وقتی کودک بودم ( 65 سال پیش) ودر صنف چارم مکتب درس میخواندم مقولۀ (مال یافته را کی کافته؟)؛ را از زبان یکی از همصنفی هایم شنیده بودم. و اما خاطرۀ زشتی که از شنیدن آن دارم، مرا تا حال رنج میدهد.
ادارۀ مکتب هدایت داد تا یک هفته دیگر همه شاگردان موهای سر شان را ( کوتاه) ماشین کنند. من نیز این کار را کردم و پدرم به سبب آنکه سرم از تابش آفتاب در امان باشد یک دانه کلاه پیک دار مکتبی برایم خرید. بسیار ذوق زده شده بودم. فردای آن که از خواب بیدار شدم، فوراً دست و رویم را شستم و بدون آنکه به صبحانه توجه داشته باشم، با عجله راهی مکتب شدم. همینکه پایم از خانه بیرون شد، فکر میکردم همه کسانی که مرا می بینند همۀ آنها به من و به کلاه مکتبی پیک دار من نگاه میکنند. هیجانات مسرت بار تا مکتب و صنف مرا همراهی می کرد. ساعات درسی یکی پشت دیگر می گذشت تا آنکه ساعت چارم ما سپورت بود و معلم سپورت همۀ صنف را به میدان مکتب برد. بعد فرزندان خورد سال صنف ما را دو تیم برای فوتبال درست کرد. فرزندان هردو تیم بکسهای شان را گذاشتند، من هم که جزئی از تیم بودم بکس و کلاه مکتبی جدید خود را گذاشتم و به بازی پرداختیم. چون ساعت درسی 45 دقیقه بود شاید بازی 20 دقیقه ادامه کرده بود که معلم ما بازی را خاتمه داد و هر کس به طرف بکسها و لوازم خود رفتند. همینکه نزدیک بکس و لوازم خود شدم دیدم کلاهم نیست. اینطرف و آنطرف را پالیدم و از صنفیهایم پرسیدم، چیزی حاصلم نشد. بی اراده اشکهایم جاری شد و معلم متوجه ام شد، پرسید: چرا گریه داری؟ گفتم؛ کلاهم نیست. معلم به بچه ها گفت: کلاه ضیا کجاست؟ کی آنرا دیده و یا گرفته؟ همه خاموش ماندند فقط یک یا دونفر شان گفتند ما ندیدیم. و اما شیر احمد که نسبت به من و چندین نفر از دیگر همصنفیهایم سن و سال بزرگتر داشت صدا کرد و گفت؛ نمیدانم کلاه بود و یا کدام چیز دیگر، اما چند دقیقه پیشتر هنگامیکه باد تند به وزیدن آغاز کرد، یک چیزی را با خود به هوا برد، شاید کلاه ضیا بوده باشد. معلم ما میدانست که شیر و چند نفر دیگر از همقطارانش فرزندان شریر صنف هستند، با جدیت گفت: اگر معلوم شد که تو یا رفقایت کلاه را گرفته باشید، آنگاه من میدانم و شما!
من با یک نفر از صنفیهایم که با هم دوست بودیم اطراف میدان را زیر و رو کردیم، کلاه پیدا نشد. زار زار گریه میکردم و بیشتر گریه ام ازان بود که خانه بروم شاید پدرم مرا جزا بدهد.
وقتی زنگ رخصتی به صدا آمد، همه از صنف بیرون شدند. هنوز در محوطه مکتب بودم که غلام حیدر دوست و رفیق شیر احمد که یکی از دانگه یی های صنف ما بود از پشت سرم صدا زد و گفت؛ ایستاده شو!
ایستاد شدم وگفت: وقتی متوجه شدم که به خاطر گُم شدن کلاهت گریه میکردی، دلم سوخت. با خود گفتم به هر قسمی که شده باید ترا کمک کنم و کلاهت را پیدا کنم. تو متوجه نبودی ولی من تلاش خود را کردم تا آنکه کلاهت را پیدا کردم. با شنیدن این سخن جان تازه در وجودم دمید و از خوشی می خواستم فریاد بزنم و همزمان پرسیدم کلاهم کجاست؟
گفت: او را کسی یافته و میخواهد شیرینی بگیرد تا کلاهت را به تو بدهد.
گفتم: من که شیرینی یا پول ندارم، بگو که نامش چیست تا کلاهم را بگیرم.
گفت: او آدم بسیار خطرناک است و میگوید: ( مال یافته را کی کافته) ؟
با عصبانیت به اوگفتم: من نزد معلم صاحب سپورت و حتی نزد سرمعلم مکتب میروم و میگویم که غلام حیدر میداند کلاه من کجاست و پیش کیست؟
غلام حیدر خندید و گفت: تو میدانی روزی که در صنف لت نخورم جگرخون می باشم. معلم سپورت یا سرمعلم مرا لت میکنند و هیچ چیزی حاصل نمی کنند. اما بهتر است پنج افغانی شیرینی بدهی و صاحب کلاه شوی. در غیر آن اگر مرا در گیر سرمعلم و یا هر کس دیگر بدهی، به یاد داشته باشی که خودت را از بازار، کوچه و حتی خانه خودتان می پرانم( اختطاف میکنم) و بعد دستها و پاهایت را توته و پارچه میکنم و در یک جوی و جر می اندازم که سگها از خوردن گوشتهایت سیر شوند.
وقتی این سخنان را از زبان غلام حیدر شنیدم، بدنم به لرزه شد. خودم را گم کردم و احساسی در من به وجود آمد که مرا از کوچه و یا هرجای دیگر با خود می برند، مرا می کشند و گوشتهایم را به سگها می اندازند...
