این امر مسلم را نباید نادیده بگیریم که در میان ما انسان ها دیدگاه های زیاد و مختلفی پیرامون مسائل و مطالب معلوم، ظاهراً معلوم، همچنان مجهول و ظاهراً مجهولی مرتبط به هستی، جامعه، محیط، انسان، دین، سیاست، اقتصاد، تاریخ، فرهنگ، ادب، زبان وعالمی از فنون، از طب تا تخنیک و تکنالوژی و فضانوردی و مهندسی و..
. و علوم، از ویروس شناسی و روان شناسی گرفته تا زیست شناسی و زبان شناسی و قوم شناسی و انسان شناسی و حشره شناسی و کیهان شناسی، که بنابر اظهارات دانشمندان این علم، مطالعه فضایی در حدود یک صد میلیون سال نوری را در بر می گیرد و... وجود دارد.
از زمان های بسیار، بسیار کهن، انسان ها بدین فکر بودند که مهتاب خود دارای نور است و روشنایی که در تاریکی شب از آن ساطع می گردد، از خود مهتاب پدید میاید، درحالیکه چنین نیست.
واقعیت های دریافت شده امروزی می گویند که نورِ قسمیی همه سیارات نظام شمسی ما، همانند نور مهتاب، از نور خورشید سرچشمه می گیرند. امروز همه می دانند که مهتاب، مثل زمین از خود نه نور دارد و نه حرارتی آنچنانی که سبب به وجود آمدن زنده جان ها و تداوم حیات بر روی این دو جرم گردند. (گرمی هسته زمین که گفته می شود چیزی بین هفت صد و هشت صد درجه سانتی گراد است، توان رسیدن به سطح زمین و گرم ساختن آن را ندارد).
علاوه براین، انسان ها طی هزار ها سال فکر می کردند که زمین ساکن است و آفتاب به دور زمین می چرخد. نظری که برای چندین هزار سال پدران و پدر بزرگان ما همینطور پدران و پدر بزرگان آن ها و...، بالتریب و بالنوبه، واقعی می دانستند، و می پنداشتند که انسان و زمین مرکز همه هستی است، تا اینکه اشخاصی آمدند و گفتند این نظر فاقد ارزش و اعتبار است.
حرف و نظر این گروه از اشخاص بالاخره بعد از رو به رو شدن با انواع فشار ها و هزار ها گونه تخویف و تهدید از سوی ارباب زور، به کرسی نشست و اعتقادات حامیان باورمند به مرکزیت زمین بی پایه اعلام شد. حتا پاپ اعظم کاتولیک های جهان هم در همین اواخر، یکی ـ دو دهه قبل فکر کنم، اعتراف کرد که نظری که زمین را مرکز کائنات می پنداشت، اساس علمی ندارد؛ و آنکه حرکت می کند و می چرخد، زمین است، نه آفتاب!
فیزیکدان ها و ستاره شناسان یا کیهان شناسان (ستاره شناس، کیهان شناس نیست، اما کیهان شناس ستاره شناس هم است؛ چون ساحه کارش وسیع تر است و ساحت کار ستاره شناس را هم در بر می گیرد) بنابر دست آورد های جدید علمی، که بر مبنای مشاهدات مستمر و تجارب متعدد بدست آمده است، امروز تفاوت سیاره ها و ستاره ها را زیاد تر بر وفق و بر مبنای حرکت و سکون آن ها نمی سنجند؛ بلکه چیزی را که امروز فیزیکدانان و ستاره شناسان یا کیهان شناسان میان ستاره ها و سیاره ها متفاوت می دانند، داشتن و نداشتن "نور"، "حرارت"، "بزرگی و کوچکی جسم آن ها" و "گردش سریع سیارات ـ نسبت به ستاره ها"، به علاوه چند مطلب دیگر می باشد.
چشمک زدن ستاره ها:
یا اینکه فکر می کردند ستاره ها چشمک می زنند (و این باور خرافی که ستاره ها تأثیراتی بر بخت و اقبال انسان ها دارند)؛ تا اینکه دانشمندان فیزیک و ستاره شناسی یا کیهان شناسی کشف کردند که ستاره ها فی الواقع هیچ وقت چشمک نمی زنند و آنچه را انسان ها چشمک زدن ستاره ها می پندارند، در حقیقت شکستن نوری است که در موقع عبور از جو زمین واقع می شود و ما آن را به شکل چشمک زدن مشاهده می کنیم و فکر می کنیم که ستاره ها چشمک می زنند. به معنای دیگر: توهم انسان های متوهم!
