خاطرات زندانی بخش هفدهم

فسخ قرارداد نان و شوربا


دیوانگان تبنگی نان فروش و هوتلی را واقعاٌ به عذاب ساخته بودند که آنها قرارداد خود را با من فسخ کردند. من به غم نان پیدا کردن برای دیوانگان بودم که از چه طریقی دیگری برای شان نان تهیه کنم. آنچه بخاطرم گذشت این بود که با خود دیوانگان در این زمینه مشوره کنم که خود شان چه میگویند؟

شب کمی وقتر از همیشه اطاقم را ترک کردم وطرف دراز خانه روان شدم. در کوچه با خود فکر میکردم که چگونه  با دیوانگان در ان مورد صحبت کنم و برای شان واضح سازم که تبنگی و هوتلی هردو دیگر حاضر نیستند که برای شما نان و شوربا تهیه کنند.
غرق درهمین افکار به دراز خانه رسیدم. وقتی میخواستم از دروازه داخل دراز خانه شوم، دیوانه ای را دیدم که دم دروازه ایستاده و با هردو دست از چوکات دروازه قایم گرفته در حالیکه پشتش طرف کوچه است با هردو بازو مانع داخل شدن به دراز خانه شده بود. او رو به روی سایر دیوانگان قرار ایستاده بود. من با دیدن این صحنه در عقبش ایستادم تا بدانم که او چه میگوید؟ این دیوانه که ابراهیم نام داشت به سایر دیوانگان میگفت: مه تا سبا دم دروازه ایستادستم که نه کسی از اطاق بیرون بره و نه کسی درون بیایه. در این وقت منده گل صدا کرد: مه تره چوکیدار مقرر کدم که تا سبا چه بکنی؟ هوش کنی، تا وختی که زندستی و نفست بالا و پایان میشه هموتور راست دم دروازه ایستاد باشی و به غیر از مهدی آخر زمان، هیچ کس را نگذاری.
سلطان با شنیدن حرفهای منده گل بق بق شروع به خنده کرد و برایش گفت: مهدی آخر زمان باز به بندی خانه دهمزنگ نمیایه، اما به تو ای امت صالح و نیکوکار مهدی آخر زمان، جهان گل! تو مره میشناسی که کیستم که به مه سفارش پیغمبرته میکنی، نام مه سلطان اس سلطان و سلطان نام خداس، تو چیزی گفته میتانی؟ در این وقت من از زیر قولش گذشتم و داخل اطاق شدم. وقتی من از زیر قولش گذشتم منده گل و سایر دیوانگان متوجه من شدند. به سلطان گفتند: هوشته بگیر که پیغمبرای دیگه از زیر قولت نبرآین و جای ما به اطاق تنگ نشه، همی یکی بس اس.
در دراز خانه دیوانگان چراغ های برق بسیار خیره بود، وقتی من به وسط درازخانه رسیدم، دیوانه ها مرا شناختند. همه از بستر های سرجی کهنه و مندرس خود برخاسته ، از دیدن من خوشحال شده و به اطرافم ایستادند. یکی از دیوانه ها بمن گفت: چند دقه پیش چشمایم ده پرش شد، بینی و یک گوشم هم شور خورد، فامیدم که تو می آیی ! یک دیوانه دیگر به سلطان گفت: چرا لاف میزنی و دروغ میگی که مه از زیر قولم پیغمبر میکشم، تونه از جانت خبر داری و نه جهان، تو خوپیشتر گفتی که هیچکسه  نمیمانم که از اطاق بیرون بره یا درون بیایه. اما حالی دیدیم که از زیر قولت یک رفیق دیوانه ما تیر شد! سلطان نزدیک آمد و در قطار سایر دیوانگان ایستاده شد. من از همه ای شان پرسیدم، می فهمین که مه چرا امروز وقتر به اتاق شما آمدم؟ منده گل گفت: تو وخت آمدی هیچکس نمی فامه اما مه خوب میفامم که تو چرا ده اطاق ما وخت آمدی اما هیچکس دیگه نمیفامه. من بخنده برایش گفتم: خوب تو که می فهمی بگو چرا آمده ام؟ او در حالیکه با شانه بمن تکیه کرد، به خنده برایم گفت: تو پیغام پیغمبرم ، مهدی آخر زمان را برایم آوردی.
فضل خدا عدم رضایت خود را نشان داده و گفت: منده گل صاف و پوست کنده قسمی دروغ میگه که شب را روز و روز را شب میسازه. مه میفهمم  تو خبر شدی که سلطان از همه ما کده داوای کلانتر داره و میگویه سلطان روی زمین استم و هر کار را کرده میتانم . یک دیوانه دیگر که در گوشه دراز خانه  افتاده بود، سرش را از زیر لحاف کهنه سرجی خود کشیده و گفت: تو آمدی که همه ماره بکشی. من برایش گفتم : چرا این حرف را میزنی؟ او سرش را بلند کرد ه با دست بمن اشاره کرده گفت: از خاطری میگویم که تو از وقت همیشگی ات وقتر آمدی! این حرف دیوانه برایم چندان خوش آیند نبود، خواستم اطاق را ترک کنم . به دیوانه ها چیزی نگویم. چند لحظه خاموش ماندم و به دیوانه ها از بالا تا پایان نظر انداخته و تابلوی زندگی پر درد وغم انگیز آنها را آویزه ای قلبم کردم. بعد رو به همه ای آنها کرده برای شان گفتم: همه شما در اطاق هستین کسی کم نیست؟ ناگهان سلطان از میان آنها صدا زد: شکر است کسی از میان ما کم نیست و اما یک نفر اضافه شده .
