در مضمون قرائت فارسی صنفهای سوم یا چارم مکتب، این نظم را معلم به ما درس میداد:
تک تک ساعت چه گوید گوشدار
گویدت بیدار باش ای هوشیار
عقربک آهسته پندت میدهد
پند شیرینتر زقندت میدهد
زندگی پیوسته با آینده است
هرکه را آینده باشد، زنده است
ازان هنگام تا امروزکه بیشتر از نیم قرن می گذرد، صدای آن معلم بزرگوار تا هنوز در گوشهایم طنین دارد. و اما دقیقترین و ظریفترین تیک تاک های ساعت همان لحظه هائیست که درشبهای آخر سال چشمانم را به گردش عقربه ثانیه های ساعت می دوختم یا گوش به آلارم رادیو به خاطر تحویل سال می دادم.
لمحه های اول سال دُرست همان ثانیه های زود گذر است که با شتاب مرا به گذشته ها و گذشته های بسیار دور چون خاطره های ایام کودکی ام مي کشاند و و به آن لحظه هایی می کشاند که مادرم از ستاره ها برایم قصه میکرد و می گفت: بچیم! هرکدام آن ستاره ها را که در آسمان می بینی به یک یک از آدمهای روی زمین تعلق دارند. و بعد پرسیده بود؛ کدام یک از ستاره ها زیباتر و روشنتر است؟ آنگاه به اسمان چشم می دوختم و می پالیدم تا روشنترین و جذابترین ستاره را پیدا کنم. با دستهای کوچکم به یکی ازستاره های روشن و زیبا اشاره میکردم، فی الحال مادرم مرا به آغوش می کشید، می بوسید و میگفت: آفرین بچۀ مادر! دُرست گفتی، بلی! همان ستاره را که تو پیدا کردی نسبت به هر ستاره دیگر روشنتر است، آن ستاره زیباست و آن ستاره، ستارۀ بخت و اقبالِ بچۀ خودم است، آن ستاره از ضیا جان است و تو برای مادرت همان ستاره درخشان هستی.... (روحت شاد مادرم! )
بلی! دست و پا و اندامم بزرگتر شده می رفت، با همسالانم بازی میکردم، به کوچه می رفتم، به مسجد می رفتم، پدرم مرا خواندن و نوشتن یاد میداد، به مکتب شامل شدم، معلم هایم، صنفی هایم، میدان لیسۀ نعمان با محبت های معلمین مهربان و بعضاً معلمین تند خوی که مرا و دیگر شاگردان را با اندک اشتباۀ کودکانه جزا ميدادند، به دستهای مان با تیغۀ خط کش، خِمچه یا چوب می زدند، گریه میکردیم و اوقاتی را نیز به یاد دارم که اکثراً توان خرید کتابچه و قلم نمیداشتم و یا در مکتب گرسنه می شدم و زمانی هم با پارچۀ نان با یک پوری مرچ ونمک مثل دیگر همصنفی هایم یک جا نشسته میخوردیم که آنروز پادشاهی ما بود. یک وقت دیگر از لباسهای فرسوده رنج می بردم. به پدرم میگفتم؛ فُلان چیز نیاز دارم و اما پدربیچاره ام ( حالا می توانم او را خوبتر درک کنم) به من میگفت: جان پدر! حالا تقاعد کرده ام، معاش تقاعدی واجیری ام کفایت نمیکند.... از پاسخِ پدر ناراحت می شدم و با خود می گفتم؛ چرا پدرهای احمد، محمود پول دارند و اما پدر من ...؟ ناراحت می شدم و نا امیدی سراپای وجودم را فرا میگرفت. گاهی به سایر هم صنفی هایم متوجه می شدم. می دیدم که بیشترین شان با رنگ پریده و آفتاب زده و الاشه های استخواني مثل من لباسهای کهنه و فرسوده می پوشیدند و مثل من قلم و کتابچه نداشتند، در خود غرق می شدم، آن وقت میدانستم؛ این من نیستم که چنین درد را احساس میکنم. در همچو حالات به یادم می آمد که مادرم گفته بود: ( ....آن ستاره زیباست و آن ستاره، ستارۀ بخت و اقبالِ فرزند خودم است، آن ستارۀ توست و تو آن ستاره درخشان به من هستی....) دلم قوت می گرفت ...
روزها و سالها پیهم می گذشت، به صنفهای 8، 9، 10 ارتقا میکردم. با وجود رنجها و بد بختی ها مرا و خانواده ام را در خود پیچانده بود، مگر با هر سال ارتقا در مکتب، خود را به طرف نور و روشنایی نزدیک و نزدیکتر می پنداشتم. به مادرم و گفته های او که مرا ستاره انگاشته بود، باورم بیشتر می شد و امیدواری به آیندۀ روشن به من قوت می داد که درس بخوانم، فاکولته بخوانم، فاکولته ادبیات بخوانم، معلم شوم، مدیر، رئیس و وزیر شوم...
از صنف دوازده فارغ و به فاکولتۀ دلخواهم فاکولتۀ ادبیات شامل شدم. همزمان دیگر خواهران و برادرانم نیز به صنفهای مختلف مکتب درس می خواندند. دران موقع پدرم با موی سفید و دوران بازنشسته گی اش کار می کرد، با سختی لقمۀ نان به دست می آورد تا خانواده اش کم از کم زنده بمانند.. چاره اش حصر شد، ازفروش باغ تا لوازم خانه و همه دار و ندار را در نفقۀ خانواده به مصرف رساند.