در مورد ایستائی و حرکت ستاره ها و سیارات نیز، ستاره شناسان یا کیهان شناسان و فزیکدانانِ امروز ـ خلاف گذشتگان ما ـ می گویند که هر دو حرکت دارند، منتها حرکت کند ستاره ها با استاندارد های بصری انسان قابل ترصد نیستند، و حرکت های دیگری، غیر از حرکت های وضعی و انتقالی سیاره ها، هم وجود دارند، که مستلزم تعریف هستند، ولی من از ذکر آن امتناع می ورزم، چون بحث ما را که قبلاً طولانی شده است، طولانی تر می سازد!
چگونه ستاره شناسان یا کیهان شناسان و فیزیک دانان به این حقایق پی برده اند؟ به کمک چشم های بسیار بزرگ و بسیار قوی ـ تلسکوپ های بسیار بزرگ و بسیار قوی ـ که اصلاً و اساساً پدیده هایی هستند جدید و حاصل اندیشه و کار انسان های چند قرن اخیر. و بنابراین، آن ها قادر به دیدن و شناخت آنچه دانشمندان زمان ما می بینند و می دانند، نبودند. گناهی هم در این میان و برای این نادانی و ناتوانی متصور نیست، چون انسان، و تبع آن آگاهی های انسانی، در تحول و تکامل رو به رشد و فزونی هستند و آنچه را ما داریم و می دانیم طبیعی است که آن ها نه داشتند، و نه می دانستند!!
به همین دلیل انسان های امروزی، به این نظر که آفتاب هر روز صبح از چشمه ای بر می خیزد و بعد از طی فاصله های شام روز به چشمه دیگری فرو می رود، اگر به جهر و به وضوح نخندند، مطمئناً در درون دل می خندند.
به یک نکته دیگر اشاره می کنم:
القاح مصنوعی، یا باردار ساختن مصنوعی جنس ماده، در خصوص انسان بطور اخص، یکی ـ دو صد سال قبل نه فقط ممکن و مقبول و مجاز تلقی نمی شد ـ بخصوص در حلقه های مذهبی ـ که حتا تصور آن هم شاید مشکل بوده باشد. این عمل امروز در طبابت، جزئی از بدیهیات است. تعویض قلب و شش و گرده و... نیز امروز، خلاف تصور پیشینیان، از امور بدیهی پنداشته می شوند و...
داکتر هراری، نویسنده کتاب "انسان خداگونه..." و داکتر ملایری، که به احتمال قوی گفته های هراری را تکرار می کند، چون عین گفته ها را با همان عبارات نقل می کند و چون کتاب هراری از نظر زمان قدمت دارد، می گویند:
انسان ها طی هزاران سال برای توضیح پدیده های طبیعی بی شماری به خدا متوسل می شدند: علت رعد و برق چیست؟ خدا. دلیل باران چیست؟ خدا. چطور زندگی به روی زمین به وجود آمد؟ بوسیله خدا. ...همه این ها برای انسان امروزی چیزی بیشتر از حدسیات انسان های آن زمان ها نیستند. ...انسان امروزی، اما همه این ها را به خوبی می داند؛ می داند که غرش رعد، صدایی است که از بر هم خوردن کتله های ابر به وجود می آیند و درخششی که ما صاعقه می نامیم هم از بر هم خوردن یا اصطکاک توده های متحرک ابر تولید می گردد و آمدن باران از ابر، منشأ فیزیکی و طبیعی دارد و خدا در آن ها بطور مستقیم (یا هیچ گونه) دستی ندارد. (نقل به معنا).
