( کما بیش می توان گفت که همه انسان ها در برابر ناملایمات پایداری می کنند؛ اما اگر خواستید منش کسی را آزمایش کنید به او قدرت بدهید۰ "" آبراهام لینکلن"" ) جنگ مستمر علیه جامعه مدنی و فرد ) میان خواست های نظام پساتوتالیتر و زندگی واقعی؛ دنیایی فاصله است:
زندگی در طبیعت خود گرایش دارد به تکثر؛ به گوناگونی؛ به تشکل و سازمان یابی مستقل و خلاصه به آزاد بودن؛ در حالی که نظام پساتوتالیتر به عکس؛ خواهان تک صدایی؛ یک شکلی و نظم و انضباط است۰ زندگی در پی آفریدن ساختار های ""نامحتمل"" و غیر پیش بینی همواره نوین است؛ در حالی که نظام پساتوتالیتر به عکس؛ در کار تحمیل "" محتمل"" ترین وضعیت هاست۰( البته شایان ذکر است که آنچه را هاول ویژگی های نظام پساتوتالیتر می داند در بارۀ تمامی نظام های تمامیت خواه و برخاسته از دین و ایدئولوژی صدق می کند۰ دین ها و ایدئولوژی ها انسان های را می پسندند که مطیع؛ سر به زیر و بله قربانگو باشند۰ تقدس گرایی و کیش شخصیت و قهرمان پروری های دروغین از دیگر خصوصیات مشترک دین و ایدئولوژی هستند۰ در تمام کشورهای که به نام یک ایدئولوژی انقلاب صورت گرفته اند؛ ما شاهد صدها مجسمه و تندیس از سردمداران آن نظام هستیم که درست رنگ و بویی مذهب از آن به مشام می رسد۰هیچ دینی اگر قدرت داشته باشد؛ حاضر نیست دینی دیگری را در کنارش تحمل نماید و ایدئولوژی نیز چنین است۰ هم دین و هم ایدئولوژی خودشان را کامل و به حق می دانند۰ هم دین و هم ایدئولوژی بیشتر وعده های سرخرمن می دهند۰نه دین و نه ایدئولوژی به انسان اجازۀ فکر کردن آزاد را می دهند۰ دین و ایدئولوژی نقد را هرگز بر نمی تابند؛ حتا اگر دلسوزانه و مفید باشد۰ برای من انسان چه فرقی می کند که به نام کدام کتاب یا باور آزادیم را سلب کند و محکومم نماید و یا به اسارت فکریم وادارد۰ چه تفاوتی دارد که با چه شعار و تفکری سرم را ببرد یا به زندانم افکند۰ وقتی به هر دلیل و بهانۀ آزادی را قربانی کردند؛ در واقعیت انسان را به دار آویخته است۰ من به افکار و افرادی ارزش قائلم که خودکامگی و توتالیتر را از هر کس و از هر جناحی باشد رد و محکوم می کنند۰) اگر ایدئولوژی در اصل "" پل"" میان نظام و فرد "" به مثابۀ فرد"" است؛ این پل از لحظۀ که فرد پا روی آن گذاشت؛ بدل می شود به پلی نظام و فرد به مثابۀ یکی از اجزاء تشکیل دهندۀ نظام؛ مقاصدی که این نظام دنبال می کند؛ برای اینکه عمیقأ و منحصرأ "" خودش"" باشد؛ برای اینکه آنچنان که هست باقی بماند و بالاخره برای اینکه شعاع عمل خود را همواره گسترش دهد؛ جوهر اصلی آن را که گرایش معطوف به خود است؛ آشکار می کند۰این نظام فقط به اندازه ای به فرد خدمت می کند که برای به خدمت خویش در آوردن او ضرورت دارد۰ از این بیشتر را؛ یعنی هر آنچه را که فرد بتواند به کمک آن از جایگاهی که از پیش برای او تعیین شده بیرون بیاید؛ تعرض به نظام تلقی می کند۰و البته حق دارد: هرگونه فراتر رفتن از آن جایگاه؛ به طور طبیعی نظام را نفی می کند۰ بنابر این می توان گفت که هدف نظام پساتوتالیتر؛ بر خلاف آنچه در نگاه نخست به نظر می رسد؛ فقط حفظ قدرت در دست گروه حاکم نیست؛ تلاش برای حفظ خود؛ چون پدیده ای اجتماعی تابع امری "" عالی تر"" یعنی "" اتوماتیزم نظام"" است۰ این حرکت خودکار اساس کارکرد نظام است۰ از نظر نظام ارزش فرد در هر مرتبه ای از پایگان قدرت؛ نه "" فی نفسه"" و در مقام فرد؛ بلکه متناسب است با نقشی که در این ""اتوماتیزم"" دارد و در خدمت آن است۰ و به همین دلیل؛ عطش قدرت طلبی او تا جایی می تواند سیراب شود که در جهت این حرکت باشد۰ایدئولوژی مانند "" پل عذر"" فرد و نظام را به هم وصل می کند؛ فاصلۀ میان خواست نظام با اهداف زندگی را می پوشاند و مدعی آن است که مطالبات نظام ناشی از ضرورت های زندگی است۰ نوعی دنیای "" نمود"" است که همچون واقعیت معرفی می شود۰ نظام پساتوتالیتر با خواست هایش فرد را گام به گام و در پوشش ایدئولوژی دنبال می کند۰ به همین دلیل زندگی در این نظام آکنده از فریبکاری و دروغ است۰ قدرت بوروکراسی؛ قدرت خلق نام می گیرد؛ به نام طبقۀ کارگر؛ کارگران به بندگی می افتند؛ تحقیر کامل فرد؛ آزادی واقعی قلمداد می شود؛ محروم کردن از اطلاعات را؛ دسترسی به اطلاعات می نامند؛ دستکاری و جهت دادن به افکار عمومی را؛ نظارت مردم بر قدرت می خوانند؛ خودسری قدرت را احترام به نظام قضایی؛ سرکوب فرهنگ را تعالی آن؛ گسترش حوزۀ نفوذ امپریالیستی را حمایت از ستم دیدگان؛ نبود آزادی بیان را عالی ترین شکل آزادی؛ مسخره بازی انتخاباتی را بالاترین نوع دموکراسی؛ ممنوعیت استقلال اندیشه را علمی ترین جهان بینی؛ و اشغال کشور دیگر را کمک برادرانه می نامند۰ حاکمیت گرفتار دروغ بافی های خویش می شود و به همین دلیل؛ باید تاریخ گذشته را به طور مداوم جعل کند؛ او حال را جعل می کند؛ آینده را جعل می کند۰ داده های آماری را جعل می کند۰ وانمود می کند که دستگاه پلیسی بسیار نیرومندی ندارد؛ به رعایت حقوق بشر تظاهر می کند۰ مدعی است که کسی را سرکوب نمی کند۰ وانمود می کند که از هیچکس هراسی ندارد۰ تظاهر به عدم تظاهر می کند۰ شوروی شناسان غربی؛ در اهمیت نقش فرد در نظام پساتوتالیتر؛ اغلب مبالغه می کنند؛ و نمی بینند که رهبران؛ علیرغم قدرت چشمگیر که ساختار متمرکز قدرت در اختیارشان می گذارد؛ کاری انجام نمی دهند جز اینکه برطبق ضروریات کور نظام عمل کنند؛ ضروریاتی که نه بدان آگاه اند و نه توان آگاه شدن از آن ها را دارند۰ وانگهی تجربه به خوبی نشان می دهد که نیروی؛ اتوماتیزم نظام همواره از ارادۀ افراد نیرومندتر است۰ اگر پیش بیاید که شخص اراده ای از خود نشان دهد؛ برای اینکه بتواند راهی به پایگان قدرت بیابد؛ تا مدت ها باید آن را بی سر و صدا در پشت مناسک آیین پنهان کند۰ ایدئولوژی یکی از ستون های ثبات درونی نظام است؛ اما این ستون بر اساس