این غزل را در سال 1361 خورشیدی سروده ام؛ اما اوضاع جهان و افغانستان روز به روز بدتر شده است؛ زیرا در حال حاضر نه تنها زندگی طاقت فرسا شده است، بلکه امید را هم از مردم گرفته اند. برای یادی از احساسات گذشته این غزل را تقدیم خوانندگان می کنم.
انـدریــن بـیـدادگاه دور گیتی داد نیست
زنـدگانی جــز فـشـار پنجـۀ بیداد نیست
مـرغ آزادی اگـر افـتاده در کـنج قـفـس
این همای کاغـذی جـز حیلۀ صیاد نیت
در طلـسم تـنگ و تاریک نظـام مسـتبد
فـرصـت خفتن بـرای مـردم آزاد نیست
نغمۀ شـیریـن آزادی چـو نبود مـرگ به
زندگی بی شورشیرین شیوۀ فرهادنیست
بسکه توفان تباهی می وزد از هرطرف
در مـیان شـهـر دل هـا خـانـۀ آباد نیست
پایمـردی در طریـق عشـق آیین وفاسـت
انتخاب شیرمردان چون مسیر باد نیست
روزگار بی نــوا را ظـلـم بـنمایـد ســیـاه
چون فقیر بی نوا بدبخت مادر زاد نیست
در مـیـان آتــش ســوزنــدۀ هجــر وطــن
کار و بار مـردم آواره جـز فـریاد نیست
13/1/1361