"خاطرات زندانی" یاداشتهای دوران 13 سال زندان روانشاد محمد هاشم زمانی، شاعر، نویسنده و مبارز آزادی خواه است که در سال 1379 هجری شمسی (2000 ع) بزبان پشتو، به دست نشر سپرده شد و اکنون متن کتاب در چندین بخش بزبان دری خدمت علاقمندان تقدیم میگردد
تعمیر کوچک و قصه دردناک خلیفه
ما را از دهلیز مخصوص سیاسی قلعه جدید زندان دهمزنگ به یک بخش دیگر که تعمیر کوچک نامیده میشد، انتقال دادند. این همان بخشی بود که بزرگان ما خان محمد خان، شیر محمد خان، عصمت الله خان و همچنان دو پسر آنها عبدالقادر خان و عبدالرحمن خان در آنجا زندانی بودند. برعلاوه ازخانواده ملک قیس چهار نفر از فرزندان شان غلام صدیق، محمد صدیق،شیر علم و محمد علم با بزرگان ما در این تعمیر در کوته قفلی به سر میبردند. این چهار جوان میخولستند با بزرگان شان یکجا باشند، غلام فاروق خان وزیر داخله امر کرد تا آنها در دهلیز مخصوص زندانیان سیاسی با بزرگان شان در قلعه جدید انتقال داده شوند. آنها برای ما از شرایط سخت کوته قفلی در اینجا قصه می کردند. در ضمن سایر قصه آنها داستان یک جوان زندانی کوته قفلی را برای ما بیان کردند : "همرای ما در کوته قفلی ، یک جوان بسیار خوش برخورد مشهور به خلیفه زندانی بود. این جوان ازبک تبار، بجرم جاسوسی برای روسیه متهم و درزندان بسر میبرد. در اثر شکنجه های متداوم و ظالمانه تمام عضلات وجود او پارچه پارچه شده و آبله باران بود. اطاق کوته قفلی او یک نیم مت مساحت داشت. این جوان ازبک روحیه و احساسات بسیار بلند و زنده داشت. وقتی مبصر او را آزاد میکرد، سایر کوته قفلی ها بسراغش میرفتند. او در حالیکه میخندید با ما به شوخی قصه های خنده آور ملا نصرالدین را میگفت. ما هیچ نوع مایوسی را در چهره ای او نمیدیدیم. دهانش همیشه پر خنده بود و برای ما میگفت: "انسان در هر مرحله از زندگی، جان خود را توانمند و غنیمت شمرده و فضیلت اخلاقی را از دست ندهد. با قبول هر گونه تکلیف و زحمت بخاطر حفظ کرامت انسانی، نباید احساس عجز و بیچارگی کند!" فکر و عزم اراده ای او بسیار پخته و محکم بود.
مفکوره خلیفه را بر بنیاد این فرد از شعر خوشحال خان در مورد عزم و اراده میتوان توضیح کرد:
که فلک دی د زمری په خوله کښی ورکـړی
د زمـری پــه خـوړه کښی مه پــریــژده همــت
(ترجمه: اگر دست فلک ترا به دهن شیر انداخت، در دهن شیر هم همتت را از دست نده)
در تمام شب و روز به خلیفه فقط یک قرص نان خشک میدادند، اجازه نداشت بستر داشته باشد، روی زمین نمناک یک اطاق یکنیم متره شب روزش میگذشت. زمستانها وقتی دامن سفید برف روی بامهای زندان دهمزنگ هموار میشد، باد های سرد زمستانی با صدای بلند برای زندانیان برهنه و بی لباس، پیام مرگ را زمزمه میکردند. بالاخره زمانی رسید که حالت صحی زندانی کوته قفلی اطاق یک نیم متره روز بروز خرابتر شد. در تمام وجودش جوقه های شبش پهلوی همدیگر چسبیده بودند، بینی، گوشها و صورتش قابل رویت نبود، دستها و پاهایش شل شده بودند. اما وقتی ما از مقابل اطاقش عبور میکردیم، مانند گذشته خنده میکرد و برای ما قصه میگفت: "کرامت انسانی یک قوت خارق العاده و شکست نا پذیر است، در زندگی هرگونه مشکلات از برکت این قوت از بین میرود، زندگی و مرگ دو کلمه و لازم و ملزوم همدیگرند که هرکدام آن وابسته به وقت و زمان خود است. زندگی و حرکت قدرت و توانمندیست و مرگ و سکون ضعف و ناتوانی، تا زمانیکه در وجود انسان نفس بالا و پائین میرود، جان را نباید تسلیم سکون و ناتوانی کرد و تا زمانیکه خون گرم در رکها جریان دارد، باید وجود خود را توانمند و قوی احساس کرد، جان را تسلیم مرحله سکون و ناتوانی نکرده و احساس زندگی را نباید بمرگ تبدیل کرد.