لرزان دروغ بنا شده است۰ به همین دلیل فقط تا زمانی کار آمد به نظر می رسد که آدمی به زندگی در دروغ ادامه دهد۰ اما تازه وقتی که به پایگان قدرت راه یافت و در جهت تحقق ارادۀ فردی اش گام گذاشت؛ دیر یا زود توسط نیروی لختی و سکون سنگین"" اتوماتیزم" از پا در می آید و چون جسمی خارجی؛ از ساختار قدرت رانده می شود؛ یا به اجبار شخصیت و فردیت خود را به تدریج ترک می گوید و با همنوایی با "" اتوماتیزم"' به خدمت آن در می آید که در این صورت؛ تفاوت چندانی با پیشینیان و جانشینانش نخواهد داشت۰( برای نمونه می توان از هوساک و گوموولکا نام برد) ضرورت پناه بردن به آیین و به خدمت گرفتن آن؛ چنان است که اغلب حتا روشن بین ترین نمایندگان ساختا قدرت را نیز به "" قربانیان ایدئولوژی"" تبدیل می کند۰ آنان نمی توانند به عمق واقعیت "" عریان"" بنگرند و همواره؛ چه بسا در آخرین لحظه؛ شبه واقعیت ایدئولوژیک را به جای واقعیت می نشانند( به نظر من اینکه دوبچک در سال ۱۹۶۸ از ادارۀ اوضاع ناتوان ماند؛ دقیقأ این بود که در وضعیت بحرانی و در "" واپسین راه چاره"" نتوانست از دنیای "" نمود"" به کلی فاصله بگیرد۰ بنابر این می توان گفت که در نظام پساتوتالیتر؛ ایدئولوژی همچون ابزار ارتباطی و سیمان وحدت درونی قدرت؛ از دایرۀ "" فیزیکی"' و مادی قدرت فراتر می رود و آن را در مقیاس وسیعی به تبعیت خود در می آورد و از این طریق تداوم قدرت را تضمین می کند۰ ایدئولوژی یکی از ستون های ثبات درونی نظام است؛ اما این ستون بر اساس لرزان دروغ بنا شده است۰ به همین دلیل فقط تا زمانی کار آمد به نظر می رسد که آدمی به زندگی دروغ ادامه دهد۰ "" زمانی که دیکتاتوری با جامعۀ مصرفی رو به رو می شود"": سبزی فروش ما چرا باید وفاداری اش را در ویترین مغازه اش به نمایش بگذارد؟ مگر این را به اندازۀ کافی و از راه های گوناگون نشان نداده بود؟ مگر نه اینکه در نشست های اتحادیه به همان گونه که از او خواسته بودند رأی داده بود و در همۀ مسابقه های برگزار شده شرکت کرده بود؟ او که در انتخابات ها همچون شهروند خوب رأی داده است۰ حتا بیانیۀ "" ضد منشور"" را امضاء کرده! پس چرا علاوه بر این هم؛ باید وفاداری اش را به نظام جار بزند؟ مسلمأ کسانی که از جلوی مغازۀ او می گذرند؛ زحمت ایستادن به خود نخواهند داد تا از عقیدۀ او؛ یعنی کارگران جهان متحد شوید با خبر شوند! واقعیت این است که آن ها اصلأ این شعار را نمی خوانند و می توان به درستی حدس زد که به چشم شان هم نمی آید۰ اگر از آن زنی که در برابر مغازه اش به تماشا ایستاده بود بپرسند که در آنجا چه دیده است؟ مطمئنأ به بودن یا نبود گوجه فرنگی ( بانجان رومی) در بساط اشاره خواهد کرد۰ اما بعید به نظر می رسد که آن شعار را دیده باشد؛ تا چه رسد به خواندن آن۰ اینکه لازم باشد سبزی فروش وفاداری اش را به نظام را به همگان اعلام کند؛ اگر چه ممکن است کار بیهوده ای به نظر برسد؛ اما چنین نیست۰ به شعار او توجهی ندارند؛ چرا که انواع این شعار در پیشخوان مغازه های دیگر؛ در تیر های چراغ برق؛ در تابلو های آگهی؛ در پنحرۀ خانه ها و دیوار بناها دیده می شود۰ خلاصه جایی نیست که نباشند۰ گرچه جزئیات معنایی شعار ها را نادیده می گیرند؛ اما از فضای عمومی ای که به دست می دهند آگاه اند۰ در واقع؛ شعار سبزی فروش بخشی از آرایش صحنۀ بس بزرگ زندگی روزمره است۰ هرکسی به نحوی قربانی و در عین حال حامی نظام است۰ بنابر این؛ نوشته ای که سبزی فروش در ویترین مغازه اش آویزان کرده؛ برای این نیست که کسی آن را بخواند و یا کسی را به چیزی متقاعد گرداند؛ بلکه دلیل دیگری دارد: این نوار پارچه به کمک هزاران نوار دیگر؛ فضایی با معانی پنهان به وجود می آورد که برای همگان آشکار است۰ این فضا به فرد یاد آوری می کند که در کجا زندگی می کند و از او چه انتظاری می رود۰ به او می فهماند که دیگران چه می کنند و نشان می دهد که اگر نمی خواهد کنار بیفتد؛ منزوی شود؛ از جامعه طرد شود؛ اگر نمی خواهد "" قواعد بازی"" را نقض کند و اگر نمی خواهد با این کارها"" آسایش"" و "" امنیت"" خود را به خطر اندازد؛ چه باید بکند۰ خانمی که توجهی به شعار سبزی فروش ندارد؛ چه بسا ساعتی پیش؛ نواری را با شعار مشابهی در دفتر کارش آویزان کرده باشد۰ او نیز همچون سبزی فروش؛ کم و بیش به طور خود کار چنین کرده است۰ در پس ذهن او همان فضای عمومی عمل می کند که از جمله به کمک ویترین سبزی فروش ایجاد شده است۰ اگر سبزی فروش ما گذارش به دفتر کار این خانم بیفتد؛ او نیز همان بی اعتنایی را به شعار او خواهد داشت که آن زن نسبت به شعار وی داشت؛ باوجود این؛ شعارهای آن ها لازم و ملزوم یکدیگرند۰ هردو نوار پارچه ای؛ با توجه به فضای عمومی و به فرمان این فضا آویخته شده اند؛ و در عین حال هر دوی آن ها در به وجود آمدن این فضا و فرمان نقش دارند۰ سبزی فروش و کارمند اداره؛ چون خود را با شرایط تطبیق می دهند؛ آفرینندگان آن شرایط نیز هستند۰ آنان همان کاری را می کنند که همگان می کنند؛ کاری که باید بشود؛ کاری که باید بکنند۰ و با این کار؛ در عین حال بر اینکه واقعأ باید همین کار را کرد؛ مهر تأیید می زنند۰ آنان به خواست نظام پاسخ می دهند و از این طریق؛ به دست خود به آن تداوم می بخشند۰ اگر بخواهیم به تمثیل بیان کنیم؛ می توانیم بگوییم که بدون باندرول سبزی فروش( نوار پارچۀ سبزی فروش) ؛ باندرول آن کارمند هم وجود نخواهد داشت و همین طور به عکس۰ یکی دیگری را به تقلید می خواند و هر کدام به دعوت دیگری پاسخ مثبت می دهند۰ بی اعتنایی متقابل آنان به باندرول یکدیگر توهمی بیش نیست: در واقع؛ هر کدام با باندرول خود دیگری را وادار می کند که وارد بازی شود و نظام حاکم را تقویت کند۰ هر یک دیگری را به اطاعت می خواند۰ هر دوی آنان سوژه و در عین حال اوبژۀ نظام سلطه اند: هم قربانی و هم ابزار نظام۰ زمانی که شهر متوسط