خلاء و بی اساس بودن همه این گونه نظریه هایی مربوط به دیروز ما، ما را اصولاً ـ و منطقاً ـ بر آن وادار می سازد که به بی اساس بودن و به در خلاء قرار داشتن برخی از نظریات امروز خویش نیز پی ببریم و به تبع آن از اصرار در بدیهی بودن خیلی از چیز ها بپرهیزیم؛ و از جزمیت و مطلقیت و ابرام و اصرار در حقانیت آنچه فکر می کنم صحت دارد، خود داری کنیم و از صدور حکم بر صحت و سقم یک مطلب، هر چه باشد، با احتیاط و مآل اندیشی دوری بجوییم. و به این امر واقعی تن در دهیم، که خیلی از چیز ها را که امروز به خوبی نمی دانیم (یا هیچ نمی دانیم) و نمی توانیم آن ها را انجام دهیم، فردا یا پس فردا و یا پس فردا های دیگر به احتمال قوی می توانیم ببینیم و درک کنیم و بدانیم، یا انجام بدهیم و یا به دست بیاوریم. چون تا حرکت وجود دارد، رشد و تحول و تکامل هم وجود دارد و رشد و تحول و تکامل بالضروره آگاهی و ادراک ما را نیز بسط می دهند و قوام و استواری می بخشد. و نداستن همه چیز شرم نیست!
به قول دکتر ملایری، در گذشته ها زمانی که انسان ها به آسمان (ساحه دید خود) نگاه می کردند، چند هزار ستاره را می دیدند و فکر می کردند که در آسمان فقط همین چند هزار ستاره وجود دارند. امروز، لاکن، میدانیم که تعداد ستاره ها سر به صد ها و هزار ها و شاید میلیارد ها میلیارد می زنند. با این اظهار نظر، دکتر ملایری به عامل زمان، رشد فکر و تراکم دانش انسان ها و این امر که این سه عامل در برداشتن تدریجی پرده ها از روی مجهولات بیشتر چقدر نقش دارند و ما نباید از آن غافل باشیم، و نباید آنچه را امروز می دانیم همه دانستنی ها به حساب بیاوریم، اشاره می کند.
نظریات دیروز، که کسانی توان شنیدن اندیشه های خلاف آن ها را به هیچ شکل و هیچ قیمت نداشتند، همانگونه که کلیسای کاتولیک حاضر نبود نظریه انسان و زمین مرکزی خویش را ترک کند و گالیله را که به دفاع از نظریه کوپرنیک (نظریه گردش زمین به دور آفتاب را از قرار معلوم دو هزار و چهار صد سال قبل از امروز فرد یونانیی به نام "اریستارخوس" اعلام داشته بود، اما چون قادر به اثبات آن نبود، نه وی و نه کسی دیگری برای سال های متمادی، به خصوص در دوران اقتدار زورمندانه و سرکوبگر کلیسا، جرأت کردند تا دنبال آن را بگیرند. مردم در آن زمان در برابر متفکرین و دانشمندان زیاد سخت گیر نبودند. سخت گیری در برابر این اشخاص و نظریات شان از وقتی آغاز شد که کلیسا قدرت پیدا کرد، چون کلیسا بر اساس معتقدات مذهبی به این باور بود که زمین ساکن است و همه ستاره ها به شمول آفتاب به گرد زمین می چرخند؛ یا از زمانی که پیشوایان و نگهبانان ادیان درک کردند و دیدند که نظریات دینی شان با اکتشافات علمی بی اعتبار می شوند) برخاسته بود و به خاطر ابراز این نظر که "زمین ثابت نیست و به دور خورشید میچرخد"، اول تکفیر، و بعد وادار به توبه کرد، امروز دیگر از اعتبار افتاده اند. بی گمان همین رشد و تحول و تکامل مستدام خیلی از نظریات امروز و فردا و پس فردا و پس فردا هایی بی شماری دیگر ما را که در راه اند و ما ها قطعاً در آن زمان ها نخواهیم بود و آن ها را نخواهیم دید، بخواهیم یا نخواهیم، نیز بی اعتبارمی سازند.
انسان کامل نیست، اما به سوی کمال و کامل شدن درحرکت است. اگر موقع بیابد، بدون تردید، با آنکه باور داشتن بدان بنابر برخی ملحوظات کمی مشکل است، به مدارجی از کمال دست خواهد یافت!
