیگران باشم ولی با خودم همدل بمانم ۰" هاناآرنت می گوید: " در نظام های توتالیتر خود واقعی انسان ها مسخ می شوند و انسان قابلیت فکر کردن را از دست می دهد ۰" آرنت می افزاید؛ انسان ها وقتی در یک نظام توتالیتر قرار می گیرند؛  قدرت داوری خودرا از دست می دهند؛ چون حس واقعیت خود را از دست داده اند؛  اندیشیدن یعنی در جستجوی معنا بودن؛ اندیشیدن یک امر خطرناک است ۰ اندیشیدن خود جوش نیست؛  اندیشیدن را باید مدام تمرین نمود و این تمرین را تا پایان زندگی باید ادامه داد ۰ در جمع نمی توان اندیشید ؛ در جمع می توان دیالوگ داشت ۰ در جمع می توان کنش داشت؛  چون کنش امر جمعی است ۰ افلاطون می گوید:" فلسفه یعنی شگفت زدگی ۰" بنابر این انسانی می اندیشد که شگفت زده می شود ۰ فلاسفه ما را با یک پرسش؛  اگزیستنسیل مواجه می کند؛  مانند ما چرا وجود داریم؟  لایب نینتس می پرسد؛  چرا چیزی است به جای اینکه نباشد؟  آلبرت انشتاین می گوید: " نظریۀ نسبیت من نتیجۀ قوۀ تخیل من است ۰ پس تنها انسانی از لحاظ فکری در قید حیات است که؛  پرسش می کند؛  می اندیشد؛  شک می کند؛  شگفت زده می شود؛  داوری می کند؛ وگرنه به قول حافظ: به فتوای من براو نماز بخوان ۰