من فکر کردم که به اطاق شان ، دیوانه دیگری آمده، حرفم تکمیل کرده پرسیدم کسی زیاد شده که اورا میشناسم؟ او گفت: حاجت شناخت تو نیس، تو  در بین ما اضافه شدی! از شام تا حالی هیچکس از اطاق نرفته، همه ره جور و تیار ده اطاق نگا کردیم، اما یک چیز برت میگم که تو چظور مرا کر و کور ساختی واز زیر قولم تیر شدی، اوده و دم و چشمبندی داری، راستی بگو، راستی برم بگو. من خندیدم و برایش گفتم : تو خوب میفهمی که حاجت نیست من برایت چیزی بگویم. او با شنیدن حرفهایم هر دستش را بلند کرده گفت: مه خوب میفامم که تو هم با امت مهدی آخر زمان بسیار محبت داری و آنها تره دوست دارن! بعد از این گفتگوی من به تمام دیوانگان گفتم: من امروز بخاطری وقتر از روز های دیگر آمده ام که با همه ای شما سلا و مشوره کنم. هنوز حرفهایم را تمام نکرده بودم که فضل خدا به عجله پافشاری داخل حرفهایم  شده گپهایم را خاک و دود کرد. در این اطاق بغیر مه که پیغمبر استم ، هوشیار، دانا و بینا استم وهمه چیزه میفامم ، دیگران همه مغز خراب و دیوانه اند. تو باید اولتر با مه سلا و مشوره کنی. منده گل وقتی گپهای فضل خدا را شنید، فضل خدا را از میان دیوانگان بغل زد، او را از مین بلند کرده و دوباره به زمین زد، باقی دیوانگان همه شروع به قالمقال کردند. من دروازه دراز خانه را بسته و به قهر به فضل خدا گفتم که کار خوب نکردی و به ناحق با فضل خدا جنگ کردی. در حالیکه چشمانش برق میز، غمگینانه بمن نگاهکرده گفت: تو چرا به مه ای گپه میزنی، مه ناحق جنگ نکردیم، بری فضل خدا خوب مالوم اس که وختی جهان گل مهدی آخر زمان از بندی خانه خلاص شد و دستشه ماچ کردم، به مه گفت: چرا امت نیکو کار و صالح خوده اینجه میمانم، او به رموز به مه فهماند، تره بخاطری اینجه میمانم که ده بندیخانه کدام پیغمبر دیگه ره نمانی. بعد با لبخند رو به فضل خدا کرد مثلیکه با او هیچ جنگی نکرده باشد، گفت : مه چیزی ره دروغ میگم تو به گپایم شهادت میتی، پیش روی تو همی گپا ره نزد. فضل خدا در حالیکه متوجه گپهای او بود گفت: مه به گپای منده گل برای خدا شهادت میدهم که پیش روی مه گفت: در بندیخانه کدام پیغمبر دیگه را نمانی. سلطان به قهر شروع به گپ زدن کرد که تف هایش باد میشد: الی که خودت شاهدی میتی ، از مه تیر شدی خوب شد نام مره چرا میگیری؟ فکر میکنی که نام کسی ره که میگیری او اینجه نیس، مه اینجه پهلویت شیشتیم. من با این حرفهای دیوانگان بعضی اوقات میگریستم و بعضی اوقات میخندیدم. همه ای شان برایم گفتند که تا گپهای تو خلاص نشه هیچ کس اجازه نداره گپ بزنه، اگر کسی گپ زد از اتاق بیرونش میکنیم.
همه این فیصله را قبول کردند، ام دفعتاٌ یک دیوانه دیگر گفت: خدا خیر کنه که از آسمان چه بلا سرما می آیه. سلطان به من نگاه کرده سر خود را تکان داده گفت: خوب طرفش سیل کو او از تو نمی شرمه. بعد نام مرا گرفته گفت: ایره خو از اطاق نمیکشیم، سایر دیوانه حرفهای دو نفر گرفته به من گفتند: تو گپهایته بزن! من به آنها گفتم: تبنگی و هوتلی برایم گفتند که ما برای دیوانگان شوربا و نان نمیدهیم هردو از شما بسیار شکایت کردند و از همین سبب قرارداد شوربا و نان را  قطع کرده و حسابهای خود را با من خلاص کردند. من از همین سبب به اطاق شما آمدم که با شمه سلا و مشوره کنم که چاره کار چیست؟ دیوانگان وقتی حرفهای مرا شنیدن، بعضی شان خندیدند، بعضی گریستند و عده ای هم دو و بد گفتند.