بخاطر خراب شدن وضع صحی خلیفه، مبصر آمد و داخل اطاقک او شد اما بزودی دوباره بیرون شده گفت: "در اطاق خلیفه چنان شبش ها و خزندگانیست که من در عمر خود ندیده ام. او بسیار مریض و با مرگ دست بگریبان است.«
مبصر اجازه گرفت که او را به شفاخانه زندان که فقط بنام شفاخانه بود، انتقال دهد. دونفر بندی های جاروکش را آورد و آنها زنبیل خاک را در مقابل اطاق خلیفه گذاشتند. هردو جاروکش به بسیار مشکل او را از اطاق بیرون کرده و به زنبیل انداختند. وقتیکه جاروکشان با زنبیل و خلیفه از برابر اطاق ما عبور میکردند، خلیفه صدا کرد: "رفیقای کوته قلفی شما را بخدا میسپارم. من هنوز زنده هستم قوت و حرکت دارم و با یک لغت در و دیوار زندان دهمزنگ را خراب میکنم اما میترسم که شما ها زیر بام نشوین!" مبصرما را صدا کرد: "اطاقهای شما را باز میکنم که با خلیفه خدا حافظی کنین!" مبصر اطاقهای ما را باز کرد و جاروکشان در حویلی زندان زنبیل را کنار یک سنگ روی برفهای سفید به زمین گذاشتند. ما خلیفه را شل وشوت مانند لانه شبش ها، که سرو صورتش، چشمانش، بینی و گوشهایش از ازدیاد شبش دیده نمیشد، روی زنبیل دیدیم، در اینجا کرامت انسانی به بی رحمی و وحشت تبدیل شده بود. چهره لاغرش از نم اطاق نمزده به نظر میخورد، لباسهای گنده و بدبویش از ازدیاد شبش ها اصلاٌ دیده نمیشد. نزدیکی های چاشت بود، از زنبیل خلیفه چند قطار از شبش ها سرازیر شده بودند.
این آخرین حرفهای خلیفه بود: "رفیقای کوته قلفی ! من زنده هستم اگر من حرکت ندارم، ببینین لشکر شبشهایم در حرکت اند و مرا هم حرکت میتن، اگر زنده بودم یا قصه ملا نصرالدین و یا قصه خود را برایتان میگویم."
ما از این گپهای او خندیدیم اما عزم و ثبات، توانایی و مقام و عظمت کرامت انسانی او برای ما غیر قابل باور بود. جاروکشان زنبیل خود را که حالا زنبیل خلیفه است از حویلی تعمیر کوچک کشیدند. مبصر از عقب شان صدا کرد: از زیر پوست بدن خلیفه شبش می براید ، توان حرکت او ختم شده." سکون و ناتوانی در داخل زنبیل خاک سایه افگنده و او بی حرکت افتاده بود.
این یک گوشه ای از دشمنی خانواده ظالم یحیی با انسانیت بود که نسل های بعدی افغانستان به اساس یک قضاوت عادلانه در روشنایی تاریخ واقعی در مورد تحقیق کنند تا ظلم، دشمنی با افغانان و ملت، نوکری به انگلیس و سایر فجایع این خانواده روشن شود.
خانواده یحیی تمام مقدرات وسرنوشت ملت افغان را بدست باداران انگلیسی خود سپرده بودند تا دوره سلطنت خود را تحکیم و تداوم بخشند. آنها به ملت افغان چنان ظلم هایی کردند که هیچکس دیگری نکرده بود. آنها ژاله ظلم های استعماری و استثماری را به سر مردم افغانستان میباراندند. اما ملت افغانستان هیچگاهی ظلم های استعماری و استثماری را تحمل نکرده و هر گاهی ژاله مقاومت را بر سر دشمنان خود بارانده اند .
قصه کاکو
ما هر روز از از تعمیر کوچک به دهلیز بندی های مخصوص سیاسی به قلعه جدید میرفتیم و نزد بابا، شیخ بهلول و سرور جویا درسهای خود میگرفتیم. تعمیر کوچک 7 اطاق داشت که بطرف راست این اطاقها یعنی پشت کلکین ها تحویلخانه بزرگ مدیریت صنعتی زندان قرار داشت و زندانیان هر روزه کالا های تولیدی را به تحویخانه آورده و در آنجا جا بجا میکردند.
