زنــدگـی جــدیــد

شخصیت ها:
1- جواد 17 ساله  { پطلون سیاه و پیراهن یخن قاق سفید به تن دارد و بکس مکتب دردستش است. }

2- صدیق 18 ساله { پطلون کاوبای و جمپر نسواری پوشیده است. }
3- صبور 16 ساله  { پیراهن و تنبان خامک دوزی به رنگ فیروزه یی به تن کرده است.}
4- شمس  16 ساله { پطلون خاکی و پیراهن یخن قاق گلدار به رنگ نارنجی به تن دارد.}

( جواد و صدیق درصحن حویلی مکتب با هم دیگر مقابل شده و به  صحبت آغاز می کنند. هردو متاثر وغمگین اند. )
جواد: سلام صدیق جان...! چی حال داری. مه امروز کمی دیر رسیدم. راستی یک  گـپه  شنیدم، آیا ای گپ درست اس، که امروز صبح  قادره موتر زده...؟ گفتن  پدر او به مدیرصایب زنگ زده و گفته که بچیش به خون ضرورت داره... مدیرصایب، صنف به صنف رفته و همه ره خبر کد.
صدیق: وعلیکم السلام. هان جواد جان...! بلکل درست اس. پیش از تفریح، سرمعلم صایب به صنف آمد و گفت، هـرکس خون صفر داره شفاخانه رفته و به قادر خون بته... ده غیر او همصنفی تان میمیره.
جواد: بسیار کار بد شد. پدرو مادرش چقه جگرخون باشن؛ بیچارا غریبم هستن؛ آغایش سوامارچیس. گروپ خون  قادر بسیار کمیاب اس... خدا کـنه که پیدا شوه.
صدیق:  اگه پول میداشتن، خریدنش آسان بود... ده ای شرایط  پیدا کدن خون مفت ممکن نیس.
جواد: { با پوزخند و تمسخر } نی که گروپ خون تو صفر اس و تصمیم فروش شه داری...؟
صدیق:  نی، نی.  گروپ خون مه مثبت اس؛ اگه منفی هم می بود، به او خو هرگز خون  نمی دادم.
جواد: چرا...؟ خون دادن کار ثواب اس. اگه بتانی یک انسانه از مرگ نجات بتی، خداوند یگانه  ده  دنیا و آخرت اجرو ثواب فراوان نصیبت می سازه.
صدیق: میدانم... خودم خوب میدانم؛ خو قادر خوشم نمی آیه؛ کـته معلم صاحبا زبان میکـنه؛ سرشان نام های قسما قسم می مانه و همیشه مزاحم درس ما میشه. اونه تو خوهم می شناسیش... روزایی که درس ما و شما ده یک صنف پیش برده میشه، او ره خو دیدی وعمل های خراب او ره خو خوب بلد هستی.
جواد: او کارش خوش مم نمیایه... یکی دو بار او ره نصیحت کدم، خو گپ ناشنو اس. همیشه خوخو میگه، اما همو خرک اس وهمو درک. او ره چندین بار گفتم. او بچه درس بخوان؛ تا آیندیت خوب شوه... با خواندن درس وسبق چند سال باد ( بعد ) به آغایتم کمک شده و او ره  ازی کار پرمشقت نجات داده میتانی.
صدیق: تو خو یکی دو با او ره نصحیت کدی؛ لیکن مه صد بار برش گفتیم و نصیحت کدیم. او اصلاح شدنی نیس و مرغ  او یک لنگ داره... فکرمی کنم، که گناه آغایش اس. او نتانسته تربیه درست کنیش.
جواد: فکرنمی کنم. مه آغایشه دیدیم؛ بیچاره بی سواد اس؛ ولی ایقه آدم شریف ومهربان اس، که هیچ نگو. فکر می کنم، که قادر به صنفای پایین، کـته بچای بی تربیه نشست و برخاست  داشته. خو به هر صورت خداوند لایزال جورش بسازه. بیا که باد از رخصت شدن از مکتب چند نفردگه ره هم گرفته به دیدنش برویم.
صبور: { نزدیک می شود. } بچا سلام...! چطورهستین. تفریح پانزده  دقه ( دقیقه ) اضافه  شد.