بنابراین از دوستان عزیز در هر سن و موقعیت اجتماعیی که هستند و هر درجه تحصیلی یا مدرک علمیی که دارند و به هر شکلی که فکر می کنند و هر قدر به درستی فکر و علم خود باور و اعتماد داشته باشند، خواهش می کنم که از اطمینان صد در صدی به عقل و علم و دانش و فضل و فزونی خود، بپرهیزند. دامنۀ علوم و دانستنی ها به وسعت جهان و تاریخ چهار تا شش میلیارد سالۀ انسان و زمین و آفتاب و چهارده میلیارد ساله ـ یا بیشتر ـ هستی ـ و کهکشان ها گسترده است. علوم هم آنقدر کثیر، متنوع، متعدد، معقد و سخت و صعب شده اند، ـ خلاف دو، دونیم هزارسالی که فلسفه همه چیز انسان بود ـ که فهم کامل حتی یکی از اجزای یک علم، چه رسد به همه، دور از تصور و توان ما می باشد.
میگویند بزرگی زمین در برابر بزرگی آفتاب برابر است به نسبت یک ارزن با یک توپ باسکیتبال. حال انسان (ظاهراً) خردمند را به نسبت عمر، و به نسبت بزرگی ـ کوچکی خود و مغزش با آفتاب و آفتاب ها، با منظومه شمسی خود ما و با منظومه های دیگر، که حسابش خارج از پندار است، و با تمام هستی، با این توان محدود و ناچیز وی، مقایسه کنید. آفتاب که دور؛ به قول صائب دل هر ذره را بشکافید و بنگرید:
دل هر ذره را که بشکافی/آفتابِش درمیان بینی!
عالم خارج، از آفتاب تا ذره را هم به کناری می گذاریم. به خود نگاه می کنیم. آیا ما تا کنون قادر بدان شده ایم که خود را بدرستی بشناسیم؟ نویسنده ای، که هم اسم خودش و هم اسم کتابش را فراموش کرده ام، در جایی از کتابش نوشته می کند ... صادقانه بگویید که اطلاعات ما در مورد ذهن و آگاهی ما در چه حدی است؟ چه فکر می کنید؟ آیا این درست است که ما این اطلاعاتی را که داریم کافی و وافی بنامیم؟ (نقل به معنی).
همین سه سؤال را من از شما خواننده محترم و شما هایی که فکر می کنید عقل عالم اید و کوچکترین خطا یا اشتباهی را، اگر براستی خطا یا اشتباهی باشد، به دیگران نمی بخشید، درحالیکه خود عالمی خطا و اشتباه دارید، بدون کدام مقصد خاص می کنم؟ جواب چیست؟
از ترس افراط در برخورد و بالا گرفتن مشاجره و مجادله، به جایی استدلال عقل پسند و مبتنی بر قاعده و مدرک، زبان در می کشم؛ و الا در سینه سخن به اندازه همه تاریخ بشر است، اگر اجازه داشته باشیم از مقداری اغراق کار بگیریم!
از فیزیک و فضاء و زمین و زمان و نور و حرارت اگر به ساحت مفاهیم ذهنی، و خود ذهن یا احساس و لذت و زیبائی و ظرافت و ملاحت و جمال و از این قبیل چیز ها قدم بگذاریم، کدام یک از ما تا کنون توانسته است تعریفی از ذهن و چیستی و چگونگی کارکرد آن ارائه کند؟
و به این سخن پاسخ بگوید که اگر شعر احساس است، چگونه می توان و چگونه میباید احساس، یک مفهوم مجرد را، در قالبی گنجاند و محدود کرد؟
مگر امکان دارد میزان احساس انسانی، میزان نازکی خیال، میزان لطافت اندیشه، میزان شورعاطفی و میزان مهر مادر به طفلش وعشق فرهاد را به شرین درک و تثبیت کرد؟ به چه طریقی و با کدام ابزاری؟ با کدام گز و "پل" و ترازو و"مَنَک" و درجه سنجی؟ به قول یک نویسنده با احساس و دردکشیده: "چه کسی درد و عشق و مهر را زیر مکروسکوب برده است؟"
پیش گامان شعر دری ـ فارسی بدون شک کوشیده اند تخیل و احساس انسان ها را، بدون اینکه میزان متفاوت تخیل و احساس و زیبائی و لطافت و مهر و عاطفه و... در افکار آن ها را در نظر بگیرند و بدان ها ارج قائل شوند، با اوزان و بحور و قوافی محدود کنند، اما امروز چنین امری به دلیل آزاد کردن تخیل و احساس از زندان قیود وضع شده شعری و رو آوردن شعرای دری/فارسی زبان به تقلید اروپائی ها به اشعاری که ان ها را به نام شعر آزاد (شعر نو و نیمائی) و شعر سپید (شعر شاملوئی) یاد می کنند؛ اشعاری که همه حدود و ثغور و قیود را شکسته اند، آرام آرام از بین می رود؛ زیرا شعرای زمان ما با سرودن شعر نو یا شعر سپید بیشتر خود را آزاد احساس می کنند و علاقمندان به شعر هم اشعار آن ها را بهتر می فهمند تا اشعار غامض و پیچیده بیدل و امثالهم را. با سرودن شعر نو و شعر سپید در واقع شعرای امروزی رشته های زیادی را از بال های بسته پرندگان رنگین، خوش آواز، بلند پرواز و نغمه خوان برداشته و آن ها آزاد کرده اند تا هر قدر و به هر شکلی که می خواهند بلند و بلند تر پرواز کند و احساسات تلخ و شرین شان را با هر "تال" و "سُر" (آهنگ ـ حال ـ نظم) بر زبان بیاورند. به این شعر زیبا توجه کنید:
در نبودت دی سردتر شد
خسته ام، می خوابم
بهار که آمد
مرا بیدار کن
شاید...