در این جا اوقات ما بسیار تلخ بود بخاطریکه دیوار تعمیر کوچک با دیوار های تعمیر بزرگ پهلو به پهلو بود ودر عقب آن تحویلخانه موقعیت داشت. از طرف روز شر و شور زندانیان در تحویلخانه و از طرف شب جنگهای زندانیان تعمیر بزرگ، باعث نا آرامی ما میشد.
هر روز دیگر سردار باشی عمومی زندان دهمزنگ که کمر خود را همیشه با یک دستمال محکم بسته میکرد، زندانیان را میشمارید. چهار ده باشی و چهار پنج عسکر همکاران او بودند. وقتیکه شمار زندانیان پوره میبود، ده باشی از برج قرنتین سر بالا کرده و با صدای بلند آواز خیریت بندیان را جهر میزد و اگر شمار بندی ها پوره نمیبود سردار باشی به قهر عصابنیت به زندانیان میگفت: " آرام در اطاقهای خود بشینین، رفت و آمد نکنین". برای ما این اولین بار بود که ما مثل گوسفندان و بزان شمارش میشدیم. در این جا در تعمیر بزرگ همه دزدان، قماربازان، کیسه بران، قاتلان و سایر بد فعلان و بد عملان جا داشتند که بار بار زندانی و آزاد شده بودند. در میان زندانیان تعمیر بزرگ یک زندانی قندهاری به اسم عثمان بود و در میان تمام زندانیان زندان دهمزنگ بنام کاکو شهرت داشت، کاکو داستان بندی شدن خود را چنین آغاز کرد:
" من ده ساله بودم که پدر و مادرم هردو فوت کرد و کاکایم مرا به خانه خود برد که اوهم مرد. در منزل کاکایم زن و یک دخترش زندگی میکردند. بعد از مرگ کاکایم زنش با دخترش بخانه برادران خود رفت و مه در میدان خشک و خالی مانده و نوکرسماوارچی شدم، بعد از مدتی سماوارچی را ایلا کرده و کلینر شدم که چندان مزه ام نداد. به شهر قندهار آمدم و پشت کار میگشتم ، چند روز بعد یک کار پیدا کده و نوکر یک قصاب شدم. هم کار خانه اش را میکدم و هم گوسپند های حلال شده را پوست میکدم. او ماهانه برایم سی روپیه و نان و کالا میداد. در آن زمان سی روپیه مزد بسیار خوب بود. دوسال با قصاب کار کدم. یک رو گوسپند های قصاب را برای چریدن برده بودم، در آنجا گوسپند های مه با یک رمه کلان گوسپند ها گد شد. در این روز شاگرد یک قصاب دیگه هم با مه بود که او هم گوسپند های خود را به چرش اورده بود. مه گوسپند های خود را از رمه کلان جدا کردم اما ده گوسپند چاق رمه کلان با گوسپند های مه آمد. مزدور قصاب دیگه برم گفت:» اگه خوش و رضا استی بیا که این ده گوسپند را به یک قصاب بفروشیم ، خوب پیسه کلان میشه، پیسه را ماو تو تقسیم میکنیم« من برایش گفتم که مه در این کار هیچ نمی فهموم و در تمام عمرم این کار ره نکردیم، اگر تو فروخته میتانی خوشت مه هم خوش میشم. او کار فروش گوسپند ها ره به ذمه گرفت و گفت: » مه از ای کار ها بسیار کردیم، بسیار آسان اس، مه بری ایکار نفر دارم که گوسپند ها را بفروشم« او گوسپندا ره فروخت ما پیسه ره نصف کردیم. چند روز باد از امی رمه کلان که در اونجه میچرید و از کدام جای دگه نو آمده بود، چهارده گوسپنده را دزدی کدیم، رفیقم مثل دفع پیشتراین گوسپند ها را هم به بیپار خود فروخت، نیم پیسه را خودش گرفت و نیم را بمن داد.
