من امسال به صنف نهم مکتب درس می خوانم؛ قد من نسبت به سنم بلند تر است، که ایکاش بلند نمی بود؛ رنگ پوست من سفید است، کاش سیاه و یا سرخ می بود. خداوند(ج) موهای سیاهء القاسی مایل به خرمایی، دندان های سفید
نـمـک زنـدگی
نوشته: محمدهاشم انور
من امسال به صنف نهم مکتب درس می خوانم؛ قد من نسبت به سنم بلند تر است، که ایکاش بلند نمی بود؛ رنگ پوست من سفید است، کاش سیاه و یا سرخ می بود. خداوند(ج) موهای سیاهء القاسی مایل به خرمایی، دندان های سفید، ابروان پیوست، چشمان زیبا و کلان، بینی مقبولِ مناسب به صورت، شانه های پهن، لبان نازک، زنخ جذاب و کمر باریک، نصیب من گردانیده است، که حیفِ آن همه زیبایی هایی که خداوند(ج) به من اعطا فرموده است...! من این همه زیبایی و جذابیت را چه کنم. این همه مقبولی چه به درد من خواهد خورد. وقتی خود را در آیینهء دهلیز می دیدم، لذت می بردم؛ احساس غرور و سربلندی می کردم؛ به خود و دیگران فخر می فروختم و خود را برتر از همهء همصنفانم می شماریدم. بعضی روزها که چهره های عبوس و بد شکل همصنفانم را میدیدم، خنده ام می گرفت. امروز پی بردم، که ایکاش خداوند تعالی این همه صفات را به من نمی داد و به عوض آن همه نعمات، آن چیزی را میداد، که در زندگی روزمره به دردم می خورد.
من از روزی که خود را شناخته ام، یک پسر خوش خلق و خنده رو بودم، که به هیچ گپ، غم وغصه نمی کردم. اگر دیگران بالای من می خندیدند؛ اگر معلم مرا به خاطر درس نخواندن و یا نیاوردن کار خانگی سیلی میزد و یا با چوب به کف دستانم می نواخت؛ اگر پدر مرا لت و کوب و یا نصیحت می کرد؛ اگر مادرم با من قهر می نمود؛ بازهم اندکترین درد و رنج احساس نمی کردم؛ صرف می خندیدم و باز هم می خندیدم. خنده را نمک زندگی پنداشته و از لذت های زندگی مستفید می شدم. بارها از پدرم شنیدم، که به من گفته بود:
- او بچه...! لطفا عقل خوده به کار پرتو...! او بچه اصلاح شو...! او بچه جان...! یک روز نی یک روز، ای خنده سر تره به بلا خات ( خواهد ) داد و یا دوستان و خویشاوندان به خاطر خنده های بیجای تو از ما آزرده میشون.
من به جواب پدرم می خندیدم و می گفتم:
- آغا جان...! خنده نمک زندگی اس... خنده باعث طویل شدن عمر میشه... شما خاطر جمع باشین، هیچ کس از مه و یا شما خفه نخات شد. کسی که به اهمیت خندیدن پی می بره، هرگز خفه نمی شه.
پدرم سرش را با تأسف می شوراند و می گفت:
- شمس جان...! نمیدانم کـتـه تو چی کنم... نی به لت و کوب جور میشی و نی به نصیحت کدن... بازهم از پروردگار عالم آرزو دارم، که تره اصلاح ساخته و به راه راست هدایت کـنـه.
به همین قسم از صنف اول تا حال، ده ها بار آمر مکتب، سرمعلم مکتب و معلمان مرا نصیحت کرده بودند و هر کدام می گفـتـنـد:
- او بچه...! ای عادت خوده رها کو.
- خندهء حق و ناحق، تره از اجتماع دور می سازه.
- اگه خندهء بیجای خوده دُور نسازی، کـتـه چوب تره به راه میارم.
- تره به زور چوب آدم می سازم.
- شمس...! تو چه قسم یک بچه حرف ناشنو هستی... چقه تره بگویم، که خندهء بلند نکو... خندهء زیاد نقص داره. خنده بلند آدمه ده بین مردم بی اعتبار می سازه و آدمه کم ظرف نشان میته.
خوب به یاد دارم، که هفتهء قبل سر معلم صاحب بعد از دادن یک کف پایی جانانه به من گفت:
- همه معلم صاحب ها از تو شکایت دارن، که در حین درس، خنده کده و اونا ره ریشخند می کنی. اگه بار دگه شکایت بشنوم باور داشته باش، که از مکتب اخراج می کـنـمت.
من با وجود تحمل کردن این همه توهین، تحقیر و شکنجه، با شنیدن نصیحت ها و گپ های خوب و زشت، باز هم تمام نصیحت ها و سخنان زشت دیگران را از یک گوش شنیده و از گوش دیگر خارج می کردم و هرگز به عاقبت عادت ناشایـستهء خود فکر نمی کردم؛ تا این که آن شب فرا رسید. دیشب مامایم با زن تازه عروس خود، به منزل ما مهمان بودند. من بدون اراده در بین گپ های کلان ها گپ زدم و گاهی به صدای بلند و گاهی خاموشانه خندیدم. اگر پدرم بدبد دیـد، اگر مادرم بالایم چشم کشید، با آن هم خود را تیر می آوردم و با برادر و خواهر کوچک خود می خندیدم. در حینِ که مادرم آماده گی نان شب را می گرفت، من با خواهر و برادرم خندیدم و ناخود آگاه از دهلیز به داخل خانه نگریستم. ماما و زن مامایم متوجه این عمل ما شدند. دیدم، که پیشانی هر دو ترش شد و با همدیگر چیزی گـفـتـنـد. من با متوجه شدن این عمل آندو، کنجکاو شدم و در حالی که خندهء بلند می کردم، باز هم از دهلیز به داخل اتاق کله کشک کردم. ناگهان زن مامایم مثل برق گرفته گی ها از جا برخاست و به مامایم گفت:
- سرور...! مه دگه تحمل تحقیر و توهین هر کسی ره ندارم... زود بخی خانه بریم.