در دل و جانم ریشه کنی
و دو باره عاشقت شوم
کجاست آن "دَم دَ دَم دَم، دَم دَ دَم دَم، دَم دَ دَم دَم، دَم دَ دَم دَم" و فاعلن و فعلن و مستفعلن و فاعلاتن و... و بخش بندی ها یا تقطیعات یا تقیدات شعری یا تناسب وزنی و هجائی و قافیه و...؟
در این شعر، شاعر با آزادی کامل از اختیارات زبانی و اختیارات وزنی و بی وزنی، مقتضیات تخیل سر شار خود، اختیارِ میدان دادن به احساسات فردی و درک شخصی از زیبائی و معنی و اثر کلام استفاده می کند. نه به رکن ها هشت گانه و شش گانه و پنج گانه و... ابیات توجه دارد؛ نه به تناسب ها پابندی نشان داده است؛ نه به اصوات و هجا های متوازن و متناسب در صنعت شعر، آنگونه که قدما آن ها را جدی می گرفتند و توصیه می کردند، اعتنا کرده؛ و نه به بحور شعر و رمل و هزج و متقارب و بحر متناوب و مرکب چون قریب و خفیف و سریع و... یا متفق الارکان بودن و نبودن آن، یا تکرار افاعیل عروضی، و آوا ها و...
اگر از این شاعر بپرسیم که این چیست؟ خواهد گفت: عمو جان، ما دیگر صحرا ها را با شتر طی نمی کنیم. این نوع شعر ساده است، اما قشنگ و گویا و بسیار زود تر به دل ها می نشینند!"
حرفش هم غلط نیست! در گذشته بیشتر به وزن و قافیه اهمیت داده می شد، اما برای امروزیان مهمتر از هر چیزی در شعر (تکرار می کنم: در شعر!) تخیل است. چیزی که شعر را شعر می سازد، تخیل است، وگرنه نظم هم دارای قافیه و وزن است. این حرف بدان معنا نیست که در اشعار قدما هیچ اثری از تخیل وجود ندارد. چنین نبوده است.
هدف از دادن این مثال هم تنها همین بود که محدودیت های فکری خویش را در زمینه های مفاهیم مجرد و آن چیز هایی که با عاطفه و احساس سر و کار دارد نیز نادیده نگیریم!