روز دیگر هر دوی ما گوسپند ها را میچراندیم و باهم گپ میزدیم که از دور چشم ما به قصاب و دو عسکر خورد، رفیقم قصاب را شناخت، دوپای داشت و دوپای دیگرقرض کرده، گریخت و از پیش چشمم گم شد، قصاب به عسکر ها گفت: »ای رفیق دیگرش است، اوره قایم بگیرین که از پیشتان نگریزد!« من از آنها پرسیدم که چه گپ است؟ چرا رفیقم گریخت، قصاب یک سیلی قایم برویم زد و گفت:» حرامیا گوسپند های دزی را به مه فروختین و میپرسی که چه گپ اس، حالی خبر شدی.«
دستهایم را به پشت سرم قایم بسته کرده و مرا باخود به قوماندانی بردن. قومندان مرا بسیار زیاد زد و بزور از مه اقرار گرفت. مرا آنقدر زده بودن که پیرهن و تنبانم پر از خون بود. قومندان در آخر برم گفت:» تو دزد مال پاچا استی باید کشته شوی!« مه از گپ او چیزی نفهمیدم. چند روز بعد مرا با ولچک و زولانه به محکمه بردن، قاضی از مه اقرار نگرفت و هیچ سوال نکرد، همینقدر گفت: » که اقرارت را به دزدی که در تحقیق کرده بودی، شرعی ساختم.«
مه برای قاضی صاحب گفتم: که با سوته زدن و قمچین کاری بزور از مه اقرار گرفتن، او به گپ مه خندید و گفت: »محکوم به حبس ابد شدی!« من گپهای قاضر را نفهمیدم از او پرسیدم: بمه چه گفتین؟ نفهمیدم؟ او جواب داد:» مه همین قسم فیصله کردم، قصابیکه شما گوسپند ها را به او فروختین، باید چهار چند قیمت گوسپند ها را بدهد تو رفیقت که گریخته هر دو محکوم به حبس عمری هستید.« من که از زبان قاضی عمری را شنیدم، برایش گفتم: تا امروز کسی بخاطر دزی چند دانه گوسپند عمری بندی شده؟ او خنده کرد و گفت:» خبر داری که ای گوسپند ها از کیست؟ من برایش گفتم که از زبان قوماندان شنیدم من دز پاچایی هستم، مه خو دزد تخت و تاج پاچا نیستم.
او بمه گفت: »قوماندان بتو راست گفته این گوسپند ها را که شما دزدی کردین، گوسپندهای صدراعظم کبیر محمد هاشم خان است. قوماندان جریان دزدی گوسپند ها را قبلاٌ به صدارت فرستاده که دونفر دزد مشهور که 65 گوسپند را دزدی کرده بودند، یک نفر آن گرفتار و رفیق دیگرش فرار کرده که بزودی او هم گرفتار میشود. قصابیکه که گوسپند های دزدی را خریده، دزدان را به حکومت معرفی کرد، هردو به دزدی خود اعتراف کردند. جواب این راپور دوباره رسیده و به قوماندان امر شده که به این دزدان چنان جزای سنگین داده شود که هیچ دزدی جرئت دزدی کوسپند های مقام صدراعظم کبیر را نداشته باشد.«
در آخر قاضی برایم گفت:» حالا این امر صدرارت یکجا با اقرارت شامل دوسیه تو شده من کاری کرده نمیتوانم و جزای ترا بنا به امر صدارت تعیین کردم.«
این گوسفند ها مال وارث قارون و فرعون صدراعظم کبیر محمد هاشم خان بود که توسط حاکمان قوم بړیڅ به زور و ظلم از مالداران ارغستان و قندهار غضب گردیده بود و باید از راه هرات به ایران برای فروش برده میشد. در این وقت جنگ دوم جهانی آغاز شده بود و ایران در اشغال متجاوزین خارجی ایران قرار داشت. در ایران مواد غذایی بخصوص گوشت بسیار قلت داشت. صدراعظم کبیر توسط حاکمان از مالداران غریب این گوسپندان را بزور گرفته بود و بصورت قاچاق توسط قاچاقبران قوم بړیڅ به ایران میفرستاد تا به قیمت بلند فروخته شود. این آدم چلباز و خون آشام صدراعظم کبیر، دارایی های مردم افغانستان را بزور و چال و فریب تاراج میکرد. عثمان کاکو به هر کس میگفت: » مه که چند گوسپند صدراعظم کبیر را دزی کردم، مرا حبس عمری کردند و آن حاکمی که به زور وطلم مال مالداران غریب را غضب میکنن، هیچکس به او چیزی نمیگویه. جرم دزدی آنها در مقابل جرم دزدی مه آنقدر بزرگ است که کسی آنرا حساب کرده نمیتانه. امروز کسی به او چیزی گفته نمیتانه، اما هیچ کس بی حساب نمیمانه، یک روز حساب خواهد شد.