پدرم از جا برخاست و دست مامایم را که کرتی خود را می پوشید، محکم گرفت و گفت:
- کجا میروین... نان تیار اس... کی شما ره تحقیر و توهین کده... ما شما ره دعوت کدیم؛ تا یک شو بشینیم و سات ( ساعت ) ما تیر شوه.
زن مامایم گفت:
- مدیر صایب...! از دو سات متوجه هستم، که شمس، ما ره ریشخند می کـنـه... خوردن زهر مار، بهتر از خوردن نان شما اس... مه خو دگه یک دقیقه نمیمانم و دگه به تمام زندگی خود، اینجه نخات آمدم.
مامایم با قهر گفت:
- لطفا...! ما ره مانع نشوین... ما دگه میریم.
مادرم با شنیدن صدای ماما و زن مامایم از آشپزخانهء دهلیز، با عجله داخل اتاق شد و گفت:
- کجا بیادرجان...! چرا...؟ چی گپ شده...؟ به ظرف دو دقیقه نانه میکشم... نانه خورده بروین.
مامایم گفت:
- امکان نداره... تا بچه بی تربیهء خوده آدم نسازین، ما خانهء شما نمی آییم.
پدرم گفت:
- شما خو نام خدا کلان و هوشیار هستین... درست اس، که شمس قد کشیده؛ ولی عقل او بسیار کم اس... اگه خندهء او سر شما بد خورده، خودت خو مامایش هستی... او ره سال ها دیدی و از عادت خراب او خبر هستی. خنده، مرض او شده... او خو سر شما خنده نکده.
زن مامایم در حالی که چادر یک و نیم بلستهء خود را بالای موهای سرش هموار می کرد، با تندی گفت:
- اگه مامایش به عادت خراب او بلد باشه؛ مگم مه خو دو، سه دفعه زیادترخانهء تان نامدیم... ده ظرف سه ماه عروسی خود، هر باری که خانهء تان آمدیم... او سر مه خنده کده و کـتـه خوار و بیادر خود پس پسک میکـنـه. اگه به چهره مه کدام عیب و نقص باشه، بگویه تا مه هم بدانم.
من که با خواهر و برادرم از دروازهء اتاق، صحنه را می دیدم، برای اولین باز در زندگی خود، کمی وارخطا شدم و انتظار یک لت جانانه از پدرم را داشتم. در همین وقت زن مامایم به طرف دروازهء اتاق حرکت کرد و گفت:
- بامان خدا... ما رفتیم.
مادرم گفت:
- خواهش می کنم... نانه خورده باز بروین... او طفل اس... او لَگ لَگه ببخشین... مه از شما معذرت می خایم ( میخواهم ) مه به شما عذر می کنم... لطفا نان بخورین... کار خوب نیس، که از سر نان میروین. بیادرجان تو زن ته بفهمان... کار خوب نیس... لطفاً نروین.
مامایم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
- خوارجان...! مه تحمل هر چه ره دارم؛ ولی تحمل تحقیر شدن زن خوده ندارم... فکر می کنم، که باد از ای مه هم خانه تان نخات آمدم... خدا حافظ.
من خود را به آشپزخانه رساندم و مامایم شان رفـتـنـد. بعد از رفتن آندو، مادر بیچارهء من زار زار گریست و مرا دعای بد کرد، که برادر و زن او را آزرده ساخته بودم. گر چه نمیدانم، که آن شب چرا لت نخوردم؛ ولی تا نزدیکی های صبح به خواب نرفتم و از خنده کردن هایم پشیمان بودم؛ تصمیم گرفتم؛ تا بعد از آن لحظه، خود را کنترول نموده و هرگز خندهء بلند نکنم. امروز صبح وقتی می خواستم، داخل مکتب شوم، که معلم نوکریوال به دستم یک ورق کاغذ را داد و گفت:
- شمس...! تو داخل مکتب شده نمی تانی ( نمیتوانید )... مدیر صایب به خاطر بی احترامی ایکه دیروز به معلم ریاضی کده بودی، برت سه پارچهء جبری داد.
با شنیدن گپ معلم نوکریوال، تنم را لرزه گرفت؛ پاهایم سستی کردند و پاها توان نگـهـداشـتـن وزن بدن مرا از دست دادند؛ صدا های دلخراشِ در گوش هایم طنین انداخـتـنـد، که فکر کردم، شاید پردهء گوش هایم می تـرکـنـد. در حالی که زبان در کامم چسپیده و به لکنت افتاده بود، با خود گفتم، که ایکاش خدای تعالی به جای همه نعماتی که در آغاز ذکر کرده بودم، به من کمی عقل سلیم ارزانی می کرد؛ تا به عاقبت خنده های بی موقع خود پی برده می تـوانستم. حال فهمیدم، که این نمک زندگی، چه درس بزرگی به من داده بود.
پایان
28 / ثور / 1391