با نوشته هایی که کسی هم نمی خواند پوشیده می شود؛ ما با ارتباط شخصی میان دبیر حزب آن شهر با دبیر حزب در سطح منطقه مواجه هستیم؛ و نیز البته با یک چیز دیگر: با یک نمونۀ کوچک از اتوتوتالیتاریسم جامعه( همدستی جامعه در توتالیتاریسم حاکم) این یکی از اصول نظام های پساتوتالیتر است که تک تک افراد را وارد ساختار خود می کند۰ البته نه به هیچ وجه برای اینکه فرد بتواند در این ساختار هویت انسانی اش به سود "" هویت نظام"" دست بشوید؛ یعنی یکی از عوامل "" اتوماتیزم"" عمومی شود و در خدمت هدف های نظام قرار گیرد؛ مسئولیت مشنرک اتوماتیزم نظام را به عهده بگیرد و همچون "" فاوست"" فریفتۀ مه فیستو"" شود و به دام می افتد۰ ( در اثر مشهور گوته به نام "" فاوست"" ؛ دکتر فاوست در پی علم و آگاهی و خدمت به مردم با "" مه فیستو"' که تجسم شیطان است معاملۀ می کند و برای آگاهی از رمز و راز جهان و ۰۰۰۰ روح خود را به شیطان می فروشد) اما موضوع به همین جا ختم نمی شود: فرد با درگیر شدن در ماجرا؛ به شکل گیری هنجار عمومی کمک می کند و با این کار؛ شهروندان دیگر را زیر فشار می گذارد۰ افزون بر این؛ زمانی که از همکاری خود احساس رضایت کرد؛ زمانی که همکاری خود را امر بدیهی و اجتناب ناپذیر و همچون بخشی از هویت خود دانست؛ سر انجام به آنجا می رسد که عدم همکاری با نظام را به عنوان امری ناهنجار؛ گستاخانه و حمله ای علیه خویشتن و کناره گیری از ابزار توتالیتاریسم و اتوتوتالیتاریسم؛ جامعه بدل می کند۰ باید توجه داشت که همه بدون استثناء؛ از سبزی فروش گرفته تا رهبران دولت؛ هم در این ماجرا نقش دارند و هم اسیر آنند: میزان نقش افراد؛ بسته به جایگاهی که در پایگاه قدرت دارند؛ متفاوت است۰سبزی فروش دخالت اندکی دارد؛ چرا که از قدرت ناچیزی برخوردار است۰ طبعأ رئیس دولت قدرت بیشتر؛ و بنابر این دخالت بیشتری دارد۰ بدیهی است که هیچ یک آزاد نیستند؛ اما هر یک به گونه ای متفاوت۰ نزدیکترین همدست فرد در این مشارکت؛ نه فرد دیگر بلکه نظام است که به عنوان ساختار؛ خود هدف و غایت خویش است۰ موقعیت افراد در پایگاه قدرت؛ بر حسب مسئولیت و تقصیر منحصرأ به یک فرد نمی دهد؛ از هیچ کس نیز به کلی سلب مسئولیت و تقصیر نمی کند۰ درگیری میان نیازهای زندگی با نیازهای نظام ؛ به صورت مخاصمه میان دو طبقۀ متمایز اجتماعی متجلی نمی شود که بتوان جامعۀ مسلط را به روشنی از جامعۀ زیر سلطه تمیز داد۰ و این یکی از تفاوت های بسیار مهم نظام پساتوتالیتر با دیکتاتوری "" کلاسیک"" است که هنوز در آن؛ خط مرز این مخاصمه را می توان به لحاظ اجتماعی تعیین نمود۰ حال آنکه در نظام پساتوتالیتر؛ این خط عملأ از هر فرد عبور می کند۰ چرا که هر کس به نحوی قربانی و در عین حال حامی نظام است۰ منظور از نظام؛ این نیست که برخی وضعیتی را بر برخی دیگر تحمیل می کنند؛ بلکه چیزی است که تمام جامعه را در بر می گردد و جامعه در کلیت به آفریدن آن