صدیق: چرا...؟ خیریت خو اس...؟ کی گفت...؟ 
صبور: شما دو نـفر خو از صنفا ( صنف ها ) دور ایستادین  و اعلان  سرمعلم صاحبه  نشنیدین. مدیرصایب به خاطرخون یافتن به قادر، جلسهء عاجل گرفته. 
جواد: { درحالی که دست هایش را به همدیگرمیمالد. } او بیچاره چطو خات شد. اگه خدا ناخواسته  او ره چیزی شوه.  نی، نی. خداجان مهربان اس، که خون پیدا شوه. دلم  اس، رخصت گرفته و چند نفر ما به شفاخانه برویم. اقلا والدین او ره صبر و امیدواری داده میتانیم.  
صبور: اوبچا...! از گپ دگه خبردارین یا نی...؟ { جایش را تغییر میدهد. جواد و صدیق با تآثر زهرخند میزنند. }
صدیق: ها... ها خبرداریم... خوب شد، که توهم خبرشدی.
صبور: به خدا راست میگم. مثل روزهای دگه نیس، که بگم خی مه هم خبرندارم. میدانین، که دیروز قادر کـته....
جواد: باز پلان دگه داری. چه قسم گپ نو پیدا کدی...؟ { جواد و صدیق لبخند می زنند. } فکر کدی باز ما ره فریب داده میتانی... ما حالی پوست تره ده چرمگری می شناسیم.    
صبور: بچا...! چرا به گپایم باور نمی کنین...؟ خــودم او ره دیـدم؛ چشم دید خـوده بری تان قصه می کنم. دیروز به سات رخصتی، قادر خنده و مزاق ( مزاح ) میکد... یک دفعه  نامی ره که  بالای معلم صایب ریاضی مانده بود، گفت. معلم صایب  گپ او ره شنید و برش گفت: قادرجان...! معلم حیثیت  پدره  داره. آیا خوشت میایه، که بالای پدر و مادر خود نام بانی. لطفاً کمی به درس و سبق خود توجه کده و اخلاق و تربیه یاد بگی.      { جواد و صدیق به دقت به گپ های صبور گوش می دهند. }
جواد: چی میگی...؟ چقه بد شد. باز معلم صایب ریاضی چقه یک آدم شریف و مهربان اس. چقه کوشش میکـنه؛ تا درسایشه یاد بگیریم.
صدیق: { پایش را به زمین میزند. } به خدا که به دو پیسه شدیم. مه او لوده ره چقه گفتم، که همی نام ماندن عمل خوب و درست نمیباشه؛ لیکن او احمقِ کودن قبول نکـد. به خاطرهمی عمل، او ره خوش ندارم.
جواد: باز چی شد...؟ معلم صایب دگه چی گفتیش.
صبور: معلم صایب به راه خود روان شد و قادر باز هم همو نامه به صدای بلند گرفت. معلم صاحب دور خورده، به قادر نزدیک شد و به چشمایش دید. فکر کدم، که خوب یک لت جانانه میتیش، خو معلم صایب حوصله کد. لاحول وباالله گفته سر خوده شور داد و رفت.
جواد: اوف...! چقه بد... چی یک عمل نابخشودنی.
صدیق: اگه به جای معلم صایب می بودم، ایقه میزدمش؛ تا از آخ  گفتن میماند. باز تسلیم پولیس میکدمش و به مدیرصایب میگفتم، که از مکتب اخراجش کـنه.
جواد: تو ای کاره میتانستی، مگم معلم صایب ریاضی نمیتانست؛ چرا که او یک آدم با تجربه اس... از تو کده چند کالا زیادتر کهنه کده. مه اطمینان دارم، که یک روز ایطو کار ده حقش کـنه،  که  قادر راه غلطه رها ساخته و به مانند یک شاگرد با تربیه رفتار کـنه. مه اطمینان دارم٬ که معلم صایب او ره اصلاح  و آدم می سازه.
صدیق: هیچ باورم نمیشه... قادر و اصلاح شدن... ! معلم صایبه بسیاربه قار( قهر) ساخت. باورم نمیشه، که  او قادری ره که مه میشناسم، کسی آدم ساخته بتانه.
جواد: بازخات دیدیم. مه که معلم صایب ریاضی ره شناختیم، او یک آدم بسیار با حوصله، با تجربه و با  تدبیر اس. یک روز ایطو قادره سبق ادبی بته، که تا آخرعمر از معلم صایب خجالت بکشه.
