دیگر همه چیز تمام شد و مُردم. به پایان همه ی راه های نرفته وُ رفته رسیدم. در میانه ی ناباوری که چرا ناگاه در وضعیت مرگ ام و چرا این منم که باید بروم.
… و مرگ راهی بوده است که امروز می روم. حالا توی پارک بی هدف چرخ می زنم.
ساعت، ساعت، این ساعت های لعنتی، زمانی مرا به هیجان می آورد برای رسیدن. رسیدن به چیزهایی.
به ساعتم نگاه می کنم، چه ساعت زیبایی و هیچوقت ندیده بودم اش، فقط می خریدم. اکنون زمان هفت وُ چهل دقیقه را نشان می دهد. حوالی پاییز در مهر ماه.
صدای کودکان از درون حیاط دبستان فوران می کند، انگار بازی ها را به آسمان می پاشند و چلچله ای که روی چمن پارک قدم می زند را می ترسانند وُ فراری می دهند. چند متر آنسوی تر، چلچله باز بر چمن ها می نشیند، چمن هایی که آفتاب رنگ آمیزی شان کرده است، کم رنگ، پر رنگ و آنها که درخشان شده اند زیر نور خورشید. چلچله همچنان پر می کشد وُ می نشیند وُ می دود و دوباره باز پر می کشد پی دانه ای در این صبحگاهِ نه سرد وُ نه گرم.
آهنگ جیغ و فریاد کودکان آهسته تر می شود. آنان را به کلاس ها برده اند تا شاید چیزهایی که خودشان از زندگی نمی دانند را به کودکان یاد بدهند، بسان زندگی من و همه ی شهروندان. یادم هست که سالها پیش از این، برایم هدف گذاری کردند. نه اینکه من برای «من» اندیشیده باشم. آنان، آموزگاران، پدر، مادر وُ دیگران. همان ها که اگر به زندگیشان خیره شوی همچو گذشتگان شان تهی ست. چونان مگسان که در باغ های رنگی می گردند اما، سهم شان تنها پشگل و پِهِن است. چرا که بیشتر نمی فهمند. شهد گل ها را نمی فهمند.
جایی در میانه ی پارک و اوایل پاییز نشستم، بی هیچ تکانی. آن اندازه مُرده بودم که دور و برم فاخته ها نشستند و به زمین نوک زدند برای یافتن چیزی برای خوردن. فاخته ها را دوست دارم. برایم خبر رسانِ سرخوشی ها هستند، حتا اکنون که مرده ام و فردایی در کار نیست. حالا که دیگر نمی توان از فاخته ها وُ چلچله ای که در میانه ی دسته ی آنان گام می زند، لذت برد.
بادی خنک بسانِ آوای آسمانِ سحر، گردن وُ گوش هایم و سپس بازوهایم را که پیراهنی آستین کوتاه پوشیده ام را نوازش کرد؛ شاخساران و برگ های درختان پارک را نیز لمس کرد و تکان داد و رفت. انگار تلنگری باشد که درختان را نواخت، چیزی گفت وُ آنگاه رفت.
هایکو، آری هایکو! هر آنچه می بینم هایکوست در باغ های ژاپنی. و اما اینجا، جایی نیست جز پارکی کوچک در حوالی پاییز در شهر. تصویر هایی که اگر بخواهی می آیند و در حضور فلسفه ی «ذن» جان می گیرند؛ اگر هم نخواهی، هیچوقت نبوده اند و نخواهند بود. برای من نبودند چراکه همه ی علاقه مندی هایم را در زندگی رها کردم و بسوی دویدنی هیچ رفتم، برای رسیدن به هدف هایی که دیگران با شستشوی مغزم به خوردم دادند وُ سی وُ اندی سال می اندیشیدم که هدف های من هستند و ناگزیرم بدان راه روم و به آن چیزها که چیزی نبود برسم.