چند دقیقه گذشت، جز گریه و خنده و دو دشنام و پوچ گویی چیز دیگری از آنها نشنیدم . اما فکر کردم و بدلم یک امید پیدا شد که یک سوال  دیگر از آنها بکنم: دیوانگانی که میخندیدند از آنها پرسیدم : شما که گپهای مرا شنیدید چرا اینقدر خندیدید؟ آنها به جوابم گفتند: تو خوش چتی ای گپه میزنی، ما به گپ تو میخندیم که سبا نان و شوربا بری ما نیس. وختی ما سبا تبنگی را با نانا دیدیم تو خاد دیدی و برت مالوم خاد شد که ما چقدر نان از او میگیریم. اول خو ما دو نان از او میگرفتیم که تو گفتی که تبنگی نان نمیته ، هر قدر نان که از ا گرفته تانستیم، میگیریم و دیگ شوروای هوتلی را به اتاق میاریم. من برایشان گفتم که نان و دیگ شوروا برای کارگران می آورند، شما این کار ا نکنید، کار خوب نیست. همه به یک صدا گفتند: ادم هوشیار ای نصیتا را بری ما نکو بری خود کو، ما به نان و شوروا اموخته شدیم، وقتی دیگ شوروا و تبنگ نانه ببینیم، خوده قایم گرفته نمیتانیم، به جان خود نمیفهمیم کسی به زنجیرا ماره بسته کده نمیتانه. از این حرفهای دیوانگان بی اختیار خندیدم.
بعد از دیوانگان دیگر پرسیدم که چرا شما چرا به یک صدا آواز انداختین و چرا گریه کردین؟ ما چطور گریه نکنیم که امشو تمام شو فکر کنیم که سبا نان و شوروا برای ما نمیتن. ای گپا ره سبا صبح بری ما میگفتی. ما که حالی تمام شو فکر کنیم سبا صبح هم دیوانه میشیشم وکسی ما ره قایم گرفته نمیتانه ، تو به دست خود امشو ماره دیوانه کدی.
آنها به از گفتن گپ های خود دوباره بیشتر از پیش بلند شروع به گریه کردند. من برای شان گفتم که گریه بی وقت فایده ندارد. از میان آنها یک دیوانه گفت: وخت گریانه کی مالوم کده، هر وخت بدل آدمی غم جم شد، گریه میکنه، تو که گریان نمیکنی دلت جور اس. ما در دل بحال آنها بسیار گریستم اما در عین حال خندیدم.
بعد از دیگران پرسیدم که شما چرا دو و بد میگفتین، کی به شما گفته که همه ای شما در مقابل کسی به دیگران دو بد بگویین، این کار را نکنین خوب نیست. همه شان  با قهر و غضب آلود به من نگاه کردند و به من این احساس پیدا شد که همه بالایم حمله میکنند. بعد گفتند: ما سبا جواب سوالیته  میتیم. از میان آنها یک دیوانه به رفیق های خود گفت: جواب سوال را تا سبا به دل نگه کردن کار خوب نیست، چه ناق و برناق تا سبا به دل خود لرزه پردیم، جوابشه الی میتیم. همه ای شان جواب دادند: ما کل ما دیوانه نیستیم ما از همه بندی های دیگر همه چیزه بهتر میفامیم. دست داریم که میتانیم با آن خوب کار کنیم. ای حکومت ظالم شار ناپرسان ناحق به تهمت  ماره بندی سیاسی کرده. ما هیچ گناه نکردیم که ماره به زندان انداختن. نان و کالا خو حق ماست اگر نان و کالا برای ما بتن ما کار کرده میتانیم. به مدیریت میریم که ماره در کارگاه شامل کنن و بر ما نان بتن، اگر آنها گپ ماره قبول نکردن ما یک چاره دیگه می پالیم. اینقدر ظلم ناروا در هیچ وطن نیست که که ما را به ناحق بندی سیاسی کرده و نان هم برای ما نمیتن و ما را در یک اتاق با دیوانه ها یک جای انداختن که چند روز بعد ماهم دیوانه شویم.
من از زبان دیوانگان این سه قصه را شنیدم و از شنیدن آن وحشت تاریخی زمان مقابل چشمانم مجسم شد و برایم روشن شد که بقای اراکین میز گرد سلطنتی  در این شهر بی پرسان تنها بر مبنای ظلم و زور، و وحشت و اختناق استوار است. از اطاق دیوانگان بیرون شدم با چرتها و افکار پریشان به اطاقم رفتم و تا ناوقتهای شب بیدار نشسته بودم، خواب از چشمانم پریده بود، غرق افکار پریشان گاهی می نشستم و گاهی هم میخوابیدم تا اینکه مرغ آذان سحر را داد و بالاخره چشمانم گران شده بخواب رفتم.

 

 

اخبار روز

13 سرطان 1403

BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان BBC ‮فارسی - صفحه افغانستان

کتاب ها