از دانشکدۀ زبان و ادبیات فارغ شدم، نهال آرزوهای خودم، پدر و مادرم به شگوفه کردن و ثمر دهی آغاز کرد. معلم زبان و ادبیات فارسی شدم، خوش بودم و زنده گی جدید را آغاز کردیم. بعد خواهران و برادرشهیدم (صابر پس از رهایی از زندان پلچرخی به گونۀ مرموز به و سیله عمال کودتای هفت ثور به شهادت رسید) یکی پی دیگر از لیسه و دارالمعلمین فارغ شدند و با هر روزی که می گذشت احساس می کردیم که چیزی به نام نان داریم و چیزهایی هم به نام لباس و ....
بیشک این روند مربوط به خودم و خانواده ام بود که سالها را با خوشیها، غمها، خنده، گریه، سیری، گرسنگی، لُچ، پُت اما با امید به فردا های روشن پشت سر می گذشتاندیم. روی دیگر سکه اینست که تنها خانوادۀ من نبود که دران بُرهه با همچو حالات پر از درد و رنج به سر می بردیم، بلکه ملیونها انسان دیگر نیز در وضع بد تر از خانوادۀ من در جغرافیایی به نام افغانستان به سر می بُردند. ولیک آنچه در همان روزگاران برای همگان لذت بخش بود، از جمله استقبال از عید، برات، نوروز و سایر مناسبتهای دینی، فرهنگی و ملی بود که هر کدام از هموطنان به اندازه توان شان به نحوی خود را خوشحال و شادمان حس میکردند. چنانچه هرکس و هر خانواده در هر موقفی که قرار داشتند، با آمدن نوروز و تحویل سال امیدواری به آیندۀ بهتر یکجا با خیر و برکت از خود نشان میدادند. انگار که مردم نیز خود را مانند درختهای میوه که پس از سختی ها و سردی های زمستان در بهار شگوفه می کنند، هموطنان ما نیز آمد آمد سال نو وبهار نو را که پیام آور خیر، برکت، سرسبزی و شادابی می باشد، به استقبال می گرفتند.
و اما سال 1357!
دران موقع دریچه های موفقیت اندک اندک به ما چهره می گشود. من، برادرم و خواهرم تنخواه داشتیم. زندگی ما یک کمی تغیر کرده بود. چنانچه تا آن زمان پدرم فقط یک خانه، یک دهلیز کوچک و یک نَه (آشپز خانه) بل تنور خانه در حویلی نو ساخت در شهر جدید چاریکار ساخته بود و بس. و من این توان را پیدا کرده بودم تا به اعمار یک خانه دیگر دست بزنم. این به آن معناست که توان آن وجود داشت تا در شب سال نو نسبت به سالهای قبل غذای متفاوت تر داشته باشیم که داشتیم. دران شب همه ما خوش بودیم و من امید های فراوان در دل پخته می کردم. خانواده ام نیز امید ها داشتند و ملیونها هموطن ما در هر گوشه و کنار وطن نیز با آرزوها و امید ها به سال نو دل بسته بودند.
بلی ! آن شب، شب آخر سال 1356 به پایان رسید و نوروز سال 1357 به جایش نشست. روزاول سال 57، هفته و ماه اول سال 57 گذشت و اما در هفته اول و روز هفتم ماه ثور حزب خلق و پرچم نطفه یی را که از آیدلوژی روس در بطن خود جا داده بود، درست در همین روز ازان فرزندی به نام کودتای ثور به دنیا آورد و نام آنرا با نام بی مسمای(انقلاب کبیر، شکوهمند و برگشت ناپذیر...) معرفی کرد. آن فرزند پلید و نجس از همان روز تولدش با زورگویی، دروغ، یکه تازی، خفه سازی تا تعقیب، تعذیب، توقیف، زندانی، قتال، آواره گی مردم و همچنان ویرانی، بربادی و آماج قرار دادن بِلِست بِلِست خاک ما با توپ، تفنگ، اسکارد ... و زادن تنظیمی ها، طالب ها، داعشیها به شمول کرزی و احمد زی را به وجود آورد. تولد آن نطفۀ نجس ( کودتای ثور) نه تنها ستاره اقبال مرا واژگون کرد، بلکه آرزوها و آمال ملیونها مادری را که فرزندان شان به مثابۀ ستاره های روشن در آسمان زندگی شان تلالو میکرد، خود شان و کشور شان را به تباهی کشاند. من به سهم خود به آن فرزند یعنی کودتای 7 ثور نفرت و انزجار دایمی و ابدی خود را ابراز می کنم، اما هرکس حق دارد با هر زبانی که میخواهد، کودتا وکودتاچیان 7 ثور را فرشته نجات یاد کند، حق مسلم خود اوست.
مردم افغانستان مثل هر سال دیگر امسال در چنان شرایطی به استقبال سال نو برخاستند که از یکسو کشور در لبۀ خیلی خطرناک سیاسی یعنی صداهای صلح با طالبان که خواست مردم به بنزین و دیدگاه طالبان آتش را ماناست، قرار دارد. از جانبی حالت یک اقلیم و دو پادشاه و افزون بر همه درد ها، حملۀ کرونا مردم را به پریشانی قرارداده است. بازهم این مردم بلا کشیده امید شان را از دست نداده و امید وار به آنند که روزی فرا خواهد رسید که دنیای به دور از همه مصیبتها با سر افرازی و کامیابی را به سر ببرند.