صدیق: صبورجان...! تو چی فکر میکنی...؟ آیا قادر کار خوب کد...؟
صبور: نی. هیچ کار خوب نکده؛ بی احترامی به معلم عیناً  بی احترامی و ریشخندی به پدر و مادر خود  اس. معلم حق فراوان بالای شاگرد داره.
جواد: { به ساعتش می نگرد. } وقت پوره اس. شاید جلسه ختم شده باشد. بیایین به صنفای خود برویم.
صبور: { درحالی که به طرف راست می نگرد. } اونه سیل کنین. از اداره خو معلم صاحبا خارج نشدن. اکثریت شاگردا هم ده صحن مکتب ایستادن. { به طرف دیگر اشاره میکند. } اونه بچای تیم فتبال، فتبال میکنن؛ بچای تیم کرکیت، کرکیت و بچای تیم باسکتبال، باسکتبال بازی میکنن. کاشکی همه ره  رخصت کنن. مه یک دفعه بروم، که چی گپ اس.
جواد: اگه از صحت قادر کدام خبر جدید شنیدی، به ما بگویی... لطفاً جلسه هم که خلاص شد، به ما یک اشاره کو.
صبور: خو بادارگل...! به چشم...! چرا نی. غلام تان حاضر اس، که هرخواست تانه عملی بسازه.
صدیق: { به صبور } گوش کو بچیم...! مه حیران مانده بودم، که چطو کـته ما ایستادی و پشت دروازه  اداره دیده نمیشی...؟ چطو دلت طاقت کد، که چند دقه کـته ما ایستاد شوی.{ همه به شمول صبور می خندند.} 
صبور: رفتم بچا... اگه گپ نو یافتم٬ حتماً خبر تان می کنم. خداحافظ. { دُور می شود. }
صدیق: بچه خوب اس٬ خو کمی گپ رو و خبرچین اس.
جواد: اصلاح میشه... آدمی که تربیه خانواده گی داشته باشه، اصلاح شده میتانه. کمی ساده  اس و از مزاق کدن لذت میبره. صبور یک بچه شوخ مزاج  اس.
صدیق: تو خو هیچ کسه بد نمیگی. واقعا راست اس، که هر کس از آیینه خود به دگرا مینگره. خودت خوب هستی، که همه ره خوب میگی.
جواد: { با لبان خنده آلود } بس بس، دشنام نتی. به مقابل کسی تعریف کدنش خوب نیس. { هر دو با  صدای بلند می خندند. }
صدیق: اونه شمس طرف ما میایه، خیریت باشه. چطو تیز تیز میایه٬ مثلی که قادره چیزی شده...!
جواد: { با وارخطایی } خداکـنه که خیریت باشه. ایطو نگو... به لطف خدای متعال او ره چیزی نمیشه. بخیرجورمیشه... شاید جلسه تمام شده باشد.
صدیق: { درحالی که به طرف چپ می نگرد، با صدای بلند صدا می زند. } شمس خیریت اس...؟ چطو آمدی...؟ چی گپ اس...؟
شمس: { به آندو می پیوندد. } سلام...! جواد جان چطو که باد از وقت ها یک روز به  مکتب  ناوقت  رسیدی... خیریت خو باشه...؟
جواد: کمی کار داشتم. خیریت خو اس...؟ چرا وارخطاستی. از قادر کدام خبر رسیده...؟
شمس: ها...! پیشترک آغایش به مدیرصایب گفته، که ده حالت کوماس. اگه خون پیدا نشه٬ میموره.
{ جواد و صدیق پریشان میشوند. }
صدیق: کار بد شد... کاشکی خون مه صفرمی بود.
جواد: ده دقه قبل چی میگفتی.
صدیق: او وقت به خاطراعمال خرابش با معلم صاحبا، از او کمی خفه بودم. حالی برش دعا می کنم. خداوند(ج) ایطو روزه  به هیچ پدر و مادر نشان نته.
 شمس: تمام بچای مکتب به کوشش پیدا کدن خون هستن... سرمعلم صایب گفت، که  ده  بین شان صرف گروپ خون معلم صایب ریاضی صفر اس و بس. { جواد و صدیق به همدیگرمی نگرند. }
صدیق: معلم صایب ریاضی به او خون نمیته... قادر معلم صایبه از خود آزرده ساخته بود.