فوراً صدا زدم؛ نمی گویم، قسم میخورم به هیچ کس نمی گویم، پول پیدا میکنم، یک کاری میکنم. نمی گویم....
ازان لحظه به بعد که سوی خانه می رفتم، دیگر قهر و خشم پدرم از کله ام دور شده بود. تنها به چیزی که می اندیشیدم ضرر نرساندن غلام حیدر و رفیقش بود که مرا به قتل نرسانند. یک زمان خود را نزدیک کوچه خود ما یافتم، دوباره قهر و خشم پدر و شاید هم پرسان مادر مرا زیر فشار گرفت. وقتی به حویلی رسیدم، صد دل را یک دل کرده به سرعت از نظر مادرم خود را به خانه رساندم، لباسهایم را عوض کردم و آرام به خانه نشستم.
مادرم که در تنورخانه( آشپز خانه) بود، صدا زد تا کاسه شوربا و نان را ازنزدش بگیرم و صرف کنم. کاسه و نان را ازمادرم گرفتم تا یکساعت دیگر مادرم آمد و دید که تا هنوز غذا را نخورده بودم. پرسید: چرا نان نخوردی؟ خاموش بودم، او بیشترکنجکاو شد، گریه ام سرداد تا آنکه همه جریان را به مادرم قصه کردم. مادرم عصبانی شد و گفت: آن صنفی های لند و لغرِ تو هیچ ضرر به تو رسانده نمی توانند. پدرت بیاید همه چیز را برایش قصه میکنم، او به مکتب می رود و حق شان را به دست شان میدهد.....
با شنیدن این سخن یکبار دیگر چهرۀ خشن و رکیک غلام حیدر و دیگر فرزندان بد اخلاق صنف در نظرم آمد. به مادرم التماس کردم و گفتم آنها خطر ناک هستند و پیهم گریه میکردم، بالآخره مادرم گفت: خوب است، پنج افغانی میدهم، فردا کلاهت را از نزدش بگیر. خوشحال شدم و آنگاه به غذا خوردن ادامه دادم.
شب را با دلهره و کابوس گذشتانده بودم، صبح که بیدار شدم، با بی میلی صبحانه خوردم. انگار که مادرم پنج افغانی را پنهانی به من داد و بعد راهی مکتب شدم. وقتی به مکتب رسیدم هرطرف میدیدم تا غلام حیدر را پیداکنم، پول برایش بدهم و کلاهم را بگیرم. هرچند تقلا کردم، او را نیافتم تا آنکه زنگ مکتب به صدا آمد و شاگردان پس از لین شدن و شنیدن گپ های سرمعلم، جوقه جوقه به صنفهای شان رفتند و اما از غلام حیدر کدام سر و درکی نبود. نبودن غلام حیدر به تشویشم می افزود تا آنکه تقریباً بیست دقیقه از ساعت درسی گذشته بود، دروازه صنف تک تک شد، دیدم غلام حیدر است. از دیدنش خوشحال شدم. معلم او را به خاطر نا وقت آمدنش مواخذه کرد و خوب لت خورد. در اخیرآن اعجوبه خنده کنان به سوی میزش که به نام کافر کنج یاد می شد رفت و نشست.
چند لحظه بعد ملازم دروازه صنف راتک تک کرد و به معلم گفت: غلام حیدر و ضیا را اداره خواسته....
با شنیدن این سخن لرزه به اندامم افتاد، همزمان تهدیدهای غلام حیدر و کشته شدن خودم و انواع ترس سرا پایم را فرا گرفت، کامم خشک شده بود لرزیدن اندامم ادامه داشت. همینکه به اداره رسیدم، پدرم را دیدم، ترس و واهمه ام دوچندان شد. سر معلم که داستان را از پدرم شنیده بود و به وضعیت من نگاه کرده بود، فهمیده بود چقدر ترسیده ام. در حال مرا با مهربانی نوازش داد و گفت: مادرت همه چیز را به پدرت قصه کرده و خوب شد پدرت موضوع را به ما گفت. تو از تهدیدهای غلام حیدر هیچگونه ترس نداشته باش. او نه از تو پول گرفته میتواند و نه به تو کوچکترین ضرر رسانده میتواند.
کلاهم را از غلام حیدر گرفت، پدرم رویم را بوسید و اداره غلام حیدر را جزا داد.
واما دو هفته پیش در خانه نشسته بودم، زنگ موبایلم بلند شد. گفتم: بلی، بفرمایید! مردی با زبان انگلیسی پس از سلام پرسید: شما آقای ضیا هستید؟ گفتم، بلی ضیا هستم. گفت بکس جیبی شما نزد من است، آنرا پسرم از راه یافته، شما میتوانید به این آدرس ....... بیایید و بکس جیبی تان را تسلیم شوید. همزمان با گپهای آن مرد جیبهایم را پالیدم و یقینم شد که بکس جیبی ام در نزدم نیست. از او تشکر کردم و به آدرس خانه اش شتافتم. وقتی دروازه را زنگ زدم خودش با پسرِ شاید پانزده یا شانزره ساله اش از خانه بیرون شد وگفت: وقتی پسرم از مکتب به خانه می آمد، بکس جیبی شما را از راه یافته است. او بکس جیبی را به من داد و شماره تلفون تان را ازان یافتم و به شما زنگ زدم. لطفاً ببینید که چیزی ازان کم نشده باشد!
با تشکر بکس جیبی ام را گرفتم، نخواستم آنرا چک کنم و لی مجبورم ساخت آنرا چک کنم که چک کردم دیدم کارتها، یادداشتها و پولهایم همه در جایش بود و اما آن مرد و یا پسرش به من نگفت:
( مال یافته را کی کافته).