دیوانه های گرسنه و چور شدن نانها
نویسنده زنده یاد هاشم زمانی
مترجم معراج امیری
غرق خواب شرین بودم که سرو صدای زیادی در دهلیز ما مرا از خواب بیدار کرد، از جایم برخاسته و سری به دهلیز زدم.
ساعت در حدود 8 صبح بود و روشنایی آفتاب همه جا را فرا گرفته بود. در دهلیز بیرونی خارج دروازه قلعه جدید، صدای قالمقال دیوانه ها بگوش میرسید. فهمیدم که تبنگی نان، برای کارگران نان را آورده است. با تیله و تنبه و مشکلات راه را باز کرده و خود را میان دیوانه رساندم. دیدم که پهلوان بردی تبنگی نان و یکی از دیوانه ها با همدیگر کلاویز استند. تکه پارچه های تبنگ چوبی نان به یک طرف افتاده بود و هیچ نان در آن وجود نداشت. دیوانه ها همه نان ها را زیر بغل زده، اینطرف و آنطرف در حال خیز و جست، گریز و دویدن، نان لقمه میزدند. عسکر و مبصران به تعقیب شان در حال دویدن بودند. من با دیدن این صحنه چنان هیجانی شدم که به طرفداری از دیوانه ها با مبصر و عسکر به کش و گیر و دعوا دست به گریبان شدم. تلاش میکردم تا جلو مبصر و عسکر ها را از تعقیب دیوانه ها بگیرم. در این وقت یکی از دیوانه ها صدا زد: آفرین اندیوال چند دقه زیادتر نمان شان که ما شکم های خوده از نان سیر کنیم! این وقتی بود که هر دیوانه 10 تا 20 نان را زیر بغل زده بودند، آنها پیش و عسکر ها به تعقیب شان همه به امتداد چهار دیواری قلعه جدید میدویدند. دیوانه ها در حال گریز به عجله نان را چنان لقمه میزدند که یک نان بعد از چند لقمه بلعیده میشد. بالاخره عسکرها و انضباط ها همه دسته جمعی موفق شدند و همه ای ما را دستگیر کنند. یکی سرش ترقیده و دیگری بینی اش خون آلود بود، دیگری پراهنش دوپاره شده، یک آستینش اینطرف و آستین دیگری آنطرف افتاده بود. در این گیر و دار سرو کله مدیر انضباطی زندان با یک تعداد عسکرها، نیز نمایان شد. همه ای ما کنار جوی قلعه جدید به یک قطار صف کشیده بودیم و از هر دیوانه را دو عسکر مراقبت کرده، دستهای شانرا محکم گرفته بودند . منهم در صف با آنها ایستاده بودم ودستهایم دو عسکر قایم بدست داشتند. در مقابل ما میر عباس مدیر زندان استاده بود. در جلو صف پهلوان بیردی چند تخته چوب تبنگ و چند نان توته پارچه شده و پرخاک را بدست داشت. پیراهن او هم پاره شده و منجیله تبنگ نانش هم به خون آلوده بود. او در مقابل میر عباس، مدیر انضباطی زندان ایستاده شد، تا برایش عرض حال خود را کند. وقتی چشم مدیر انضباطی به پهلوان بیردی افتاد، به سرعت و بدون پرسان و جویان شروع به قفاقکاری او کرد، او را آنقدر به قفاق زد که بالاخره مدیر زندان خودش از نفس افتاد، بعد قفاق زدن را بس کرده و بجای خود ایستاده ماند. پهلوان بیردی باز هم میخواست داد خواهی خود را تکرار کند، اما اوهیچ اعتنایی به او نکرده و چند قفاق قایم دیگر هم حواله صورتش کرد. هر قدر پهلوان بیردی فغان زد و با صدای بلند میگفت: صایب مه دیوانه نیستم، مه تبنگی نان فروش استم، مه پیشروی دیوانا ایستادیم که به شما عرض کنم که دیوانا تبنگ نان مه شکشتاندن و به مه حمله کدن! اما این سرو صدای پهلوان بی وقت بود و گوش شنوایی هم برای شنیدن حرفهایش نبود. زمانیکه مدیر حاضر به شنیدن حرفهایش شد، پهلوان بیردی یک گوساله باد کرده شباهت. مدیر زندان بعد از آنکه کمی دم خود را راست کرد. رو بطرف ما دیوانه ها کرد. از فرط غضب زیاد، لبهای سیاه وضخیمش تا زیر زنخش کشال شده بود، رگهای چشمانش شبیه فیته های سرخ جلب نظر میکرد. پیهم پلکک میزد و چشمانش از حد معمول تنگتر به نظر میخورد. در حالیکه فک های عریض و لب های رابر مانند خود را روی هم دیگر فشار میداد، به قهر برای ما گفت: شما دیوانه های حرامی مره میشناسین که مه کیستم؟ مه میر عباس بی خدا استم. مه حالی خورد و خمیرتان میکنم. در این وقت سلطان دیوانه که در قطار اول ایستاده بود و سرش هم از دو جای شکسته و لباسهایش هم به خون آلوده بود، به آواز بلند به میر عباس گفت: تو میر عباس بی خداستی، نام مه سلطان اس و سلطان نام خداس. پس مه (نعوذ بالله) خدایت استم، مه تره نمی مانم که بی خدا باشی. زندانیانی که در چهار طرف ما استاده بودند، از شنیدن گپهای سلطان همه خندیدند. میر عباس به عسکر ها امر کرد و آنها چند دیوانه را لت و کوب کردند. عسکر ها هم از مشت و قفاق دیوانه ها در امان نماندند، در این وقت چشم مدیر انضباطی به من افتاد. تو در قطار دیوانه ها چه میکنی؟ انضباط ها و عسکر هاییکه من قبلاٌ با آنها جنگ ودعوا کرده و مشت ویخن شده و در کشمکش میان ما سر یک انضباط هم شکسته بود، به مدیر گفتند: صایب اینهم تبنگ نانه چور کرد و بسیار سخت از دیوانه ها طرفداری میکرد. مدیر انضباطی با انگشت طرفم اشاره کرد، چرا اینکار را میکنی؟ من بصدای بلند گفتم: اینها دیوانه نیستند، بندی های سیاسی استند. آنها مثل ما و شما انسان استند و حق نان و لباس را بالای شما دارند. وقتی من این حرفها را به مدیر گفتم، روی لبان لبان او یک خنده مصنوعی نمایان شده و بعد به حرفهای خود ادامه داد: تو میفامی که مه پولیس استم، مه به رویم دو چشم دارم و در عقبم چهار چشم. کسیکه به گپ شروع کنه، مه به آخر گپ صحیح میرسم. تو محرک اصلی و واقعی این مساله استی. از جریان گپها مه درست فامیدم که تو دیوانه ها را به چور و چپاول نان تشویق کردی. تو میخواهی چوکات انضباطی مره خراب و در زندان بی نظمی و هنگامه را بر پا کنی. اما باید متوجه باشی که مه هر کسی را از پیشرو و پشت سر یک رقم میبینم. مه یک بار دیگه تاکید میکنم و به تو میگویم که تو دیوانه ها را برای چور کردن تبنگ نان تشویق کردی. هنوز تمام کپ های میرعباس به آخر نرسیده بود که یکی از دیوانه ها خود را از چنگال پولیسها خلاص کرده و و سر راست بمقابل میر عباس ایستاده شد. و با یک زبانی که همه را حیران ساخت، گفت: ای گپهای تو بکلی راست اس، هیچکس دروغ گفته نمیتانه، همی بچه یک رفیق بسیار قایم و اندیوال پخته ماست. شب به اطاق ما آمده بود و با ما در همی مساله سلا و مشوره کد. اما ده چور کدن نانا شریک ما نبود، خو یک کار بسیار درست کد، ما که تبنگ نان را چور کدیم و شروع به گریختاندن نانا کدیم چند دقه باد پلیسا و انضباطا آمدن که نانا را ازما بگیرن، همی بچه مقابل شان ایستاد شده و با آنها جنگ بغل به بغل کد، ما به بسیار مزه، شکم های خوده از نان سیر کدیم . او اضافه کرد: اگر ده همی وخت همی بچه نمی بود مدیر صایب ما غرق شده بودیم، همه نانا ره از ما میگرفتن. بعد با خنده گفت و