غزل می جوشد از سوز درونم
اگـرچـه غـرقه در دریای خونم
سـراسـر جنـبشـم در جـستجویم
به جز حرکت نیابی در سکونم
ز قلـب قطـره اقیانـوس جوشـد
ز چنگ خشک اندیـشی برونم
خـرافات و تعصـب را بگویـید
نکوشـد در فریب و در فسـونم
به بـال عشـق دارم اوج پـرواز
مـتـرســانــم ز تهـدیــد نـگـونـم
به دوشـم کوله بار ارث انسان
تجــلـی گاه دوران و قــرونـــم
به حالـم ریـشه در تاریـخ دارم
به فردا می دهم زور و قشونم
رمـوز عقـل و دانش را بـدانـم
ولی گـرویـدۀ عـشـق و جـنونم
شــدم پـروردۀ عـلــم و تـمــدن
رفـیـق مهــر و الطاف فـزونـم
ز افــراطـی و اسـتـبـداد بیزار
چـو رسـتم دشـمن دیو حـرونم
فقیران خسروان را کی ستایند
شـده پر عـشق شیرین بیستونم
نکـردم سـازشی با ارگ فاسـد
جــدا از خـیــل دزدان زبـونـم
به نام قـوم چوکی می فروشند
بـه ضـد خـایــن و دلال دونــم
نشد دستم به خون خلق رنگین
هــریــــرودم زلال جـیـحـونـم
به چشـم دشـمنان خـارم؛ لیکن
بجوشد گل ز شعر و مضمونم
ســـرود عـنـدلـیـب دل فـگارم
بـیـاد مهـــر میـهـــن مفـتــونــم
چراغ عشق و مستی برفروزم
چه میخواهی دگراز چندوچونم
21/4/2017