اکنون و اینجا، در آستانه ی پادشاه فصل ها پاییز، در اندیشه ی آنم که چه شد؟ آن همه دویدن وُ دواندن برای چه بود؟ برای فهمیدن شادابی چمن های پارک در پاییز(؟) پس از آبیاری باغبان های پیر یا برای درک آواز همین چلچله ای (؟) که کنون در سه گام دورتر از من بر زمین بنشسته و منِ بی حرکتِ مرده را می نگرد؟
کاش زودتر، تنها سالی، ماهی، هفته ای زودتر اینها را درک کرده بودم و می آمدم و از زندگی ام روی همین نیمکت پارک لذت می بردم. به میوه های کاج های همیشه سبز خیره می شدم که زیر پرتو خورشید ساعت ده صبح برجسته تر دیده می شوند و برگ های سوزنی شان با آواز باد ها می رقصند و از این سو به آنسو کژ می شوند و مژ می شوند وُ گاه تیره وُ گاه در نور درخشندگی می گیرند.
باد آرام آرام شدیدتر شد، انگار می خواهد مرا هُل بدهد، از روی نیمکت برخیزاند و به راه بیاندازد که گشتی بزنم. وزش باد، پیراهنی که بر تن دارم را خنک می کند. دور من می چرخد و پوست تنم را با خنکای خود می نوازد و دور می شود. باغبان خمیده همچنان بوته ها و چمن ها را آب می دهد و پسری که ورزش رزمی در پارک تمرین می کند، خندان است و کاتا می زند، در آرامش و در ژرفا. لبخند زدم و رد شدم. پسر ذن می دانست، من هم می دانستم اما هیچگاه نیامدم تا در پارک ورزش کنم. یا پارک سرد بود و یا گرم، یا روزگار حالی برای جنب و جوش و ورزش نمی گذاشت. همیشه بهانه ای بود برای نیامدن. همیشه بهانه ای برای نبودن هست. برای سیگارهای حماقت دود کردن و برای سرفه های از سر دودِ خریت زدن. همیشه هست بهانه هایی برای فریب دادن خویشتن، برای امروز به فردا سپردن و فردا به سالی دیگر.
این سوی و آنسوی را می نگرم و پیاده رویی را در پیش می گیرم که تنگ است و با سنگ فرش پوشیده شده، سنگ فرش های ارغوانی تیره و اندکی برجسته. درختان و بوته های سبز در کنارش رُسته و به پیاده رو هجوم آورده اند. آنقدر سبز اند که انگار رنگی به جز سبز در جهان نیست و آنقدر تُرد که گویا هرگز نمی میرند. گویی این تصویر تا ابد جاری ست و عکاسی آن را برای همیشه گرفته وُ در قابی گذاشته وُ من در قاب گام بر می دارم. از درون این دالان که پیاده رویی ست در پارک، صدا ها می پیچند و پیش می آیند، یا اینکه من به سمت صدا ها پیش می روم. خوب نمی دانم اما دوباره صدای کودکان از دبستان بر می خیزد و با نعره ی موجود احمقی در هم می آمیزد که می گوید: « نباید بدوید!» و من به سالیانی می اندیشم که دویدم برای پوچ. آن سال ها که به ساز ناکوک دیگران رقصیدم و در شگفتم که می اندیشیدم کار مهمی می کنم. فکر می کردم زندگی فرآیندی جدی ست برای مردان جدی و نان خریدن جدی نیست و نان پختن.
آنطرف تر در پیاده روی پارک، جوانی نان در دست به تاخت می رود، برای نهار. دیگر نیم روز است و گرما بیشتر وُ آفتاب در آسمان پر نور تر شده. کودکانِ رستگار در روز را می بینم که دبستان نکبت را بسان ِ زندانی ژرف رها می کنند و به سوی آسمانِ خانه می گریزند که چند گامی از ناراستی هدف دور شوند.
من، اکنون که دیر است هدفم را یافته ام؛ همان هدف که در شعر خیام سی سال پیش یافته بودم و در بَر گرفته بودم اما آنرا نزیستم. تنها خوانده بودم و همین! نه بیشتر، نه پیشتر. هین! جوانی که رفت وُ روزگاری که گشت وُ رنجی که در جان ریخت وُ شوری که از دست برفت.