باز شرم عالم میشد. میرعباس بطرف خود اشاره کرده گفت: مه پولیس استم، اگر من مجرم را نشناسم کس دیگر چطور میشناسه، بعد رو بطرف من کرد، حالا این دیوانه هم سرت شاهدی داد که دیشب به اطاق شان رفته بودی و با آنها سلا و مشوره کرده بودی. حالی از تمام شما تحقیقات را شروع میکنیم که شما چرا تبنگ نان را چور کردین و چرا همه نانا ره خوردین. یک دیوانه که دستانش را یک عسکر محکم گرفته ونزدیک میرعباس ایستاده بود، به او گفت: کاتبا ره چتی اضافی به عذاب نساز، مه یک تحقیقات مفصل میتم، ما نانای تبنگی را چور کدیم، گشنه بودیم و تا حال ما پوست کچالو و علف میخوردیم، همی بچه که اندیوال قایم ماست، ماره به شوروا و نان عادت داد، همه از همی نان میخورن، نان بری خوردن اس و آدم باید بمزه شکم خوده سیر کنه، ما فقط یک گپ داریم و همی تاقیقات ماست. همه دیوانه ها به یک آواز گفتند: ما فقط یک گپ داریم و همی کل تاقیقات ماست. گپهای دیوانه ها مدیر انضباطی را بسیار غضبناک ساخت، سرش را شور داده گفت: خلاصی ندارین! در این وقت دیوانه به سر شکسته خود اشاره کرده و به مدیر گفت: مدیر صایب همی بچه ماره به شوروا و نان عادت داده، بلای آموخته به گفتن بسم الله نمی گریزه، یک متل هم اس که میگه: میراث خوره خو میبره آموخته خوره نی . مدیر انضباطی زندان که حرفهای دیوانه ها را شنید، به فکر شد که چه جوابی برای آنها بدهد. بعد سرش را بالا و پایان شور داده گفت: هر کس نان خوده میخوره نه نان مردم ره! در این وقت دو دیوانه ای دیگر هم صدای شان را بلند کردند: مدیر صاحب! در اینجه تندور ننه ما کجاست که بری ما نان پخته کنه، ما هر جاییکه نان به چشم ما بخوره همو نان خود ماست. آدم گشنه ده نان خوردن از خود و بیگانه ره نمبینه، هر کس نانه اول به دهن خود کرد آنرا میخوره، کل مردم نانه از بالا میخوره و از پایان میندازه. تو حالی ده غم تبنگ نان استی، اگه بوی شوروا به بینی ما برسه باز بیبی که ما چه میکنیم.
همه دیوانه ها چیغ زدند، راست میگه. در اینوقت سردار باشی زندان و یک ضابط دویده آمدند و به مدیر انضباطی گفتند: قومندان صایب آمده. مدیر که نام قومندان را شنید، گفت: عجله کنین و خود شروع به دویدن کرد، احوالدار عسکر ها پرسید: با دیوانا چه کنیم ؟ حالی بانی شان بعد میبینم شان. من از عقب مدیر انضباطی زندان بلند صدا زدم، اگر قوماندان اینجا آمد، باز میبینی که ما برایش چه میگوییم و با او چه میکنیم. همه دیوانه ها با چیغ و قالمقال گفتند: راست میگه!
دیگ های شوربا
وقتی مدیر از دروازه بیرونی قلعه ای جدید خارج شد، آشپز زنبیل دیگ های شوربا را بداخل آورد. مدیر بدون اینکه به او چیزی بگوید، رویش را با چند قفاق پیهم نوازش کرده برایش گفت: ای وخت نان آوردن است که هوتلت را به راه انداختی. هوتلی به مدیر گفت: مه از چور شدن نانای تبنگی خبر شدم، مه شوروا ره از روز های دگه وختتر آوردم که شما خودتان اینجه استین که ببینین. مدیرانضباطی زندان به صدای بلند به خدای رضای هوتلی گفت: رنگته گم کو! مه هنوز از یک جنجال خلاص نشدیم که تو یک جنجال دیگه برم جور میکنی. دیوانه ها مثل مگس به دیک شوروا غوطه خاد زدند، برو برو! او بعد از گفتن این حرفها به راه خود ادامه داد.