شمس: خی همی گپ اس...! حالی فامیدم...!
جواد: چطو...؟ چی گپ اس...! چی ره فامیدی...؟
شمس: معلم صایب ریاضی خوده کشیده...! میگن دوتا کده...!  ده مجلس معلم صاحبا غیرحاضر اس.
جواد: حتما از صبح نامده. او بیچاره از تکرکدن قادرخبر نداشته باشه.
شمس: نی او ده شروع سات ( ساعت ) اول بوده... باز که از تکرکدن و خون به  قادر خبرشد، تیزِ کده  خوده کشیده. معلم صایب بیچاره خو ایقه لاغر اس، که اگه  داکترا دو صد سی سی  خون شه بگیرن٬ باز مجبور میشن؛ تا به خاطر به هوش آوردن او، دو باره یک هزار سی سی خون برش تزریق کنن.
{ جواد و صدیق را خنده می گیرد و زهرخند می زنند. }
جواد: او چطو ای کاره کده میتانه. مه ده طول سه سال، شناختی که از معلم صایب دارم، باورکده نمیتانم... حتماً خبر نداشته و به خاطر کدام کارضروری رفته باشه.
شمس: مه خو گفتم، دلت باور میکنی یا نی. او که شنیده قادر خون صفر کار داره... اونه باز دوتا کده.
صدیق: آدم چیزی گفته نمیتانه. اونه  صبور میایه. حتما خبر نو و کاغذ پیچ  داره. اونه سیلش کو... خنده میکنه... دنیا ره که آو( آب ) ببره ٬ مرغاوی ( مرغابی ) ره تا بند پایش اس.
صبور: { به بچه ها می پیوندد. } بچا باور کدنی نیس. مه خوهیچ باورم نمیشه. اگه به شما بگویم، شاخ  میکشین. یک خبر جالب و کاغذ پیچ دارم.
صدیق: بگو دگه، باز چی گپ نو و کاغذ پیچ داری. ما ده چی غم هستیم  و دمبوره ما ده چی غم  اس. بگو دگه، زود شو.
صبور: میگم... یک دقه صبرکنین، که نفسم سوخته... حتماً برِ تان میگم. حالی بگم دگه...! خی گپ بین ما و شما  باشه. او بچا...! مه خو فکرنمی کنم، که خبر باشین... واه  واه به راستی که شما خبر ندارین.
جواد: { جدی } صبورجان وقت مزاق کدن نیس. لطفاً غیر از گپ قادر چیز دگه نگی؛ حوصله مزاق کدنه نداریم.
شمس: بانیش که بگه... کمی خنده کنیم. درس و سبق خو امروز از دست ما رفت... بانِ ما که کمی بخندیم. اونه صدیقم....
صدیق: نی، جوادجان راس میگه... حوصله شنیدن چتیاته نداریم.
صبور: مه خو ده همو مورد میگم... قادر از خطر مرگ نجات یافته؛ شکر از حالت کوما برآمد. { همه خوش میشوند. } 
جواد: خدایا شکر...! { به آسمان می نگرد. } خداوندا...! چی معجزه رخ داد...! { به صبور } خون از کجا کدن...؟
صدیق: شکر که از حالت کوما برآمد. صبور...! بگو که خون صفر یافتن یا خون برش کار نشد...؟
شمس: حتما قرض کده باشن... او بیچارا خو....
صبور: نخریدن... یک  نـفـر مسلمان و جـوانمرد بـرِش خون داده... میدانین، که  او کی اس...؟ او... او... جـوانمرد... معلم صایب ریاضی اس...! او خودش به شفاخانه رفته و خون دادیش.
جواد: نگفتم، نگفتم... مه از اول باور داشتم؛ به شما هم گفتم، که یک روز معلم صایب  یک کاری میکنه. او به قادر زندگی نو و جدید داد... قادر باد ازی یک بچه بسیارخوب میشه. معلم صایب با خون دادن او ره اصلاح ساخت. 
صدیق: خی بریم و ازسرمعلم صایب اجازه گرفته و زودی کده به شفاخانه برویم.
صبور: درست اس... عجله کنین... بچای دگه ره هم کـته خود می گیریم.
{ همه خوش وخندان می شوند و از صحنه خارج می گردند. }
پایان
2 / ثور / 1390