باد خنکِ گاه به گاه وُ آفتابِ پاییزان پیوسته وُ من که راه افتادم که بروم، بروم به آنسوی آرزوهایی که برای من نبود وُ به کام من نبود وُ دیگران آنرا به من آویختند. از پارک که بیرون می آیی آسفالت خسته و پریده رنگی را می بینی که از رفتن ها و نرسیدن ها مانده بر راه. نمی دانی آسفالت است که به خیابان چسبیده یا خیابان آویزان آسفالت است یا راه ها که دست به گردن شهر ها دارند و درگیر روزهای رفته و نرفته اند. امروز آسفالت چیزی می خواهد بگوید و یا بنمایاند: «هدف نه در راه و نه به راه است. از مسیر سرشار شو! از همین مسیر ها که به هیچ کجا نمی رسند حظ ببر! شاد شو!». چه شباهتی دارد آسفالت های شهر با شعر سهراب! نمی دانم اما این را می دانم که امروز همه سهراب می خوانند، حتا همین آسفالت رنگ پریده می خواهد سر خوان برود و نان و پنیرک بخورد.
در حال و هوای رنگ ها و بومِ آسمان و ابر ها در نقاشی های ژاپن کهن ام. در فکر آن زندگی که شستن ظرف است به دست سهراب؛ که ابله بی خردی بوق می زند، بوق می زند، بوق. آنقدر بوق می زند که مرا جان به لب می کند تا برگردم و بگویم: « احمق چی میخای؟! » و موجودی شبیه آدم اما شکوفه ی درخت زغال از درون اتومبیلی سَرک می کشد و پوزخندی بسان شیهه ی اسب های بارکش سر می دهد: « پسر کجایی؟ نبودی؟ گفتم مُردی؟ بیایم سر گورت بهت بخندیم ». من هم که همیشه حاضر به جوابم: «نه! به کوریه ی چشم احمق های بوق زنِ کم خردی مثل تو، زنده و تن درستم. شاد! چاق! تو برو گور خودت رو بکن تا دیر نشده. »
اسب بار کش را نمی توان تربیت کرد به نیکی، باز بوق می زند و می رود و مرا به زور از جهانم بیرون می کشد. این، یکی از همان هایی ست که زندگی ام را دست ایشان دادم تا هدف هایش را بسازند. اما این پاییز، فصل من است و مرا میراند وُ دوباره زنده کرد. برخیزاند برای هدفی که خودِ زندگی ست، رستگاری ست. بسانِ شعری که زندگی ست. همچو ذن که آغاز و پایان خوش بودن برای هیچ و خوش ماندن برای همه چیز هاست. باد هایی که تلنگر می زنند و همچو منی که مطلق مرده است را زنده می کنند. این صبح و این نیمروز و این خیابان ها که به رهایی می رسند و من که برای جهان ِسبزینگی پارک ها تا همیشه زنده خواهم ماند. بدون هدف های مزاحمی که مرا از زندگی کردن باز می دارد.
دیگر می دانم که شادخواری کار من است و اگر امروز مرده بودم پر از حسرت نیستی می ماندم نه پر از هوس بودن. اگر امروز می رفتم از همه ی رفتن ها متنفر می شدم چرا که برای پوچ رهسپار شده بودم. چه خوب که گریزی به من دادند که باشم و ببینم تمام تابلو های نقاشی جهان را و ببینم همه ی هنر بودن را. می مانم و در انتهای همین خیابانِ زندگی از فروشگاهی نوشیدنی خنکی می خرم و به سلامتی خودم و همه ی کودکان آزاد شده از دبستان ها ی تکرار، خواهم نوشید.
… به این خواهم اندیشید که چگونه و با کدام هیجان همه ی مردم شهر را به این مهمانی رنگ و نور و سبزینگی دعوت کنم؟!
نگارش: مهندس فرشید خیرآبادی