کمک می کند؛ چیزی که تعریف و تشخیص آن دشوار به نظر می رسد؛ چرا که خصلت اصل ناب دارد؛ اما در واقعیت؛ کل جامعه آن را چون بعد مهمی از زندگی جامعه "" درک" می کند۰ این واقعیت که فرد به طور روزمره نظامی را که خود غایت خویش است؛ آفریده و می آفریند؛ و با این کار خود را از هویت واقعی خود محروم می کند؛ یک سؤتفاهم نافهمیدنی تاریخی نیست که در یکی از بیراهه رفتن های غیر عقلانی اش پیش آمده باشد۰ ناشی از یک ارادۀ برتر شیطانی هم نیست که به علل نامعلوم؛ تصمیم گرفته باشد بخش تام و تمامی از جامعۀ بشری را عذاب دهد و زندگی آنان را تلخ کند۰ پیدایش و موجودیت این نظام؛ فقط از آن رو است که در درون انسان امروزی؛ چیزهایی نهفته است که به امکان می دهد چنین نظامی را بسازد و یا دست کم آن را تحمل کند۰ ظاهرأ چیزی در سرشت انسان امروزی هست که نظام می تواند بر آن تکیه کند؛ بازبتاباند و ارضا کند آن را؛ چیزی که "' من بهتر"" او را از دست زدن به هرگونه نافرمانی باز می دارد۰ فرد مجبور می شود در دروغ زندگی کند؛ اما اگر قادر به زندگی در دروغ نبود؛ نمی شد او را به این کار واداشت۰ بناربر این از یکسو؛ نه تنها نظام فرد را بیگانه از خود می کند؛ بلکه از سوی دیگر؛ فرد بیگانه از خود نیز از نظام به عنوان پروژۀ ناخواستۀ خویش؛ و به عنوان تصویر درمانده ای از درماندگی و تجسم شکست شخصی خویش پشتیبانی می کند۰ آشکار است که زندگی با خواست های بنیادی خود در هر فردی حضور دارد: اندکی منزلت انسانی؛ شرافت اخلاقی؛ تجربۀ آزادانه از بودن و از فرار رفتن از "" دنیای موجود"" در نهاد هر فردی نهفته است۰ اما در عین حال؛ هرکسی کم و بیش؛ آمادۀ تسلیم شدن به "" زندگی در دروغ"" نیز هست؛ هر کسی ممکن است به این یا آن شکل؛ به پستی وسیله شدن تن در دهد؛ به سر به راهی هم بیفتد؛ همرنگ جماعت شود و از این راه به آسودگی با جریان شبه زندگی همراه شود۰ اینجا دیگر؛ مدت هاست که مسئله بر سر درگیری میان دو هویت نیست؛ بلکه وخیم تر از آن است: بحران در خود هویت است۰ می توان به نحو بسیار ساده شده؛ چنین گفت که نظام پساتوتالیتر در بستر مواجهۀ تاریخی نظام دیکتاتوری با جامعۀ مصرفی به وجود آمده و رشد یافته است۰ آیا تمکین به "" زندگی در دروغ"" در مقیاسی چنین عمومی؛ و گسترش این چنین آسان؛ اتوتوتالیتاریسم؛ اجتماعی؛ با بی میلی عضو جامعۀ مصرفی به اینکه بخشی از دستاوردهای مادی اش فدای سلامت روحی و اخلاقی خود کند مرتبط نیست؟ آیا این با ظرفیت او در شیفته شدن به بی خیالی رمه وار چطور؟ آیا ملال و بی محتوایی زندگی در نظام پساتوتالیتر؛ کاریکاتوری از زندگی مدرن درکلیت خود نیست؟ آیا ما؛ مایی که با معیارهای ظاهری تمدن بسیار از غرب عقب تریم؛ در واقع نوعی نشانۀ یاد آوری برای غرب نیستیم که گرایش پنهانش را بر او آشکار می کنیم؟( حرف نزدن دلهره ای بود و حرف زدن و درست فهمیده نشدن؛ دلهره ای دیگر ۰۰۰! "" رومن رولان"")