بعد هوتلی برای من فهماند که نمیتواند نان را به دوباره به هوتل ببرد. تو دیوانه ها را به دراز خانه شان ببر ، مه مثل سابق بریشان شوروا تقسیم میکنم. من تمام دیوانه ها را به دراز خانه بردم، هوتلی دیگ ها را از زنبیل پایان کرد و دیوانه ها صدای حلقه های دیگ را شنیده و بوی شوربا به بینی شان رسید. در دراز خانه یک دیوانه گفت: هوتلی آورد، خوشبویی شوروا آمد ! با شنیدن این جمله، دیوانه ها همه از دراز خانه به ساحه دروازه قلعه جدید هجوم بردند. وقتی هوتلی حالت آنها را دید با بسیار وارخطایی، حیران بود که چه کار کند؟ او فهمید که حالا وضع خراب خواهد شد. خدای رضا که یک آدم بسیار چتاق بود به خنده به دیوانه ها گفت: شوروا ره ده چه میبرین؟ برین قوتی ها و کاسه های تیمی تانه بیارین که برایتان شوروا بندازم ، امروز چنان شوروای چرب برایتان آوردیم که ده عمرتان ایتو شوروای چرب نخوردین. مه خو مثل تبنگی قرارداد خوده قطع نکردیم. وقتی هوتلی این حرفها را به دیوانه ها گفت، آنها با عجله به دراز خانه رفتند، کاسه های تیمی و قوتی خود را گرفته و هر کدام عجله داشتند که پیشتر از دیگران خود را به هوتلی برساند.
من به این فکربودم که حالا دیوانه ها با هوتلی چه میکنند، وقتی نزدیک شان رسیدم، دیدم که هوتلی با چمچه کلان مسی به کاسه و قوتی هر دیوانه ها شوربا میریزه و بعضی دیوانه ها، کاسه خود را داخل دیک داغ میکند. من برای شان گفتم: شما کمی صبر کنید برای شما هم شوربا میرسد. آنها برایم گفتند: ما عادت خوده به صبر خراب نمیکنیم! در این وقت خدای رضا چشمکی زده بمن گفت، بان شان! همه دیوانه ها شوروا گرفتن، همی چند نفر باقی مانده. خدای رضا که به همه دیوانه ها شوربا تقسیم کرد، پهلوان بیردی هم آنجا به تماشای آنها ایستاده بود.
من از خدای رضا پرسیدم : تو چه گفتی، وقتی دیوانه ها از دراز خانه بیرون شدند، آنها کاسه نداشتند؟ او به خنده گفت: وقتی مه دیوانه هاره دیدم که میخاین سر دیگ شوروا بالا شون، مه با آنها به خنده و مزاق شروع کرده برای شان گفتم برین کاسه هایتانه بیارین که امروز یک شوروای خوب برایتان آوردیم، ایتو شوروای چرب و مزده دار که چه بگویم. به همی قسم گپا، نماندم که شوروا ره چور کنن و به فضل خدا جان خوده سالم نگا کدم، اگه ای کاره نمی کدم به گفته مدیر انضباطی زندان آلی مثل مگسا، سر دیگ جم میشدن.
بعد با مزاخ و خنده به وطندار خود پهلوان بیردی گفت: تبنگ نان توره چه قسم چور کدن؟ او گفت: تبنگ نان به سرم بود که دیوانا رسیدن، یک دیوانه دو نانه از تبنگ گرفت، مه به قار برش گفتم: که مه قرارداد نانه قطع کردیم امروز بری تان نان داده نمیتانم ، دیوانا که ای گپه از مه شنیدن، نه بخود میفامیدن و نه به تبنگ نان؛ تا رسیدن عسکرا تمام دیوانا نانا ره چور کدن و تبنگه توته توته کدن و آلی میترسم که نانا سرم تاوان نشه، غیر دیوانا لت هم خوردم. من به پهلوان بیردی گفتم : اگر تاوان نان بالایت حواله شد، پول نصف آنرا من از جیب خود میدهم.