آیا پس ازاین همه حرف و دریافت شمه ای ازحقیقت ـ که البته برای برخی از کسان به سادگی قابل دریافت نیست ـ داشتن و نداشتن علاقه افراطی، یعنی تعصب نسبت به یک شئ، یک نگرش، یک نظر، یک شخص یا یک ایدئولوژی، خواه مذهبی و خواه سیاسی یا مسائل زبانی و قومی و نژادی و فرهنگی یا ادبی و...، به هر شکلی که است، و خود را در مرکز عالم و آدم قرار دادن، به فکر تان معقول و پسندیده به نظر می رسد؟
پشتیبانی از یک امر یا اصرار به درستی آن، وقتی ما کاملاً به حقانیت یک مسئله از روی مشاهده و مطالعه و تجربه و اسناد و مدارک معتبر مطمئن شده باشیم، موضوعی است معمول و پا فشردن در دفاع از آن در حد لازم (رعایت نورم های بحث و معیارهای اخلاقی، نزاکت های لازم، مثل آسان گرفتن بر دیگران، اصل احترام متقابل، اصل نسبیت دانش، احکام اخلاقی و بالاخره قرارداد ها ) امری است عادی، اما زمانی که یا ما به قدر کافی از امری اطلاع نداریم و یا امری مورد نزاع در ذات خود دارای نواقص و کمبوداتی می باشد، و درستی کامل آن امر بر ما به شکلی از اشکال مشتبه است، به نظرمن پافشردن به اینکه "حرف من به عنوان نقطه آخر جمله و همه حرف ها باید پذیرفته شود"، کار درستی نخواهد بود؛ مخصوصاً برای کسانی که ادعای بلوغ فکری و علو یا گران مایه گی دارند و به قول فردوسی "دل شان را به دانش برافروخته اند".
آنچه از همه مهمتر و هدف اصلی از نوشتن این مقاله است، این است که این گونه پا فشاری ها در هیچ صورت نباید به دشمنی و پیدایش تعصب در ما منتج شوند؛ چنانکه داعش یا طالب و بکو حرام و الشباب و جیش محمد و امثالهم برای به کرسی نشاندن باورهای خویش دست به طرد صریح و قاطع، و بالاخره کشتن مخالفین خویش می زنند.
من از ارباب احتشام و اصحاب هوش و استنباط و استدراک بلیغ انتظار دارم که با نرمش، سعه صدر و برخورد سالم و آرام نشان دهند که دانش وعلو چیزهایی هستند که خلق و خو، همینطور پندار و گفتار و رفتار انسان ها را در جهت سالم تغییر می دهند؛ به معنی دیگر بین یک اندیشمند و نویسنده خوش اخلاق، مانند برتراندراسل و تولستوی و گاندی، یک انسان تحصیل کرده و نیک خو و متواضع که می داند که نمی داند و در تلاش دانستن حقیقت است، خاصتاً انسانی که فکر می کند به حقایقی زیادی رسیده است و "هنر"ی دارد، و یک انسان بی سواد و خشک مغز فرق های وجود دارد، که حاصل نکاتی است که یاد شد: عقل و شعور و دانش و داشتن علاقه شدید به دانستن و مایه و والائی و فروتنی!!
چه خوب گفته است شیخ اجل سعدی، اگر چه خود در زندگی خویش کمتر بدان و خیلی از کار های دیگر پابندی نشان می داده است، که:
"الا ای خردمند فرخنده خو/هنرمند نشنیده ام عیب جو!!
این نوشته به طور اخص شامل حال همه است و به گونه گزیده متوجه هیچ انسانی نیست. امید ملالی به خاطر عزیزان بعد از خواندن آن ننشیند؛ و اگر بنشیند، قبل از آن و قبل از بالا رفتن نورون های معینی در مغز شان که با دیدن این مقاله یا مقاله های دیگران عصبانیت را در ایشان ایجاد می کند، به تحلیل آن چیزهایی که خود فکر می کنند و می گویند، و فکر می کنند که واقعیت های محض هستند، یک بار دیگر، و اگر لازم افتاد دو بار و سه بار دیگر بپردازند و فکر کنند و بیندیشند که اصلاً عصبی شدن و سخت گرفتن به دیگران به دلیل اینکه من چنین فکر می کنم و تو چنان، من زیاد می فهمم و تو کم، این جا نقطه ای زیاد است و آن جا زیر یا زبری کم، لزومی دارد یا خیر؟
اگر ندارد، که ندارند، دست از خرده گیری ها بردارند. در برخی مواقع این اندیشه که ما همه چیز را می دانیم، یا بهتر می دانیم، از ذهن و تعبیر و تفسیر هایی که ما از مطالب می کنیم نشأت می کنند، نه از ذات و ماهیت و چیستی واقعی اشیاء و مطالب!!
و این را هم فراموش نکنید که دریا ـ رودخانه به قول ایرانیان ـ هر قدرعمیق تر باشد، آرام تر است و آبش به آرامی طی طریق می کند!!